روزنامه شهروند - دریا فرجپور: ماریو بارگاس یوسا بیهیچ شک و تردیدی یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات داستانی به شمار میآید. نویسندهای ٨١ساله که از همان نخستین رمانش زندگی سگی به شهرت رسید و بعدتر در آثاری چون سالهای سگی، جنگ آخرالزمان، مرگ در آند، سردستهها، گفتوگو در کاتدرال، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، در ستایش نامادری، راه بهشت، دوشیزه خانم تاکنا و سور بز این مسیر را به سوی کمال پی گرفت. یوسا بهعنوان مهمترین نماینده حال حاضر ادبیات آمریکای لاتین- البته در کنار ایزابل آلنده- تاکنون بیش از ٣٠رمان، نمایشنامه و مقاله ادبی را به چاپ رسانده است. او که از نویسندگان متعلق به نسل شکوفای ادبیات آمریکای لاتین است، در سال ٢٠٠٨ نشان عالی هنر و ادبیات فرانسه را دریافت کرده است.
این نویسنده که جایزه ادبی دن کیشوت را نیز در کارنامه افتخاراتاش دارد، در سال ١٩٩٥ جایزه سروانتس، مهمترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیاییزبان، را نیز از آن خود کرد و همچنین در سال بعد برنده جایزه صلح آلمان شد. جایزه نوبل ادبیات، جایزه دفاع از آزادی بیان، شهروندی افتخاری مادرید و نشان هنر و ادبیات پرو از دیگر افتخارات مهم کارنامه ادبی یوسا هستند. او که حدود ٢٠سال بهعنوان یکی از کاندیداهای جایزه پرافتخار نوبل ادبیات مطرح بود، چندی پیش لقب اشرافی مارکی را نیز از سوی پادشاه اسپانیا دریافت کرد. درباره این نویسنده این را نیز باید گفت که در سال ١٩٩٠ به نمایندگی از ائتلاف احزاب محافظهکار نامزد ریاستجمهوری پرو شد؛ اما در این رقابت انتخاباتی از آلبرتو فوجی موری شکست خورد. او همچنین یکی از ستوننویسان روزنامه معروف ال پاییس اسپانیاست. مطلبی که در پی میآید، گزیدهای است از مهمترین گفتوگوهای این نویسنده شهیر با رسانهها و نشریات مهم دنیا از قبیل گاردین، ال پاییس، نیویورکتایمز، فیگارو، پستدیسپچ و....
زندگی روزمره
میخواهم یک نویسنده بزرگ باشم
چگونه مینویسید؟ با کامپیوتر؟
نه، دستی مینویسم، با جوهر و همیشه در دفتر. و بعد وقتی اصلاحاتم را انجام دادم، آن را به رایانه میسپارم. اما اولین نسخهها، حتی مقالههایم، همیشه با جوهر و روی کاغذ نوشته میشوند. وارد کامپیوتر کردن آنها اولین فاصلهای است که به من اجازه میدهد متن را اصلاح کنم. دوست دارم کمتر بنویسم و بیشتر تصحیح کنم. اولین چرکنویس همیشه وقت و انرژی زیادی از من میبرد. در عوض وقتی متن آماده است و شروع به پاکسازی و دوبارهنویسی آن میکنم، واقعا لذت میبرم. این لذتبخشترین بخش کار ادبی برای من است.
هر رمان چقدر زمان میبرد؟
خب، طولانیترین رمان از من سهسال وقت گرفت. مثلا گفتوگو در کاتدرال، جنگ آخرالزمان و شاید رویای سلت. دو تای اولی بیش از همه کار برد.
سهسال کار روزانه؟
من عملا هر روز کار میکنم. بعضی روزها پیشرفتی نمیکنم، اما پسرفت چرا. اما وقتی کتابی را شروع میکنم سعی میکنم کاملا منضبط باشم.
