سوسیالیسم میگوید ثروت و منابع باید در اختیار جامعه باشد تا دموکراسی واقعی شکل بگیرد. همان معنایی که علویتبار بر آن تأکید میکند و میگوید توزیع قدرت باید منجر به توزیع ثروت بشود. اندیشه چپ، دهه ٦٠ را با دولتیکردن آغاز کرد.
از برابری و عدالت سخن گفت و آرمان خود را عدالت و برابریطلبی تعریف کرد. اینکه دولتهای دهه ٦٠ تا چه اندازه به این آرمان وفادار بودند، مجال دیگری میطلبد. چپها با دوم خرداد و اصلاحات به سراغ آزادی و توسعه سیاسی رفتند. در این میان، از اندیشههای اقتصاد آزاد دفاع کردند و کسی آنها را دیگر چپ نمینامید.
اما سال ٨٤، گروهی سر برآورد که خود را احیاکننده آرمان دهه ٦٠ معرفی کرد و شعارهایش به قول علویتبار «مردمانگیز» شد. بعد از آن بود که انگار راست و چپ بار دیگر به صرافت آرمان عدالت و برابریطلبی افتاد. راستهای قدیم، استفاده بیشتری از این شعار کرد و حالا در اوخر دهه ٩٠، سعید حجاریان از لزوم سازماندهی در جنوب شهر و طبقه کارگر میگوید و از توجه به اقشار ضعیف؛ بازگشت به اصل.
اما علویتبار میگوید نه بازگشت، که تأکید بر آنچه از آن غفلت شده است. بعد هم به تعریف ابعاد جدید از چپی میپردازد که به گفته او، چپ میانه جدید است. اصلاحاتی که گویا قرار است در اندیشههای چپروانه دههشصتی تجدیدنظر کند، خود را به گفته علویتبار با چپ بعد از فروپاشی همراه کرده و تا جایی که بتواند خود را با بازار همسو میکند؛ تأکید بر مردمسالاری دارد و برابری را از این ناحیه طلب میکند.
بااینحال، هنوز آرمان است، حتی خود علویتبار هم معتقد است چپ یک آرمان است، اما لزوما یک سازوکار نیست... .
نامه آقای حجاریان به بچههای اتحاد نازیآباد را خواندید؟ به نظر شما هم متن آن نوستالژیک بود؟
برای آقای حجاریان و خیلی از دوستانشان تاریخچه مبارزاتی نازیآباد فقط یک «تاریخچه» نیست، آنجا زندگی کردهاند و به همین دلیل یک نوع پیوند عاطفی هم با آن دارند. به نظرم میآید، وقتی او این نامه را مینوشته، خاطرات گذشته خود و احتمالا دوستان قدیمی را که در این سالها از دست داده، به یاد میآورده است. بله، به نظر میآمد نامه آقای حجاریان فضای عاطفی دارد و بیشتر از آنکه منطقی باشد یا استدلالی، میگوید که بازگردیم به یک محل آشنا! به محله خودمان (با خنده) و در آن چارچوب فکر کنیم... .
فکر میکنید آنچه ایشان مطرح کرده، بازگشت به آرمانهای دهه ٦٠ است که چپ خط امامی مطرح کرده و مبنای عدالتمحور داشت؟ آیا در سالهای آخر دهه ٩٠، میتوان بازگشت اینچنینی داشت؟
بازگشت نیست، تأکید بر ضرورت توجه به چیزی است که باید از زاویه جدید به آن نگاه کرد. ایشان چند جا بحث سطح منطقه و کارگریبودن آن را مطرح میکنند. طبقههای اجتماعی در ایران به سرمایهدار، متوسط جدید، متوسط قدیم یا همان خردهبورژوازی و کارگران تقسیم میشود. همچنین، حدود ٣٣ درصد جمعیت شاغل ایران کارگر هستند، تقریبا یکسوم. بنابراین، ضرورت دارد که به این طبقه توجه مجدد شود.
