یکی از بزرگ ترین دغدغه های من درباره بچه دار شدن، تاثیری بود که روی زندگی مشترکم می گذاشت. وقتی زوجها ناگهان با وظیفه زنده نگه داشتن، سیر کردن و خوشحال نگه داشتن کودک در تمام ساعات روز (و شب) روبرو می شوند، مسلما زمانی که می توانند برای هم بگذارند، کم می شود.
6 سال پیش که اولین فرزندمان به دنیا آمد، خیلی چیزها تغییر کرد، از جمله زندگی مشترک مان. خوشبختانه این تغییر مثبت بود. اینجا به چند نکته در این مسیری که طی کردیم، اشاره می کنم:
1. باید پرت کردن کفش به سمت هم را کنار می گذاشتیم.
هیچ وقت یکی از جر و بحث هایی که در سال اول ازدواج داشتیم، یادم نمی رود. اصلا یادم نمی آید سر چی دعوا می کردیم اما او یک چیزی گفت که خونم را به جوش آورد. می خواستم یک چیزی به طرفش پرتاب کنم ولی تنها چیزی که نزدیکم بود، کفش تنیس او بود. برای همین برداشتم و به سمت سرش پرت کردم. شانس آورد که نشانه گیری من بد است، برای همین اصلا طرف سر او نرفت. به علاوه، او تمرکز و خونسردی لازم را داشت تا آن را بگیرد. این کار باعث شد عصبانیتر شوم.
در ابتدا بگویم که پرت کردن کفش در خانه ما زیاد اتفاق نمی افتاد ولی به محض این که بچه دار شدیم، دیگر هیچ وقت اتفاق نیفتاد. حالا که سالها است زندگی ام را دور و بر نوزادهای بداخلاق و کودکانی که ناله می کنند، گذرانده ام، تشخیص رفتار کودکانه در خودم سادهتر شده است. بنابراین دیگر خبری از پرت کردن کفش به سمت کسانی که دوست شان دارم، نیست.
2. باید تصمیمهای خیلی مهم را با هم بگیریم.
وقتی مراقبت از آدمهای ریزه و بی پناه با شما باشد، مجبور میشوید در مورد مسایل مهم به توافق برسید. بچهها باید به کدام مدرسه بروند، چه فوق برنامهای داشته باشند، و حتی مارک پوشک یا لباسی که میخریم، همه مسایلی هستند که باید در موردشان به یک نظر مشترک برسیم. باید سازش کنیم و به راه حلی برسیم که هردوی مان از آن راضی باشیم، چون اینها بچههای ما هستند. هر دوی ما به یک اندازه درباره سلامت و نحوه پرورش آنها شور و شوق داریم.
3. هیچ چیزی جذابتر از مردی نیست که بدون این که از او بخواهند، پوشک بچه را عوض میکند.
قبل از ازدواج، وقتی با هم قرار میگذاشتیم و بیرون میرفتیم، شوهرم همیشه خیلی تلاش میکرد نشان دهد چقدر به من اهمیت میدهد و مراقبم است. حتی حالا هم – که البته کمی معذب کننده است- با من مثل شاهزادهها رفتار میکند. و بعد این بچههای واقعا گرانبها را به دنیا آوردم که جوری دل من را بردهاند که هیچ وقت تصورش را هم نمیکردم. وقتی او هم عاشق آنها باشد، میتوانم آن را احساس کنم. او هیچ وقت از مسوولیت هایش در قبال بچهها به این بهانه که «وظیفه مامان است»، شانه خالی نکرده. دیدن این که خودش پیشقدم میشود تا کارهای بچهها را بکند، فقط باعث میشود بیشتر عاشقش باشم.
4. اعتماد به هم، از اساس معنی تازهای میگیرد.
حالا که دارم این را مینویسم، شوهرم بچههای 6 و 2 ساله مان را به خوار و بار فروشی برده است. من عادت دارم نگران شان باشم. قطعا اجازه میدهد سوار چرخ دستی خرید شوند و سواری کنند، خیلی دور شوند و سر و صدای شان بیشتر از چیزی شود که اگر من آن جا بودم، اجازه میدادم.
ما دو تا آدم متفاوت هستیم و کارها را خیلی متفاوت از هم انجام میدهیم، اما مراقبت از بچهها در کنار او، سبب شده تا آسان گیرتر شوم و به این اعتماد کنم که اگر کارها دقیقا برعکس چیزی که دوست دارم، انجام شوند، باز هم اوضاع روبراه خواهد بود. سوای این، اگر یک چیزی خراب شود، لذت گفتن «بهت گفته بودم» نصیبم میشود؛ دو سر برد.
5. بیشتر سعی میکنیم برای هم وقت بگذاریم.
بله، بچهها اگر بتوانند، تمام لحظات زندگی ما را میبلعند. و من عاشق این کارشان هستم. از این که دور و برشان باشم لذت میبرم و وقتی پیش من نیستند، غمگین میشوم. اما من و همسرم میدانیم که باید رابطه مان را قوی نگه داریم، مهم نیست که چطور، و داشتن بچه سبب شده تا بیشتر تلاش کنیم زمانی برای کنار هم بودن پیدا کنیم. وقتی نامزد بودیم یا تازه ازدواج کرده بودیم، پیدا کردن وقتی که با هم بگذرانیم، راحت نبود ولی حالا کارهای خیلی بیش تری هم داریم. بنابراین زمانی که برای هم میگذاریم، ویژهتر هم میشود، و هر دوی مان قدرش را میدانیم.
بچهها فوق العاده هستند. بله، احساساتی هستند و وضعیت را سخت و پیچیده میکنند ولی مگر خود ما این طوری نیستیم؟ در مورد خود من، فهمیدن این که این موجودات کوچک شلوغ کار چطور زندگی خودم و زندگی مشترکم را بهتر کرده اند، آن هم به صد طریق مختلف، سخت نیست. پس این همه نگران چی بودم؟