راز موفقیتتان را در چه میدانید؟
میخواهم یک نویسنده بزرگ باشم، اما هنوز قانع نشدم که به این مرحله رسیدهام. این خود یکی از موفقیتهای من است. درواقع جوایز ادبی فراوانی که تاکنون گرفتهام، چیزی جز محکی برای اینکه ببینم واقعا میتوانم آنچه را میخواهم به نگارش درآورم نیستند.
میشود نظرتان را درباره عشق بگویید؟
عشق تجربهای فوقالعاده و شگفتانگیز است و شاید غنیترین احساسی که ما حس کردهایم. اما یک چیز خصوصی است.
یوسا بهعنوان نویسندهای سیاسی
نویسنده سیاسی شکست میخورد
بعد از کاندیداشدن در انتخابات ریاستجمهوری، آیا شما همچنان درگیر فعالیتهای سیاسی هستید؟
نه؛ من فعالیت شدید سیاسی را کنار گذاشتهام. آن کاندیداشدن در سال ١٩٩٠ هم البته در شرایطی خاص انجام شد. با این حال حتی در آن زمان هم یک نویسنده بودم و نه سیاستمدار.
در کل از نظر سیاسی آیا نویسندهای هست که در زمانهایی الهامبخشتان شده باشد؟
عقاید سارتر در دوران جوانی بسیار بسیار برای من جذاب و گیرا بودند؛ اما وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم که کامو کسی بود که برای پشت سر گذاشتن بحران سیاسی به من کمک شایانی کرد. او بسیار روشنتر از سارتر حرف میزند. کامو در این مورد درست میگفت که در میانه جنگ برای بهدست آوردن قدرت، جنبه اخلاقی وجود آدمی برای نجات پیداکردن امری ضروری است.
میشود بگویید به نظرتان آیا ادبیات اصلا باید دلیل سیاسی داشته باشد یا نه؟
اصلا؛ نویسندگانی هستند که سیاست در کارهایشان خیلی پررنگ است، آنها ادبیات سیاسی خلق میکنند، اما آنچه نمیشود انجام داد، سیاست ادبی است. اگر اساسا میخواهید عقاید سیاسیتان را منتشر کنید، ادبیات بهترین راه نیست. مقاله بنویسید، سخنرانی کنید. ادبیات خلق واقعیتی موازی است که با واقعیت واقعی فرق دارد و میتواند با مسلمات محض تحریک شود؛ چون ادبیات واقعیت را منتقل میکند و اگر این کار را نکند، ادبیات نیست؛ ژورنالیسم و تبلیغات است. ادبیات نمیتواند پروپاگاندا باشد. ادبیات باید تصوری توصیفی را با نوعی بیطرفی و نداشتن وابستگی به زندگی ارایه کند و این غیرممکن میشود اگر فرد درگیر سیاست شود. من اعتقاد دارم نویسندهای که اغلب با انگیزههای سیاسی قلم میزند، بهعنوان یک نویسنده شکست میخورد.
یوسا بهعنوان نویسنده
کاش مرگ زمان نوشتن غافلگیرم کند
آیا این اتفاق پیش آمده در زندگیت که همسرت غرغرکنان به تو بگوید تو فقط به درد نوشتن میخوری؟
بله! او کاملا مغرضانه این جمله را میگوید اما من آن را بهعنوان نوعی تمجید میشنوم.
آیا از زندگیتان بهعنوان یک نویسنده رضایت دارید؟
چارهای ندارم. این یک نوع زندگی بوده که انتخاب کرده ام. درواقع زمانی که تصمیم گرفتم نویسندگی کنم، از همان ابتدا میدانستم اگر بخواهم بنویسم، باید با همه اشتیاقم خودم را وقف ادبیات کنم. ما که همه عمر و توانمان را برای خلق داستان، سرودن شعر و نوشتن نمایشنامه وقف کردهایم، دانههایمان را در راه تمدن و پیشرفت کاشتهایم. و این هم هست که نتیجه عمرمان را راضیکننده جلوه میدهد...