آقای حجاریان این موضوع را باز نکردند، اما میشود اینگونه به بحث توجه کرد که ما با سه ضرورت باید کارگران را در محور بحثهای خود قرار دهیم. یکی ضرورت تحلیلی و تبیینی است. از این نظر که طبقات اجتماعی یک نیروی مهم اجتماعی از سه نیروی طبقات، گروههای منزلتی و احزاب و تشکلهای سیاسی است. طبقهای که یکسوم طبقات ایران را تشکیل میدهد، نمیتواند از فضای تحلیل، به حاشیه رانده شود. متأسفانه گاهی، این طبقه را نادیده میگیریم، به همین دلیل هم خیلی رویدادها را نمیتوانیم درست پیشبینی و تبیین کنیم.
ضرورت دیگر، ضرورت آرمانی است. به یکی از آرمانهای اصلی مدرن که همان برابری است، مدتی بیتوجه بودیم. دنیای مدرن سه آرمان داشته است، آزادی فردی، برابری اجتماعی و همبستگی جمعی. این همان شعارهای آزادی، برابری و برادری انقلاب فرانسه است. طی سالهای گذشته خیلی مشغول آزادیهای فردی بودیم، البته کار بدی هم نکردیم (با خنده)، اما این باعث شد تا آرمانهای دیگر را فراموش کنیم.
تحلیلها به ما میگوید که نابرابری بر سه چیز اثر مستقیم دارد؛ فقر، جرم و بیماری. یعنی هرقدر نابرابری بیشتر شود، این موارد هم تحت تأثیر قرار میگیرد. فقر مطلق در ایران خیلی گسترده است، از طرفی هم میبینید که جرم و جنایت هم افزایش یافته و تکلیف بیماریهای روانی هم که مشخص است. اینها نشان میدهد، عاملی را که بر این موارد اثرگذار بوده، فراموش کردهایم و باید به آن رجوع کنیم.
حال، باز کارگران اهمیت ویژه پیدا میکنند. اینجا، شما خط فقر را با حداقل دستمزد ملاک قرار دهید. حداقل دستمزدی که کارگران میگیرند، فاصله زیادی با خط فقر دارد. بنابراین، بخشی عمده از فقرا را بین این طبقه میتوان پیدا کرد. روشنفکران هم در این فضا باید صدای گروهی باشند که صدایی ندارند. بقیه که صدا دارند! گروهی در جامعه هست که صدا ندارد و گروهی که برای آینده جامعه فکر میکند، نمیتواند نسبت به این طبقه بیتوجه باشد. یعنی ضرورت آرمانی ایجاب میکند که برگردیم به این گروه.
ضرورت سوم هم ضرورت راهبردی است. شما باید یک طرح ملی را پیش ببرید. باید طرح گذر مسالمتآمیز و متکی بر شهروندان ایرانی به مردمسالاری را پیش ببرید. اصلاح یعنی همین! مگر پیشبرد این پروژه ملی با بیتوجهی به کارگران و بیسازمانبودن آنان امکانپذیر است؟ اما یک بخشهایی از جامعه ما متوجه این موضوع نشد یا ما نتوانستیم نشان دهیم که مردمسالاری منافع این گروه (کارگران) را هم تأمین میکند و آنها را از این وضع نابسامان نجات میدهد. به همین دلیل هم، بسیاری از اوقات با ما همراهی نکردند و نیامدند. وقتی شما کارگران را رها میکنید و نمیتوانید نشان دهید مردمسالاری به نفع آنان است، آنها را رها کردید تا در چنگال سیاستمداران «مردمانگیز» گرفتار بشوند؛ همان پوپولیستها و عوامگراها.
من فکر میکنم «برابری» برای اصلاحات هم آرمان است و هم استراتژی. مجبور هستیم با آن پیوند بخوریم. در اینجا کارگران به عنوان یکسوم جمعیت شاغل ایران، اهمیت اساسی پیدا میکنند؛ به همین دلیل، با ذهنیت آقای حجاریان همسویی دارم.
