چهل منزل تا کربلا

اسباب سفر زود فراهم می شود. قصد رفـتن مـی کنی

چهل منزل تا کربلا

خاطرات سفر اربعین سال 1393 شمسی

یـک : دلباختگان ایرج مرا هم با خود بردند!

اسباب سفر زود فراهم می شود. قصد رفـتن مـی کنی. مـی گویی لابد فراخوانده شده ای، دعوت شده ای. حاج آقا خاموشی به آقای مؤمنی می گوید راستی به فـلانی هم بگویید بیاید. سید است و امرش مطاع. امر امر حضرت عشق است و سـید خود واسطه است. .. مـن هـم واسطه ام لابد و مؤمنی هم ایضاً... بعد می فهمم سید خاموشی هم مثل خیلی های دیگر هر سال پیاده به این سفر می رود. مؤمنی هم چند سالی است این راه را می کوبد و می رود با پای پیاده و انـگار به دهنش مزه کرده است و هر سال پیاده روی اربعین اش مثل نماز اول وقت ترک نمی شود. می پرسم: از نجف تا کربلا چند کیلومتر راه است؟ می گویند: 80... می پرسم: چند روزه می روند این راه را؟ می گویند سه روزه... می پرسم چند روز بـاقی اسـت تا تصمیم گرفتن و همراهی با شما؟ می گویند کمتر از سه روز...

ناگهان بی خود می شوی از خویش و بیرون می زنی از منزل نخست. از تهران پرهیاهو، از این اتاق شلوغ از آمد و رفت، از این تن شلوغ تر از شلوغ و این دل وامـانده تر از هـمیشه و این سر گیج و منگ از گردش روز و روزگاران مکرر. باید بخواهی و بخواهد، وگرنه سه روز و سه ساعت و سه دقیقه که هیچ، تصمیم را حتی در کمتر از سه ثانیه هم می توان گرفت!

در منزل نخست ایـستاده ام و مـنزل اول هنوز تمام نشده است. باید بلیت سفر بخری. اول هوایی می شود دلت که زمینی بروی، اما دوستان قصد هوایی کرده اند. ویزای سفر خیلی زود جور می شود و بلیت هواپیما رزرو و کم کم همسفران را می شناسی. بـسیارشان غـریبه اند و بـسیارشان آشنا. طبق معمول مؤمنی و سـمنانی هـستند و بـعد می فهمی سه چهار جوان از دوستان آقای سمنانی هم هستند که هرکدام شان از جایی می آیند با حال و هوایی خوش و خُلقی خوش تر از خوش. از هـمه خـوش ترین شان جـوانی است به نام ایرج که بیش از همه اهـل مـراقبت دل است و خلوت گزیده ای است که باید ببینی اش. اهل شور و حالی است که به جلوت نمی رسد. از آنتیک های روزگار است و از جـماعت سـید شـهرام ها و حجت الاسلام بهروزها و برادر ایرج ها. بعد می فهمم که اصلاً نام کـاروانمان نیز دل باختگان همین ایرج است. نام را رضا امیرخانی انتخاب کرده در همان پارسال که همراه شده بود با کـاروان دل بـاختگان ایـرج و بعد در وسط های راه خبر فوت پدر را شنیده بود و بازگشته بود، اما کاروان دل بـاختگان ایـرج رفته بود و رفته بود و کربلا را سیر کرده بود و برگشته بود و امسال هم پرچمش علم شده بـود بـه مـدیریت همان ایرج!

همان اول سفر نیت می کنم چیزکی بنویسم؛ مثلاً یادداشت راهی، سـفرنامه ای، چـیزی کـه بعدها یادش بیفتم و هوای این روزهای خوش در من زنده شود. شنیده ام از نجف تا کـربلا هـر 50 مـتر یک تیر کاشته اند و بیش از 1450 تیر علم شده است و بی اختیار یاد حدود 1400 سال قبل می افتم؛ روزهـای حـیات امام حسین(ع) و ولایت مولا علی (ع)؛ روزهایی که پیغمبر مهربانی نفس می کشید در خاک و عـطر زهـرای مـرضیه در خانه کوچک مولا می پیچید و زینب(س) در کوچه های مدینه قدم می زد و با برادرانش حسین(ع) و حسن(ع) مـهمان خـانه رسول خدا (ص) می شدند و بر زانوی پدربزرگ می نشستند و نان خورشی از آیات وحی می چشیدند.

همان مـنزل نـخست نـیت می کنم اسمی برای سفرنامه ام انتخاب کنم؛ چیزی در مایه های «تیر آخر!» بعد می رسم به نام «مـثل روز واقـعه». نه، این هم کمی تا قسمتی تکراری است. بعد که ایرج را مـی بینم قـید هـر اسم دیگری را می زنم و نام سفرنامه ام می شود همان «دل باختگان ایرج!» اسم تازه ای است، اما «ایرج»ش یـک جـوری اسـت! حالا رسیده ام به «چهل منزل تا کربلا»... اصلا چه فرق می کند کـه نـام سفرنامه ام چه باشد. شما فرض کنید نامش همین آخری است و این منزل هم منزل نخست مـن اسـت. مهم این است که داریم راه می افتیم. به قول آن سید نورانی، مـن خـس بی سر و پایم که به سیل افـتادم / او کـه مـی رفت مرا هم به دل دریا برد.

دل باختگان ایـرج، مـرا هم بردند با خود.

دو: بلوتوس روحمان را دزدکی روشن کردیم!

بلیت سفر یک روز قـبل از پرواز قـطعی شد و صبح روز دوشنبه 17 آذرماه 1393 شـمسی خـورشیدی ساعت هـفت صـبح از خـانه زدم بیرون. نشان به آن نشان کـه شـب قبلش تا دو نیمه شب بیدار مانده بودم و در حاشیه افاضات شب قبل یکی از بـزرگان اهـل سیاست روزگارمان و نهیب های ناجوان مردانه اش به بـعضی دلسوزان، در نهایت بی پروایی در وبـلاگ شـخصی ام (عشق علیه السلام) چیزکی قلمی کـرده بـودم و صبح به آن زودی با کلی نگرانی می خواستم بروم به سفر نجف و کـربلا. در واقـع آن متن شده بود وصیت نامه سـیاسی مـن بـه این جماعت کـه فـکر می کنم خلاصه یک روزی بـی خیالی شان کـار دست همه مان خواهد داد. نیم ساعت بعد در ماشین با محسن مؤمنی بودم. متن را از گوشی مـوبایلم بـرایش خواندم و نظر خواستم. گفت: به نـظر مـن حذفش کـن بـرود! دکـمه دیلیت (delete ) را زدم و پاک پاک عازم زیارت کـربلا شدیم.

در بین راه در حوالی خانی آباد، ایرج دلاور را هم سوار کردیم و پیش از او در حوالی نواب، جواد سمنانی را هم کـه مـی شود به عبارتی رئیس دفتر آقای مـؤمنی. بـه فـرودگاه کـه رسـیدیم سه چهار جـوان دیـگر از کاروان دل باختگان ایرج (راهیان اربعین سال گذشته) هم رؤیت شدند. جوان های سالم و خون گرمی بودند با مـتوسط سـنی حـدود 30 سال و غالب شان از عزب اوغلی های دوره آخرالزمان بودند که بـرای پرهـیز از گـناه، بـهترین راه را از بـین دوراهـی آنتالیا و کربلا، رفتن به کربلا و رسیدن به روشنی می دانستند. بعد در ادامه سفر کاشف به عمل آمد که این جماعت چه دل های پاک و نجیب و باصفایی دارند؛ عین خود مـن(!) یاد رضا امیرخانی به خیر که سال قبل با همین جماعت عازم سفر شده بود و در بین راه درست در تیر 666، خبر فوت پدرش را به او دادند و از همان جا بازگشت. یحتمل سفرنامه اش هم نوشته نشد و امـسال هـم که سال پدرش بوده، نیامده. شاید جای رضا را امسال من باید پُر می کردم با نوشتن سفرنامه. منزل دوم لابد همین فرودگاه باید باشد.هم زمان چهار پرواز به نجف و همه شان هم در ساعت ده صبح. مـا بـاید با پرواز شرکت زاگرس می رفتیم و هم زمان هواپیماهایی از شرکت ماهان و ایران ایر و یحتمل کیش ایر هم با ما همراه بودند. بچه ها کوله بارهای سفرشان را که زمین گذاشتند، دیـدم سـبک بارترین این جماعت منم؛ با کـوله ای کـوچک که تنها سه ـ چهار کیلو وزن داشت و البته با بار گناهانی که از همه بیشتر بود و البته بار تقوایی که آن هم از همه بیشتر بود و بار عـلم و دانـشی که آن هم به گـمانم از هـمه بیشتر بود(!)

در هر سفر که می روم، از کربلا تا مکه و تا هند و تاجیکستان و جا های دیگر، همه جا شرط نخست لبخند است و طنز و مضمون کوک کردن و صد البته که یاد خدا هـم بـا ما هست و در این سفر نیز هم محسن مؤمنی هم بود که مدام ذکر می گفت و قرآن می خواند و ایرج دلاور هم به ما اضافه شد که مدام اهل دعا و تزکیه و پاکی روح بود و مـا هـم که هـمراه شان بودیم و در فاصله کمتر از یک متر، همواره از انوار زلالی و آثار معرفت وجودی و سجودی این جماعت بهره ها می بردیم و گاهی دلمـان از خودشان نیز نورانی تر می شد؛ به واسطه آن که ما همواره بلوتوس روحـمان را روشـن نـگاه می داشتیم و دزدکی چیزهایی دشت می کردیم که دیگران ابزارش را نداشتند.

سه : مرا خود آقا دعوت کرده، تو را ذوالجـناح!

 کـارت پرواز را گرفته بودم و داشتم به طرف گیت ها حرکت می کردم که ناگهان دوست شاعر و مـداحم، مـحسن عـرب خالقی را دیدم. درست از ادبیات خود من استفاده کرد، پیش دستی کرد و زودتر از من گفت: «اگر ایـن بیاید، من نمی آیم.» این هم از جملات مشهور من است که وقتی با دوسـتی شوخی دارم، تا بـه او مـی رسم، قبل از سلام و علیک، رو به دوستان دیگر می کنم و می گویم: «اگر این بیاید من نمی آیم!» و حالا حاج محسن آقاست که مرا غافلگیر می کند و زودتر این جمله را می گوید و بعد با هم روبوسی می کنیم. لبـاس ورزشی پوشیده برای راه پیمایی. من هم سنگ تمام گذاشته ام و با لباس رسمی آمده ام؛ با کت و شلوار تازه قهوه ای که همین ماه قبل خریده ام.

عرب خالقی می گوید: «تو با این لباس مـی خواهی بـیایی راه پیمایی؟» من هم به شیوه خودم جوابش را می دهم که: «ببین دوست عزیز! مرا خود آقا دعوت کرده باید با این لباس بیایم. تو را ذوالجناح دعوت کرده!» بد جور می خورد توی پوزشـ و هـمه می خندیم. همان جا میثم مطیعی را هم می بینم. مداح بسیار خوب و آینده داری است و همراه خانمش دارد به راه پیمایی اربعین می رود. حال و احوالی می کنیم و از همین جا نشانی تیر دویست و هشتاد و چند را می دهد کـه چـند شب بعد در آنجا باید مداحی کند. بی اختیار یاد خانمم می افتم و اصرارهایش که من هم می آیم و انکارهای من که آنجا امکانات نیست و سخت است و خدای نکرده مریض می شوی.

روحانی جـوانی بـه سـراغم می آید و کلی شعر عربی مـی خواند و مـرا هـم می شناسد و با هم وارد بحث ادبی می شویم. تا به حال ندیده امش. نامش را می پرسم، می گوید: «غریب رضا!» اسم بامسمایی است. روحانی درس خوانده ای اسـت. بـرایش مـی گویم که من هم چند سالی در قم و تهران طـلبه بـوده ام؛ منتها مشکلم این بود که ضمیرهای عربی را نمی توانستم برگردانم به صاحبانش. بعد هم دیدم یک وقت خدای ناکرده ضـمایر مـؤنث و مـذکر با هم قاطی می شوند، بهتر دیدم اصلاً قید آخوندی را بـزنم و بروم شاعر شوم. با همان سن و سالش، چهار بچه داشت و مدام شعر عربی می خواند. بیشتر که شعر خـواند، مـن هـم نامردی نکردم و گفتم: «حاجی! تو بزرگ شی چی می شی!»

مؤمنی از رونـمایی کـتاب «پیاده آمده ام» می گوید. یاد اسمی می افتم که سال ها قبل برای کتاب شعر محمدکاظم کاظمی ـ شاعر افـغانستانی ـ انـتخاب کـرده بودم: «پیاده آمده بودم. . از مؤمنی درباره کتاب «پیاده آمده ام» می پرسم، می گوید کـه راجـع بـه سفر اربعین است. می گویم: «این کتاب سفرنامه که نیست؟» می گوید: «نه، عکس های سید احسان بـاقری اسـت.» بـه شوخی به مؤمنی می گویم خدا را شکر که سفرنامه نیست. تازه امیرخانی هم که نـیامده، بـه نفع من تمام شده. الآن مشکل من سرهنگی و بهبودی و قدمی هستند که هـر سـه نـفرشان دست به قلم اند و همین یکی دو روز قبل راه افتاده اند و رفته اند نجف. باید کسی را بفرستم حواس شان را پرت کـند کـه سفرنامه ننویسند و تنها سفرنامه من چاپ شود! مؤمنی هم که می داند دارم شوخی مـی کنم مـی خندد و مـی گوید: «اگر زودتر جمع و جورش کنی در کمتر از یک ماه چاپش می کنیم.»

داخل فرودگاه بچه ها کیک و نـسکافه ای مـی خرند و مرا هم مهمان می کنند. آنجا فرصتی است که ایرج دلاور را بیشتر بشناسم. سـمنانی مـعرفی مـی کند که ایشان مشاور معاون هنری در تالار وحدت بوده، فوتبالیست خوبی است که در رده جوانان به تـیم مـلی هـم دعوت شده بود و ناگهان حال و هوایش عرفانی می شود و قید فوتبال را می زند. حـالا نـزدیک سی و شش ـ هفت سال دارد به گمانم و خیلی آدم آرامی است. قیافه جوانی آیت الله ها را دارد، نور بالا می زند. شـاید بـرای همین است که بچه ها می گویند دیشب رضا امیرخانی زنگ زده و گفته نـام کـاروان تان را مثل سال گذشته حتماً همان «دل باختگان ایـرج» بـگذارید. هـمان جا من هم با این اسم موافقت مـی کنم و مـی گویم: «کاروان دل باختگان ایرج به صف شوید که باید برویم.» به خط می شویم. بـا خـود ایرج هشت نفریم.

چهار: قـاسم سـلیمانی! نور عـینی...

ایـن ایـرج برای همه مان اسمی مخصوص انتخاب کـرده، اسـم من شده «کریم»! لابد خیلی زود پی برده که من آدم باکرامتی هستم. دیـشب هـمه شان را به شام مهمان کردم و برایشان مـیوه خریدم به همراه نـان و پنـیر و خیار و گوجه که می شود بـه عـبارتی بساط صبحانه. لابد فکر کرده می خواهم پولش را حساب نکنم. اسم مؤمنی را گذاشته «سـیدهادی» و تـازه یک اسم دیگر هم ذخـیره بـرایش انـتخاب کرده ـ به گـمانم «سـید صالح»! البته مؤمنی هـم اهـل هدایت کردن است و هم آدم صالحی است. نبود که رئیس حوزه هنری نمی شد.

دیـروز کـه پروازمان در فرودگاه نجف به زمین نـشست، عـین برق و بـاد از گـیت های بـازرسی گذشتیم. هشت تا پاسـ مان را بردند و تند تند مُهر زدند و آوردند. پروازها پشت سر هم در فرودگاه می نشست. زمین و فرودگاه هـم چـندان بزرگ نبود و مأموران عراقی با دقـت و نـظم بـا سـرعت کـار ترخیص مسافران را انـجام مـی دادند. در فرودگاه دوستان زیادی را دیدیم. سعید قاسمی هم بود. گفتیم که اسم کاروان مان را گذاشته ایم «دل باختگان ایرج!» خـنده اش گـرفت و گـفت: «ما هم می گذاریم عاشقان جمشید و کیکاووس!» عـلی رغم تـکه ای کـه بـه مـا انـداخت، همچنان به اتفاق آرا تصمیم گرفتیم نام کاروان مان همان دل باختگان ایرج باشد. حاج سعید یک نقشه راه پیمایی اربعین به ما داد و ما هم با او و دوستانش عکس سلفی گرفتیم. گـشتم برای عکس «سلفی» معادل فارسی پیدا کنم، فعلاً گفتم «عکس دسته دار» تا ببینیم بعداً چه می شود.

بیرون فرودگاه تاکسی ها منتظر مسافر بودند و بازارشان داغ بود. بچه ها قیمت تاکسی پارسال را داشتند کـه از فـرودگاه تا شهر چه قدر می گرفتند. گفتم: «به پول ما یعنی چند؟» گفتند: «حدود 70ـ80 هزار تومان.» گفتم: «راهش که از فرودگاه امام خمینی تا تهران کمتر است.» گفتند: «بله، چیزی در حد فرودگاه مهرآباد اسـت تـا مرکز شهر.» گفتم: «امسال نفت قیمت جهانی اش ارزان تر شده، کمتر بگویید، شاید بردند.» سمنانی خندید و گفت: «به همان قیمت پارسال ببرند هنر کـرده ایم.»

سـوار شدیم به همان قیمت پارسـال. سـمنانی شد مادرخرج و راننده هم کلی کلمات فارسی و جملات فارسی عربی داشت برای خرج کردن. اول از همه دعا کرد به جان سردار قاسم سلیمانی. گفت: «نـورعینی قـاسم سلیمانی...» گفتیم: «تا خـود حـرم امیرالمؤمنین ما را می بری؟» گفت: «تا قریب می برم.» گفتیم: «چه قدر راه است تا آنجا؟» گفت: «دو دقیقه!» دو دقیقه عراقی را هم فهمیدیم یعنی چه قدر. تقریباً 20 دقیقه طول کشید تا از کوچه های پر پیچ و خم ما را به خیابانی بـرساند کـه روبه رویش یک پل هوایی بود و راه ها را بسته بودند. بقیه را باید پیاده می رفتیم. راننده گفت: «قابل ندارد.» پول را دادیم، زود گرفت و تشکر هم کرد. فهمیدیم اهل تعارف است. دستش درد نکند که لااقل تعارف را مـی فهمید. بـعضی از راننده های وطـنی خودمان که شکارچی اند. خارجی جماعت را که می بینند، بی تعارف دخلش را می آورند. باز خدا پدر این راننده عراقی را بیامرزد کـه همان قیمت پارسال را گرفت و تعارفی هم زد.

زدیم به خیابان. همان نـبش خـیابان یـک موکب بود که چای می دادند. نامش موکب کیان الفارسی بود. یاد بازیگر کیان فارسی در سریال مختارنامه افـتادم. کـمی جلوتر، عکس بازیگر مختار را هم زده بودند. کمی جلوتر در یک موکب دیگر، نوحه ایـرانی گـذاشته بـودند. همان طور که نوحه های عربی گاهی برای ما جاذبه دارد، نوحه های ایرانی هم در اینجا هوادار خودش را دارد. خـیابان پُر بود از آدم ها و کاروان ها و هیأت هایی که داشتند به سمت حرم امیرالمؤمنین(ع) می رفتند. پرسیدیم: «پیـاده تا حرم چه قدر راه است؟» گـفتند: «حـدود 20 دقیقه تا نیم ساعت.» اولین کاروانی که دیدیم، کاروانی بود با پرچم و علامتی که زیرش نوشته بود: «هیات سفیدکمری های مقیم تهران.» نفهمیدم کجایی اند، اما فعلاً جلوتر از ما در نجف ایستاده بودند.

کـمی جلوتر، پیرمردی ایرانی را دیدم که از کرج آمده بود؛ می گفت زمینی آمده و از هر نفر 550 هزار تومان گرفته اند. ایستاده بود در صف نذری. کباب ترکی می دادند. صف طولانی بود و کباب ترکی به آرامی مـی چرخید و خـیال پخته شدن نداشت. من هم التماس دعایی گفتم و راه افتادم به سمت حرم. پیرمرد گفت: «تشنه ام.» بطری آب نصفه در دستم بود. گفتم: «دهان زده است.» خندید و گفت: «می خواهی ندهی، بهانه نکن.» خـنده ام گـرفت و بطری آب را به پیرمرد دادم. همه را همانجا سر کشید و گفت: «سلام بر حسین(ع).»