چه چیزی شما را عصبی و نگران میکند؟
خیلی چیزها! مثلا آینده کتاب. کتاب در زندگی من خیلی مهم بوده. آنچنان من را غنی کرده که وقتی درباره احتمال از بین رفتن کتابها فکر میکنم، خیلی ناراحت میشوم.
آیا تاکنون به ادامه زندگی بدون ادبیات فکر کردهاید؟ مثلا به بازنشستگی؟
این را میدانم که چنین فکری هرگز به مغزم خطور نخواهد کرد. خیلی وقتها برخی از نویسندگان میگویند که خود را بازنشسته کردهاند، اما کسی آنها را باور نمیکند و به آنها برای نوشتن کتابهای خوبی مثل دیگر آثارشان امیدواری میدهند. دلیلش هم این است که ادبیات برای نویسنده شغل نیست، نوعی زندگی است...
شما خودتان بهعنوان نویسندهای که سنوسالی هم ازتان گذشته، پایان راهتان در ادبیات را در کجا میدانید؟
نمیدانم. فقط باید بگویم که میخواهم درحال نوشتن بمیرم. نوشتن هیجان زندگی من است، چیزی که با آن احساس شادی واقعی را تجربه میکنم. دوست دارم مرگ با جوهر، کاغذ و دفتر، غافلگیرم کند. این شکل ایدهآل مرگ برای من است. مرگ تصادفی است که رخ میدهد، چیزی غیراز آنکه ما شوم میدانیمش. شاید دقیق نگفتم، اما نویسندگی کاری است که با انجام دادنش معنای خود را درمییابم.
مارکز از نگاه یوسا
روشنفکر نبود و خوب جوک میگفت!
یک زمانی دعوای شما با مارکز نقل رسانهها بود. اصلا میشود بگویید چگونه با مارکز آشنا شدید؟
من در تلویزیون فرانسویزبان پاریس کار میکردم و برنامه ادبی داشتم که در آن درباره کتابهایی که به زبان فرانسوی منتشر میشد و میتوانست برای اهالی آمریکای لاتین جذاب باشد، صحبت میکردم. سال 1966 کتابی به نام کسی به سرهنگ نامه نمینویسد به قلم یک نویسنده کلمبیایی به بازار آمد. من به خاطر واقعگرایی محض اثر و توصیفات دقیق این سرهنگ پیر که به دنبال بازنشستگیای دستنیافتنی است، خیلی این کتاب را پسندیدم. وقتی توانستم آن نویسنده که گارسیا مارکز نام داشت را ببینم، خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم. بعد از آن هم یک نفر ما را به هم ارتباط داد. نمیدانم اول من بودم که برای او نامه نوشتم یا او برای من، اما ارتباط عمیق و خوبی بین ما شکل گرفت و ما پیش از اینکه صورت همدیگر را دیده باشیم، با هم دوست شدیم.
با این شرایط نقطه آغاز دوستی تان چه زمانی و کجا بود؟
وقتیسال 1967 در فرودگاه کاراکاس همدیگر را دیدیم، کاملا همدیگر را میشناختیم و کتابهای هم را خوانده بودیم. در آن دیدار فوری، احساس نزدیکی متقابلی بین ما شکل گرفت و باعث شد وقتی کاراکاس را ترک کردیم، تبدیل به دوست شده باشیم. میتوانم بگویم دوستان نزدیک. من فکر میکنم آنچه بیش از همه چیز به دوستی ما کمک کرد، مطالعات ما بود. هر دو فاکنر را میستودیم و در دیدارهایمان نظراتمان درباره فاکنر را با هم در میان میگذاشتیم. مارکز به شدت تحتتأثیر ویرجینیا وولف بود. او زیاد درباره وولف حرف میزد و من از سارتر. مارکز اما فکر میکرد من هرگز سارتر را نخواندهام. در آن زمان من دیگر مثل اوایل علاقهای به اگزیستانسیالیستهای فرانسوی نداشتم.
