وقتی این متن را میخوانید، احتمالا تاکنون به خوبی متوجه شدهاید که فیلم «لیدی بِرد» چگونه است، احتمالا متوجه شدهاید که از آن دسته فیلمهای ساده، با بودجهی کم و باارزشی است که در بعد جداگانهی خود سیر میکند. اما ندیده، از عنوان فیلم اینگونه به نظر میرسید که با دنبالهی «جکی» که پارسال منتشر شد طرفیم، چون میدانستیم «لیندون بیجانسون» پس از «جان افکندی» رئیس جمهور بوده و اسم همسرش نیز «لیدی برد» بوده. اما گویا «لیدی برد» اسم مستعاری است که یک دختر دبیرستانی به نام «کریستین مکفرسون»، در نزاع برای استقلال هویتی از والدینش، برای خود انتخاب کرده.
«لیدی برد» اولین کارگردانی «گرتا گرویگ» (دارندهی «مامبلکور میوز») است و کاراکتر اصلی در واقع خودش است، 15 سال جوانتر با بازی «سائورس رونان»، با یک لباس قرمز خونی و صورتی پر از جوش (هر دو نشان دهندهی توجه او به جزئیات). اولین واکنشها به «تلورید» به نظر میرسد از این موضوع شگفتزده شدهاند که چطور چنین فیلم موفقی، اولین فیلم این کارگردان است، گرچه کسانی که کارهای «گرویگ» را دنبال میکنند قطعا این موفقیت را پیشبینی میکردند: او بیش از یک دهه است که در فیلمهای دراماتیک و روح دار زیادی بازی کرده، نویسندگی کرده و حتی دستیار کارگردان بوده. شگفتی واقعی این است که این فیلم حقیقتا چقدر صادق و شخصی است. به «گرویگ» میخورد، اما با این حال، بین کارگردانان فیلم اولی که تمرین زیادی نداشتهاند خیلی کمیاب است.
فکرش را بکنید، 11 سال طول کشید تا «مایک میلز» بتواند آن فصل از زندگی خود را در «زن قرن بیستم» بازآفرینی کند، فیلمی که «گرویگ» در آن نقش مکمل بازی کرد، و مدلی معنوی برای این خانوار پیچیده و مادر خود او (یک ایفای نقش تاریخی برای «لاوری متکالف»). اما «فرانسس ها» مقایسهی بهتری است، که باز هم گوشههایی از زندگی زنی جوان که تازه پا به سن میگذارد را نمایش میدهد.
تنها چیزی که در «لیدی برد» نیست، خود «گرویگ» است، گرچه ممکن است بگویید او در تک تک فریمهای این فیلم حضور دارد، و به خصوص در آن صحنههایی که «رونان» بازی میکند، این بازیگر جوان ایرلندی اینقدر خوب نقش کارگردان-نویسندهی زادهی «ساکرومنتو» را ایفا میکند. خیلی خوب است اگر این فیلم، اولین قدم در یک دوران حرفهای طولانی مدت باشد، درست مانند «وودی آلن» که بازیگران شبیه خود را برای ایفای نقش خود روی صحنه انتخاب میکند. لازم نیست با کارهای قبلی «گرویگ» آشنا باشید تا از «لیدی برد» لذت ببرید، و با توجه به مخاطب دانشگاهی و دانشجویی که این فیلم قرار است جذب کند، اکثریت قریب به اتفاق هیچ آشنایی قبلی هم با او نخواهند داشت.
با تقلید خلق و خوی «گرویگ» و شیوهی حرف زدن او، «رونان» خود را به عنوان زنی زیرک و جوان معرفی میکند که حس میکند فقط ذرهای از آنچه زندگی برای عرضه دارد را تجربه کرده. او کمتر شبیه «گرتا» به نظر میسد و بیشتر شبیه به «لیدی برد». اسم مستعاری که خودش انتخاب کرده نه تنها مناسب این کاراکتر است (دخترانه، اما در انتظار زنانگی)، بلکه خیلی عادیتر از نامهای متکبرانهی دیگری است که دیگر نویسندگان برای منحصر به فرد کردن کاراکتر نوجوان خود اختراع میکنند (مثلا، خودکشیهای مصنوعی «باد کورت» در «هارولد و مائود»، یا یادداشتهای «پائول دانو» در «لیتل میس سانشاین»).
«گرویگ» بی دلیل دمدمی مزاج نیست، بلکه نکتهای را میخواهد بیان کند، و آن این است که: چطور یک دختر از طبقهی متوسط با نمرات متوسط و بدون هیچ سرگرمی قرار است از والدین خود مستقل شود، همکلاسیهایش به کنار؟ موی قرمز شعلهور و دیوانهوار هست البته، اما به جز آن، «لیدی برد» دربارهی آن نیاز همه گیر اوخر دوران نوجوانی است برای پس زدن نصیحت والدین و پیدا کردن راه خود، حتی به قیمت چند اشتباهی که به راحتی قابل اجتناب هستند. اکثر ما فقط آن زمان است که متوجه میشویم واقعا چقدر حق با والدینمان بوده است.