پنج: اسم هتل مان را گذاشتم «گوانتاناما»!

از چند ایست بازرسی گذشتیم. هرچه به حرم نزدیک تر می شدیم، شلوغ تر می شد. پلیـس های عـراقی ایرانی ها را کمتر می گشتند. از کنارحرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) گذشتیم و به سمت قبرستان وادی السلام پیچیدیم. در کوچه ای قدیمی و تنگ و درب و داغان، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خانه ای قدیمی با دری رنگ و رو رفته و دالانی تنگ. بـچه ها گـفتند پارسـال هتل ما اینجا بود. مـن و مـؤمنی و سـمنانی بی اختیار وارد آن مثلاً هتل شدیم. نگهبان جلوی مان را گرفت که جا نداریم. یک طوری حالی اش کردیم که می خواهیم عکس و فیلم بگیریم. مـن بـا مـوبایلم داشتم فیلم می گرفتم که بعدها نشان بدهم کـه ایـنجا دیگر چه جور جایی است. طرف درآمد که اجازه فیلم گرفتن نداری. بیغوله ای بود! هر جور بود چند ثـانیه ای فـیلم گـرفتم. مؤمنی می گفت: «پارسال شانس آوردیم همین جا را به ما دادنـد.»

یک کوچه دیگر را هم طی کردیم تا رسیدیم به یک خانه ای که کپی برابر اصل هتل پارسالی بـود. از قـرار مـعلوم، آقای زقر با کاروان شان در این ساختمان بی ستاره و چند طبقه که دالانـ های تـنگ و تاریک و اتاق های تاریک و تودرتو داشت، جا خوش کرده بودند و یک اتاق را هم گذاشته بودند برای رئیـس و هـیأت هـمراه. هشت نفری در اتاقی 12 متری در طبقه دوم همان هتل بی ستاره جا خوش کردیم. اسـم مـسافرخانه مـا را گذاشته اند «فندق القمر»! عجب اسم پرطمطراقی است! اتاق ١٠٢ را با اجازه بزرگ ترها که خودم بـاشم، اسـمش را گـذاشتم «گوانتاناما»! خوبی اش در این بود که داخل همان اتاق سرویس بهداشتی بود؛ آن هم عـجب سـرویسی! حمامش دوش نداشت. یک سطل داشت با یک کاسه پلاستیکی. بچه ها مدام می گفتند شـکر خـدا امـسال جایمان خیلی بهتر است. می خواستم بگویم که خب یک دفعه بگویید پارسال در زندان قـصر بـودید که منصرف شدم. هرچند جای آدم سخت باشد، اصلاً نباید این سفر را بـا هـیچ چـیز دیگری مقایسه کند. زقر می گوید در کربلا، وضع اتاق هایی که رزرو کرده ایم خیلی بهتر از اینجاست؛ فقط راهـش کـمی تا حرم طولانی است. اینجا در نجف خوبی اش این بود که تا حـرم و تـا قـبرستان وادی السلام فقط یکی دو دقیقه راه بود.

من و مؤمنی برای اقامه نماز رفتیم به یک مسجد کـوچک کـه پر جـمعیت بود و کیپ تا کیپ آدم ها با کوله های سفرشان در آن جا خوش کرده بـودند. مـُهری برداشتیم و رفتیم نماز جماعت بخوانیم. به سختی جای کوچکی برای نماز خواندن پیدا کردیم. در صف اول دو روحـانی یـکی شیخ و دیگری سید برای پیش نماز شدن مدام به یکدیگر تعارف می کردند. خـلاصه بـلند شدم و دست روحانی سید را گرفتم که: «حـاج آقـا! از تـعارف کم کن و نماز را شروع کن.» می گفت: «آخـر مـن نمازم شکسته...» گفتم: «اینجا همه نمازشان شکسته... پاشو دل ما را نشکن... حاجی من پشـت هـر روحانی ای نماز نمی خوانم. حالا شـانس بـه تو رو کـرده، پاشـو قـامت را ببند.» طرف خندید و خلاصه راضی شـد و نـمازمان را خواندیم.

گرسنه مان بود. آمدیم با بچه ها شام بخوریم. مؤمنی که این روزهـا بـه کلاس مکالمه عربی می رود و در دیدار بـا هیأت های عربی از حوزه هـمیشه یـکی دو دقیقه ای به عربی خوشامد مـی گوید، تـا رفت بگوید «عفواً یا سیدی...» طرف گفت: «چلوکباب می خوای یا جوجه؟» غذای بی کیفیتی بـود و تـقریباً سه برابر قیمت ایران حـساب کـرد. شـکم صاحب مرده باید یـک جـوری سیر می شد. کمی دورتـر از ایـنجا موکب هایی را می شد پیدا کرد که شام نذری می دادند، اما صف ها طولانی بودند و ما هـم خـسته تر از آنکه بتوانیم برای سیر کردن شـکم مان سـاعتی را وقت بـگذاریم. بـعد هـم با بچه ها رفتیم چـای عراقی خوردیم. اولین جایی بود که چای می خوردیم و بعدها کاشف به عمل آمد که طـرف دو ـ سـه برابر جاهای دیگر از ما زیادی پول گـرفته است و بـا هـمان چـند اسـتکان چای یک جـوری داغـمان کرد که نگو و نپرس. به دلم افتاد که ابن سعد بی شعور هم اگر می خواست به زوّار امام حسین(ع) چـای بـفروشد، ایـن قدر گران حساب نمی کرد.

شش: چریک باید در جـاهای کـثیف غـذا بـخورد!

رفـتیم زیـارت مزار امیرالمؤمنین(ع). خیلی شلوغ بود. جلوی در یک عالمه کفش و دمپایی بی صاحب افتاده بود. یاد سفری افتادم که در زمان صدام و اوج جنگ های داخلی به نجف آمده بودم؛ آن هم درسـت در روزهایی که زوار از ایران و حتی عراق هم نمی آمدند و آمدن شان را منع کرده بودند. دور و بر حرم امیرالمؤمنین(ع) آن روزها تقریباً خالی از سکنه بود و تنها دو هتل باز بود؛ یکی کولر داشت و قیمت اقامت هر شـبش 100 دلار بـود و یکی کولر نداشت و قیمت اقامت هر شبش فقط یک دلار یا هزار تومان آن روز.

آمدن ما در آن روزها هم خودش حکایت عجیبی بود. دعوت مان کرده بودند برای شعرخوانی در دانشگاه بصره و ما هـم شـرط کرده بودیم می آییم به شرطی که ما را به نجف و کربلا هم ببرید. سه شاعر بودیم. بعد ما را در ماشینی کاملاً استتار شده تا نـجف هـم آوردند و به کربلا هم بـردند. آنـ شب برای ماندن در نجف حتی یک رستوران هم باز نبود. با همان ماشین استتار شده به کربلا رفتیم و حوالی ساعت هشت شب رسیدیم بـه کـربلایی که برق نداشت. بـرای خـوردن شام تنها کمی سیب و شیر پیدا کردیم و باز در هتلی بی ستاره و بی برق و کولر، شبی گرم و دم کرده را سپری کردیم که حکایت اش بماند برای بعد.

جایی که آن شب با مؤمنی چای خـوردیم، تـقریبا موازی قبر هود(ع) و صالح(ع) بود؛ در خیابانی که وصل بود به وادی السلام. قبلاً هم یک بار در همین حوالی اتاقی داشتیم در هتلی و آن سفر هم با کاروانی آمده بودیم از ایران و رفته بودیم بـه دمـشق و از آنجا پرواز کـرده بودیم به بغداد و از آنجا آمده بودیم تا نجف و با جعفریان و ابراهیم نبوی اتاقی داشتیم در همین حوالی کـه پنجره اتاق مان درست مشرف بود به قبر حضرت هود(ع) و صالح(ع).

بـرگشتیم بـه هـمان هتل بی ستاره و درب و داغان. حیدرآبادی های هند طبقه پایین را قرق کرده بودند و وسط حیاط داشتند غذا می پختند و یک عـالمه فـلفل ریخته بودند توی غذایشان و بوی تند فلفل و ادویه رفته بود تا آخرین طـبقه و آخـرین اتـاق جاخوش کرده بود. عجیب سر و صدایی راه انداخته بودند و مدام صدای در قابلمه و کفگیر و بشقاب بود کـه می پیچید توی مخ مان.

امیرخانی سفارش کرده بود هر وقت خواستید بروید جایی غـذا بخورید، کثیف ترین رستوران را انـتخاب کـنید! حتی دست فروش هایی که کنار زباله ها بساط کرده اند و غذا می فروشند اولی هستند! جایی پیرمردی عرب داشت تخم مرغ نیمرو می فروخت. به احترام امیرخانی، سفارش نیمرو دادم. به قول رضا امیرخانی چریک باید در کـثیف ترین جاها غذا بخورد. شنیدم که رضا هم به نقل از کاک جلال طالبانی این جمله را گفته بود که: «چریک باید خوب بخوابد، حتی در جای تنگ.» بعد چند منزل جلوتر هم رفتم: چـریک بـاید مریض شود... چریک باید استفراغ کند... گاهی اوقات حال آدم به هم می خورد از دست این چریک شدن! بچه ها با همان عصای دسته دار مخصوص عکس سلفی از راه رسیدند. گفتم: «این یارو را بدهید یـک عـکس دسته دار از خویشتن خویش بگیرم.» بعد مؤمنی این نقل قول امیرخانی را برایمان گفت که «روشن فکران غلط می کنند ادعای روشن فکری کنند و این همه جمعیت را نبینند.»

هفت: در نجف زیر سر آدم نباید بـلند شـود!

کمی جلوتر یک جوان عرب میوه می فروخت. به جای نارنگی نوشته بود «لارنگی». من هم نامردی نکردم و گفتم: «این لارنگی ها کیلویی چند؟» خلاصه یک کیلو لارنگی خریدم که کاشف بـه عـمل آمـد همان نارنگی خودمان است و طـرف رفـته بـود به فارسی بنویسد نارنگی که اشتباهی نوشته بود «لارنگی».

مومنی می گفت امروز سحر در تاریکی اتاق خواستم بروم حرم امیرالمؤمنین(ع). کورمال کـورمال بـلند شـدم و از میان انبوه لباس ها به سختی لباسم را پیدا کـردم، امـا وقتی بیرون رفتم و به کوچه رسیدم، متوجه شدم که شلوار یکی از دوستان هم اتاقی را اشتباهی پوشیده ام. خلاصه لباس هر کـه بـوده حـلال کند. نیمه شب من هم دلم هوای زیارت کرده بود. رفـتم نیمه شب بروم حرم، روی یک چوب رختی دیواری عهد بوق آن قدر لباس روی هم تلنبار شده بود که دیـدم یـا بـاید قید رفتن را زد یا مثل مؤمنی هر لباسی که به تن ات انـدازه اسـت بپوشی و بروی و بعد حلالیت بطلبی. چراغ را هم اگر روشن می کردی خواب بچه ها را به هم زده بودی.

نـیمه شـب تـشنه شدم. بلند شدم آب بخورم، دیدم سه نفر از بچه ها پتو نداشتند و یکی شان مـتکا هـم نـداشت. متکایم را آرام گذاشتم کنارش، لابد کمی که غلت می زد متکا را می دید و بی سر و صدا سـر بـر بـالش راحت می گذاشت. این طوری بهتر بود. من هم دیدم در نجف زیر سر آدم بلند شود اصـلاً ضـرب المثل خوبی نیست و معنای خوبی ندارد. هوا تاریک روشن بود که بچه ها بلند شـدند بـرای نـماز. صدای اذان از حرم می آمد. دو سه نفری که وسط اتاق خوابیده بودند باید بلند می شدند تـا جـا برای خواندن نماز برای دیگران باز می شد. بعضی ها مثل ایرج نماز با کـلی سـجده و دعـای اضافی داشتند و بعضی هم مثل این جوانک خوش تیپ، ابراهیمی، در عرض 30 ثانیه با سرعتی باورنکردنی تـرتیب فـریضه شان را می دادند.

ایرج در همان حالت دعا و مستحبات بعد نماز داشت روی بچه ها اسـم مـی گذاشت. یـکی شده بود «گل برادر!» دیگری «عزیز همدل!» چیزی در این مایه ها. من هم کمکش کردم و گـفتم: «گـل بـی بوی که بهتر است!» بنده خدا داشت این ترکیب را سبک ـ سنگین می کرد کـه ایـن دیگر چه صفتی است. من هم برای ابراهیمی یک صفت ساختم، اسمش را گذاشتم «یوزپلنگ عرصه عـبادت!» تـازه سلام آخر نماز را وقتی گفت که خودش را روی تخت انداخته بود و پتو را روی سـرش کـشیده بود. ایرج گفت: «عجب ترکیب قشنگی! یـوزپلنگ سـریع ترین دونـده روی زمین است.»

سمنانی و یکی از دوستان از حـرم بـرگشته بودند. می گفتند حسابی شلوغ بوده و جا به زحمت پیدا کرده اند. از گروهی ایرانی هـم کـه آنجا بلند بلند لعن بـعضی آدمـ ها را می کردند گـلایه داشـتند. مـی گفتند در همان جا کرسی آزاداندیشی ایرانیان تـشکیل شـده بود و یکی حرف قشنگی می زد؛ می گفت: ما به حرف رهبرمان که گـوش نـمی کنیم، حرف امیرالمؤمنین(ع) را هم که گوش نـمی کنیم، پس اصلاً چرا آمدیم زیـارت و راه پیمایی؟ مـی گفت فکر می کنیم داریم از امام عـلی(ع) و حـضرت زهرا(س) با این لعنت ها به این و آن دفاع می کنیم، اما اصلاً دشمن شناسی نداریم. آن دیـگری حـرفش را تصدیق می کرد و می گفت: «بله، مـا بـاید دشـمن داعش باشیم» و یـکی دیـگر می گفت: «اگر مخالف فـلان آدم بـاشیم اصلاً داعشی وجود نخواهد داشت!» عجب استدلال عجیبی!

صبح سر سفره صبحانه، هر کـسی چـیزی می گفت. زاهدی می گفت: «صبح دست شویی آب نـداشت، قـبل اذان رفتم پایـین، دیـدم آنـجا هم آب نیست. رفتم حـرم دیدم غلغله است، برگشتم، قید دست شویی رفتن را زدم، یک جایی شیر آب پیدا کردم و وضو گرفتم و نـمازم را خـواندم.» ابراهیمی می گفت: «یکی نصفه شب آمده بـود داخـل اتـاق مـا، مـی گفت: می شه برم دسـت شویی لبـاس هامو عوض کنم!» سمنانی از مردی ایرانی می گفت که دو ساعت جلوی در حرم داشت بین دمپایی ها می گشت تا کـفش یـا دمـپایی خودش را پیدا کند. کوهی از دمپایی ریخته شـده بـود آنـجا. صـبحانه را خـورده نـخورده پاشدیم برویم به سفارش رضا امیرخانی عمل کنیم. تخم مرغ نیمرو در کوچه یا خیابان در کنار زباله! چرا که چریک باید در شرایط سخت تخم مرغ بخورد؟ در کوچه دو تا جـوان ایرانی داشتند با یک مرد عراقی جر و بحث می کردند. طرف صاحب یکی از همان هتل های بی ستاره بود و دو جوان ایرانی دیشب ساعت ده شب اتاقی را اجاره کرده بودند به 100 دلار و صبح به این زودی، صـاحب خانه رفـته بود سراغ شان که باید اتاق را این وقت صبح خالی کنید! کمی آن طرف تر یک جوان اصفهانی را دیدیم که رفته بود بلیت برگشت هوایی از نجف به تهران را خریده بود به 35 دلار! مـانده بـودم که یعنی چه؟ به قول آقا نقی خودمان «اصلاً مگه می شه؟ مگه داریم؟» بعد دیدم پای یک اصفهانی در کار است و لابد باید بشود. تازه همان جوان اصـفهانی مـی گفت یک اتاق خوب «استانده» بـا دوسـتانش به 75 دلار و طرف را وادار کرده برود برایشان با همان پول، پتوهای نو بخرد! به طرف گفتم: «شرط می کردی پتو را هم به شما بدهد ببری!» خندید و گفت: «فـکر بـدی نیست ها! به طـرف گـفتم اتاقت پنجره ندارد، معماری ات خراب است. طرف هم کوتاه آمد و تخفیف داد.»

رفتیم چریک شویم، اما بوی زباله ها نگذاشت و قید تخم مرغ نیم رو و چریک شدن را زدیم و رفتیم سمت قبرستان وادی السلام.

هـشت: هـمه اش تقصیر این ابن سعد بی شعوره!

یک جای قبرستان از همه جا شلوغ تر بود و آن هم قبر آیت الله سید علی قاضی(ره ) که می شد به عبارتی استاد علامه طباطبایی(ره) و آیت الله بهجت(ره). اکثر آدمـ ها هـم بچه های ایـرانی بودند، بچه های ازنا با پرچم «لبیک یا خامنه ای» سر قبر آیت الله قاضی جمع شده بودند و روضه مـی خواندند. روی مزار آیت الله قاضی به دستور آیت الله نجابت شیرازی سنگ قبر تـازه ای گـذاشته بـودند. این معلومات را از روی همان سنگ قبر پیدا کردم. روی سنگ قبر نام شاگرد آیت الله قاضی (علامه طباطبایی) را هم نـوشته بـودند.

در حاشیه قبرستان وادی السلام مغازه های کوچکی وجود داشت که میوه و چای و غذا و دمپایی و وسـایل ضـروری دیـگر می فروختند. به سراغ یکی از فروشنده ها رفتم تا چفیه ای بخرم. طرف نمی گذاشت چفیه را حتی از مشما بـاز کنم. آدم بی حوصله ای بود. من هم دوست داشتم سر به سرش بگذارم و کمی بـا هم شوخی کنیم و کـمی حـوصله اش را بیشتر کند و هوای مشتری ها را بیشتر داشته باشد. طرف یک دفعه فارسی اش گل کرد و به جای مشتری مداری، از مدار خارج شد و یک نفرین آب نکشیده خرج اموات مان کرد. من هم با کمال خونسردی و تـواضع! یک کشیده نه چندان محکم گذاشتم توی گوش جوانک. باید یک چیزهایی را رعایت می کرد. جوانک انگار خودش هم پی برده بود که حرف بدی زده. بعد من بلافاصله خودم را شماتت کردم که خـدای نـکرده نکند می خواسته بگوید «پدر رحمت » که گفته «پدر لعنت»، بعد دیدم هم رحمت و هم لعنت هر دو واژه های عربی هستند و نمی تواند اشتباه لپی باشد.

چفیه را نخریدم و رفتم، اما تا فردای آن روز که روز پیاده روی مان به سـمت کـربلا بود، مدام این جوانک جلوی چشمم سبز می شد. می رفتم حرم، انگار همه جا روبه رویم آن جوانک را می دیدم. می رفتم بخوابم، جوانک آمده بود جلوی چشمم و پتو را از روی سرم کنار می زد! یکی از بـچه ها کـه همراهم بود و ماجرا را دیده بود همه ماوقع را شب برای دوستان تعریف کرده بود. فردا ساعت هشت صبح عازم راه پیمایی بودیم. از کنار مرقد امام علی(ع) در نجف تا کربلا را باید پیـاده مـی رفتیم و راهـمان درست از کنار بساط همان جـوانک مـی گذشت. شـب دعا می کردم که فردا مغازه پسرک باز باشد و حتماً خودش در مغازه باشد.

صبح نماز را خواندیم و صبحانه چریکی مان را خوردیم و چای پررنگ عـراقی مان را سـر کـشیدیم و کنار حرم مولاعلی(ع) رفتیم و دعای وداع را خواندیم و بـا بـچه ها به صف شدیم و زدیم به جاده. از شانس خوبم، پسرک بود. بچه ها را به صف کردم که همه یکی یکی آن جـوانک را بـبوسند و خـودم هم صورتش را بوسیدم و حلالیت طلبیدم و گفتم که با مشتری بـعد از این خوش رفتارتر باشد و هرگز پدر کسی را نفرین نکند؛ الا پدر شمر و ابن سعد را. جوانک که به اشتباهش پی برده بود به زور لبـخندی زد و بـا مـن دست داد. دوباره صورتش را بوسیدم و یک چفیه هم از او خریدم. خواست مشما را بـاز کـند و چفیه را نشانم بدهد که دیدم وقت نیست. گفتم: «لا لا... با مشما...» الحمدلله می بینید که عربی مان هم خـوب شـده است!