جریان اصولگرا هم از برابریخواهی و عدالتخواهی حرف میزند؛ تفاوت برابریخواهی اصلاحطلبانه و اصولگرایانه در چیست؟ مثلا تحلیل حجاریان از انتخابات ٩٦، این بود که با وجود شعارهایی چپمآبانه که از سوی جریان راست مطرح شد؛ اما اساسا راست نمیتواند چپ شود. انگار زاویه نگاه به سمت چپشدن بازمیگردد. این چپ چه تفاوتی با چپ اول انقلاب دارد؟
این دو بحث متفاوت است؛ یکی اینکه چپ امروز چه فرقی با چپ اول انقلاب دارد و دیگری اینکه فرق نگاه ما با مسئله نابرابری با اصولگراها در چیست.
خب! پس یک سؤال این باشد که آیا اصلاحطلبان قرار است در ماهیت دوباره چپ بشوند؟
بله؛ ببینید، چپ کلا با دو ویژگی از راست متمایز میشود؛ یکی مفهوم برابری است. چپها برابری بیشتر را هم ممکن و هم مطلوب میدانند؛ درحالیکه راستها معمولا برابری بیشتر را یا نامطلوب و ناممکن میدانند یا مطلوب و ناممکن. اولین اختلاف این است که برابری را ممکن و مطلوب میدانیم یا نه؟ نکته بعدی اینکه آیا ما باید یک طرح و برنامه از پیش سنجیده برای تغییر ساختارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی داشته باشیم تا به برابری بیشتر برسیم یا همه چیز را واگذار کنیم به نظم خودجوش؛ همانگونه که مکتب اتریشیها میگوید، به نظمهای خودجوش دست نزنیم.
چپ معتقد است باید نقش فعالانهای در تغییر ساختارها در راستای برابری بیشتر ایجاد کنیم. به این معنا، من خودم را چپ میدانم و از چپبودن دفاع میکنم؛ یعنی برابری را به عنوان یک آرمان مطلوب میدانم؛ اما چپ امروز، چپ بعد از فروپاشی است. چپی است که یک آزمون تاریخی را پشت سر گذاشته است. چپ، یک آرمان است؛ اما لزوما یک مکانیسم و سازوکار نیست.
مثلا دولتیکردن یک مکانیسم بود که موفق نبود؛ اما این دلیل نمیشود بگوییم آرمان هم بیوجه شده است. من معتقدم اصلا سر آرمان هم با کسانی که مخالف چپ هستند، دعوا نکنیم؛ بگوییم آیا قبول دارید سر نامطلوببودن، فقر، بیکاری و جرم، با هم اتفاق نظر داریم. اگر ما بتوانیم به صورت مستند و موجه نشان دهیم که نابرابری این نامطلوبها را تشدید میکند، عقلانیت اجتماعی ایجاب میکند که برای حل مشکل به سراغ ریشه برویم... .
اما مکانیسمها برای پیادکردن آرمان چپ ناموفق بوده است. آرمان مثبت است؛ اما وقتی نمیتوان آن را اجرائی کرد، چگونه میتوان آن را تقدیس کرد؟
یکی از تفاوتهای چپ مردمسالار با کسانی که از جریان مقابل شعار برابری میدهند، همین است. یکی از ویژگیهای ایران این است که توزیع قدرت، توزیع ثروت را عملی میکند. بنابراین شما نمیتوانید چپ باشید؛ مگر اینکه از توزیع برابرتر قدرت دفاع کنید. علت اینکه میبینید در ایران سیاستها به سمت توزیع برابرتر ثروت نمیرود، این است که توزیع قدرت، بهشدت نابرابر است. گیدنز جامعه را به دو دسته تقسیم میکند؛ جامعه طبقاتی و جامعه منقسم به طبقات. در جامعه طبقاتی، توزیع ثروت به توزیع قدرت میانجامد؛ ثروتمندترینها، حکومت را مشخص میکنند؛ اما در جامعه منقسم به طبقات، توزیع قدرت است که توزیع ثروت را تعیین میکند و جامعه ایران در این دسته قرار میگیرد. چپ واقعی در ایران، با ارائه شعارهای برابریخواهانه صرفا اقتصادی، متمایز نمیشود؛ بلکه با نگاه به ریشه متمایز میشود. چپ واقعی در ایران، کسی است که از توزیع برابر قدرت در کشور دفاع میکند.