در صحنهی آغازین، مادر «لیدی برد» («متکالف، در پررنگ نقشش بعد از «روزینا») برای تور دانشگاه او را هدایت میکند، در حقیقت هر دانشگاهی در فاصلهی ماشینرو از «ساکرومنتو». «مکفرسونها» زندگی متوسطی دارند («تریسی لتس» پدر بیکار، و «جوردن رودریگز» برادری که فرزندخوانده است، اعضای خانواده را تشکیل میدهند) و دختر خود را با بورسیهی تحصیلی به یک دانشگاه خصوصی میفرستند. مانند نوجوانان اکثر فیلمها، «لیدی برد» نیز دوست دارد تا جای ممکن از خانه دور شود. معتقد است «ساکرومنتو» برای او کوچک است. همان حسی که احتمالا خود «گرویگ» هم موقع رفتن به دانشگاه داشته. اما در واقع، فیلم به عنوان تصویرگر یک شهر پناهگاه زیبا نیز عمل میکند (تصادفا، بن استیلر هم در کمدی دانشگاهی «وضعیت بِرَد» در همین شهر زندگی میکند).
با ساختاری نرم و روان، وقایع «لیدی برد» اطراف سال تحصیلی 2002 به وقوع میپیوندند، گرچه فیلم از سال آخر دبیرستان به آخر سال اول دانشگاه میپرد. این ژانر تقریبا هر سال فیلم دارد، گرچه به عنوان یک نویسنده، «گرویگ» از موهبت وضوح بیان برخوردار است و اولین آزمون و اولین بوسه و اولین شکست عشقی را به وقایعی منحصر به فرد بدل میکند.
در حالی که هرچقدر هم که نقششان کوتاه باشد، با همهی کاراکترهایش با احترام برخورد میکند، فیلمنامهی «گرویگ» بیشتر تم کمدی خود را از دبیرستان «ایترنال فلیم» که توسط راهبهها اداره میشود میگیرد (جایی که نمرات «لیدی برد» زیاد خوب نیستند و هیچ سرگرمی خاصی برای ذکر کردن ندارد)، و کمی کمتر، از نگرانیهایش در مورد دوستیابی و ناامیدیهای رمانتیکش. گرچه سحر «دیابلو کودی» یا تکبر «لینا دونهام» را ندارد، «لیدی برد» حقیقتا اصیل است. همانطور که از خیانت دوست همیشگی کاراکتر، «جولز» (ایفای نقش از بازیگر جدید کاریزماتیک «بینی فلدستین») مشخص است.
فیلم دربارهی اولین تجربههای عشقی نیز صادق (و سرگرم کننده) است، و بازیگران واقعگرایانهای را برای ایفای نقش دو عشق «لیدی برد» انتخاب کرده: خورهی تئاتر «دنی» (بازی از «لوکاس هجز» با فیلم «منچستر کنار دریا») و راکر شل و ول «کایل» (تیموتی چالامت). اما رابطهای که مهمتر از همه است، رابطهی بین «لیدی برد» و مادرش است، رابطهای بر مبنای عشق و دوستی اما با تقابل و نزاع رو به افزایش، وقتی «کرستین» جوان تلاش دارد هویت خود را بیابد. این تقابل در صحنهی اول که «لیدی برد» خود را از دست نق زدنهای بیش از حد مادرش از ماشین در حال حرکت به بیرون پرتاب میکند کاملا حس میشود، که در نتیجهی آن مجبور میشود در نیمهی دوم فیلم یک آتل صورتی براق بپوشد.
«متکالف» هیچگاه روی پردهی سینما نقشی به این بزرگی نداشته، و بیشترین استفادهی ممکن را از این فرصت میکند، در بازی به عنوان کاراکتری که در انتقاد از اشتباهات دخترش هیچ ابایی ندارد (از اشتباهات آکادمیک گرفته تا شغل و آیندهی کاری)، اما دو شیفته در بخش اعصاب و روان بیمارستان کار میکند تا آیندهی او را تامین کند. در ظاهر، به «لیدی برد» سختگیری میکند، اما «متکالف» توانسته در تک تک جملات این را انتقال دهد که همهی این سختگیریها از سر دلسوزی است. تقابل بزرگ آنها در مورد انتخاب دانشگاه «لیدی برد» است، و اینکه اگر او به ساحل شرقی برود چه بلایی بر سر خانواده خواهد آمد. «گرویگ» شاید از لانه پر زده باشد، اما «لیدی برد» ثابت میکند او فراموش نکرده از کجا آمده.
مترجم: علی دواچی