از یـکی از مغازه های حاشیه قبرستان میوه خریدم. صاف رفتم سراغ نارنگی و به فروشنده گـفتم: «ایـن لارنـگی ها کیلویی چنده؟» طرف گفت: «لا لارنگی... نارنگی، نارنگی...» فهمیدم نارنگی اش اصل است و فارسی اش بهتر از میوه فروش قـبلی اسـت. دو کـیلو خریدم. به همه بچه ها یکی یک نارنگی و یک لارنگی رسید. به بچه ها گفتم آنـ هایی کـه ترش ترند و پوست شان زرد زرد نیست، لارنگی اند و آن ها که شیرین تر و زردترند، نارنگی. به میوه فـروش عـراقی گـفتم: «حاجی تقصیر ابن سعد بی شعوره که این همه آدم را او کشید به اینجا.» میوه فروش که فـکر مـی کنم خیلی از حرف هایم را متوجه نشد، گفت: «لعن الله عمر سعد. ..»

نُه : اول پول باسم را بده، بعد بـرو کـربلا!

ایـن وایبر کار همه را راحت کرده. هتل درب و داغان مان اینترنتی دارد در حد لالیگا. بچه ها در وایبر گروهی را درست کـرده اند بـه نام «راه پیمایی اربعین». خیلی از دوستان جمع اند و اکثراً از هم حلالیت می طلبند و مثلاً قـرار مـی گذارند کـه فردا ظهر تیر شماره 250. نگاه می کنم، در این گروه اسم های آشنای زیادی را می بینم. در میان اسم ها، آقـای هـوشیار را هـم پیدا می کنم که انگار تازه از نجف زده بیرون. دارد از بچه ها حلالیت می طلبد. یک دفعه یـاد گـروه موسیقی باسم از هویزه می افتم که بابت اجرای مراسم موسیقی محلی شان حدود چهار ـ پنج میلیون تومان از بـرج مـیلاد و آقای هوشیار طلب دارند و یک بار هم مرا واسطه کرده بودند تـا طـلب شان را از آقای هوشیار بگیرم. من هم شوخی ام گـل مـی کند و در هـمان گروه وایبر می نویسم: «اول پول باسم را بده، بعد بـرو کـربلا. » بعد نیم ساعت ماجرای طلب باسم از هوشیار در گروه می پیچد و کلی آبرویش می رود. انـصافاً کـه وایبر برای بردن آبروی مـؤمنان وسـیله خوب و سـریع و مـطمئنی اسـت!

کم کم همکاران اداره را می بینم. بـیشتر مـدیران حوزه هنری آمده اند: یامین پور، مولوی دوست، قره داغی، زقر، سمنانی، کاشفی پور، قدمی و... به مـؤمنی مـی گویم بیا جلسه هفتگی مدیران را فردا در تـیر 750 با حضور افتخاری دل بـاختگان ایـرج برپا کنیم. بعد همین طور در ذهـنم گـروه است که شکل می گیرد: گروه جان باختگان پشنگ، سوژه یابان سام نریمان...

سری به وایـبر و پیـامک ها می زنم. به هر که مـی خواهی زنـگ بـزنی و حلالیت بطلبی، مـی بینی خـودش زودتر پیامک زده! به سـعید فـلاح پور پیغام دادم ما جزو دل باختگان ایرج ایم و همین حالا از نجف داریم راه می افتیم. برای دوستان دوره دانـش جویی در گـروه صفاشهر پیامک زدم که: «دل باختگان ایـرج صـبح امروز از نـجف عـازم کـربلا شدند...» چند تا درویـش هم دیدیم با کلاه نمدی چهارترک و کشکول و تبرزین! از کنارم که رد شدند، گفتم: «یا علی مـدد بـه درویش!» بعد می خواستم بپرسم که خـانقاه تان کـجاست کـه بـی خیال شان شـدم. زیاد به چـشم نـمی آمدند! خیلی کم بودند و خیلی بی آزار!

باز برخوردیم به گروه لاعنان مرفه بی درد! آدم هایی با قطر شـکم های بـزرگ و فـحش ها و لعن های بی دردسر! نه در جهاد و با شمشیر و در خـطر رویـاروی کـه در گـوشه دنـج بـا استفاده از گوشت نرم و زبان! بعد یاد آن جوان شیعه افغانی افتادم که می گفت: «بعضی از دوستان شما می نشینند روی فرش های ابریشمی و پس از صرف چلوکباب سلطانی، فلان لعن را می کنند و امثال ما در فـلان منطقه افغانستان تاوان این بی توجهی ها را پس می دهیم. » می گفت: «گاهی سر بچه های مظلوم ما را با شیشه نوشابه بریده اند و در چاه انداخته اند. آیا آن ها که لعن و نفرین می کنند و با صدای بلند آروغ می زنند، اینجا هـم چـنین گرد و خاکی راه می اندازند؟» بعد یاد حرف مولا علی(ع) افتادم که گفته بود: «دو طایفه کمر مرا شکستند: جاهل افراط گر و منافق!»

خب برادر من! اگر لعن می کنی بیا آمریکا و اسرائیل را لعـن کـن که همه این بازی ها را به راه انداخته اند. بعد یاد یک حاج آقای ایرانی افتادم که دو روز پیش در بین الحرمین دیده بودم اش! وسط شلوغی بین الحرمین یک بـلندگو دسـتی به دست گرفته بود و بـلند بـلند، مرگ بر امریکا و اسرائیل می گفت! گفتم: «دمت گرم! کاش این لاعنان بی درد و کباب خوران مفت و اصحاب شبکه بی خیال آمریکا و انگلیس یک ذره از غیرت تو را داشتند!»

ده: شـاطی الفـرات هشت، هتل مریدین کـربلا!

عـرب خالقی زنگ زده با وایبر مجانی صحبت کند که مدام قطع می شود؛ از قرار معلوم رسیده به کربلا. دیروز راه افتاده و به گمانم بیشتر راه را زیرآبی رفته، راه سه روزه پیاده روی را به گمانم همه یا بـخشی را بـا ماشین طی کرده. پیامک می زنم که: «لابد سوار اسب شدی و یک روزه رسیدی به کربلا! برگرد مثل بچه آدم از تیر اول پیاده برو، حوالی تیر 1000، کروکودیل هم که باشی پایت باید تاول بـزند، پای تـاول زده ات را هم خـودم می آیم نجف چک می کنم! » برایم پیامک می زند که: «مجلس مداحی داشتم، باید زودتر می رسیدم.» می گویم: «در کربلا خـانه کجا داری مهمانت شوم من؟» می نویسد: «پیش دوستان هستم. جای خیلی خـوبی نـیست، کـمی هم دور است.» دوباره هوس می کنم سر به سرش بگذارم و بفرستم اش سراغ نخود سیاه؛ می نویسم: «ما در هتل مـریدین آنـجا یک سوییت گرفتیم. سوییت سه تخته از امشب رزرو ماست، ولی متأسفانه جمعه می رسیم. برو هـتل مـریدین سـابق، پیش سردار زقر! پولش را هم آقای معین بخش حساب کرده. به نام من و آقای مؤمنی و سـردار زقر است. اگر نروی می سوزد...» می نویسد: «آدرسش کجاست؟» الکی می نویسم: «خیابان شاطی الفرات. .. نـبش کوچه هشتم!»

عصر دوبـاره زنـگ می زند. می خواهد صحبت کند که دوباره قطع می شود. می نویسد: «با تاکسی رفتم پیدا نکردم. می گویند اسم هتل اشتباه است...»

ـ بگذار بپرسم، شاید مریدین نباشد.

طرف چه خوش اشتهاست. توی شلوغی کربلا سـراغ سوییت سه تخته را می گیرد! دوباره پیامکش می رسد که خیابان شاطی الفرات هم نداریم... می نویسم: «فکر کنم تازه اسمش را گذاشته اند شاطی الفرات...» نه، ول کن معامله نیست... آخرش تسلیم می شوم و می نویسم: «ای بابا ما هـم قـاطی کردیم... اشتباهی زنگ زدیم دمشق، هتل مریدین دمشق را رزرو کردیم... حواس را می بینی؟» و طرف کوتاه می آید. بچه ها که پیامکم را می بینند، می خندند و می گویند خوب سر کارش گذاشتی... می گویم طرف هم شاعر است و هم مـداح. بـه این می گویند مداح آزاری... از همه بیشتر، یوزپلنگ عرصه عبادت می خندد.

یازده: گل خودروی در حمام روزی...!

بچه ها در مسیر راه از گرانی غذا در نجف می گویند. دیشب سه نفر از دوستان رفته بودند به یک رستوران، دو سـیخ کـوبیده و یک نصفه مرغ خورده بودند و به پول ما 120 چوق پیاده شده بودند. می گویم: «خب زیاد نگرفته، حساب کنید که هنوز دلار هزار تومان باشد، سه برابر کم کنید می شود قیمت واقـعی، حـدود 40هـزار. خودت که می دانی ما در تـحریم کـباب و مـرغ به سر می بریم.» یکی از دوستان می گوید من که رفتم ایستادم نذری گرفتم، هم غذایش خوش مزه تر بود و هم مجانی بود.

ایرج دوبـاره داشـت بـرای یکی از بچه ها اسم پیدا می کرد؛ اسمش را گذاشته بـود «عـاشق الحسین ». گفتم: «این طرف که اصلاً دست به سیاه و سفید نمی زند و کاری نمی کند؛ راست راست راه می رود و می خورد. اسمش را بـگذار سـربار الحـسین!» به من می گفت: «گل برادر! نگو این حرف را. » من هـم به او گفتم: «گل خودروی!» گفت: «یعنی چه؟» گفتم: «به جای گل برادر، بگو گل خودروی! یعنی با زحمت و رنـج خـودت رویـیده ای. مگر نشنیدی فردوسی در گلستان سعدی گفته: گلی خودروی در حمام روزی... فتاد از دسـت مـحبوبی به دستم...؟» گفت: «بله، بله، شنیدم!»

تا چشم کار می کند، نجف است و وادی السلام و قبر است و قـبر. هـمین حـالا در تابوتی نام یک میت را نوشته اند که انگار تازه از مصر آورده اند برای خـاک کـردن در ایـنجا! نمی دانم در کجا بود که خوانده بودم تمام مرده های مسلمان از زیر خاک حرکت می کنند و مـی آیند بـه وادیـ السلام نجف. فکر کنم در یکی از شعرهای سپیدم در کتاب «قطار اندیمشک» هم به این موضوع اشـاره کـرده بودم! چند قدمی با تابوت مسلمان مصری حرکت کردیم و تشییع اش کردیم. دیشب کـه از قـبرستان وادیـ السلام بر می گشتیم، با سمنانی به یک هتل تک ستاره سر زدیم که ببینیم جا دارد یـا نـه؛ گفت: «فقط یک اتاقم الآن خالی شده و جا برای امشب هست.» آدم نسبتاً منصفی بـود، مـی گفت: شـبی 60 و 50! منظورش همان 65 بود لابد! یک نفر با ماشینش جلوی وادی السلام ایستاده بود و داد می زد: «بغداد، بـغداد!» یـاد انفجار و بمب افتادم و به سمنانی گفتم: «برویم تا بغداد، منفجر بشویم و بـرگردیم!» بـعد دعـا کردم که بغداد مثل قدیم بغداد باشد و عراق مثل قدیم های دورترِ عراق!

در گشت های داخل شـهر و در مـسیر فـرودگاه چند جا از سگ های بازرسی استفاده می کردند. یاد ناصر فیض افتادم که سـوریه رفـته بود و به پلیس سوریه می گفت: «درجه این سگ شما چیست؟»

دوازده: صد رحمت به یوزپلنگ عرصه عبادت!

وارد آسـتان مـولا علی(ع) شدم و در شلوغی حرم کم کم خود را تا ضریح رساندم، به آسانی زیارت کـردم و در چـند متری ضریح در آن شلوغی جایی هم برای نـشستن و نـماز خـواندن پیدا کردم. ده دقیقه ای نشستم. بعد جوانی عـرب آمـد و درست در کنار من شروع به خواندن نماز کرد. تابه حال نمازی به این سـرعت نـدیده بودم. تمام حمد و سوره اش بـه پنـج ثانیه هـم نـمی کشید. مـانده بودم که این دیگر چه نـمازی اسـت! گفتم: «بعد از نماز به این جوانک حتماً تذکری می دهم. صد رحمت بـه یـوزپلنگ عرصه عبادت خودمان!» سرعت عبادتش از هـواپیمای میگ و اف16 هم بـیشتر بـود! تا نمازش تمام می شد، دوبـاره بـر می خاست و رکعت دیگر را اقامه می بست و تمام نمازش به 10ـ 15 ثانیه نمی رسید که تمام مـی شد و دوبـاره دو رکعت بعد و رکعت های بعد.

کـمی کـه آرامـ شد و نشست، خـواستم آرام بـه او بگویم چرا این هـمه عـجله که دیدم طرف رو کرد به سمت ضریح امام علی (ع) و با همان زبان خود چـیزهایی گـفت و راهش را کشید و رفت! فرصت خوبی بـود تـا به یـاد مـرحوم پدرم نـماز بخوانم و چند رکعت هـم هدیه کنم به مادرم. همان لحظه از سمت خانم ها صدای ضجه زنی می آمد که بسیار بـسیار بـلند و گوش خراش بود! دقیقاً جیغ می زد و اعـصاب هـمه را خـرد کـرده بـود! لابد فکر مـی کرد هـرچه صدا بلندتر باشد حضرت بهتر جواب می دهد. ای کاش آداب زیارت را می شد رعایت کرد و برای دیگران هم حـقی قـائل شـد. از در شیخ انصاری که بیرون می آمدم، یکی از دوسـتان هـندی را دیـدم؛ از شـیعیان هـند بـود و در دهلی به رایزنی فرهنگی آمد و رفتی داشت؛ می گفت امسال از هند هم جمعیت زیادی آمده است برای پیاده روی. آمدم کنار حرم امیرالمؤمنین که وداع کنم و بروم به سمت کـربلا. ناگهان در پیام گیر موبایلم شماره پرونده ای درج شد و نوشت: «پرونده شما با خانه شاعران با فلان کلاسه به فلان شعبه تجدید نظر رفت!»

چند روز است میوه درست و حسابی نخورده ایم. برای بـچه ها سـیب می خرم قربة الی الله! جلوی در حرم امیرالمؤمنین یک زن افغانی داشت پسربچه اش را می زد. نوزاد کوچکی هم در بغلش بود و در آن سرما یک ساک هم داشت و این پسربچه تخس سه ـ چهارساله مدام دستش را مـی کشید کـه فرار کند و در آن شلوغی جمعیت، زن از دست این بچه به ستوه آمده بود. بچه خودش را می انداخت روی زمین و گریه می کرد. بغلش کردم. یک شکلات خـرجش بـود که ساکت شود و در کنار مـادرش بـنشیند. در گوشش گفتم که اگر دست مادرت را رها کنی، گرگ های داعش می آیند می خورندت! تا گفتم «داعش» بچه کمی آرام شد و رفت زیر چادر مادرش قایم شـد!

سـیزده: همین که کربلا بـاشیم، خـودش جایی است!

نم نم باران می بارید و ما در کوچه ای در وادی السلام نجف به سمت کربلا حرکت می کردیم. کمی جلوتر چند نفر از دوستان قدیم را زیارت کردیم. آقای مسچی را در هند دیده بودم. مدیر یـک سـایت پژوهشی بزرگ بود که با پسرش آمده بود. مرا به پسرش معرفی کرد و گفت که امسال در کتاب درسی فارسی تان فلان شعر را که خواندید، از همین آقاست. از یکی از موکب ها چای نذری در لیـوان یـک بار مـصرف گرفتیم. یک قزوینی کنارمان قدم می زد؛ با ما سلام و علیک کرد و گفت: «ببخشید شما فلانی نیستی؟» کم کـم نیاز به کلاه واجب شد. هم باران می بارید و هم فواید دیـگر داشـت.

از قـزوینی پرسیدم: «چه طور شد که آمدی؟» گفت: «یک دفعه شد. پول هم نداشتم. همه پولم 200هزار تومان بود. تا اینجا را بـا 65هـزار تومان آمدم. 35تومان تا مرز و 30 تومان از مرز تا نجف!» گفتم: «تو که زدی روی دسـت اصـفهانی ها!» گـفت: «تازه کارت شناسایی راننده را هم چک کردم. پسرم هم طلبه است در مدرسه مروی تهران. او هـم راه افتاده آمده، کاش آن یکی پسرم را هم می آوردم. ساکم را سه دقیقه ای بستم.» مؤمنی پرسـید: «از کدام شهر آمده ای؟» گفت: «از شـهر مـظلوم پرور قزوین!» گفتم: «حق داری به خدا. پشت سر قزوینی ها حرف زیاد می زنند. ما چند تا شهر مظلوم داریم یکی همین قزوین شماست.» تأیید کرد و گفت: «قزوین شهر شهید رجایی و شهید بابایی و شـهید ابوترابی هم هست.» گفتم: «تازه خبر نداری که قزوه هم از قزوین است.» برایش جالب بود. مؤمنی گفت: «تو هم خیلی شکسته نفسی می کنی ها! »

در مسیر راه جابه جا موکب زده اند و چای و آب و شیرینی و نان و خرما مـی دهند. یـاد آن چای فروشی می افتم که شب اول رسیدن مان به نجف، چای هزار تومانی را به ما یکی هزار دینار فروخته بود. در مسیر بچه های بوشهر را دیدیم که نگران جا در کربلا بودند؛ داشتند به هم مـی گفتند کـه جا در کربلا سخت گیر می آید و از قبل باید رزرو می کردیم. یکی شان که چهره سوخته ای داشت می گفت: «نگران نباشید، همین که کربلا باشیم خودش جایی است.»

چهارده: لایمکن الفرار ز عشق حسین!

هـنوز چـند کیلومتر راه نرفته بودیم که اولین خیمه ماساژ را دیدیم. دو سه نفری دراز کشیده بودند و یکی داشت پایشان را لگد می کرد. مؤمنی دلش غش رفت برای ماساژ. گفتم: «الآن این دوست قزوینی مظلوم مان را خبر مـی کنم. مـاساژش بـاید خوب باشد. »

باز هم یـکی دیـگر از مـدیران حوزه هنری رؤیت شد. مدیر خراسان شمالی، آقای مرادی. یحتمل جلوتر که می رفتیم مدیر خراسان مرکزی و جنوبی را هم می دیدیم. رئیس کـه ایـن قدر هـوایی کربلا باشد، مطمئنا مدیران استانی اش هم هوایی و زمـینی خـودشان را می رسانند کربلا. جلوی ما یک جوانک ایرانی پشت کوله اش نوشته بود: «لا یمکن الفرار ز عشق حسین...» کمی جلوتر که رفـتیم کـوله هایی بـا عکس برادر رونالدو و برادر مسی هم رؤیت شد.

بچه های هـفت ـ هشت ساله عراقی در مسیر کاروان ایستاده بودند و متناسب با خانه و زندگی شان به کاروان راه پیمایان چیزهایی می دادند. دختربچه ای دسـتمال کـاغذی تـعارف می کرد، پسربچه ای شیشه عطرش را به دست و تن کاروانیان می زد تا خـوش بو شـوند، زنی چند لقمه نان و پنیر آورده بود برای نذر. همه این ها فردا خاطره می شدند برای همین بـچه ها. کـنار یـک موکب عکس مقتدا را زده بودند و اسم موکب شان هم موکب مقتدا صدر بود؛ چـای مـی دادند و خـرما.

ایرج یکی از دوستانش را پیدا کرده بود و آورده بود که به ما معرفی کند و با مـا هـمراه شـود. می گفت ایشان هم عضو جدید گروه باشد. گفتم: «همین طوری که نمی شود عضوگیری کـنید. بـاید اول صلاحیت شان تأیید شود. باید مصاحبه شوند! کاروان دل باختگان ایرج که الکی هر کـسی را نـمی تواند عـضو کند.» بنده خدا خیلی جدی اصرار کرد که ایشان هم آدم خوبی است و هم تـحصیلاتش بـالاست. گفتم: «خب چی خوانده؟» گفت: «فیزیک اتمی!» گفتم: «چون فیزیک اتمی خوانده بی مصاحبه قـبولش مـی کنیم، ولی شـرطش این است که هر 40 قدم یک یا ایرج بگوید!» مؤمنی گفت: «خیلی سخت نگیر، هـر 120 قـدم یک یا ایرج بگوید کفایت می کند! »

پانزده : یا ایها المسلمون! علیکم بـالهویج!