کدام رمان او را بیشتر میپسندید؟
همه کارهایش را خیلی دوست داشتم و دارم، اما صدسال تنهایی چیز دیگری است. این رمان من را نابینا کرد. درواقع یک رمان خارقالعاده و شگفتانگیز پیدا کرده بودم. به محض اینکه این رمان را خواندم مقالهای به نام آمادیس در آمریکا نوشتم. در آن زمان من اشتیاق زیادی نسبت به رمانهای شوالیهای داشتم و به نظرم میرسید که آمریکای لاتین بالاخره رمان بزرگ شوالیهای خودش را پیدا کرده و در آن المان تصویری بدون لایههای زیرین واقعی، تاریخی و اجتماعی غالب است. تعداد زیادی از مخاطبان هم برداشتی مثل من داشتند. بعد از آن نهتنها شروع به نوشتن یادداشتهایی درباره کارهای گارسیا مارکز کردم، بلکه تدریس آنها را هم آغاز کردم.
مارکز چگونه آدمی بود؟
او به طرز فوقالعادهای حکایتها را خندهدار تعریف میکرد، اما یک روشنفکر نبود. به اندازه یک هنرمند و شاعر فعالیت داشت، اما در موقعیتی نبود که روشنفکری را معنا کند و بتواند درباره استعدادهای بیشماری که در زمان نوشتن به سراغش میآمد، حرفی بزند. او با شیوهای شهودی مینوشت که قابل تشریح نبود. در آن سالها که دوستان نزدیکی بودیم، من بارها احساس میکردم او از جادو و کارهای معجزهگونهای که در داستانسراییهایش انجام میدهد، آگاه نیست.
ادبیات در نگاه یوسا
دیکتاتورها از رنگ زیبای خیال میترسند
میتوانید تعریف تان را از ادبیات با ما در میان بگذارید؟
حرف زدن درباره ادبیات برایم خیلی خیلی سخت است. نه فقط برای من؛ که برای هر نویسندهای که تمام عمرش را وقف ادبیات کرده و نوشتن را بزرگترین لذت قابل تصور میداند، حرف زدن درباره ادبیات خیلی سخت است...
اما بههرحال این هم جزو کارتان است دیگر. . .
ادبیات چنان جایگاهی دارد که میشود گفت توسعه جوامع انسانی بی ادبیات ممکن نبود. میدانیم که نقش ادبیات در توسعه تمدن به اوایل عصر سنگ برمیگردد، زمانی که اجداد انسان اطراف آتش جمع میشدند و درباره ترسهایشان همچون خطر رعد و برق و احساس ناامنیشان از اتفاقات فردا قصه میگفتند. اجداد ما باید در آن شبها خیلی خوشبخت بوده باشند که واقعیت را فراموش میکردند و به قهرمان داستانهایی تبدیل میشدند که حرفهایی را سرهم میکردند. آن زمان بود که جادوی داستانگویی برای زندگی بیرون از خود و تبدیل شدن به قهرمان ماجراجوییها اتفاق افتاد. شروع تمدن از همانجا بود. چون وقتی ما خود را ترک میکنیم و قهرمان تخیلات، داستان یا خوابها میشویم، دنیا را به گونهای دیگر میبینیم. این به معنای کشف ضعفها و محدودیتهاست.
پس شما ادبیات را مرهون تخیل میدانید...
قطعا. انسان نسبت به جهانی که میتواند در تخیلات و رویاهای خود تصور کند و بیافریند، سطح پایین و معمولی است. ادبیات با خلق و دوبارهسازی قصهها و افسانهها، زندگی انسانها را غنی میکند و یک زندگی موازی همراه با زندگی واقعی را پیش میبرد که انگیزههای آن غنیتر، واضحتر و شفافتر است.
اما در آثار خودتان به نظر میرسد واقعیت تا حد زیادی نقش داشته باشد...