معیارهای دیگری هم هست. چپ حتما از برابری زن و مرد دفاع میکند. آیا آن جناح هم میتواند دفاع کند؟ اگر میتواند دفاع کند، چپ کسی است که از برابری قومیتها دفاع کرده و هرجا که منشأ یک تفاوت اجتماعی منجر به نابرابری وجود دارد، حضور پیدا میکند. علت اینکه حجاریان میگوید آنها نمیتوانند چپ باشند، مشخص است. به تعریفی بازمیگردد که شما از نابرابری اجتماعی دارید. نابرابری اجتماعی؛ یعنی تفاوتهای ساختیافته بین افراد یا بین موقعیتهای اجتماعی افراد که بهطرز مؤثری در شیوه زندگی بهویژه در حقوق، فرصتها و پاداشها تأثیر میگذارد.
چپ سعی میکند اثر هرآنچه را که منجر به نابرابری میشود، از بین ببرد. اصولگرایان نمیتوانند این کارها را انجام دهند. آنها ممکن است در یک زمینههایی از توزیع برابرتر یا ثروت برابرتر صحبت کنند؛ اما نمیتوانند به منشأ نابرابریها برگردند. اینکه میگویم نمیتوانند، به لحاظ ساختار فکری میگویم که نمیتوانند. ترکیب نیروها هم در اینجا اهمیت دارد؛ اگر ترکیب نیروها کسانی باشند که از نابرابری فربه شده و از آن ناحیه فایده میبرند، خیلی نمیتوانید علیه نابرابری اقدامی انجام دهید.
کاری که ما باید انجام دهیم، این است که باید راهحلهای برابریطلبانه، حتما مبتنی بر ریشهیابی نابرابری باشد. آن موقع ممکن است شما با روشنفکران هم کمی درگیر شوید. چپ در روابط همواره طرف ضعیفتر را میگیرد که نمیتواند کاری انجام دهد. مثلا در سقط جنین، طرف کسی را که نمیتواند حرف بزند و از خود دفاع کند، میگیرد تا مانع از مرگ شود... .
اینجا، چپ حق آزادی فردی را سلب میکند با اینکه از ضعیفتر حمایت میکند.
مادر را وادار نمیکنید که تصمیم خود را عوض کند. شما کمک میکنید تا عوامل اجتماعی که مادر را وادار میکند این تصمیم را بگیرد، برطرف شود. در واقع آزادیهای فردی و برابریهای اجتماعی یک جاهایی بدهبستان دارند؛ یعنی مجبورید یکی را قربانی دیگری کنید. آزادی را تنها منفی تعریف نکنید، بلکه مثبت تعریف کنید؛ آزادی مثبت بدون حداقلی از برابری ممکن نیست. امروزه بحث چپ و راست علاوه بر برابری، بر سر حقوق شهروندی هم هست.
اگر تقسیمبندی مارشال را بپذیریم که حقوق را به مدنی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی تقسیم میکند، لیبرالها، هم حقوق مدنی را قبول دارند و هم حقوق سیاسی را. مشکل آنها سر حقوق اقتصادی است. شما اگر گفتید مردم حق دارند، بلافاصله سؤال پیش میآید که مسئول این حق چه کسی است. در اینجا دولت نقشی جدی پیدا میکند.