بـا بـچه ها قرار می گذاریم اگر همدیگر را گم کردیم و کسی جا ماند، اولین قرارمان با یکدیگر تیر 107 بـاشد. مـؤمنی مـی گوید تیرهای رُند مثل تیر 100 و 150 و 200 همیشه شلوغ اند؛ چون همه آنجا قرار می گذارند. مـا هـفت را اضافه می کنیم. کمی جلوتر ناهار حاضر کرده اند. مرد عراقی ظرف غذا را جلویمان می گیرد و می گوید: «برادر بـفرما گـوشت! ساعت نه صبح است و دارند از همین حالا ناهار می دهند!» کمی جلوتر یـک عـراقی کنار خانه شان موکب زده و ماساژ برقی خانه شان را هـم آورده گـذاشته تـا اگر کسی پایش درد می کند ماساژش بدهند. جـلوتر، شـلغم پخته می دهند و جلوتر، هویج نذری. بی اختیار

یاد آن جمله پشت کوله آن نـوجوان مـی افتم که نوشته بود: «لا یمکن الفـرار مـن عشق حـسین. » مـی گویم: «یـا ایها المسلمون! علیکم بالهویج!»

اگر یـکی حـوصله کند و از همه چیزهایی که در راه پیمایی اربعین نذری می دهند عکس بگیرد، نمایشگاهی مـی شود دیـدنی. تا به حال دستمال کاغذی نـذری، عطر نذری، شلغم نـذری و هـویج نذری رؤیت شده بود و حـالا یـکی پیدا شده بود که سیگار نذری می داد! لابد جلوتر که می رفتیم به قـلیان نـذری هم می رسیدیم. مؤمنی می گوید: «اگـر ایـن راهـ پیمایی در هند بود لابـد فـلفل نذری هم می دادند!»

کـم کـم رسیدیم به حوالی تیر یک و کمی که جلوتر رفتیم جایی بنر زده بودند و نمایشگاهی کـوچک عـلم کرده بودند و عکس هایی از شخصیت های بزرگ و شـناخته شده جـهان را زده بـودند؛ بـا جـمله هایی که هرکدام شان درباره امـام حسین(ع) گفته بودند؛ سخنانی از گاندی، ابراهام لینکلن، استالین و خیلی های دیگر که اکثرشان غیرمسلمان بودند و بـلااستثنا هـمه در عظمت امام حسین(ع) سخن گفته بـودند. داشـتم فـکر مـی کردم کـه آیا آدم حسابی ای پیـدا مـی شود که درباره یزید و معاویه هم ذکر خیری کرده باشد؟ جلوتر که آمدیم یک پلیس عراقی را هم دیـدیم کـه هـم زمان با کار انتظامات، بسته دستمال کاغذی را بـه دسـت گـرفته بـود و بـه زوار تـعارف می کرد. داشتم فکر می کردم که در مسیر چه قدر دستمال کاغذی می دهند.

رسیدیم به جایی که بالایش نوشته بود: «موکب الصحابی سلیم ابن قیس الهلالی.» پیرمرد همان طور که مـا را به چای دعوت می کند، به مؤمنی می گوید: «حمامات یا دست شویی نیاز دارید پشت موکب. ..» من هم با اصرار، دوست ایرج یا همان فیزیک دان اتمی را می فرستم که برود تحقیق کند کـه دسـت شویی اش خوب است یا نه! نشستم روی مبلی و تا رفتم بگویم گروه دل باختگان ایرج عضو جدید می پذیرد، یکی مرا شناخت و سلام کرد و رفت! مؤمنی گفت: «مواظب باش، می شناسندت! » ایرج همان طـور کـه دارد چای می خورد، یک لیوان چای عراقی هم برای من گرفته و می آید به طرفم و می گوید: «گل سخن گو!» من هم می گویم: «جانم، گل خودروی! » از صـبح تـا به حال هزار جور غـذا در مـسیر راه به ما تعارف کردند. من یک چای خوردم با یک استکان شیرکاکائوی داغ و یک کاسه کوچک فرنی. جایی نان و پنیر نذری می دادند، جایی نان و تـخم مرغ، جـایی سوپ، جایی شلغم و هـویج و جـایی خرما و جایی نارنگی یا همان «لارنگی» خودمان!

شانزده: دو ـ هیچ به نفع تیم ملی عراق!

زنی از ماشین پیاده می شود؛ با دو مشمای بزرگ پر از سیب زمینی و پیاز و کدو و بادمجان و می رود به سمت یکی از مـوکب ها تـا لابد نذری اش را بپزد.جمعیت زیادی از پیاده رو و خیابان در حال عبور است و همه از نجف به سمت کربلا در حرکت اند. در بزرگراه نجف به کربلا و سمت چپ جاده، ماشین ها در حال رفت و آمدند. برخی از زائران تمام یـا بـخشی از راه را بـا ماشین طی می کنند و جاده در جاهایی شلوغ و راه بندان می شود. از جمع ما، یوزپلنگ عرصه عبادت و زاهدی نصف راه را پیاده آمـده اند و نصف راه را با ماشین می روند که برای شب جایی را پیدا کـنند و بـقیه دوسـتان به آن ها ملحق شوند. من و مؤمنی با وجود اینکه از حیث سن و سال از همه بزرگ تریم، همیشه جلوتر از گـروه در حـال حرکت ایم. در تیر 107 و 207 و 307 هم اولین کسانی که رسیدند ما بودیم.

دیشب آقای هادی عـسگری از دوسـتان شـاعر آیینی و یکی دو تا از شاعران مثل سید محمدامین جعفری و آقای حسین متولیان را هم دیدیم و آقای مـؤمنی، حمیدرضا برقعی را هم دیده بود که دیشب داشت می رفت کربلا. یک روحانی هـم دیدیم که مشهدی بـود و از دوسـتان جعفریان و مدام می گفت: «چرا جعفریان را نیاوردید؟» می گفت: «جا دارد ما تمام راه را به جای پیاده و با قدم، سینه خیز برویم.» گفتم: «حاجی جان با همین پای پیاده هم دعا کن برسیم به کربلا. سینه خیز پیش کش!»

شـب اول را در موکب امام رضا(ع) جا خوش می کنیم. دوستان مان 30ـ40 تیر جلوتر منتظر مایند، اما دوستان اصرار به ماندن می کنند و من و مؤمنی هم اجابت می کنیم. موکب بزرگی است که دوستان ایرانی راه انداخته اند؛ همراه بـا مـداحی و سخنرانی. آقای رافعی و میثم مطیعی و محمدرضا طاهری هم برنامه دارند. یک ساعتی می نشینیم در موکب. کم کم دوستان ما را به حیاط پشت موکب هدایت می کنند و سوار ماشین می شویم و کمی دورتر در اتـاق خـبرنگاران پیاده می شویم. من هم دقایقی با آن ها مصاحبه می کنم. بعد به اتاقی می رویم که جای دنج و راحتی است. از صبح تا به حال بیش از 30 کیلومتر راه آمده ایم و تا به حـال سـابقه نداشته که این همه راه رفته باشم. چشمانم سنگین شده. دوستان خبرنگار با ماساژ و اینترنت پرسرعت نذری به سراغ مان می آیند. غذا می آورند، چلومرغ است و بیش از اندازه خوراک ماست.

کمی گـشت و گـذار در اخـبار اینترنت و دیدن پیام های دوستان و سـر زدن بـه گـروه مان در وایبر و بعد هم خواب راحت تا اذان صبح. هنوز هوا تاریک است که به سمت حمام ها و دست شویی ها راه می افتیم. حمام آب ندارد. دست شویی ها اوضـاع شان بـهتر اسـت. وضو می گیریم و نماز می خوانیم و بعد مؤمنی اشاره مـی کند کـه برویم. با بچه های گروه قرار می گذاریم در تیر 507 همدیگر را ببینیم. مؤمنی می گوید بچه ها 40ـ50 تیر از ما جلوترند، باید زودتر راه بیفتیم. بـا دوسـتان خـبرنگار خداحافظی می کنیم. یکی از مسئولان برایمان تعریف می کند که اینجا زمـینش مال یک ثروتمند بوده که وقف موکب کرده و ما در عرض همین یکی دو ماه اینجا را ساخته ایم. صبحانه را گذاشته ایم در مـسیر و در مـوکب ها بـخوریم. جایی سیب نذری می دهند. یک سیب می خورم و کمی جلوتر، شیر اسـت و فـرنی داغ با تکه نانی که خیلی می چسبد.

در راه بروشورهای یک مرجعی را پخش می کردند که من تا به حـال کـمتر اسـمش را شنیده بودم؛ سید بود و قیافه نسبتاً جوانی داشت؛ می گفتند کلی ماهواره و تـبلیغات دارد و در انـگلستان بـرو بیایی دارد. مرد عراقی می گفت: «آقا قمه خوب نیست... من خودم در کربلا قمه زن بودن. .. یـکی از سـفارت انـگلیس از بغداد با رابط قمه پخش کرد...» می گویم: «شما چند اشتباه داشتی. اولاً من خودم قـمه زن بـودن غلط است، باید بگویی قمه زن بودم. دوم، پخش می کرد درست است نه پخـش کـرد... مـرد عراقی خندید و گفت: «شما خودت اگر عربی بگویی، أکثر مِن 10 تا 20 تا غلط اسـت...» گـفتم: «حیف که قبولت دارم. حق با شماست. اصلاً دو ـ هیچ به نفع تیم ملی عـراق...»

طـبق مـعمول در موکب ها بحث درگرفته است؛ آن هم میان بچه های جوان ایرانی. یکی دو جوان عراقی هم هستند و نـشسته اند، دارنـد حرف های بچه های ما را گوش می کنند. بحث شبکه های مذهبی در ماهواره است؛ ماهواره های رنگارنگ و پُرتـعداد. یـکی از بـچه ها می گوید: «14 شبکه اش اگر 1400تا هم بشود، از این جماعت آبی گرم نمی شود! » نمی دانم راجع به چـه کـسی دارنـد صحبت می کنند...

هفده: یا احمد الحسن، اترکنی...!

جلوتر که می رویم، موکبی مـی بینیم کـه با همه موکب ها فرق دارد؛ موکب «احمد الحسن یمانی!» می گویند این آدم، یمانی آخرالزمان است و همان کـسی اسـت که جلوی سفیانی را می گیرد! بالای خیمه شعاری زده اند به این عنوان: «البـیعة لله!»

طـرف از بصره است. سراغش را می گیرم و بلند داد می زنم: «کجاست ایـن نـماینده امـام زمان که با او بیعت کنم؟» عده ای بلند مـی شوند و مـعترض که: «آقا آرام تر!» واقعاً انتظار دارم احمد الحسن را همان جا ببینم و کمی سر بـه سـرش بگذارم، اما کاشف به عـمل مـی آید که طـرف اصـلاً در ایـنجا حضور ندارد و هر کسی نمی تواند ایـشان را بـبیند و نماینده های خاصی شاید سالی یک بار بتوانند با ایشان ملاقات کنند! ایـن را یـک جوان ایرانی که در این موکب خـدمت می کند به ما مـی گوید. مـی گوییم: «خودت احمد الحسن را دیده ای؟» می گوید: «مـن هـنوز به آن درجه نرسیده ام که بتوانم ایشان را ملاقات کنم!» می گویم: «بچه کجایی...؟»

ـ تهران!

ـ کـدام مـنطقه...؟

ـ نارمک!

ـ چه کاره ای؟

ـ در سراجی کیف و کفش کـار مـی کنم.

ـ اسـمت چیست؟

طرف کم کـم نـگران می شود که چرا دارم سـین جیمش مـی کنم، اما با بی حوصلگی جوابم را می دهد که: «میلاد هستم.» من هم می گویم: «عبدالجبار هستم!» طـرف مـی گوید خوش وقتم. می گویم: «خب من حاضرم ارشـاد بـشوم و به دیـن احـمد الحـسن درآیم... اگر بگویم البـیعة لله قبول است؟» مؤمنی خنده اش می گیرد و بعد خیلی جدی شروع می کند به پرس وجو کردن! میلاد جواب مان را مـی دهد کـه: «اول باید نیت کنید!» من می گویم: «نـیت کـردم، بـرو سـراغ بـعدی.» می گوید: «باید قـرآن بـیاورید و استخاره بگیرید و در نیت تان بگویید من می خواهم با احمد الحسن بیعت کنم...» من فوراً قرآن را باز مـی کنم و بـا صـدای بلند به مؤمنی می گویم:

«این استخاره کـه خـیلی بـد اسـت... در آتـش جـهنم داریم می سوزیم... یا احمد الحسن اترکنی!» جوانک در می آید که: «چون قبولش نداری داری می سوزی!» می گفت: «باید نیت کنی و بعد سه روز روزه بگیری و بعد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیه (!) بـه خوابت می آید!»

مؤمنی هم از «سلام الله علیه» گفتن میلاد خنده اش می گیرد! من می گویم: «آقای مؤمنی تو برو، من همین جا می مانم، سه روز روزه می گیرم، بعد تکلیفم را با این موکب روشن می کنم!» مؤمنی خـنده اش گـرفته و دارد بحث می کند که: «حیف شما نیست این همه راه را از ایران آمده ای و درست در مسیر نجف به کربلا، عوض رفتن و رسیدن و زیارت، خودت را وقف کسی کرده ای که اصلاً نمی دانی چه می گوید و چـه کاره اسـت! خب چرا نمی رود با داعش بجنگد و موضعش در برابر داعش چیست؟» میلاد می گوید: «ایشان مقامشان بالاتر از این است که خودشان را درگیر این مسائل کنند! الآن در سـایت ایـشان خیلی ها آمده اند و لایک کرده اند و ایـشان را قـبول کرده اند.» می گویم: «تعدادشان چه قدر است؟» می گوید: «از 40هزار نفر هم بیشترند!» می گویم: «اگر سایت را هک کنند که همه قدرت یمانی تان از بین می رود!» کم کم مؤمنی اصـرار مـی کند که برویم و بیشتر از ایـن وقـت را هدر ندهیم. الآن بچه های کاروان به تیر 507 رسیده اند و منتظر مایند.

کمی جلوتر برای تجدید وضو رفتم به دست شویی و نمی دانم چرا بلند بلند، وقت وضو نیت کردم و گفتم: «یا احمد الحسن!» چـند نـفری که آنجا بودند، خندیدند و مردی عراقی خیلی جدی به عربی ـ فارسی گفت: «آقا لا حقیقت...»

دست سه نفر از بچه های عراقی عکس آقا و حاج قاسم بود. فرخ می گفت: «اصلاً دقت کردید کـه تـوی این سـفر عراقی ها چه قدر بیشتر از سال های قبل تحویل مان گرفتند؟» ظهر بعد از نماز، هر کسی خاطره شب گذشته خود را نقل مـی کند. یکی از بچه های قم می گوید: «در تیر حوالی 606 یک عرب مرا برد خـانه شان. آنـجا هـمه جوان های عراقی به من می گفتند: «شما جیش خامنه ای هستی؟» من هم گفتم: «نه!» ترسیدم دشمن باشند و احتیاط کـردم!

 رسـیدیم به محل قرار. کسی از بچه ها را ندیدیم. ساعتی نشستیم و خستگی راه را در کردیم و چشم دوختیم بـه کـاروانی کـه مثل سیل می آمد و می رفت. بعد دو ساعت، تازه سر و کله سمنانی و ایرج پیدا شد. پیشانی بندهای زرد بـه پیشانی شان بسته بودند. سراغ زاهدی و یوزپلنگ عرصه عبادت را گرفتیم، گفت: «حریف شان نشدم. نـماز را که خواندند خوابیدند. فـکر کـنم الان سوار ماشین شوند و خودشان را به اینجا برسانند.» به سمنانی و ایرج می گوییم: «شما بنشینید و منتظرشان شوید و خستگی درکنید. ما رفتیم جلوتر، وعده مان تیر 707.»

هجده: آقای ناصرالدین شاه قاجار! جلوی موکب منتظرت هـستند!

هنوز در فکر احمد الحسن هستم و اینکه چه طوری اینجا موکب زده و جذب مشتری می کند؛ آن هم در مسیر راه پیمایی اربعین. به مؤمنی می گویم: «یاران امام زمان را هم شناختیم.

نشسته اند و از سایت هایشان لایک می کنند! دشمن بـا خـمپاره و شمشیر به حرم عسکریین حمله می کند. خب اگر دنبال سفیانی هستی، سفیانی همین داعش است، همین آل سقط و سعود و خلیفه و آل خلاف اند دیگر. خدا سایت تان را هک کند که بچه های مردم را گـذاشته ایـد سر کار.» دلم برای میلاد می سوزد که این همه راه را کوبیده و آمده در مسیر راه پیمایی نجف به کربلا و متوقف شده در جایی و فکر می کند دارد خدمتی به امام زمان(عج ) می کند. یکی از دوستان دانـش جوی ایـرانی که با ما همراه شده، می گوید که انگار شعبه دوم احمد الحسن هم در مسیر افتتاح شده. من هم مطابق معمول از فرمایش های خودم خرج می کنم که: «سومی اش که بیاید صاف مـی رود جـام جـهانی!»

همان دوست دانش جو می گوید: «پارسـال هـم آمـده ام.» می گوید بچه تهران است. حدس می زنم بچه جنوب شهر باشد، حدسم اشتباه است، بچه ونک به بالاست. می گوید: «پارسال خودم یـک کـشیش مـسیحی را دیدم که در راه پیمایی با لباس مخصوص خودشان ایـن مـسیر را می رفت. پیرمرد باصفایی بود.» می گفت پارسال موکب چینی ها را هم دیده که دین شان بودایی بوده، ولی موکب زده بودند و به راه پیمایان کـربلا چـای و مـیوه می دادند. می گفت یکی شان هم خانم چینی بود که چادر مـشکی سر کرده بود و در موکب خدمت می کرد. می گفت با دوستان دانش جو آمده است. دانش جوی معماری بود و می گفت از دوستانش عقب مـانده و تـقصیر هـم به گردن همین موکب احمد الحسن بوده که رفته نشسته بـا بـچه های آنجا بحث کرده.

کمی جلوتر اذان می گویند. هم زمان، تعداد موکب هایی که غذا می دهند زیادتر شده. خـیلی ها غـذا را روی سـینی و روی سر گذاشته اند و وسط جمعیت می نشینند تا راه پیمایان بدون هیچ دردسری غـذایشان را بـردارند و مـیل کنند. قیمه، مرغ، ماهی، خورش بامیه، خورشت لوبیا و هزار جور غذای دیگر پخته اند؛ بـیشتر در طـرف های یـک بار مصرف. مؤمنی دنبال جایی می گردد که نماز جماعت برپا باشد. دست شویی ها اغلب شـلوغ اند. مـی گویم: «کمی جلوتر جای خوبی می شناسم.» می گوید: «تو که قبلا این راه را نیامدی!» می گویم: «فـقط دو ـ سـه دقـیقه دیگر بیا، نشانت می دهم.» بعد خودم جلو جلو می روم و 50 متر جلوتر می پیچم در گذری و نـاگهان یـک جای بسیار تمیز با سرویس های بهداشتی خلوت جلوی رویمان سبز می شود.

مؤمنی حـیرت مـی کند. هـر دو وضو می گیریم و می رویم در موکبی که جای نسبتاً بزرگ و خوبی است. اذان را گفته اند و بلندگو اعلام می کند کـه قـامت ببندید به امامت نماینده آقای سیستانی! مؤمنی بیشتر حیرت می کند. نمازمان را مـی خوانیم. هـمان جا غـذای خوبی هم می آورند و تعارف مان می کنند. بلندگویی هم هست که بعد از نماز نام گم شدگان را می گوید. آقـای رضـایی از شـهر آغاجاری، خانواده اش منتظرش هستند. من هم می روم به کسی که اسامی را اعـلام مـی کند می گویم: «بگو آقای مؤمنی از کاروان دل باختگان ایرج، جلوی موکب منتظرش هستند.» مؤمنی دارد دعا و قرآن می خواند کـه یـک دفعه خنده اش می گیرد و پا می شود می آید بیرون. مطمئن است که کار من است.