تجربه زیستی همیشه نقطه شروع تمام داستانهایی بوده که نوشتهام. داستانها، رمانها، نمایشنامهها همیشه براساس تجربهای رازآلود بودهاند و دلیل این امر هم برایم روشن نیست. این تجربیات، تصاویری در ذهنم باقی میگذارند که قابلیت تشویق من برای تخیل و خلق جنین یک داستان را دارند و این یک فرآیند خودآگاه نیست، چون در کل هر زمان من ایده نوشتن یک داستان براساس این تصاویر را داشتهام، به صورت ناخودآگاه کار را شروع کردهام و به سمت تبدیل آن تجربه به مواد خام ادبی سوق داده شدهام. من نویسندهای واقعگرا هستم؛ یعنی همانطور که نویسندگان آثار تخیلی با مسائل غیرواقعی سروکله میزنند، من با واقعیت سروکار دارم.
ادبیات در زندگی امروز چه کارکردی میتواند داشته باشد؟
امروز و دیروز ندارد. مطالعه و ادبیات باعث رشد نوعی دیدگاه انتقادی میشود و به این دلیل هم هست که دیکتاتورها از ادبیات میترسند. درواقع دیکتاتورها برای ترسشان از ادبیات دلیل دارند؛ چون ادبیات زمینه یک خرابکاری اساسی را فراهم میکند.
چگونه؟
وقتی یک نفر مطالعه میکند، رویکردی انتقادی پیدا میکند تا واقعیت را به دنیای کتابها نزدیک کند. ادبیات میل درونی برای تغییر دادن و ایستادن مقابل سلطه را که از گهواره تا گور سعی در کنترل ما دارد، بیدار میکند. درواقع وقتی یک نفر کتاب خوبی میخواند، این تنها به خاطر لذت بردن نیست، بلکه برای تبدیل شدن به شخصیتهای آثار مثلا شکسپیر، سروانتس، تولستوی و داستایوفسکی است. این راهی برای مجهز شدن در بحبوحه اعتقادات و روبهرو شدن با هرچه نادرستی در جهانی است که در آن زندگی میکنیم. راهی که از آن طریق بتوانیم در جهت تغییر جهان بکوشیم و آن را به دنیای تخیلاتی که با وجود کاستیها و محدودیتهایمان خلق کردهایم، نزدیک کنیم.
در این صورت نمیشود گفت شما وظیفهای پروپاگاندایی و تبلیغی بر دوش ادبیات متصورید؟
ادبیات تبلیغاتی بدترین نوع ادبیات است که میتواند وجود داشته باشد. ادبیات باید به بهترین وجه صورت گیرد. نه فقط عقاید و افکار، بلکه احساسات و شور را هم ابراز کند.
یوسا چگونه نویسنده شد؟
اولش استعدادی نداشتم
میتوانی درباره اینکه چگونه نویسنده شدی بگویی؟
داستانش دراز است. من خوانندهای حریص بودم. در پنج سالگی خواندن را فرا گرفتم و یادم میآید آثاری که در آمریکای لاتین و در سراسر جهان معروف بودند مانند کارهای یالکساندر دومای و یژول ورنی را میخواندم. احتمالا استعداد ادبی من نتیجه همین مطالعات باشد.
بگذار اینگونه بپرسم که چه زمانی حس کردی میخواهی نویسنده شوی؟
خب، وقتی جوان بودم حتی فکر این را هم نمیکردم که یک روز نویسندهای موفق شوم. بهخصوص که اوضاع آن زمان نیز به نفع نویسندههایی چون من نبود. زمانی که من نویسندگی را شروع کردم، یک نویسنده آمریکای لاتینیشدن به معنای نویسندهای حاشیهایشدن بود. آن زمان هنوز آن توجه جهانی به ادبیات آمریکای لاتین ایجاد نشده بود و اگر اهل پرو یا شیلی بودی و تصمیم میگرفتی نویسنده شوی، فکرکردن به موفقیت خیلی سخت بود؛ چرا که در این کشورها هیچ انتشاراتی وجود نداشت.
از نظر شخص شما چه؟ فارغ از شرایط بیرونی به هر حال باید زمانی باشد که حس کردهاید میتوانید نویسندگی را بهعنوان شغل انتخاب کنید دیگر.