چپ از هر سه حقوق دفاع میکند. بهطوریکه تأمین حق سیاسی و مدنی بدون تأمین حداقل نیازهای پایه امکانپذیر نیست و به همین دلیل از مینیمال استیت (دولت حداقلی) دفاع نمیکند، اما آیا معنای دفاعنکردن از دولت حداقلی به معنای این است که همهچیز را دولتی کنیم؟ خیر. ما باید از دولت مقید در برابر دولت حداقلی دفاع کنیم. دولت مقید، دولتی است که اختیارات آن محدود است، اما کارکردهای آن متنوع است، اما در دولت حداقلی، هم اختیارات محدود است و هم کارکردها.
علت اینکه میبینید دولت در ایران نمیتواند نقش خود را در کاهش نابرابری ایفا کند، اشکالات ساختاری است که در استیت وجود دارد. استیت ایران اولا چندوجهی است. در کنار آن اندکسالاری و در کنار آن گرایش کاریزماتیک هم وجود دارد. سهوجهی است. همچنین از نیروهای اجتماعی، استقلال بیش از اندازه دارد؛ یعنی اختیارات آن محدود نیست.
در نهایت اینکه دولت وظایف مقدماتی خود؛ یعنی دولت ژاندارم را انجام نمیدهد و میخواهد و از طرفی میخواهد وظایف دولت بالاتر را انجام دهد. هر دولتی وقتی میخواهد یک وظیفهای به وظایف خود اضافه کند، باید مطمئن باشد که رتبه پایینتر وظایف را بهخوبی انجام داده است؛ یعنی دولت ژاندارم باید همه وظایف خود را بهخوبی انجام دهد، بعد بخواهد به مرحله بعدی رفته و توزیع را انجام دهد. علل ناموفقبودن سیاستهای توزیعی در ایران به این بازمیگردد که اولا به ریشه توجه نمیکنیم و دیگری ساختار خود دولت است که قرار است مجری این سیاستها باشد.
وقتی نمیشود کاری انجام داد، چپ چه اصراری دارد یا به بیان دیگر اصلا چه آلترناتیوی برای اجرای این آرمان وجود دارد؟
این مشکل برای همه خطمشیها در جمهوری اسلامی مطرح است و نه حتی برای خطمشی برابریطلبانه. بهطورکلی خطمشیهای عمومی در ایران مشکلات اساسی دارند. این مشکل را حتی در محیط زیست و فرهنگ و... هم میبینید. کجا کار خوب پیش میرود که اینجا بد پیش برود؟! در ایران باید درباره خطمشیهای عمومی که معطوف به مصالح عمومی است، آسیبشناسی انجام شود. در همه خطمشیهای عمومی در ایران چند مشکل وجود دارد: یکی، عدم تناسب بین ابزارها و اهداف است.
دیگری ناسازگاری بین خطمشیهاست. یک خطمشی را طرح میکنیم درحالیکه خطمشیهای دیگری وجود داشته و آنها با هم قابل جمع نیستند. مشکل دیگر ناپایداری بین خطمشیهاست. هیچ خطمشیای تداوم پیدا نمیکند. دیگر اینکه خطمشیها فاقد حمایت مستمر اجتماعی هستند؛ یعنی همان گروهی که از آن فایده میبرد، تا آخر به دنبال آن خطمشی نمیرود. روی سخنم این است که ظرفیت سیستم خطمشیگذاری در ایران پایین است و این همهجا خود را نشان میدهد، از جمله در سیاستهای توزیعی و بازتوزیعی. باید این ظرفیت را افزایش داد.
مثلا در تحزب، احزاب هنوز به رقابت بر سر خطمشیها نرسیدهاند، دعوا بر سر افراد است. یا در مورد تولید فکر و اندیشه؛ مثلا در مورد رفاه، در آمریکا دائما تولید فکر و اندیشه میشود، اما بخش کمی از آن در کشور ما انعکاس پیدا میکند. بخش ناچیز آن هم به سیاستگذاری منجر میشود. به همین دلیل است که چپ مردمسالار اولویت را به دموکراسی میدهد.
مشکل این است که بهلحاظ استراتژیک شما باید همه جامعه را با خود همراه کنید. سیری که چپ در ایران طی کرده این است که چپ دموکرات از میانه قدیم به میانه جدید آمده که به آن راهسومیها گفته میشود. در اروپا هم این اتفاق افتاده است. میانه قدیم خود را بین کمونیسم انقلابی و سرمایهداری رهاشده تعریف میکرد.
میانه جدید، خود را بین اشکال سنتی سوسیالدموکراسی و دولت رفاه و نئولیبرالیسم.
جای میانه به سمت راست تغییر کرده است. چپی که الان با آن مواجه هستیم، چپ میانه جدید است و با مارکسیسم هم فاصله گرفته؛ نه بهلحاظ تحلیلی، مارکسیست است و نه بهلحاظ خطمشیهایی که پیشنهاد میکند؛ بلکه راهحلهای تازهای پیشنهاد میدهد؛ مثلا برای خطمشیگذاری در اقتصاد دو نوع خطمشی داریم: خطمشیهای همسو با بازار و خطمشی جایگزین بازار.
فرض کنید شما میخواهید سطح درآمد جامعه را افزایش دهید. یک خطمشی جایگزین بازار این است که حداقل دستمزد را بالا برده و همه را موظف میکنید که رعایت کنند، اما همسو این است که از کارفرما مقداری مالیات گرفته و سطح مهارت و تخصص و بهرهوری نیروی کار را افزایش میدهید. در سازوکار بازار به طور خودبهخودی در بازه زمانی درآمد این افراد بالا میرود. این سیاست همسو با بازار است.
همهجا میتوان این بحث را داشت. اولاف پالم، نخستوزیر پیشین سوسیالیست سوئد، شعاری را میداد که برای ما قابلتوجه است. میگفت: «بخش خصوصی و بازار در حد امکان، بخش دولتی و سازوکار برنامهریزی در حد ضرورت»؛ یعنی هرجا شما میتوانید نابرابری را با سیاستهای همسو با بازار حل کنید، خب انجام دهید!
هرجا که نمیتوانید برای آن جایگزین پیدا کنید. تشخیص این نتوانستن با عرف اهل نظر است و هیچ دستورالعمل ازپیشنوشتهشدهای ندارد. گشودگی در چپ از اتفاقاتی است که بعد از فروپاشی رخ داده است. این چپ بازگشت به گذشته ندارد. ممکن است آرمانهای آن مربوط به گذشته باشد، اما یک آزمون تاریخی را پشتسر گذاشته است.
برای جامعهای که بین طبقات مختلف آن گسست اجتماعی دیده میشود، اصلاحطلبی باید در شرایط فعلی چه ویترینی ارائه بدهد تا بتواند همه طبقات را با خود همسو کند؟ آیا باید از آن تعریف کلیشه که مبنای آن آزادی و دموکراسیخواهی است عبور کرد؟
در جامعه ما چهار خواسته وجود دارد که از حمایت اجتماعی بهرهمند است: یکی خواست رشد و رونق اقتصادی به مفهوم افزایش تولید و رونق کسبوکار، یکی مردمسالاری و مشارکت سیاسی و دیگری توزیع مجدد منابع و امکانات و درآمدها و در نهایت، خواسته سبک زندگی متفاوت از سبک رسمی. این چهار خواسته طرفدار دارد.
حالا به سراغ طبقات جامعه میرویم. از نظر اقتصادی چهار طبقه داریم؛ یک: طبقه سرمایهداری به این مفهوم که دارایی دارد، کارگر استخدام میکند و خودش کار نمیکند و تصمیمگیرنده اصلی در حوزه کاری، خودش است. این طبقه بر اساس آماری که داریم هفتونیم درصد جامعه شاغلان ایران را تشکیل میدهد. دو: طبقه متوسط قدیم، یعنی طبقهای که ملکی دارد، اما خودش کار میکند، معمولا کارگر کمی استخدام کرده یا کارگر فامیلی دارد.
این طبقه حدود ٣٣,٩ درصد شاغلان را تشکیل میدهد. سه: طبقه متوسط جدید که از طریق تخصص و مدرک تحصیلی زندگی میکنند. این طبقه حدود ٢١ درصد شاغلان را تشکیل میدهند. چهار: طبقه نیروی کار است که از طریق فروش نیروی کار خود امرار معاش میکند و ٣٢.٣ درصد جمعیت شاغل را تشکیل میدهد. هرکدام از این طبقهها (در درون خود) به لحاظ درآمدی دارای سه سطح بالا، متوسط و پایین هستند.
فرض را اگر بر توزیع نرمال درآمدی بگیریم، یعنی درصد درآمد بالای هر طبقه را ١٥ درصد، متوسط را حدود ٦٥ درصد و پایین را ٢٠ درصد در نظر بگیریم. طبقه سرمایهدار یا همان ٧.٥ درصد، آرمان اولیهاش رشد و رونق است. قشر بالای درآمدی طبقه متوسط قدیم یعنی همان ١٥ درصد با طبقه سرمایهدار در این زمینه همراهی میکند (یعنی ٧.٥ درصد به اضافه ١٥ درصد از ٣٩.٥ درصد) این عدد حامیان رشد و رونق هستند.
مسئله اصلی قشر میانه درآمدی طبقه متوسط قدیم، سبک زندگی است. یعنی خواستار تفاوت سبک زندگی خود با سبک زندگی رسمی هستند. قشر پایین این طبقه ممکن است با مشارکت و دموکراسی همدلی داشته باشد و دارند. مسئله قشر بالای درآمدی طبقه متوسط جدید هم سبک زندگی متفاوت است.
قشر میانه این طبقه طرفدار دموکراسی و مشارکت بیشتر است و قشر پایینی آن، از بازتوزیع امکانات دفاع میکند. در طبقه کارگر هم عمدتا بازتوزیع خواست اصلی است. خب حالا جمع بزنیم. حدود ٣٣ درصد طبقه کارگر از بازتوزیع حمایت میکند، حدود ٢٥ درصد طبقه متوسط جدید هم حامی بازتوزیع است، یعنی در مجموع یک جمعیت قابلملاحظهای از جامعه ما از بازتوزیع ثروت و درآمد دفاع میکند.
تصور من این است که نزدیک ٤٥ درصد جمعیت ایران (تقریبی البته) از بازتوزیع ثروت حمایت میکنند. شما باید ببینید که میخواهید اصلاحطلبی را بر کدام نیرو سوار کنید؟ اصلاحطلبی بهعنوان روش در همه این طبقات طرفدار دارد، اما به عنوان روش مسالمتجویانه قدمبهقدم عاری از خشونت، بدون تقلیلگرایی و متکی به مردم. در این میان اگر بخواهیم اصلاحطلبی را بر اساس آرمان تعریف کنیم، باید ببینیم چه اولویتی تعیین میکنیم.
تاکنون اولویت اول اصلاحطلبی توسعه سیاسی یا دموکراتیزاسیون بوده است و یک بخشهایی را هم همراه دارد. اگر میخواهیم همین را تا آخر ادامه بدهیم، باید بخشهای دیگر جامعه را هم متوجه کنیم که خواستههای آنها از این طریق تأمین میشود. یعنی باید حداقل در کوتاهمدت، بخشهایی که به دنبال بازتوزیع ثروت هستند را قانع کنیم که دموکراسی بیشتر به نفع آنان هم هست. حتی آنهایی که به دنبال سبک زندگی متفاوت هستند هم باید قانع شوند که دموکراتیزاسیون به نفع آنها نیز هست.
حتی به اقشار بالای درآمدی هم باید گفت که دموکراسی به شما امکان بهبود شرایط اقتصادی را میدهد. بعد از مدتی که دموکراسی صوری تحقق پیدا کرد، آن وقت میتوان درباره محتواها دعوا کرد. معتقدم در مقطع فعلی شکاف اصلی شکاف دموکراسی و غیر آن است و هیچ چیز نباید جای آن را بگیرد. اما باید بقیه را قانع کرد، بهویژه قشرهایی که به دنبال بازتوزیع هستند.