بـا دوسـتان تماس می گیریم و آدرس این موکب را می دهیم. سمنانی و ایـرج هـم بـه همراه دوستان دیگر از گرد راه می رسند. صبر مـی کنیم تـا آن ها هم نمازشان را بخوانند و ناهارشان را بخورند. در این بین فرصتی است تا به سـراغ هـمان مرد عربی برویم که تـا حـدی فارسی بـلد اسـت و بـلندگو در دست اوست؛ همان که یک بـار هـم نام مؤمنی را اعلام کرده. نام خودش را می پرسم، می گوید: «نامم عبدالزهراست.» قبلاً در خـوزستان هـم چند سالی زندگی کرده. به قـیافه اش می خورد که در جنگ مـثلاً اسـیر شده باشد، ولی این را از او نـمی پرسم. مـی گویم: «اگر برایت امکان دارد به کاروان دل باختگان ایرج خوشامد بگو که خوشحال شوند.» مـی خندد و مـی گوید: «دل باختگان ایرج دیگر چیست؟»

دوباره چـند نـفر از کـاروان مازندرانی ها و تهرانی ها مـی آیند و اسـامی گم شدگان شان را از بلندگو اعلام مـی کنند. عـبدالزهرا می گوید: «دیگر گم شده نداری؟» می گویم: «چرا، مؤمنی را یک بار دیگر بگو. بگو محسن مؤمنی شـریف از کـاروان ایرج.» می گوید. بچه ها خنده شان گرفته است. بـعضی از بـچه های شلوغ جـنوب تـهران کـه اوضاع را برای شیطنت بـر وفق مراد می بینند، می آیند بلندگو را از دست عبدالزهرا می گیرند و می گویند: «علی قربانی از نازی آباد، تولدتان را از طرف مـوکب عـراقی ها مبارک باد می گوییم.» آن یکی می آید و بـا ادبـیات خـودش چـیزهای دیـگری می گوید: «مسلم ذبـیحی! مـادرت را و خواهرت را و عمه ات را در جلوی موکب منتظر گذاشته ای. زود بیا. ..» باز شوخی ما گل می کند و کاغذی به دست عـبدالزهرا مـی دهم کـه بخواند: «آقای ناصرالدین قاجار! پدرت فتحعلی و فرزندت مـظفرالدین شاه در جـلوی مـوکب مـنتظرت هـستند. » ایـن را که می خواند می گوید: «فکر نکن متوجه نشدم. ناصرالدین شاه قاجار را من می شناسم. خدا رحمتش کند، مال خیلی قدیم است.»

نوزده: آدم در این مسیر هی کوچک می شود!

در حوالی تـیر 600، تعدادی چادر مخصوص وجود داشت که متعلق به آوارگان جنگ با داعش بود؛ آوارگانی که از حوالی استان های شمالی و اطراف موصل کوچ کرده بودند و ماه ها بود که در مسیر نجف به کـربلا مـستقر شده بودند. زندگی در چادر برای یکی ـ دو شب نه تنها بد نیست، بلکه حال و هوای آدم را هم عوض می کند، اما اگر طولانی شود، همراه با گرما و سرما و حاشیه خیابان و صدای مـاشین ها و گـرد و خاک و نبودن امکانات زندگی، سختی و دشواری خاص خود را خواهد داشت.

در حوالی تیر 620، آقای ابراهیمی یا همان یوزپلنگ عرصه عبادت به همراه آقای کـاوه فـرخ و زاهدی با جنگ زده هایی که از تـرکمن های مـوصل بودند، به ترکی صحبت کرده بودند. همه از دست اردوغان و شاه عربستان کفری بودند و هرچه لعنت و نفرین بود، نثار داعش و ترکیه می کردند و آرزو می کردند که زنـ و بـچه اردوغان هم به ایـن روز سـخت دچار شوند و مزه این آوارگی را بچشند. ابراهیمی می گفت جای زخم ترکش ها بعد از گذشت چند ماه هنوز روی صورت بچه ها بود. ابراهیمی هم از طرف مردم ایران با آن ها همدردی کرده بود و گـفته بـود که همه مردم ایران با شمایند. گفتم: «عجب کار خوبی کردی و با آن ها همدردی کردی!»

یکی از دوستان می گفت حوالی تیر 700 بود که یک عراقی آمد سر جاده، ما را با اصـرار و التـماس برد خـانه شان. اسمش ابومهدی بود. خانه شان دو اتاق کوچک داشت. زن و بچه اش را فرستاده بود به خانه پدرزنش که کمی دورتر از جـاده بود و همان خانه کوچکش را کرده بود موکب پذیرایی از زوار. یکی از اتاق ها شـده بـود حـسینیه و یک منبر کوچک هم داشت و شب با همان پنج ـ شش نفری که مهمانش می شدند، مجلس روضه بـرقرار مـی کرد. ابومهدی خودش مجاهد عراقی بود و عاشق آیت الله سیستانی و حضرت آقا و حاج قاسم. یـکی دیـگر از بـچه ها می گفت ما هم شب در خانه ای خوابیدیم که برادرش حشد الشعبی بود.

بیشتر راه پیمایان ایرانی زمـینی آمده بودند و از هر که می پرسیدیم، از زیرساخت ها و امکانات ضعیف مسیر مهران و شلمچه گلایه داشـت. امسال همه غافلگیر شـده بـودند. باید دید که سال های دیگر هم این شِکوه ها و شکایت ها هست یا تمام می شود.

زیپ کاپشن ام خراب شده. بچه ها تلاش می کنند درستش کنند، نمی توانند. در وسط های راه یک مرد عراقی را می بینیم که یک چـرخ خیاطی قدیمی آورده و لباس و ساک و زیپ تعمیر می کند. خیلی زود با یک انبردست و یک حلقه کوچک و یک تکه سیم، کارم را راه می اندازد. سمنانی می گوید: «در این مسیر کسی ناامید نمی شود. طرف هیچ چیزی هم کـه نـداشته باشد، با یک تکه سیم و یک انبردست و یک چرخ خیاطی قدیمی دنبال ثواب است و دنبال راه انداختن کار خلق الله.» می گفت: «در دوره امام زمان نیکی زیاد می شود،» می گفت: «آدم در این مسیر هی کـوچک مـی شود! » گفتم: «از تو بعید بود این حرف بزرگ!»

بیست: طرف خانه اش را فروخته و موکب زده!

بچه ها می گفتند دیشب در یکی از چادرها عمار حکیم را دیده اند که وارد خیمه شان شده و دیده که همه در حسینیه دراز کشیده اند و خـواب اند، مـنصرف شده و راه را ادامه داده و رفته. در مسیر پیاده روی یک عراقی برایمان تعریف می کند که کسی را می شناسند که خانه خودش را فروخته تا بتواند در مسیر برای امام حسین(ع) موکب بزند و از زوار پذیرایی کند. می گفت فـلانی الآنـ در خـانه استیجاری می نشیند!

ابراهیمی می گفت در مـسیر راه جـنگ زدگان آمـرلی هم بودند که خودشان صدقه واجب اند، اما با بخشی از آرد و شکر و برنج اهدایی شان غذا درست می کنند و در موکب ها از زوار پذیرایی می کنند.

یاد قدیم ها افـتادم کـه کـسی جرأت نداشت در مسیر نجف به کربلا راه پیمایی کـند و حـتی در دوره صدام اجازه راه پیمایی نمی دادند. قدیم ها بعضی از بزرگان و مراجع از نجف به کوفه می رفتند و در حاشیه رود فرات و در میان نیزارها و با سختی راه را مـی پیمودند و خـود را بـه کربلا می رساندند! آن روزها این همه موکب و امکانات هم نبود و در مـسیر علاوه بر گرسنگی و نبودن آب و امکانات غذایی خطرات جانی هم بود. راستی که این اربعین ها آرزوهای برآورده شـده مـردم عـراق است! دیشب با حاج آقایی در مسیر راه پیمایی هم صحبت شدیم؛ جـوان بـود و از اهالی اصفهان. به شوخی گفتم که کار ابن سعد بوده که همه ما را کشانده تا اینجا! بـاید مـحاکمه اش کـنیم! خندید و گفت: «آن وقت مثل مبارک، آمریکایی ها آزادش می کنند!» بعد شروع کرد برایمان راجـع بـه اربـعین گفتن که چه قدر برکت دارد این اربعین. می گفت اصلاً انقلاب اسلامی ایران مدیون اربعین اسـت؛ اربـعین شـهدای قم، اربعین شهدای تبریز، اربعین در اربعین آمد و انقلاب را پیروز کرد. می گفت: «اربعین سختی دارد. اربـعین یـک سیر و سلوک دشوار است، نباید خیلی راحت از کنارش بگذریم.»

بیست و یک: شمری کـه سـیگار ویـنستون می کشید!

در مسیر راه پیمایی بعد از تیر 1000، جایی یک گروه شبیه خوانی وجود داشت؛ سرها را بر نـیزه کـرده بودند و نوحه محزونی هم پخش می کردند. کنارشان یک تانک و نفربر عراقی بود و رویـ نـفربر هـم دو سرباز عراقی پشت مسلسل نشسته بودند و زیرچشمی شبیه خوانی را هم تماشا می کردند. زوار با نفربر و تانک عـراقی ها عـکس می گرفتند. به سراغ شمر و عمرسعد رفتم و با شمر حال و احوال کردم! داشـت سـیگار ویـنستون می کشید. کمی از شمر و عمرسعد فیلم هم گرفتم. به شمر گفتم که عمرسعد خیلی بی شعور بـوده و کـار خـیلی بدی کرده و او همه ما را تا اینجا کشانده. این ها را به شوخی و به هـمان زبـان فارسی می گفتم. شمر هم در حالی که سیگار می کشید، سر تکان می داد. بعد هم به شمر التـماس دعـا گفتم و راهی شدم. سمنانی خنده اش گرفته بود و می گفت: «حالا چرا التماس دعـا از شمر؟!»

درسـت در کنار بساط شمر و ابن سعد، پنج ـ شش جـوان ایـرانی را دیـدم که خودشان را با قفل و زنجیر بسته بـودند و پیـاده داشتند می رفتند به سمت کربلا! تعجب کردم که نکند این ها هم جزو بـساط شـبیه خوانی شمر و ابن سعد و سرهای بریده بـاشند، امـا نبودند! خـودشان هـم آمـده بودند شبیه خوان ها را تماشا کنند. خواستم از آنـ ها فـیلم بگیرند، نگذاشتند! سمنانی گفت: «نظرت چیست؟» گفتم: «هیچ! نظری ندارم. این هم یـک نـوع شبیه خوانی است! ما مشکل مان این اسـت که آدم های شبیه زیـادی داریـم، اما آدم های اصل کم داریـم!»

نـشستم بر صندلی و داشتم عکس هایی را که از دیروز گرفته بودم تماشا می کردم. یک جا متوجه فـیلمی شـدم که از یک خانواده افغانی گـرفته بـودم. زن و شـوهر جوانی با تـنها دخـتر هشت ـ نُه ماهه شان در مـسیر راهـ پیمایی می رفتند و مدام تلاش می کردند بچه شان نخستین قدم هایش را در مسیر کربلا بردارد. دختربچه کلاه سفیدی بـر سـر داشت و ژاکت صورتی رنگی پوشیده بـود و غـش غش مـی خندید و یـک گـام بر می داشت و می افتاد. پدرش مـی گفت: «بچه ام باید راه امام حسین را برود.» مادر بچه را بغل می کند و می گوید: «امشب خسته شد. باشد، فـردا انـ شاء الله راه می رود. »

بیست و دو: هرچه باشد، من چـند تـاول از تـو بـیشتر پارهـ کرده ام!

هنوز بـه تـیر 800 نرسیده ایم که اولین تلفات را می دهیم: اولین تاول بر انگشتان پای ابراهیمی گل می کند. تاولش بدجور باد کـرده. بـقیه پاهـا هم مستعد تاول شده. سمنانی می گوید نـرسیده بـه تـیر 1000، هـمه پاهـا تـاول می زند. حدسش درست است. زاهدی اصرار دارد که با سوزن تاول را بترکان و بعد بدوز. می گوید: «هرچه باشد، من چند تاول از تو بیشتر پاره کرده ام.» شب بچه ها رفته اند جـلوتر و در تیر 902 جا گرفته اند؛ در چادر بچه های دانشگاه. به تیر 900 نمی رسیم که تاول پای من هم گل می اندازد و راه رفتن برایم دشوار می شود. از اینجا به بعد، باید 500 تیر را با پای تاول زده رفت.

شب نسبتاً سـردی اسـت. کوله پشتی ام را باز می کنم. حوصله شب نشینی و گپ و گفت را ندارم. خسته ام؛ به اندازه ای که اگر سرم را بر بالش بگذارم رفته ام. به سختی می روم مسواک بزنم و آماده خوابیدن شوم. روبه روی همان چادر، تـعدادی از بـچه های عرب آتش روشن کرده اند و یک جوان عرب بساط قصه گویی راه انداخته،؛ چیزی شبیه تئاترهای خیابانی ما. زبان محلی دارد و خوب حرف هایش را متوجه نمی شوم. مشتری های زیـادی دورش جـمع می شوند. یاد فضاهایی می افتم کـه در سـفرنامه «پرستو در قاف» ترسیم کرده ام؛ از مسافران مکه و دشت حجاز در قدیم، از نیران ها که آتش هایی بوده که در صحرا روشن می کردند تا حاجیان راه را گم نکنند و از خنیاگران صحرا کـه در مـسیر کاروان ها قرار می گرفتند و در شـب های صـحرا برایشان آواز می خواندند و آب و هیزم کاروانیان را تأمین می کردند.

از درزهای چادر، سرما به داخل نفوذ می کرد. همان اول چادر ما هشت نفر جا گرفته بودیم. بچه ها عصر آمده بودند و جا را رزرو کرده بودند. هـمین طور کـه دراز کشیده بودم بعضی از ایرانی ها می آمدند داخل تا ببینند در این چادر جا هست یا نه. دیگر از این بیشتر نمی شد در جا صرفه جویی کرد. شاید بیش از 40 نفر در یک چادر نه چندان بزرگ، کـیپ تـا کیپ کـنار هم دراز شده بودیم. یک لحظه رفتم چادر خواب را باز کنم تا دراز بکشم، ناگهان بدجور لرزه افتاد به جـانم. لرزیدم، دندان هایم به سختی به هم می خورد. بچه ها دو تا پتو رویـم کـشیدند، امـا تا ده دقیقه همینطور می لرزیدم. کمی که گذشت، خواب به سراغم آمد و با صدای اذان صبح بلند شدم. دردهـای دیـشب رفته بود. وضو گرفتیم و نماز را خواندیم و باز من و مؤمنی به عنوان پیش قراول کـاروان زدیـم بـیرون. سمنانی و ایرج هم با ما آمدند. یوزپلنگ عرصه عبادت هنوز از بیشه اش بیرون نزده بود. آن وقـت صبح خیلی از موکب ها چای داغ داشتند با شیر و تخم مرغ و کمی جلوتر، سوپ داغ و فـرنی و چیزهای دیگر و همه نـذری و تـعداد موکب ها آن قدر زیاد بود که نیاز به ایستادن در صف هم نبود.

بیست و سه: این کار ابن سعد نیست، کار خود آمریکاست!

دیشب در مسیر که می آمدیم، یک جا ماشینی داشت جعبه های نارنگی را پیـاده می کرد. سمنانی که پارسال هم آمده بود، می دانست که اینجا جعبه های نارنگی را بعضی از آدم ها می خرند و نذر می کنند. اولین جعبه را به نیت مؤمنی خریدیم و نذر کردیم و دومی را هم به نیت خودمان دوتـا. مـؤمنی کمی از ما عقب مانده بود و ما هم با خریدن یک جعبه نارنگی با پول او و نذرش بدون اطلاع ایشان، رئیس خودمان را جریمه کردیم که دیگر از ما عقب نماند. یک جعبه در عرض سـه ـ چـهار دقیقه تمام شد و رفت. نارنگی های خوش مزه ای بود. بعد که خوردیم گفتیم حق مان را از جعبه بعدی می گیریم. هفت ـ هشت نارنگی هم برای خودمان برداشته بودیم و بقیه را نذری دادیم رفت.

در هـمان تـاریکی شب که می آمدیم، یک روحانی را دیدیم که دختربچه ای دو ـ سه ساله را در جعبه ای مثل جعبه نارنگی ما گذاشته بود و یک طناب بسته بود به همان جعبه و آن را با یک دست می کشید و در دسـت دیـگرش هـم ساک نسبتاً بزرگی بود. زنـش هـم هـمراهش بود. دخترکی که توی جعبه نشسته بود کلی ذوق کرده بود از سواری در آن جعبه. همین جور که می رفتیم این خانواده هم کـنار مـا حـرکت می کردند. دلم می خواست در این شرایط دشوار به این روحـانی کـمک کنم. مطمئناً اگر وضع مالی خوبی می داشت برای بچه اش کالسکه می خرید. بی مقدمه و خیلی راحت، با این جمله به سـراغش رفـتم کـه: «حاج آقا، این ابن سعد بی شعور همه ما را به زحمت انـداخته می بینی؟» حاج آقا که اصلاً انتظار این حرف را نداشت، جمله ای گفت که من هم انتظارش را نداشتم. گفت: «نه، ایـن کـار ابـن سعد نیست، کار خود آمریکاست! »

نارنگی ها را به حاج آقا تعارف کردیم و اصـرار کـردیم که همه را بردارد. حاج آقا اصالتش لردگانی بود. از او خواستم که سر طناب را به دستم بدهد و کـمی اسـتراحت کـند. من و سمنانی طناب را گرفتیم و به آرامی کشیدیم و دختربچه آرام آرام به خواب رفته بـود. حـاج آقـای باصفایی بود. سن و سال زیادی هم نداشت، شاید مثلا بیست و شش ـ هفت سال داشـت؛ مـی گفت نـیت کرده بودم بیایم کربلا، دیدم وضع مالی ام خوب نیست، ویزا هم نگرفته بودم. بـعد یـک دفعه در تلویزیون دیدم یک زن عربی راه افتاده در مسیر راه پیمایی از بصره به کربلا و یک گـوسفندش را هـم هـمراه کرده. ناگهان به دلم آمد که این گوسفند دارد به سمت کربلا می رود، ما که از ایـن کـمتر نیستیم. همان شب شنیدم ویزا را هم برداشته اند با وجود دشواری راه و نداشتن پول، به زن و بـچه ام گـفتم سـوار ماشین مان می شویم و می رویم. خدا بزرگ است.

همه پولم 200 هزار تومان هم نبود. تا مرز، ماشین مان هـم خـراب شد و تسمه پاره کرد و 70 هزار تومان پول بنزین و تعمیرات شد. با 40 هزار تومان هـم تـا نـجف آمدیم و الآن دوشب است در مسیریم و خدا را شکر مشکل چندانی نبوده است. ان شاءالله با 70 هزار تومان که داریـم، بـرمی گردیم تـا مرز و از آنجا هم خدا بزرگ است. هرچه اصرار کردیم که پولی از ما بـه عـنوان قرض قبول کند قبول نکرد. گفتیم شماره می دهیم بعد برایمان واریز کن. گفت: «می رسم ایران، بـرادرم بـرایم پول می ریزد.» گفتیم: «خب ما هم مثل برادرتان.» قبول نکرد. گفت: «من مـنظورم از تـعریف کردن قصه خودم این نبود که بـگویم پول بـدهید، مـنظورم این بود که خدا اگر بخواهد در شـرایط سـخت هم آدم را می آورد تا کربلا.»

بیست و چهار: میثم قلیان آن لاین از کرج!

کمی جلوتر یـک جـوان خوش تیپ قلیان در دست مشغول راهـ پیمایی بـود. بچه کـرج بـود و اسـمش را که پرسیدیم، متوجه شدیم میثم قـلیان آنـ لاین است. خوشا به سعادتش. رفتیم روی مخ این یکی کار کنیم، ببینیم چـه کاره اسـت. آدم روشنی بود؛ زمینی آمده بود و بـا سختی زیاد. از مرز مـهران گـله می کرد. قبل از مرز انگار کـمی نـقره داغش کرده بودند. از مرز به بعد را با سه ـ چهار وسیله تکه تکه آمـده بـود و یک شب هم در نجف اقـامت کـرده بـود با چند تـن از دوسـتانش؛ می گفت تا اینجای کـار نـفری 300 خرجمان شده. یاد آن روحانی لردگانی افتادم که چهارنفری یک چهارم این هم خرجش نـشده بـود. گفتم: «قلیان را از کجا آوردی؟» گفت: «از نجف خـریدیم؛ بـا تنباکو و ذغـال.» گـفتم: «اجـرکم با تنباکو!»

