به گزارش دنیای اقتصاد، مغولان به سعد و نحس ایام سخت معتقد بودند. چنانکه از تعویذ و جادو بیمناک بودند و پیام خلیفه بغداد که خان مغول را از نظر کرده خداوند بودن خود میترساند، بیتاثیر هم نبود و از کثرت لشکر بغداد اندیشه هم میکرد.
پس هلاکو پیش از اینکه عزم عزیمت به سوی بغداد را جزم کند با اعیان دولت و سران لشکر خود رایزنی کرد و به هریک از آنان برحسب عقیده خود چیزی گفت. آنگاه به نوشته رشیدالدین: «حسامالدین منجم را که به فرمان قاآن مصاحب او بود تا اختیار نزول و رکوب میکند، طلب داشت و فرمود: هرآنچه در نجوم مینماید، بیمداهنه تقریر کن. چون به واسطه قرب جراتی داشت، مطلقا به پادشاه گفت که مبارک نباشد قصد خاندان خلافت کردن و لشکرها به بغداد کشیدن، چه تا غایت وقت هر پادشاه که قصد بغداد و عباسیان کرد، از ملک و عمر تمتع نیافت و اگر پادشاه سخن بنده نشنود و آنجا رود، زود فساد ظاهر شود. اول آنکه همه اسبان بمیرند و لشکریان بیمار شوند. دوم آفتاب برنیاید. سوم باران نبارد. چهارم باد صرصر برخیزد و جهان به زلزله خراب شود.
پنجم نبات از زمین نروید و ششم آنکه پادشاهی بزرگ در آن سال فوت کند.» هلاکو بیمناک شد و از او خواست تا این رای خود را بنویسد و سند بسپارد و چون آن بیچاره نوشته داد، بخشیان (راهبان شمنی مغول) و امیران به اتفاق گفتند که رفتن بغداد عین مصلحت است. آنگاه هلاکو خواجه نصیرالدین طوسی را خواست و رای او را پرسید. خواجه متوهم شد و پنداشت که هلاکو این سخن را میپرسد تا او را بیازماید. خواجه گفت: از این احوال هیچیک حادث نشود. هلاکو فرمود پس چه باشد؟ گفت: آنکه به جای خلیفه هلاکوخان بود. بعد از آن حسامالدین را طلب فرمود تا با خواجه بحث کند. خواجه چنین استدلال کرد: به اتفاق جمهور اهل اسلام بسیاری از صحابه کبار شهید شدهاند و هیچ فسادی ظاهر نشده است و اگر گویند خاصیت عباسیان است باید گفت: از خراسان طاهر به حکم مامون بیامد و برادرش محمدامین را بکشت و متوکل را پسر به اتفاق امرا بکشت و منتصر و معتز را امرا و غلامان بکشتند و علیهذا چند خلیفه دیگر به دست چند کس به قتل رسیدند و خللی ظاهر نشد و به این ترتیب هلاکو قانع شد تا به فتح بغداد لشکر بپردازد.