ما میتوانیم در اصلاحطلبی دو گرایش داشته باشیم، گرایش راست مدرن و گرایش چپ مدرن؛ آنهایی که نسبت به رشد و رونق حساسیت بیشتری دارند و آنهایی که نسبت به «بازتوزیع» حساس هستند. این دو گروه میتوانند گفتوگوهای انتقادی ترتیب بدهند و راهحلهای تازه ابداع کنند. بعد هم مردم میتوانند رأی بدهند. یعنی هرجا که مردم خواستند گرایش خود را ابراز کنند. این دو گرایش در جریان اصلاحطلبی حضور دارند.
اما چپ مردمسالار در جریان اصلاحطلب تریبونهای خود را از دست داد و به دلایلی به محاق رفت. چراکه اینقدر اوضاع بحرانی شد که دیگر مسئله توزیع، مسئله اصلی نبود، مسئله اصلی یعنی مسئله بقا اینقدر جدی شده بود که این گفتوگوها صورت نمیگرفت. با عادیشدن شرایط میتوان این گفتوگوی انتقادی در درون اصلاحطلبی را آغاز کرد. چراکه همه در کلیات اصلاحطلبی برابر فکر میکنند اما در خطوط و جهتدهی اجتماعی تفاوت دارند.
از دل این گفتوگوی انتقادی ویترین جدید برای اصلاحطلبی استخراج میشود یا اینکه دموکراتیزاسیون همان بسته اصلی خواهد بود؟
بله. اما باید تولید گفتمانی صورت بگیرد. باید انسجام جبهه اصلاحات حول محور تلاش برای گذار مسالمتجویانه متکی بر شهروندان به مردمسالاری حفظ شود. تا مقطعی که این آرمان تحقق حداقلی پیدا نکرده، تشدید درگیریها در صحنه عمل سیاسی درست نیست. اما این به مفهوم تعطیلی گفتمان نیست. بخش چپ مردمسالار اصلاحطلب میتواند به تولید گفتمان خاص خود بپردازد. حتی طرف متحد جبههای خود را هم مورد انتقاد قرار دهد. این ضرری به ما نمیرساند.
این تفاوتها تقریبا وجود دارد. اما بهطور رسمی کسی وارد چالش نشده است... .
وارد گفتوگو نشدهاند، یک نیرویی میخواهد که خطکشی کنند، چارچوب ایجاد کنند و جهتگیریها مشخص شود. یعنی مثلا برابریطلببودن من چه آثاری دارد و برابریطلبنبودن چه آثاری دارد.
جهتگیری مردم به چه سمتی است؟ با توجه به انتخاباتهایی که برگزار شده و آرایی که به صندوق ریخته شده. به نظر میرسد جهتگیری کلی به سمت سیاستهای رفاهی است.
من فکر میکنم مردم به خطمشی رفاهی رأی میدهند. این انتخابات نشان داد مردم حواسشان هست که بین خطمشیهای رفاهی مبتنی بر دانش روز با خطمشیهای رفاهی مادون علم تفاوتهایی وجود دارد.
خطمشی مادون علم همه جا وجود دارد. مثلا در راه مبارزه با فساد در نهایت به این میرسند که مدیر سالم انتخاب کنند! در واقع باید تلاش کنیم خطمشیهای مبتنی بر نظریههای علمی با خطمشیهای مادون علم که پایه تحلیل تئوریک ندارد و صرفا بر اساس قضاوتهای عامیانه درباره مسائل صورت میگیرد، فرق کند. مردم ما این بار نشان دادند که متوجه میشوند.
ایام انتخابات یک راننده تاکسی به من گفت که پرداخت یارانه ٢٠٠هزارتومانی امکان دارد، اما آن موقع من باید تخممرغ را ١٠برابر بخرم! اینها نشان میدهد اگر فضا باز باشد، مردم میتوانند تشخیص بدهند.