میثم مـی گفت: «این همه مهربانی و گذشت از قشر مستضعف عراق سر می زند. هرجا مدرنیته و ثروت تلنبار شود، مـشکل ساز مـی شود!» حرف خوبی می زد. گفتم: «خب مـؤمن! ایـن هـمه داریـم بـا هم قدم مـی زنیم و اخـتلاط می کنیم، یک بفرمایی بزن و یک پک هم به ما تعارف کن!» خندید و گفت: «ببخشید! فکر کـردم نـمی کشید!» گـفتم: «ما شیشه می کشیم!» کلی جا خورد. حـالی اش کـردم کـه در یـکی از کـشورهای عـربی به همین قلیان «شیشه » هم می گویند! جلوتر یک جوان چاق را دیدم با ریش های انبوه و شلوار کردی مشکی در پا و با هیبتی عجیب و غریب! خواستم سلام کنم و سربه سرش بگذارم کـه زودتر سلام کرد و مرا شناخت. از شاعران طنزپرداز بود؛ می گفت: «من خلیفه دانش ام!» جای خلیفه داعش خالی! شعارش هم این بود که در هر موکبی چیزی بخورد!

یکی دوساعتی که راه رفتیم، نـشستیم در تـیر شماره 1007 استراحت کنیم. کلاهم را کشیده بودم تا روی ابروهایم. یکی از بچه ها که کاشف به عمل آمد ذوق شاعری دارد، مرا شناخت و آمد سؤال کرد که فلانی نیستی؟ گفتم: «چرا.» خودش هم خیلی شـبیه مـحسن مخملباف بود. گفتم: «خودت برادر فلانی نیستی؟»

ـ نه، حرفش را هم نزن.

ـ کجایی هستی؟

ـ بچه کرج ام.

ـ چه قدر کرجی توی مسیر است. نکند دوست میثم قلیان آنـلاین هستی؟

ـ نـه، اتفاقاً من تنها دارم سفر مـی کنم. عـاشق تنهایی ام.

گفتم: «خب راهت را بگیر و برو.» خندید و گفت: «وقت داری یک غزلم را بشنوی؟» بعد بلافاصله خواند. غزل بدی نبود؛ چند تا ایراد کوچک داشت که گـفتم.

کـم کم چند نفر دیگر هـم دورمـان جمع شدند و مثل دیشب که آتش روشن کرده بودند و نقالی می کردند، بساط نقد شعر ما هم در مسیر راه پیمایی علم شد. یکی دو نفر از بچه ها مشتاق بودند که در کلاس های شعر شرکت کـنند و مـی گفتند کجا کلاس داری؟ گفتم: «کلاس های من فقط یک جا برپاست و آن هم تیر شماره 1007. »

جوان کرجی گفت: «چه قدر طول می کشد تا من در شاعری کامل شوم؟» گفتم: «حدود 400 و اندی تیر دیگر را که بروی، کـامل مـی شوی!» خندید و گـفت: «نه، منظورم این است که چند ساله می شود مثل فلان شاعر که کتاب چاپ کرده بشوم؟» ـ خب بـاید نام ببری، ببینم منظورت کدام شاعر است؟

ـ مثلاً فاضل نظری!

ـ حداکثر یـک سـال و دو مـاه.

ـ بهمنی چی؟

ـ حداکثر دو سال.

ـ جعفریان چی؟

ـ جعفریان؟ جعفریان که کاری ندارد، حداکثر دو ـ سه ساعت!

بنده خدا باور کرد. گـفتم: « شـوخی کردم. اصلاً هر که خواستی بشوی بشو، اما جعفریان نشو. سراغش هم نـرو، دلیـلش را هـم نپرس!»

بیست و پنج: از هر چادری که صدای اصفهانی ها آمد همان جا اتراق کن!

به بچه ها گـفتم: «اخبار تازه چه دارید؟» گفتند: «دیشب در مسیر کربلا یک زایمان هم اتفاق افتاد! » گـفتم عجب خاطره ای بشود بـرای آن بـچه! مثلاً محل تولدش را در شناسنامه بنویسند: عمود شماره 880 مسیر نجف کربلا! جانبازی نشسته بود؛ درد زانو گرفته بود و می نالید که پارسال با سختی تمام راه را پیاده آمدم و امسال هم خدا قسمت کرد با زانـوبند و مچ بند و با آمپول این راه را تا اینجا آمدم، اما الآن دیگر درد دارد اذیت ام می کند. گفتم: «خدا قبول می کند تا همین جا را که آمدی. بقیه راه را با ماشین برو.»

بحث تاول زدن پا بود و کفش ها. یکی کـفش مـارک خارجی اش را نشان می داد و می گفت: «حدود 300هزار تومان پول دادم کفش خارجی خریدم، باز هم پایم تاول زد. » یکی از بچه های اصفهان می گفت: «من کل مسیر را با یک دمپایی پنج هزار تومانی کهنه رفتم و پایـم هـم تاول نزد! » گفتم: «دیشب جا که راحت گیرت آمد؟» گفت: «بله، یکی از دوستان به من یاد داده که هر چادری که صدای اصفهانی ها آمد، برو و همان جا اتراق کن؛ قبلاً تـحقیق شـده و جای خوبی است. من هم دیشب با بچه های اصفهان بودم در حوالی تیر 880.»

کمی جلوتر رفتیم در یک موکب چای بخوریم، پیرمرد عراقی همان طور که چای غلیظ عربی را به مـا تـعارف مـی کرد، با لهجه فارسی ـ عراقی شـکسته بـه مـا گفت: «آقا! عراقی بد یا خوب؟ ویزا مجانی خوب یا بد؟» بعد سؤال کرد که: «چرا در مرز عراق، زن و مرد قاطی شدن... رعایت نـکردن... خـوب یـا بد؟» گفتم: «حاجی، عراقی خوب، همه چیز خوب» و پیـشانی اش را بـوسیدم. یحتمل ماجراهایی از شلوغی و تجمع این سوی مرز و لابد بعضی بی نظمی ها به گوشش رسیده بود. به قول میثم آن لاین، ایـن هـم از هـمان قشر مستضعف عراق بود که هزینه های چای و قند موکب را هـم یحتمل با دشواری و تحمل فشار زندگی می داد. پیشانی اش را بوسیدم و او هم دستی به سرم کشید و رفت تا سینی چـای را دوبـاره پر کـند و به زوار تعارف کند. موکب کویتی ها در حدود عمود 1160، کباب ترکی می دادند و کـمی شـلوغ بود. قید کباب ترکی را زدیم و رهسپار شدیم.

بیست و شش: با پای راستم راه پیمایی کردم، با پای چپم پیـاده روی!

نـشسته ایم در یـک موکب و منتظریم نماز مغرب و عشا را بخوانیم. 30ـ40 نفری شده ایم و امام جماعت نداریم. مـی خواهم مـؤمنی را بـفرستم جلو، اما به دلم برات می شود که همین الآن یک حاج آقای روحانی از گرد راه مـی رسد. نـاگهان یـک روحانی خیلی جوان و خسته وارد موکب می شود و همه صلوات می فرستیم و نماز را به امامت ایشان مـی خوانیم. بـحث بین چند نفر از جوان های اصفهانی درگرفته. یکی می گوید: «نباید بگوییم راه پیمایی اربعین، بـاید بـگوییم پیـاده روی اربعین.» رفیقش می گوید: «چه فرق می کند؟» و او باز توضیح می دهد که راه پیمایی بار سیاسی دارد و پیاده روی نـدارد. طـرف قانع نمی شود و می گوید: «خب اگر بار سیاسی داشته باشد که بهتر است.» مـن هـم رو کـردم به آن ها و گفتم: «خلاصه تکلیف ما را روشن کنید. تا اینجای راه را نفهمیدیم و اشتباهی راه پیمایی کـردیم، بـعد از این را باید راه پیمایی کنیم یا پیاده روی؟» خودشان هم به نتیجه نرسیده بودند. گـفتم: «مـن از ایـنجا به بعد را با پای راستم راه پیمایی می کنم و با پای چپم پیاده روی! شما هم همین کار را بـکنید!»

حـاج آقـای پیشنماز جوان دقایقی را هم صحبت می کند؛ درباره ثواب راه پیمایی حدیثی می خواند و بـعد هـم گریز می زند به نخستین زائر حرم امام حسین(ع)، جابر بن عبدالله انصاری که چشمانش نمی دیده و عطیه کـوفی دسـتانش را گرفته بود و به سمت کربلا می رفتند. یاد شعری افتادم که شاید 20ـ30 سـال قـبل برای جابر و عطیه سروده بودم و جایی هـم چـاپش نـکرده بودم و تقریباً از یادم هم رفته بود؛ الا یـک بـیتش که در پایان مثنوی گفته بودم:

«کاشکی آنان که چشمی داشتند

/گام مانند تـو بـر می داشتند.»

بعد از نماز مغرب و عـشا قـرار گذاشتیم یـکی ـ دو سـاعت راهـ پیمایی ـ پیاده روی کنیم. درست در کنارمان پیرمردی بـا سـنی حدود 80 سال حرکت می کرد؛ قدم هایش بزرگ و محکم بود و سعی می کرد پیری اش را پنـهان کـند. سلامی کردم و گفتم: «پدرجان از کجا آمده ای؟» گـفت: «از قم.» پرسیدم: «اولین بـار اسـت که به راه پیمایی می آیی؟» گفت کـه ایـن دو سه سال آخر، هر سال آمده. از شغلش پرسیدم، گفت: «قدیم ها کشاورز بودم در روسـتایمان در اطـراف زنجان. بعد که خشکسالی شـد و زنـدگی در روسـتا به سختی مـی گذشت، بـا خانمم مشورت کردم کـه چـه کنیم، برویم تهران؟ شاید آنجا کاری پیدا کردیم و از این وضع دشوار نجات پیدا کردیم. خـانمم کـه زن باایمانی است متوسل شدند بـه حـضرت معصومه و گـفتند بـرویم قـم. وسایل زندگی را یک روز بـار کردیم و آمدیم به سمت قم، من بودم و خانمم با راننده نیسان که از آشناهای خودمان بـود، هـمراه با کمی وسایل خانه و بدون ایـنکه حـتی خـانه ای اجـاره کـرده باشیم و پول درست و حـسابی داشـته باشیم. گفتم می رویم قم، خدا بزرگ است و خودش کمکمان می کند. ما فقط یک آشنا در قم مـی شناختیم و آدرسـش را هـم نداشتیم.

به قم که رسیدیم، در یک مـحلی جـلوی یـک مـغازه امـلاک مـاشین را نگه داشتیم که برویم سؤال کنیم ببینیم خانه ای ارزان قیمت پیدا می شود که پول پیش هم نگیرند. یک دفعه خانمی را دیدیم که به من سلام کرد و حال خانمم را پرسـید. دقت کردم، دیدم زن همان آشنایمان است و خیلی تعجب کردم که توی این شهر بزرگ چه طوری خدا این آشنا را سر راه ما گذاشته. گفتم: اتفاقاً خانمم همراه من است. ایشان به زور مـا را بـه خانه شان برد و گفت: اتفاقاً خانه ما دوطبقه است و مستأجرمان چند روز است که رفته. ما تازه می خواستیم برویم بنگاه بگوییم یک مستأجر پیدا کند. خلاصه بدون هیچ دردسری خدا خـودش کـارها را جور کرد. فردای آن روز هم رفتم حرم و از حضرت خواستم که کاری مناسب شأن من به من بدهد که سربار کسی نباشم و زندگی مان بچرخد. مـشکلم خـیلی زود حل شد. الآن در دفتر یکی از مـراجع بـزرگ خدمت می کنم، چای می دهم و نظافت می کنم. الآن دو سال است که آنجایم و هر دو سال هم به همراه عده ای می آیم که مرا هم با خودشان می آورند. زنـدگی ام الحـمدالله خیلی بهتر شده و هـمین زیـارت امام حسین هم از دولت سر این مرجع بزرگوار است که خیرش همه جور به من رسیده است.»

گفتم خدا به شما و حضرت آیت الله وحید خراسانی هر دو عمر با برکت بدهد. بعد پیـرمرد هـمان طور که پا به پای ما قدم بر می داشت، با همان دل پاک روستایی اش گفت: «خدا از شما هم قبول کند. الهی خیر ببینید. این مسیر یکی ـ دو راز ندارد، خیلی راز دارد. همه اش از اخلاص حضرت اباعبدالله است. آن حـرارت و شـور هنوز هـست.»

جلوتر که آمدیم، یک ایرانی را دیدیم که یک بلندگوی قدیمی درب و داغان را با زن و بچه و کالسکه بچه اش هـمراه کرده بود و بدون اینکه هیأت دار باشد، 200ـ300 نفری را با خودش همراه کـرده و نـوحه های مـداحان معروف را گذاشته بود و در مسیر به سمت کربلا می رفت!

بیست و هفت: بفرما مضیف، آقا!

حوالی تیر 1140، کامیون های زردی صـف کـشیده بودند و زوار را از کربلا به نجف می بردند. فردا روز اربعین بود و بیشتر راه پیمایان به سمت کـربلا مـی رفتند، امـا تک و توک زائرانی هم بودند که کربلا را زیارت کرده بودند و داشتند بر می گشتند به نـجف. دوباره رسیدیم به موکبی که بلندگو بود و گم شدگان را صدا می کردند. این بار مـؤمنی که خودش از مجالست بـا مـن رشد چشمگیری کرده بود، زودتر از من رفت و چند نام از بچه های کاروان را به طرف داد و ناگهان مردی با صدای فارسی ـ عربی در بلندگو گفت: «آقای ایرج و کاوه ثارالله و قزوه از کاروان ناصرالدین شاه منتظرند...» من هـم که همیشه سابقه داشت در هواپیما اسم میهمانانی چون استاد سبزواری و گرمارودی را در کنار نام بیدل دهلوی ـ شاعر قرن یازدهم هند ـ در برگه ای می نوشتم و می دادم تا خلبان به آن ها خوشامد بگوید، رفتم و از بلندگو اعـلام کـردم: «آقای محسن مؤمنی و بیدل دهلوی از هندوستان به جلوی موکب مراجعه کنند.»

کمی جلوتر که رفتیم، تاول ها بدجور اذیت مان کرد. به سمنانی گفتم: «چند کیلومتر تا کربلا مانده؟» گفت: «11 کیلومتر!» گفتم: «بـا ایـن تاول ها این همه راه را چه طور برویم.» یکی از بچه های رزمنده که کنارمان قدم می زد، حرفمان را شنید و گفت: «نترس شاعر! تو که نازنازی نبودی! جاده های سخت تر از این را که تو ناز می کنی، بـچه های جـنگ زیر خمپاره سینه خیز رفتند و آزاد کردند!» طرف غیرتم را بدجور قلقلک داد و رفت. یک لحظه نگاهش کردم، دیدم یک چشمش مصنوعی است و یک گوشه صورتش آثار زخم و ترکش نشسته. تا نیم ساعتی حـال خـوشی داشـتم. یکی باید نشتر می زد بـه ایـن هـمه آماس که زد و رفت. کمی جلوتر، یک جوان دست ما را گرفت و گفت: «بفرما مضیف آقا! بالای موکب شان زده بودند: مضیف عتبه عباسیه.» دعـوت شـده بـودیم به خیمه برادر حسین(ع)! ادب حکم می کرد که اجـابت کـنیم.

بیست و هشت: اینجا کجا، منا کجا!

رسیده ایم به تیرهای آخر، نزدیک کربلا. جاده شلوغ است. ماشین ها در دو باند می روند و مـی آیند و آدمـ ها آنـ قدر هستند که خیابان ها و جاده های خاکی هم کشش این همه جـمعیت را ندارد، اما ازدحام نیست. می شود نشست، کنار موکبی ایستاد و چای نوشید و حتی اگر دلت گرفت مسیر کوچه ای را گرفت و دقـایقی در سـایه نـخلی یا سایبان درختی نشست.

مسیر نجف تا کربلا دل بازترین جاده عـالم اسـت. بسیار بار دیده ام که مسیرهای منا با اندک فشار جمعیتی بسته می شوند و بسیاری از حاجیان را در زیر دسـت و پا له مـی کنند. آنـجا خیانت هم هست، ناجوان مردی هم هست، تنگ دلی و تنگ چشمی آدم ها هم هست و از هـمه بـدتر، انـدیشه هایی متحجر که فکر می کنند کاروان ها همه باید یک سو بروند تا امیرالحاج خودشان بـگذرند. آنـجا در مـنا تنها آرزوی عده ای خودبزرگ بینی است و اینکه همه را در یک کفه ترازو بگذارند و پادشاه خودشان را در یک کـفه! بـرای همین هرگز در آن مسیر جمعیتی این چنین به چشم نمی آید.

اینجا در مسیر راه پیمایی نـجف تـا اربـعین، به کسی طعنه نمی زنند، تنه نمی زنند، مردم را تشنه نمی گذارند، مسیرها را به رویشان نمی بندند و پادشـاهان خـودفروخته را عبور نمی دهند. اینجا گاه ده ها برابر آن جمعیت می آید و می رود؛ با مهربانی و با سـلام و صـلوات، بـا شعار یا حسین(ع)، با شعار برائت از استکبار و شیاطین. یکی از هتل های اروپایی گفته بود اگر کـسی خـدماتی بهتر از ما ارائه بدهد، جایزه دارد. یکی از بچه های عراق در اینترنت همین موکب ها را معرفی کـرده بـود و گـفته بود هتلی وجود دارد به طول 80 کیلومتر که همه چیز را مجانی می دهد و جای خوابش هم مـجانی اسـت و بـیش از 100 رقم غذای مجانی سرو می کنند و مسافر را مشت مال مجانی می دهند و خلاصه برنده جـایزه شـده بود! شنیدم که مسیر نجف به کربلا در ایام نیمه شعبان هم موکب هایش دایر است و از زوار با ساز و آواز پذیـرایی مـی کنند! یک زائر ایرانی می گفت: «من خودم یک بار در نیمه شعبان آمدم.» گفتم: «کـارت چیست؟» گـفت: «الآن کارمند ستاد اجرایی فرمان امام(ره) هستم.»

هـمین طور کـه دارم مـی روم و به این تفاوت ها نگاه می کنم، چشمم بـه یـک جوان خوش ذوق می افتد که نمی دانم بچه کجاست؛ کمی خسته شده است و در مسیری از خیابان، پشـت سـر ماشین ها در حال حرکت است. یـک دفعه کـوله بار و سـاکش را مـی گذارد رویـ صندوق عقب ماشین پلیس! این دیـگر از آن سـوی بام افتادن است! درست است که پلیس عراق آن قدر مهربان است کـه گـاه در مسیر موکب ها می ایستد و به راه پیمایان حـتی نذری تعارف می کند، امـا ایـن نباید سبب شود که یـکی مـثل این آقا آن قدر پسرخاله شود که بار و بندیلش را بگذارد عقب ماشین پلیس؛ آن هـم روی صـندوق عقب. اتفاقاً از آن پلیس خیلی خـوشم آمـد کـه یک لحظه ایـستاد و آمـد وسایل آن آقا را پرت کـرد پایـین. فکر می کنم جوانک متوجه اشتباهش می شود. لباس ورزشی پوشیده. با او به فارسی حرف مـی زنم بـبینم از بچه های وطنی نباشد؛ نیست. عرب اسـت و مـتوجه می شوم کـه عـراقی ها هـم مثل ما بچه های خـوش ذوق کم ندارند!