باید بگویم که من حتی پیش از اینکه هر گونه مهارتی در نویسندگی داشته باشم، اشتیاق به نوشتن را در خود حس میکردم. درواقع آن زمان حس میکردم اصلا استعداد ندارم. هربار که امتحان میکردم به این نتیجه میرسیدم که هیچگونه توانمندی در این زمینه ندارم و بعد رمان مادام بوواری گوستاو فلوبر را خواندم که زندگی من را تغییر داد.
یعنی منبع الهام شما یک اثر فرانسوی بود؟
نه تنها شیفته رمان فلوبر شده بودم، بلکه کلا شروع فروتنانه آثار نویسندگان فرانسوی برایم الهامبخش بود. من نامهنگاریهای فلوبر را خواندم و این کمک خارقالعادهای به من کرد؛ چون دقیقا شبیه من و بسیاری دیگر از نویسندگان، او هم در ابتدای کار هیچ استعدادی نداشته است. او یک ذهنیت داشت و آن هم این بود که میخواست یک نویسنده بزرگ شود. بنابراین با مقاومت، لجاجت، نظم و سختکوشی با این فقدان استعداد جنگید.
اینها را بهعنوان سلاحهای مورد لزوم برای نویسندهشدن به دیگران هم توصیه میکنی؟
قطعا؛ من از فلوبر یاد گرفتم که اگر استعداد هم نداشته باشی، اما بخواهی یک نویسنده خوب شوی، باید سخت کار کنی. باید خیلی باانضباط عمل کنی. باید آنقدر کلهشق باشی که از آنچه انجام دادهای، راضی نباشی، برای اینکه بتوانی همیشه آنچه را انجام دادهای ارتقا ببخشی؛ همان کاری که فلوبر میکرد به نوشتن ادامه میداد.
میتوانید بگویید که در میان آثارتان از کدامیک از رمانهایتان راضی هستید؟
هر کدام از کتابهایم برایم یک ماجراجویی بودهاند. اما اگر مجبور باشم انتخاب کنم کتابی را برمیگزینم که نوشتنش سختتر بوده باشد، مثلا اواخر دهه ١٩٦٠ رمان گفتوگو در کاتدرال را نوشتم که کتاب بسیار سختی بود و یکی از آنهایی است که اگر مجبور به انتخاب شوم، از آتش نجاتش خواهم داد.
نوبل از نگاه ماریو بارگاس یوسا
یک تراژدی که زود تمام شد!
میشود بگویید نخستین واکنشتان بعد از کسب جایزه نوبل ادبیات چه بود؟
واقعا انتظارش را نداشتم. درواقع نوبل یک غافلگیری بسیار بسیار بزرگ بود که البته زندگیام را تغییر داد. من از آن زمان سفرهای بسیاری کردهام و این مسأله وقت زیادی از من گرفته است.
جایزه نوبل علاوه بر افتخاری که دارد، به همراه مبلغی حدود یکمیلیون و ٥٠٠هزار دلاری اهدا میشود. این پول چه تاثیری در زندگی شما داشت؟
چنین مبلغی این امکان را به تو میدهد تا تعداد زیادی کتاب بخری.
فقط همین؟
برندهشدن جایزهای چون نوبل مثل قصه جن و پریان است. یک سال طول میکشد، اما پس از آن خوشبختانه فرد دیگری میآید و آن را از شما میگیرد. اگر این اتفاق نمیافتاد، این داستان تبدیل به یک تراژدی میشد.
چرا تراژدی؟
به این دلیل که با تمام لذتهایی که کسب این جایزه با خود میآورد، اما جایزه نوبل تمام اتفاقات روتین زندگی یک نویسنده را تغییر میدهد؛ نهتنها برای نوشتن، بلکه برای خواندن هم برای برنده فرصتی باقی نمیگذارد. برای من خواندن هم به اندازه نوشتن مهم است.