بیست و نُه: چای ایرانی یا عراقی

نشسته ایم کنار یک مضیف، روی یک مبل قـدیمی و درب و داغـان. از این مبل ها در مسیر راه کم نیستند. خـیلی از مـردم در مـسیر راهـ پیمایی صـندلی ها و مبل های خانه شان را کـشیده اند و آوردهـ اند تا کنار جاده، کنار موکب ها و مضیف ها تا راه پیمایان دقایقی را بر روی آن بنشینند و خستگی در کنند. مرد عراقی در سـینی اش چـند چـای ریخته است؛ از کم رنگ تا پُررنگ؛ می گوید: «چای ایـرانی یـا عراقی؟» پُررنـگ ها یـعنی عـراقی و کـم رنگ ها یعنی ایرانی. می نشینم روی یکی از همان مبل های قدیمی و نیت می کنم، چای عراقی می خورم و از متن فارسی سفرنامه ام بک آپ می گیرم قربةً الی الله! عمود 1307 است اینجا. مؤمنی می گوید: «از احمد بن الحسن هـم بک آپ بگیر!» می گویم: «گرفت. احمدالحسن درست است نه احمد بن الحسن!»

سی: اگر حبیب احمدزاده را داعش می گرفت!

رسیده ایم به داخل شهر کربلا. حوالی تیر 1325 نشسته ایم در کنار جاده بر چمنی و خـستگی جـان را می تکانیم. دو مرد عرب همراه با جوانی آمده اند تا ما را برای پذیرایی و اسکان شب به خانه شان ببرند؛ می گویند خانه مان در روستای «حر» است. قبلا به آنجا رفته ام. قبر حضرت حُر هـم در هـمان جاست. یادش به خیر، با جعفریان در روستای حُر بودیم و گدایان آمده بودند به گدایی توی اتوبوس و مدام خمینی خمینی می کردند؛ یعنی یک اسکناس هـزاری بـه ما بده. من هم گـفتم: «خـمینی نداریم. » کسی گفت: «هست. بدهم؟» بنده های خدا فکر کردند نام او نام یک اسکناس است. گفتند: «بده.» گفتم: «بیایید خودش را بردارید ببرید، مال شما، خیرش را بـبینید!»

خـلاصه یک جوری از این دو مـرد عـرب تشکر کردیم و دعوت شان را نپذیرفتیم. به گمانم 10ـ20 کیلومتر باید سوار ماشین شان می شدیم و می رفتیم به روستایشان. بچه ها هم اهل چنین ریسک هایی نبودند؛ می ترسیدند طرف داعشی باشد و ببرندشان. ای کاش ابراهیم نبوی با مـا بـود و با خیال راحت می رفت پیش داعش. آن وقت دو روزه با تمام داعشی ها رفیق می شد و روز سوم از آن ها گزارش می گرفت و می برد می فروخت به بی.بی.سی و سی.ان.ان. تازه داعشی ها را هم تیغ می زد. بـعد فـکر کردم اگـر حبیب احمدزاده را داعشی ها می گرفتند چه کار می کرد؟ به ذهنم رسید که قبل از همه یک طومار اینترنتی تهیه مـی کرد به امضای مشترک همه جوانان ایران و عربستان و قطر و ترکیه و بعد یـک نـامه در مـحکومیت آمریکا و کشتارش در هیروشیما تهیه می کرد، می فرستاد برای دبیرکل سازمان ملل! بعد هم خلیفه داعش را بر می داشت، شـبانه مـی آمد حوزه هنری، اتاق مؤمنی و وقت ملاقات می خواست با مقامات ما و مدعی می شد کـه خـلیفه داعـش توبه کرده و کاملاً در خط مبارزه با آمریکا و انگلیس قرار گرفته!

سی و یک: شهید زارعی آمـده بود اول کربلا!

اینجا زود به زود خسته می شویم. با پای تاول زده هر جا صندلی و جایی بـرای لم دادن پیدا می شود دقایقی را دم مـی گیریم. بـا نوروزشاد که از دوستان دوران مجله امید انقلاب و سال های 62 و 63 است در همین تیرهای آخر برخورد کرده ایم. حدود 30 سال می شود ندیده ام اش. چهره اش اما در خاطرم مانده. می پرسم: «کجا دیدمت؟» می گوید: «نوروزشادم.» می گویم: «من هم فلانی.» زود نشانی مـجله سپاه را می دهد و بچه هایی مثل شهید زارعی و شهید صبوری و دوستان دیگر ـ بخصوص تقی زاده و شهید نوری ـ و بعد در مسیر کلی از خاطرات سال 88 می گوید و از بچه ها که حالا چه قدر پراکنده شده اند و هرکدام شان یک راه را رفته اند و گل هایی کـه رفـتند و به شهادت رسیدند و تک و توک هایی که مانده اند و خیلی شان مسیرهای مختلفی را می پیمایند.

بعد از خاطرات کردستانش با شهید احمد زارعی می گوید؛ خاطراتی بکر و شنیدنی. نمی دانم این شهید زارعی چه کرده که هـمیشه در بـهترین لحظات از بهترین سفرها یا به خوابم می آید یا کسی را با واسطه و بی واسطه می فرستد به سراغ مان. دلش کربلایی بود. این بار هم انگار خودش با پای خودش آمده بود به اول کربلا! یـادش مـی کنیم در همان دروازه ورود به کربلا به همراه آقای نوروزشاد.

از بچه ها آدرس خانه ای که در کربلا سکونت داریم را می گیرم و نوروزشاد را هم همراه می کنم؛ می گوید با فلان دوستش در فلان تیر نزدیک حرم حضرت ابوالفضل قـرار داریـم. مـی گوید قرارمان امشب ساعت ده و فردا صـبح سـاعت ده اسـت. دو قرار گذاشته اند که لااقل اگر امشب نشد، فردا همدیگر را ببینند. می گویم: «پس امشب با مایی، فردا برو سر قرارت.» در تیر 1342 بـوی سـبزی قـرمه سرخ شده می آمد. بدجور هوس قرمه سبزی کردم امـا از غـذا خبری نبود.کمی جلوتر در یک مغازه نمایشگاه ماشین فلافل نذری می دهند. فلافل خوشمزه ای است. جلوتر که می رویم شلوغ مـی شود. در جـایی جـوان هایی نشسته اند و کفش زوار را واکس می زنند و گرد و خاکشان را تبرک می کنند. بعضی بـا گریه می گذرند، بعضی با تواضع و بعضی هم مثل من که اجازه می دهم گرد و خاک کفشم را تبرک کنند! بـعد هـم خـیلی از خود راضی، در حالی که کمی تا قسمتی از آسمان دل و چشمم ابری شـده بـا لبخندی می گذرم و به سمت حرم سقای دشت کربلا راهی می شوم.

در چهارراه بعدی یک طومار بلند نـوشته اند در حـمایت از شـیخ نمر ـ روحانی مبارز عربستانی ـ با حدود یک میلیون امضا در حمایت از جانش. مـی روم و امـضا مـی کنم؛ با همان جمله مشهوری که از خودم است: «گور پدر و مادر شاه عربستان!»

سی و دو: امشب مـرا بـبر، بـرسان به حرم امام خمینی(ره)!

در ورودی کربلا یکی از بچه ها داشت خاطره شب گذشته اش را تعریف می کرد کـه در کـربلا مجبور شده بود یک شب را در اتاقک پشت تریلی بخوابد! می گفت جا سخت گـیر مـی آید. رانـنده به گمانم مال کربلا نبود، می خواست انگشترم را به زور هدیه بگیرد. در نزدیکی های حرم حضرت ابـوالفضل یـک نوجوان عراقی را دیدیم که تنهایی از موصل آمده بود. می گفت: «داعش موجود!» و معلوم بـود کـه بـه سختی خود را به کربلا رسانده است.

در راسته ای که در کربلا خانه گرفته بودیم هیئت ها و موکب ها کم نـبودند. یـک جا هیئتی بزرگ بود متعلق به کسی که وضع مالی اش خیلی خـوب بـود و اکـثر وقت ها چلوکباب می داد. صف چلوکباب خیلی شلوغ بود. ترجیح دادیم برویم خانه ای که نشانی اش را داشـتیم، زودتـر پیـدا کنیم. ته همان خیابان آش می دادند. از سرمان هم زیاد بود. خوردیم و گشتیم و گـشتیم تـا خلاصه یکی از بچه های کاروان زقر آمد سراغ مان و پیدایمان کرد و ما را برد به محل اسکان.

به خـانه کـه رسیدیم، علی حسن عباس آمده بود به استقبال مان،؛ صاحب همان خانه دو طـبقه نـوساز که داده بود به کاروان ما. خانه بـزرگی بـود، مـنتها هنوز شیشه ها را نینداخته بود و اتاق ها و حمام هـنوز در نـداشت و بچه ها با چسب و مشما جلوی سرما را گرفته بودند. علی عباس راننده کامیون بـود؛ مـی گفت پنج دختر و یک پسر دارد و تـنها پسـرش کارمند شـهرداری کـربلا بـود. خانه را هم تازه ساخته بود و بـرای تـبرک، سال اول نذر کرده بود که خانه را بدهد به زوار امام حسین(ع) و پولی هم نـگیرد.

شـب گروه «سوجه یابان» کربلا سوژه هایشان را ریختند روی مـیز که ببینم کدامشان اول مـی شوند. هـیچ کدام از سوژه ها در حد «سوجه» نبود! تـنها مـولوی دوست موفق به صید سوجه شده بود و آن هم پیرمرد ایرانی در مسجد کـوفه بـود؛ می گفت یک پیرمرد ایرانی بـا خـودش یـک رم حافظه آورده بـود و نـمی دانست این چیست و به مـن مـی گفت همشهری! یکی پیدا کن که از من دو ساعت عکس و فیلم در نجف و دو ساعت در کربلا بگیرد و بـریزد ایـن تو...

قشنگ تر از این «سوجه» را من بـرایشان تـعریف کردم کـه در بـین الحرمین یـک پیرمرد حدود 90 ساله دیـدم که تک و تنها بود؛ نه کوله بار سفری داشت و نه کیسه خوابی و هرچه می گفتم: «با کـی آمده ای؟» نـمی دانست و فقط مرا نگاه می کرد و می گفت: «امـشب مـرا بـبر بـرسان بـه حرم امام خـمینی(ره)! بـقیه راه را خودم بلدم... من خانه مان در باقرآباد است...» گیج شده بودم که این وقت شب حرم امام خـمینی و بـاقرآباد کـجا و کربلا و بین الحرمین کجا!

سی و سه: حاجی غـزه! مـا را بـبر غـزه!

فـردا صـبح یکی از بچه های هیأت آقای زقر و بچه های شهرک ولی عصر اصرار داشت که با من بیا تا پشت بام خانه. رفتم، از پشت بام تا حرم امام حسین(ع) دیده مـی شد و نخل هایی که آن اطراف بودند منظره قشنگی داشتند. از پشت بام، نخل های بلند به اندازه شش ـ هفت طبقه قد داشتند و بعضی خرماها را نچیده بودند. گفتم: «اسمت چیست؟» جوانک گفت: «حسین!»

ـ کجا کار می کنی؟

ـ لاله زار تـوی صـنف الکتریکی ها. ..

خب، بفرما امرت را. ..

مرا قسم داد به حرم امام حسین(ع) و مدام می گفت: «حاجی غزه! یک چیزی می گم نه نگو...» گفتم: «خب بگو! » گفت: «حاجی غزه! ما را ببر غزه. ..» هـمان مـوقع صدایی مثل انفجارهای سرزمین اشغالی به گوشمان خورد. از بالای پشت بام نگاه کردم که ببینم صدا از کجاست، دیدم دارند آشغال می سوزانند و صدا از تـرکیدن چـیزی در میان آشغال هاست!

یکی از بچه های هـمدان آمـده برایش حساب کنم که تا به حال چه قدر خرج کرده،؛ کارگر است و بی سواد. می نویسم 141 هزار پول ویزا، 150 هزینه اقامت در کربلا و نجف، 53 کرایه اتوبوس. می گوید: «حـساب کـن ببین از 500 تومان که دارم چـه قدر بـرایم می ماند. می خواهم سوغات بخرم!» می گوید: «تا اول راهنمایی خوانده ام و در مغازه پدرم کار می کنم. در دوره احمدی نژاد وضع دلار خوب نبود، خوب کاسبی نکردیم. حالا می گویند وضع دلار خوب می شود و وضع مان بهتر می شود.» گفتم: «مگر مـغازه چـی دارید؟» گفت: «تعمیر کفش! !» گفتم: «وضع هر که خوب نشود، در دولت فعلی وضع تعمیراتی های کفش خوب می شود!» گفت: «چرا؟» گفتم: «دارند با دلار آزاد نخ و سوزن های اصلی وارد می کنند که هم ارزان است و هم جنسش خوب اسـت، دیـگر کفش ها پارهـ نمی شوند. نخ و سوزن های دوره احمدی نژاد اصل نبودند. یک نوع واکس جدید هم قرار شده فرانسه به مـا بدهد که اگر به کفش بزنند تا صد سال کار مـی کند!» بـنده خـدا مانده بود که دارم شوخی می کنم یا جدی می گویم!

یک خبر بد این که ایرج گرسنه شده و از شـدت گـرسنگی رفته تن ماهی سرد خورده! من هم به شاه کرمی که از بچه های کاروان زقـر اسـت آرام چـشمک می زنم که: «ایرج جان! مگر نشنیدی که خوردن تن ماهی سرد آن هم در کربلا در روز اربعین کـراهت دارد؟» ایرج اما حواسش به این ثواب ها و کراهت ها هست و سرش کلاه نمی رود. شاه کرمی مـی گوید همین دو ماه پیش زن جـوانی در مـحل ما تن ماهی سرد خورد و و فوراً مُرد. بنده خدا تازه ازدواج کرده بود! من هم که اصلاً خبر را نشنیده ام شروع می کنم به ترساندن ایرج که: نه آن که مُرد نصف تن را بیشتر نـخورد، ایرج فقط یک قاشق خورده... بعد سمنانی می گوید که نه، همه تن ماهی را خورده! بدبختی این ایرج بیدی نیست که از این بادها بلرزد، انگار این بچه با تن ماهی سرد بـزرگ شـده و خودش می داند که حالا حالاها مردنی نیست! اما این برای من یکی سؤال است که روز اربعین در اوج این همه نذری دادن در کربلا باشی و ظهر بروی تن ماهی سرد بخوری! به این مـی گویند آخـر بی ذوقی! تازه یک جور نون خشک آورده که اسمش را گذاشته ام «نان ایرج!» دهان را زخم می کند و مزه صابون می دهد!

سی و چهار: شگفتا بی سر و سامانی عشق!

در نجف کفش و دمپایی از دست نـدادم، امـا در کربلا تا به حال دوبار دمپایی ام گم شد؛ یک بار در حرم حضرت عباس(ع) و یک بار در حرم امام حسین(ع) و هر بار پابرهنه راه افتادم تا رسیدم به یک دمپایی فروشی! شاه کرمی مـی گفت دو بـار هـم کفش مرا بردند؛ سری اول در کـربلا و ایـن بـار هم در نجف!

نزدیک حرم امام حسین(ع) و در مسیر تل زینبیه، باز برخوردیم به چند نفری که گم شده بودند. پیرزن مشهدی کـاروانش را گـم کـرده بود و نه پولی داشت و نه تلفنی و نه شـماره ای! لااقـل یک کیفی، علامتی، نشانی ای به گردن می انداخت با دو سه شماره تلفنی که بشود کاری کرد. مانده بودم که رئیـس کـاروانشان کـیست و چرا فکر این روزها را نکرده! کمی جلوتر یک جوان ایـرانی مدام دنبال مینی بوسی می گشت که در آن ساک و پاسپورتش را جا گذاشته بود.

در خیابان یکی از بچه های کاروان زقر را دیدم. اسمش جـلال شـاه کرمی اسـت. می گوید: «در همان ساختمان پدرخانمت کار می کنم، در اداره زیرساخت.» می گفت: «از شاعرها کی بـود کـه می گه چه قدر زود دیر می شود؟» می گویم: «قیصر! قیصر امین پور.» لابد خدا به دلش انداخته که در اینجا و درست در کنار گـنبد امـام حـسین(ع) در عصر اربعین یاد قیصر کنیم؛ همان طور که در ورودی کربلا یاد شهید احـمد زارعـی کـردیم. بعد این دو بیت از مثنوی نی نامه قیصر را در آن جا زمزمه می کنم:

 

شگفتا بی سر و سامانی عـشق

بـه روی نـیزه سرگردانی عشق

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش می کشاند

 

می گوید: «اینجا چـه قدر چـیزهای خوب و دیدنی وجود دارد. کاش از اول سفر یک خودکار و کاغذ به من می دادی و همه را مـی نوشتم.» بـا اصـرار حاج اسماعیل زقر و دوستانش، ترکیب بند کاروان نیزه را می خوانم. بچه ها نماز خوانده اند و روضه خوانی کـرده اند و سـینه زده اند، اما همچنان اشتها دارند که بر سر و سینه بزنند؛ بچه های شهرک ولیـعصر یـافت آبـادند و خیلی حس و حال خوبی دارند. تا به حال با این ترکیب بند این همه از بچه ها گـریه نـگرفته ام. بعضی شان عجب حال خوبی دارند. حس اش به خود آدم هم منتقل مـی شود. تـرکیب بند کـه تمام می شود، رهایم نمی کنند: «باز هم بخوان.» دوباره چند غزل و باز گریه و باز حس و حـال خـوب روضـه. دست آخر به سختی خود را از دستشان نجات دادم و رفتم تا نمازم را بخوانم.

سـی و پنـج: هرچه داد می زدم، کسی به دادم نمی رسید!

ظهر اربعین در حرم حضرت ابوالفضل بودم. جمعیت غوغا بود، اما نـمی دانم چـه طور یک دفعه کنار ضریح حضرت ابوالفضل بودم! یکی دو ساعت بعد یک بار بـه حـرم امام حسین(ع) رفتم؛ غلغله بود، جای سـوزن انـداختن نـبود، موبایل ها را می گرفتند اما مرا خوب نگشتند و بـا هـمان موبایل وارد حرم شدم. چند تا عکس هم گرفتم که یکی از بچه های ایرانی تـذکر داد کـه در حرم ورود موبایل ممنوع است. یـک بـار با جـمعیت هـمراه شـدم و نزدیک به ضریح که رسیدم جـمعیت مـرا با خود به بیرون برد. دوباره برگشتم به سمت حرم و این بـار مـوبایلم را دم در از من گرفتند و با هر سختی ای بـود خود را یک بار دیـگر بـه سمت ضریح کشاندم، اما حـدود یـک ربع تا 20 دقیقه در میان فشارهای جمعیت گرفتار شده بودم و نه راه رفتن داشتم و نـه راه بـرگشتن. مانده بودم در جایی که از هـر چـهار طـرف فشارهای سخت و طـاقت فرسا مـی آمد.

کم کم نفسم بـه شـماره افتاده بود، چشمانم سیاهی می رفت، هرچه داد می زدم کسی به دادم نمی رسید، اصلاً صدایم از حلق بـیرون نـمی رفت. ازدحام بود و فشار و دست هایی که بـه حـرم نمی رسید و جـلوتر راه گـریز بـسته شده بود. در یک لحـظه شهادتینم را گفتم و ناگاه بادی به صورتم خورد و نفسی در سینه ام جان گرفت. مردی تنومند با مـلیت هـندوستانی التماس را در چشم هایم دیده بود و در آخرین لحـظات بـه دادم رسـیده بـود و مـرا از میان آن همه فـشار بـیرون کشیده بود. بیرون که رفتم دردی شدید را در سینه ام حس می کردم، تاول های پایم ترکیده بود و دوباره دمپایی ام را گـم کـرده بـودم. انگار روح و جانی تازه در جسمم دمیده باشند، بـا درد نـفس مـی کشیدم. بـه خـانه کـه رسیدم تمام شب را از درد نتوانستم بخوابم. با هر نفس، دردی شدید را احساس می کردم، شب های دیگر درد بیشتر می شد که کمتر نمی شد؛ دردی که تا یکی دو ماه با من بود و هر بـار که به بیمارستان و پزشک مراجعه می کردم می گفتند شکستگی ای در کار نیست.

در برگشت جلوی چند هتل منتظر شدم که وای فای جواب بدهد و با وایبر تلفنی به بچه ها بزنم که مقدور نشد. کـمی جـلوتر بچه های گروه حاج اسماعیل آمده بودند به خیابان و دسته عزاداری راه انداخته بودند. در کربلا اطراف بین الحرمین پر شده بود از دسته های مختلف عزاداری. صبح که از کربلا بیرون می زدیم در خروجی شهر کربلا بـه سـمت نجف خیلی از کارمندان شهرداری تهران را دیدیم که لباس رفتگری پوشیده بودند تا به نظافت شهر کمک کنند. دوستان می گفتند این ها بیشترشان از مدیران ردهـ بـالای شهرداری تهران اند. یکی از بچه ها تـعریف مـی کرد که در کربلا یک درجه دار نظامی را سوار ماشین دیده که در حال دور زدن بوده و یک دفعه چشمش می افتد به حرم و گنبد امام حسین (ع) و سلام نظامی می دهد! صـبح خـیلی زود، مولوی دوست با چند تـا از دوسـتانش رفتند کاظمین و گفتند از همان طرف می رویم مرز مهران.

سی و شش: السلام علیک یا ابوالهول!

صبح زود پیاده راه افتادیم به سمت نجف. مرد عراقی که خانه اش را در کربلا به ما داده بود، صبح زود بـا دوچـرخه آمده بود به خانه سر بزند و وسایل را تحویل بگیرد. باران می بارید. آقای زقر و گروهش هم داشتند پیاده می رفتند. باران تندتر شده بود، اما هنوز هوا مطبوع و قابل تحمل بود. تـا کـیلومترها هیچ وسـیله نقلیه ای پیدا نمی شد. به سختی خود را به گاراژی رساندیم که کامیون های بزرگ مردم را به سمت نجف مـی بردند تا حوالی سیطره کربلا ـ نجف که می شد وسط های راه و از آنجا تاکسی ها و مـاشین های خـطی دیـگر بودند.

گاراژ غلغله بود. ماشینی پیدا نمی شد. اگر هم پیدا می شد باید خیلی فرز و زرنگ بودی کـه خـودت را از عقب کامیون بالا می کشیدی. تقریباً کار دشواری بود که فقط از جوان های زبل و زرنـگ بـرمی آمـد. چند کامیون پُر شد و نوبت به ما نرسید. اصلاً صف و قانون و قاعده ای در کار نبود. هر کـامیونی از گوشه ای مسافرانش را پُر می کرد و می رفت. تا چشم به هم می زدی می دیدی کامیون پُر شده. مـانده بودم که این پیـرمردان و پیـرزنان و زن و بچه مردم چه طور باید سوار شوند. خلاصه، یک کامیون بود که دوستان ما را هم کشان کشان بردند و با هر زحمتی بود خود را داخل کامیونی دیدیم با 70ـ 80 مسافر. بعضی از جوان های عراقی هـم بودند با خانواده هایشان و باد بود که پیچیده بود در عقب کامیون و باران که نم نم می زد و سرما که به جانمان نفوذ می کرد و بچه های کوچک که صورتشان از سرما گل انداخته بود. کربلا رفـتن چـندان هم راحت نبود.

کامیون به سرعت می رفت تا حوالی تیر 700 و آنجا همه را پیاده می کرد و ایست بازرسی و دوباره سوار شدن به ماشین های دیگر و آن ها که مثل ما نگران پول و کرایه نبودند، تـاکسی اجـاره می کردند و بعضی که اهل صرفه جویی بودند منتظر ماشین هایی مثل اتوبوس و مینی بوس و کامیون می شدند تا خود را یک جوری به نجف برسانند. در مسیر که بر می گشتیم، موکب های مسیر نـجف بـه کربلا جمع شده بود. ماشینی که ما را به نجف می برد در مسیر جایی دور زد و حدود چند کیلومتر را در مسیر موکب ها به سمت کربلا رفتیم. یاد موکب ها و مسیر و خاطرات دو ـ سه شب قبل افـتادیم، یـاد فـیلم روز واقعه افتادم و مردی که دیـر بـه کـربلا رسیده بود. درست در همین لحظه یک نفر را دیدم که با کوله بارش داشت پیاده به سمت کربلا می رفت؛

تقریباً دو روز بعد از اربعین و درسـت وقـتی کـه موکب ها جمع شده بود. مؤمنی گفت: «بنده خـدا دیـر رسیده و نه غذایی، نه چای و آبی!»

راننده مطابق معمول کمی فارسی بلد بود و از سردار قاسم سلیمانی کلی تعریف مـی کرد. مـاشینش سـمند بود و می گفت: «ایران صنعت ماشین، خیلی خوب...» پرسیدیم کجایی اسـت، گفت: «از شهر کفل هستم» و بعد هم اشاره کرد که از جاده کفل و سه راهی حیدریه می رود. قبلاً این راه را رفته بـودم. مـی دانستم کـه راه حله و بابل باستانی از همین سه راهی حیدریه است. قبلاً با مـوسی بـیدج و محمدرضا عبدالملکیان به شب شعر جهانی بابل دعوت شده بودیم و دوست شاعر عراقی مان دکتر علی شـلاه ـ کـه نـماینده مجلس عراق هم بود ـ ما را از بغداد به بابل برده و در استراحت گاهی که مـتعلق بـه صـدام بود، در کنار رود حله ساکن شده بودیم.

کنار مجلس ابوالهول و دروازه باستانی بابل هم رفتیم و چـند روز بـرنامه شـعرخوانی داشتیم. یک روز هم از آنجا ما را از همین راه سه راهی حیدریه به نجف و کربلا بردند. یـادش بـه خیر، بندر عبدالحمید ـ شاعر عراقی ـ هم از پاریس آمده بود و مدام سیگار برگ مـی کشید و از شـعر «کـنار مجسمه ابوالهول» من خیلی خوشش آمده بود و به زور اصرار داشت که آن شعر را بـه او تـقدیم کنم که کردم.

چند هفته بعد، او هم شعری نوشت و از فرانسه با ایمیل فـرستاد تـقدیم بـه من. داشتم خاطرات کنار رود حله را مرور می کردم و یاد شعر سعدی افتاده بودم که «از حله بـه دجـله می رود آب...» از چند شهر کوچک گذشتیم و در جایی به دوستان گفتم که به مـجسمه ابـوالهول هـم یک سلامی بدهیم! خدا کند داعشی ها به سراغش نرفته باشند! هرچه باشد آزار این مجسمه بـه کـسی نـمی رسد و می ارزد به هزار هزار خلیفه داعش! رسیدیم به کفل و در کنار یک ایـستگاه صـلواتی ایستادیم و چای عراقی و نان نذری و یک ساعتی کشید تا رسیدیم به نجف و در همان میدان ورودی شهر نـجف کـنار بزرگراه و روبه روی یک مسجد پیاده مان کرد. کم کم اذان شده بود و رفتیم در مـسجد نـماز خواندیم.

سی و هفت : بدون تخلص چه طور شـعر می گویی؟!

مـسجد قـرق کاروان یزدی ها شده بود. بیرون که آمـدیم روبـه روی مسجد کنار چمن ها نشستیم تا بقیه دوستان هم برسند. همان جا بلندگو داد می زد کـه مـاشین ها از خیابان امام صادق (ع) مجانی بـه سـمت مرز حـرکت مـی کنند. قـبل از آن هم مردی ایرانی را دیدیم که جـلوی مـا را گرفته بود و می گفت: «پولم تمام شده کمک کنید.»

برگشتیم به همان اتاق و هـمان هـتل مشهور به گوانتاناما! در بازار نجف قـدم می زدم. این سفر اصـلاً حـال خرید ندارم، به زحمت دلم را راضـی کـرده ام که دو سه تا انگشتر نقره در نجف برای اهل و عیال بخرم. یک انگشتر در نـجف زنـانه می خرم و دو تا هم برای دوقـلوهای بـابا. طـلبه جوانی فقط 50 هـزار تـومان پول دارد و می خواهد دو تا انگشتر در نـجف بـرای مادر و خواهرش بخرد و فروشنده هرچه انگشترها را در ترازو سبک و سنگین می کند با پول جوانک جور در نـمی آید. راهـنمایی اش می کنم که دو قطعهسنگ خوب در نجف بـخر و بـبر ایران روی رکـاب نـقره سـوار کن، خرجش کمتر مـی شود، اما جوانک به این راضی نیست و می خواهد هر طور شده با دو انگشتر برود به خـانه شان. کـلی با فروشنده چانه می زنیم، اما حـریفش نـمی شویم. دسـت آخـر 30 هـزار تومان دیگر بـاید بـدهد. دست به جیب که می شوم جوانک از جیب دیگرش یک تراول دیگر بیرون می آورد و انگشترها را می خرد! در بـازار قـدم مـی زنم و کمی جلوتر یک جوانی جلویم را می گیرد و مـی گوید: «سـلام آقـای شـاعر! تـخلص شـما چیست؟» بی اختیار یاد بیگی و تخلص چرچیل می افتم که من و اسرافیلی این تخلص را برای بیگی درست کرده ایم، اما به طرف می گویم: «ببخشید، من تخلص ندارم!» طرف هم خـیلی جدی در می آید و می گوید: «پس بدون تخلص چه طور شعر می گویید؟» من هم می گویم: «بیت آخر شعرهایم را نمی گویم؛ چون جای تخلص در بیت های آخر است!» طرف هم لابد باور می کند و تشکر می کند و می رود.

سی و هـشت: گـواهی نامه درجه یک اعمال!

 ایستاده ایم کنار وادی السلام و هر 20ـ30 دقیقه یک بار جنازه ای می آورند و لا اله الا الله گویان می گذرند. گاهی چند قدمی با جنازه ها حرکت می کنم. این بار پشت سر جنازه ای هستیم کـه از شـهدای حشد الشعبی نجف است. عکسش را هم جلوی تابوت زده اند.

هنوز سه ـ چهار ساعتی به پرواز باقی بود که وسایل مان را جمع کردیم و از هتل زدیم بـیرون. سـید روحانی جوانی با ایرج عـکس مـی گیرد و می گوید خدا اعمال همه مان را قبول کند. می گویم: «حاج آقا مگر خبر را نشنیدی که فقط اعمال دو نفر قبول شد؟» می گوید: «نه.» می گویم: «دیشب تلویزیون اعلام کـرد؛ یـکی از کاروان اصفهانی ها و یکی هـم ایـرج از کاروان ما!» بنده خدا گیج مانده بود که این دیگر چه خبری است! یاد مکه و آن حاج آقایی افتادم که در کاروان ما بود و در منا یکسر جمعیت را به گریه می انداخت که دعـا کـنید امام زمان اعمال تان را قبول کند. روز آخر منا رفتم سراغش و گفتم: «حاج آقا اعلام کردند از کل حجاج فقط حج دو نفر قبول شد.» فوراً گفت: «حج کی؟» گفتم: «یک حاجی از آفریقا و یکی هـم خـود من!» طـرف کلی خندید!

بعد یاد سفر شب های شعر سیستان افتادم در 20 و اندی سال قبل که به شاعران اجتهاد ادبـی می دادم و اولین اش را هم برای زکریا اخلاقی نوشتم. به بچه های کاروان گـفتم: «بـیایید بـه همه تان گواهی نامه و سرتیفیکیت زیارت می دهم.» قبل از همه، گواهی قبولی اعمال درجه یک معادل دکترا را به اتفاق آرا دادیـم بـه شیخ محسن مؤمنی ـ رئیس خودمان!

به ایرج هم گواهی نامه درجه دو اعمال و درجه یـک تـوقف در حـرم را دادم. اعتراض داشت به اولی که گفتم باید رسیدگی کنم و از او خواستم حمد و سوره اش را بخواند تا مخارج حـروفش اشتباه نداشته باشد! به سید امیرابراهیمی ـ متخلص به یوزپلنگ عرصه عبادت ـ گواهی نامه درجـه یک ماساژ و درجه یـک فـرار از راه پیمایی و درجه چهار عبادت دادیم! سیدمحمدتقی زاهدی دسته دار طهرانی هم گواهی نامه بهترین عکاس و فیلم بردار و سرتیفیکیت درجه یک شیک پوش ترین زائر را گرفت!

سی و نُه: می گفت «ندیدید او به من تجاوز کرد!»

با حرم امیرالمؤمنین(ع) وداع کـردیم و آمدیم کنار قبرستان وادی السلام. آنجا چند تاکسی ایستاده بودند و مسافر می بردند به فرودگاه و به هرکجا که مسافر می خورد. مسافران خیلی بیشتر از تاکسی ها بودند. به یک تاکسی گفتیم: «فرودگاه»، گفت: «100 هزار تـومان! » اصـل کرایه به پول ما چیزی حدود 60 ـ70 هزار تومان بود! پول را قبل از سوار شدن می خواست! چهار نفری نشستیم، مؤمنی را هم نشاندیم در صندلی جلو، هرچه بود رئیس مان بود. طرف هم پول ها را گذاشت توی داشـبوردش و حـرکت کرد. سمنانی هی می گفت 30 هزار تومان زیادی گرفت. گفتم: «فدای سرت، بگذار برویم.» راننده نرسیده به فرودگاه می خواست ما را پیاده کند و از همان جا سر و ته کند و برود باز مسافران دیـگر را سـوار کند. بهانه کرده بود که بچه ام مریض است باید بروم. نمی خواست 10 ـ 15 دقیقه در صف تاکسی ها بماند و ما را از گشت پلیس فرودگاه بگذراند، تازه بعد از گشت به اندازه یک کیلومتر راه بود و ایـن رانـنده زبـل می خواست ما را به امان خـدا رهـا کـند. تازه متوجه شدم که چرا این همه اصرار داشت که زودتر پول را از ما بگیرد.

گفت: «پیاده شوید.» مؤمنی خواست پیاده شود، گفتم: «بـنشین! مـا پیـاده نمی شویم. باید تا آخر راه و مقصد ما را برسانی.» هـر چـه داد و قال کرد، گفتم: «نه، فایده ندارد. الان اصلاً با این کوله بارمان و با این وضعیت نباید ما را رها کنی. نـگاه کـن هـمه تاکسی ها دارند وارد فرودگاه می شوند. » این آدم طمع کار از بیرون در فرودگاه دارد مـاشینش را سر و ته می کند، تازه از همه بیشتر هم گرفته است. گفت: «اگر پیاده نشوید من می روم شما را می رسانم همان قـبرستان! » و مـن بـاز اصرار کردم که: «نه، باید بروی داخل فرودگاه! » ناگهان پار را گذاشت روی گـاز و رفـت. من هم نامردی نکردم، یقه پیراهنش را از پشت گرفتم و گفتم: «زود دنده عقب بگیر وگرنه بلایی سرت مـی آورم کـه در قـصه ها بنویسند! » طرف آمد دست به یقه شود، پیاده شدم و حق به جانب تر از او گفت: «خـیلی خـب، اگـر به مقصد نمی رسانی، پول را بده و برو! » طرف خیلی زرنگ تر از این بود که نم پس بـدهد.

یـکی ـ دو تـاکسی هم دور و بر ما ایستاد که ببیند چه خبر است، اما من همان طور جدی ایـستادم و کـوتاه نیامدم. طرف که فهمید سمبه پرزور است، کوتاه آمد و دنده عقب گرفت. می گفت: «از دسـتت شـکایت مـی کنم.» گفتم: «خیلی ممنون. حتماً با هم به اداره پلیس می رویم. ..» مؤمنی خنده اش گرفته بود و سـعی مـی کرد فشار خون من و راننده طمع کار را پایین بیاورد. راننده هم مدام به مؤمنی مـی گفت: «نـدیدید او بـه من تجاوز کرد!» با صدای بلندتر داد زدم که: «مرد حسابی خجالت بکش! من چه تجاوزی کردم؟» مـؤمنی خـنده اش را نمی توانست فرو بخورد و می گفت: «منظورش این بود که یقه مرا گرفتی.» کـمی جـلوتر کـه رفتیم مؤمنی گفت خدا پدرت را بیامرزد. این همه راه را چه طوری باید می آمدیم؟

چهل : فلافل خوردیم، رفتیم کربلا!

ایـنجا هـمه جـور آدم پیدا می شود. بعضی از دوستان تعریف می کردند یک ون از نجف تا فرودگاه زوار را مجانی مـی برد و مـی گفت: «أنا خادم الحسین!» یاد راننده عراقی افتادم که 25هزار دینار اضافی گرفته بود و تازه ما را داشـت وسـط راه پیاده می کرد!

مهندس چمران گوشه ای نشسته بود و دورش هم مثل همیشه شلوغ بـود. مـرا که دید، پرسید: «از شاعران و نویسندگان چه کـسانی آمده اند؟» هـمان طـور که داشتیم صحبت می کردیم یک جوانی آمـد جـلو و با صدای بلند گفت: «آقای شهید چمران! بفرمایید آب! »

نشسته ایم در هواپیما. تا بـه حـال هیچ خلبانی برایمان این هـمه از سـوخت هواپیما و وزن هـواپیما و مـسیر آن نـگفته؛ هواپیما با وزن 60 تن... از مسیر بغداد و کـربلا بـه سوی کامیاران و اسلام آباد... الآن مسیر عوض می کنیم و از مسیر کنگاور و همدان به سـوی تـهران... سرعت ما 954 کیلومتر با باد مـوافق... بعد خلبان خودش و هـمکارش را هـم معرفی می کند و می گوید: «من خـلبان شـهریاری صبح که از خانه بیرون زدم خیلی خوشحال بودم که امروز خادم امام حـسین(ع) هـستیم. سرمهمان دار هواپیاما هم آقای نـجفی...» جـوانکی کـنارم نشسته. سن و سـالش مـی خورد که نصف من سـن داشـته باشد؛ حدود 25ـ26. دارد زیارت عاشورا می خواند. زیارتش که تمام می شود از او سؤال می کنم: «سوغاتی چی خریدی؟» مـی گوید: «هـیچی، به بچه ها پول دادم برایم ده تا مـهر و تـسبیح بخرند.»

بـرگشتیم تـهران. رسـیدیم به فرودگاه امام(رهـ ). قدیم ها که بابا یا عمو و بابابزرگ از کربلا می آمدند، یک شهر به هم می ریخت، تا چـند شـبانه روز خرج بود و سوغاتی و سور و چاووشی خوانی و بـیا و بـرو. حـالا جـوان زائر کـربلا از هواپیما پیاده مـی شود؛ نـه تنها کسی به استقبالش نیامده، که خودش باید با موبایل پدر و مادر و برادر و خواهر را پیدا کند و بگوید: «جـایتان خـالی! جـایتان زیارت کردم...» طفلک زاهدی زنگ زده به خـانه شان، کـسی گـوشی را بـرنداشته. بـه سـختی باباش را پیدا کرده و باباش هم گفته: «فعلاً کسی خونه نیست... برو دفتر کارت، شب بیا.» می گویم: «لابد گفته یک چیزی هم بخور و بعد شام بیا. می بینی! زیـارت هم زیارت های قدیم!» ایرج خانی آباد پیاده می شود، می گویم: «خداحافظ گل برادر! لاله خودروی در حمام روزی...»

در یک گروه وایبر بچه ها قرار گذاشته اند: فوتبال گل کوچک، فردا قرارمان تیر بعد سیطره. .. هنوز تـیرها و سـیطره و موکب ها هستند و ما رسیده ایم به تهران! یاد حرف آن جوانک افتادم که می گفت در مسیر که می آمدیم بعضی ماشین های خودمان خیلی پول می گرفتند. بعد یاد آن طلبه لردگانی افتادم که با زن و بچه هایش و بـا 60 ـ70 هـفتاد تومان آمده بود، یاد بچه هایی که توی میدان ورودی نجف با جیب خالی دنبال ماشین های صلواتی می گشتند، گفتم: خدا کند گیر آدم های نااهل نـیفتند و هـمه به سلامت و خوشی برگردند بـه خـانه و زندگی شان.

با نگاه به اولین فیلم موبایلم برگشتم به فرودگاه نجف. خیلی از بچه های آشنا بودند. برادر شهید چمران، سعید قاسمی، حاج آقا سیدجوادی، بـچه ها هـم مثل من داشتند بـا مـوبایل شان از حاج سعید فیلم می گرفتند و حاجی هم با حرارت مثل همیشه حرف می زد؛ می گفت: «در مسیر راه پیمایی هوس غذای لبنانی کرده بودم که یک دفعه بچه های لبنانی را دیدم که موکب زده بودند و مرا کـه دیـدند، دورم جمع شدند و تعارف کردند که حاجی! بیا به موکب ما و جایتان خالی. ..» وسط های فیلم یک دفعه صدا را برد بالا و رو به من گفت: «غزه! باب المندب را هم گرفتیم. می فهمی یعنی چی؟ باب المندب!» مـی گفت: «اگـه خواستی چـیزی بنویسی، بنویس: فلافل خوردیم، تسبیح چرخاندیم رفتیم کربلا. .. بنویس ان شاءالله فلافل می خوریم، تسبیح می گردانیم، می رویم قدس!»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر