هفته نامه کرگدن - امید توشه: سنت اگزوپری نویسنده ای تحسین شده در تاریخ ادبیات فرانسه است، اما بیش از آن خلبانی جسور بود، مردی که تا فرودش در قعر مدیترانه، داستان های ناگفته بسیاری را در زندگی اش خلق کرد.
آنتوان دو سنت اگزوپری مانند «شازده کوچولو» پایش روی زمین نبود. با قوانین و زندگی آدم ها جور نشد و تنهایی اش را در آسمان بیش از همه چیز دوست داشت. با معیارهای خودش خوب زندگی کرد، اما دلش مدام از این جهان و آدم هایش می شکست. گل سرخی که او دوستش داشت، مجبورش کرد تنهای سفر کند.
هوانورد جسوری که هذیان های حین پروازش را روی زمین می نوشت و خوب هم می نوشت. کتاب هایش مانند «زمین انسان ها»، «پرواز شبانه» و «شازده کوچولو» حسابی قدر دیدند. مرگ اسرارآمیزش در انتهای جنگ جهانی دوم باعث شد تا به افسانه سنت اگزوپری اضافه شود. اگزوپری معتقد بود: «آنچه مرد را زنده نگه می دارد، قدم برداشتن و به جلو رفتن است. حتی اگر به پرتگاه ختم شود. پس یک قدم دیگر لازم است برای قدم های دیگر. همیشه قدم هایی برای برداشتن هست، فقط باید به پیش بروی»؛ آخرین قدم او سقوط در دریایی بود که هیچ گاه جسد او را پس نداد.
117 سال از تولد پسرکی که همکلاسی هایش دماغش را به خاطر سوراخ های بزرگش به شیپور تشبیه و او را مسخره می کردند، گذشته است. «آنتوان ماری ژان باپتیست روجر سنت دو اگزوپری» تنها شش ماه بعد از آغاز قرن بیستم در خانواده ای اصیل و اهل مرکز فرانسه به دنیا آمد. «تونیو کوچولو» آن طور که پدر و مادرش صدایش می کردند، پسر اول و سومین فرزند این خانواده بود. پسرکی کنجکاو و اهل سوال.
ریشه خانواده سنت اگزوپری به اشراف میان قرن هجدهم می رسید. او در یک قلعه روستایی بزرگ شد. مرگ پدر چهل و یک ساله اش در حالی که او تنها چهار سال داشت، زندگی مرفه آن ها را برای همیشه تغییر داد. مادر بیست و هشت ساله اش باید پنج فرزند قد و نیم قدش را بزرگ می کرد. مرگ پدر اولین مواجهه مستقیم تونیو کوچولو با مرگ بود. مادرش او را به مدرسه نخبه های کاتولیک فرستاد و تلاش کرد تا جای خالی پدر برای فرزند وسطش احساس نشود.
سال ها بعد برای مادرش نوشت: «دنیا را گشته ام، روزهای سختی را گذرانده ام، اما تمام آن سال ها و شادی ها ارزش یک نوازش مادرانه تو را نداشت.»
خیلی زود شیفته کتاب ها و اختراع جدید آن روزگار، هواپیما شد. در مدرسه محبوب نبود. علاقه اش به خوردن صبحانه و سوراخ های گشاد دماغش مایه تمسخرش می شد و در عوض او تنهاتر می شد و بیشتر به نوشتن، کتابخانه و رویای پرواز علاقه مند می شد.
از شانزده سالگی تلاش کرد به ارتش و نیروی دریایی فرانسه بپیوندد، اما موفق نشد. چند ترم مهندسی معماری خواند، اما توجهش به این رشته جلب نشد. در نهایت در زمانی که تنها بیست و یک سال داشت به عنوان مکانیک هواپیما به خدمت نیروی هوایی فرانسه درآمد تا دوران سربازی اش را بگذراند. پیوند او با این پرندگان آسمانی هیچ گاه تا زمان مرگش به پایان نرسید و همین رفاقت نامانوس در نهایت موجب مرگش شد.
بزرگمنشی به نام آنتوان دو سنت اگزوپری
«پرواز رفتاری مردانه است؛ عظمت حرفه خلبانی در این است که مردان را به یکدیگر پیوند می دهد و به ایشان می آموزد که نعمت حقیقی در زندگی، داشتن رابطه با انسان هاست، نه تملک اشیای مادی»؛ این تصوری بود که آنتوان از پرواز در آسمان داشت. البته او عاشقانه خلبانی را می پرستید. جایی نوشته بود: «از فراز آسمان آدم ها چنان کوچکند که همه به یک شکل در می آیند.» خطرپذیری او با آن هواپیماهای ابتدایی باعث شد تا جزو اولین نسل خلبانان باری جهان قرار گیرد.
مسیرهای طولانی از اروپا به قاره های دیگر با پرنده های ناامنی که حتی از ارتباط های رادیویی ساده هم بی بهره بودند، باعث شد تا خمیرمایه آثاری مانند «پیک جنوب»، «پرواز شبانه» و حتی «شازده کوچولو» در ذهنش شکل بگیرد. خلبانی در آن ایام شغلی بسیار خطرناک بود. خلبانان معمولا مکانیک هم بودند و اگر در میانه مسیرهای طولانی مشکلی پیش می آمد، باید خودشان آن را حل می کردند.
کتاب «پیک جنوب» جزو اولین آثار اوست. او در این کتاب به دورانی می پردازد که به عنوان خلبان ارتش فرانسه مدتی را میان قبایل مراکش زندگی کرده بود. هنگامی که در بیست و سه سالگی به فرانسه بازگشت، نوشتن را به شکل جدی آغاز کرد. در سال 1925 داستان کوتاهی از او به نام «مانون» به چاپ رسید، اما نوشته ای میان مایه بود و کسی به آن چندان توجه نکرد. «پیک جنوب» بود که توجه برخی از بزرگان ادبیات آن روز فرانسه را برانگیخت، اما در حقیقت این «پرواز شبانه» بود که نام آنتوان دو سنت اگزوپری را به عنوان استعدادی جوان در حوزه ادبیات تثبیت کرد.
وقتی «پیک جنوب» را به ناشران بزرگ پاریسی ارائه کرد، برخی آن را مناسب چاپ تشخیص ندادند، اما در نهایت یکی از ناشران با او قرارداد بست ابتدا «پیک جنوب» و سپس «پرواز شبانه» به چاپ رسید. مقدمه ای که آندره ژید بر «پرواز شبانه» نوشت، ناگهان نام نویسنده سی ساله اش را بر سر زبان ها انداخت. ژید در جایی از این مقدمه نوشت: «با این که کتاب نخست سنت اگزوپری را بسیار دوست می دارم، اما این یکی را سخت بدان ترجیح می دهم.
در پیک جنوب که از تجارب یکی هوانورد استفاده و جذاب و گیرا توصیف شده، رگه ای از احساس وجود دارد که باعث نزدیکی قهرمان داستان به خواننده شده است. ولی قهرمان پرواز شبانه با وجود این که به معنای تمام کلمه آدم است، ما به اوج خصیصه بزرگمنشی می رسد.» گویی آندره ژید در حال توصیف شخص آنتوان دو سنت اگزوپری است. مردی که سفرهای متعددش به نقاط مختلف جهان، به او بینشی عمیقی در مورد ماهیت زندگی و وجوه انسانی بخشیده بود.
بحثی بی فایده بر سر ایدئولوژی
در اروپای دهه سی میلادی که برخورد ایدئولوژی های بشرساخته به اوج خود رسیده بود و جهان آبستن خونین ترین جنگ تاریخ می شد، آنتوان از انسان هایی می گفت که با وجود تفاوت های فرهنگی و ظاهری در اصول اساسی با یکدیگر تفاوتی ندارند. معتقد بود: «بحث کردن بر سر ایدئولوژی بی فایده است، چون می شود ثابت کرد که همه ایدئولوژی ها به اعتقاد گویندگان آن ها درست هستند، در عین حالی که همه آن ها مخالف یکدیگرند و این بحث ها امید نجات و رستگاری انسان را به یاس تبدیل می کند؛ در حالی که آدمی همه جا نیازهای یکسان دارد.» اگزوپری به هیچ ایدئولوژی معین سیاسی گرایش نداشت، او عاشق زندگی و البته انسانیت بود.
«پرواز شبانه» در 1931 انتشار یافت و استقبال شایانی از آن شد. شاید اوج دوران زندگی آنتوان همین سال 1931 باشد. علاوه بر این که کتابش قدر می دید با «کونسوئلو» ازدواج کرد. بیوه ای که از او چند ماهی بزرگتر بود و در لوندی و عشوه گری تا نداشت. او برخلاف آقای نویسنده خلبان، روابط عشقی آتشینی را پشت سر گذاشته بود و با همسر عاشقش، بسیار تندخو و عصبی رفتار می کرد.
چند ماه بیشتر طول نکشید تا آنتوان بفهمد که درگیر عشقی پرماجرا و یک طرفه شده و همسرش او را دوست ندارد. با این حال روح ناآرام آنتوان که از شکستی عشقی هم بر می گشت، باز هم هوای پرواز داشت. دلش می خواست در آسمان گم شود؛ اما دوباره حادثه ای تازه و این بار در اسپانیا باعث شد بار دیگر روی تخت بیمارستان بیفتد.
اندکی که بهتر شد به نیویورک رفت و کتاب «زمین انسان ها» را نوشت که در سال 1938 منتشر شد و «خلبان جنگ» را که در 1942 نوشت، خاطراتش از حضور در نبردهای سال 1940 بود. شعله رو شدن جنگ دوم جهانی و مهم تر از آن اشغال فرانسه دوست داشتنی اش توسط آلمانی ها باعث شد تا با وجود مشکلات جسمی ناشی از حوادث و سن بالا، بار دیگر به اصرار به خدمت ارتش و نیروی هوایی درآید. او پیش از آغاز جنگ دوم در سفری به آلمان با تبلیغات نازی ها آشنا شده بود و سخت با اندیشه آن ها احساس بیگانگی می کرد. در بازگشت از آلمان نوشت: «حکومت هیتلر، آدم پرورش نمی دهد، از انسان ها عروسک های فرمانبردار می سازد.»
آنتوان دو سنت اگزوپری در دسامبر 1940 در ایالات متحده از هواپیما پیاده شد. بار دیگر به مامن امریکا بازگشت تا دوباره بنویسد. دور از هیاهوی اروپا، در سواحل غربی اقیانوس اطلس بهتر می نوشت. چمدانش را بست و در طبقه پنجم آپارتمان یک روزنامه نگار نیویورکی به نام سیلویا همیلتون در منهتن ساکن شد.
سیلویا اندکی فرانسه دست و پا شکسته بلد بود و آنتوان هم به همین مقدار، انگلیسی. سنت اگزوپری رفته بود امریکا تا دوران نقاهتش را طی کند؛ اما در همین ایام بود که بهترین شاهکارهایش را خلق کرد؛ «قلعه»، «خلبان جنگی» و «شازده کوچولو» را در آخرین سفرش به نیویورک نوشت.
روزهای سختی بود. از عشقش به کونسوئلو سرخورده بود. همسرش او را دوست نداشت و این واقعیت در تصویری که از شخصیت گل سرخی که در کتاب «شازده کوچولو» موجود است به راحتی قابل فهم است.
در نامه ای نوشت: «حتی یک پیراهن سالم بدون سوراخ هم ندارم. نه جوراب، نه کفش، نه هیچ چیز و سپس تو که با آن لباس های نو راه می روی. فکر می کنم بدون من شادتر خواهی بود و من هم آرامش را در مرگ می یابم.»
ابتدا رمان «قلعه» را نوشت که در سال 1948 و پس از مرگش به چاپ رسید. پس از آن نوبت «خلبان جنگ» بود و در آخر، «شازده کوچولو» را خلق کرد. می گویند یک روز در تابستان 1942 در کافه معروف آرنولد نیویورک توجه ناشر آثارش «اوژن رینال» و همسرش الیزابت به شخصیت کوچکی جلب شد که آنتوان موقع ناهار روی دستمال سفره کشیده بود.
آن ها پیشنهاد کردند که از این چهره به عنوان شخصیت اصلی کتابی برای کودکان استفاده کند. اگزوپری کار را آغاز کرد و در پایان سال کتاب «شازده کوچولو» خلق شد. درست قبل از ترک امریکا با هدف پیوستن به ارتش فرانسه، اگزوپری به میزبانش یک کیسه کاغذ مچاله شده داد. آن کیسه حاوی دست نوشته ها و نقاشی های کتاب «شازده کوچولو» بود، پر از لکه قهوه و سوراخ های کوچک ناشی از آتش سیگار.
این داستان در آوریل 1943 در انتشارات رینال و هیچکاک، به زبان انگلیسی و فرانسه منتشر شد. نسخه فرانسوی آن را انتشارات گالیمار در سال 1946 منتشر کرد. این درحالی بود که نویسنده اثر که در سال 1944 در اوج آسمان ناپدید شد، هرگز چاپ کتاب خود را در فرانسه ندید.
شازده کوچولو که بود؟
نوشته های پیشین آنتوان دو سنت اگزوپری مخصوص بزرگسالان بود. به قهرمانان خلبانی که در اوج آسمان به تنهایی مشکلاتشان را حل می کنند؛ اما این بار قهرمان شازده کوچولویی بود که از سیارکی دورافتاده به زمین آمده بود. این بار خلبان هم بود، اما تنها برای روایت داستانی که شهریار کوچولو را از چه کسی الهام گرفته، اختلاف زیاد است. برخی به برادر کوچکش اشاره می کنند که در چهارده سالگی بر اثر بیماری فوت کرد. پسرکی که قبل از مرگ گفته بود: «بعد از مرگ، زندگی از بین نمی رود؛ این جسم تنها مثل یک پوسته است.»
اما نقل قولی دیگر وجود دارد که آنتوان سنت اگزوپری هنگام سفر به مسکو در قطار کودک موطلایی لهستانی را در آغوش پدر و مادرش می بیند و می نویسد: «میان زن و شوهر کودکی بود که با روحی سبک به خواب رفته بود. به چهره دوست داشتنی او که به خواب فرورفته بود خیره شدم. او همچون یک میوه طلایی از آن زن و مرد پدید آمده بود. سرشار از جذابیت و پیروزی بود. به صورت و لب های او خیره شدم و با خودم گفتم: این چهره یک موسیقیدان است؛ صورت فرزند موتسارت. او تصور راز زندگی است. تمام شازده کوچولوهای دنیای ما آن چنان تفاوتی با او ندارند.» و در همان جا شخصیت اصلی داستان نام می گیرد.
شازده کوچولو هر که بود، میوه زندگی هنری آنتوان دو سنت اگزوپری محسوب می شد. جهان بینی و فلسفه او به مفاهیم زندگی را در جملات و شخصیت های او می توان دید؛ البته بیش از همه عاشقانه او و کونسوئلو بود. گل سرخ مانند همسرش که اسم داشت، سرفه می کرد و با نامهربانی عاشقش را از خود می راند.
او در امریکا مشتاق دیدار همسری بود که در فرانسه به زندگی خودش مشغول بود و چندان همسر نویسنده اش را تحویل نمی گرفت. البته بعد مرگ نویسنده، کونسوئلو نامه های پرشماری از همسرش به خود را منتشر کرد که ردی کی از آن ها آنتوان نوشته بود: «می دانی، گل سرخ تو هستی. شاید هرگز نتوانستم دریابم چگونه از تو مراقبت کنم. اما همیشه تو را جذاب و دوست داشتنی یافته ام.»
البته برخی معتقدند این نامه ها واقعی نیستند، اما در کتاب نشانه های این که شازده کوچولو بخشی از وجود آنتوان باشد و گل سرخ، همسر بی محبتش، کم نیست.
سنت اگزوپری در شازده کوچولو تنها همسرش را تصویر نکرده بود. بره گوسفند، از سگی سیلویا الهام گرفته شده بود. روباه هم همان روباهی بود که آنتوان سال ها پیش در صحرای آفریقا هنگام یکی از سقوط های پرتعدادش آن را رام کرده بود مرد چاق پول پرست هم یکی از اولین ناشرهایش در فرانسه بود.
نقاشی های سردستی کتاب را خود آنتوان کشید. البته قرار بود یکی از دوستانش این کار را انجام دهد. «برنار لاموت» که پیش از این خلبان جنگ را تصویرگری کرده بود برای شازده کوچولو هم انتخاب شده بود، اما سیلویا رینهارت تمام تلاشش را کرد تا آنتوان راضی شود، خودش نقاشی های کتاب را بکشد. نتیجه چنان دوست داشتنی شد که تبدیل به مهم ترین کتاب فرانسوی زبان در جهان شود.
رویا دیدن در آب
دوستان امریکایی اش می دانستند دیگر برگشتنی در کار نیست. آن هایی که او را پیش از ترک امریکا در 1943 دیدند نوشتند که «دیگر نمی خواست زنده بماند» و «خداحافظی هایش را کرده بود»؛ در آغاز سال 1944 به دوستی نوشت: «من زندگی ام را تلف می کنم، هرگز چنین احساس خفت و بیهودگی نداشته ام و این وحشتناک و بی رحمانه است.» این نقل قول ها باعث شد زمانی که هواپیمایش در یک روز تابستانی در مدیترانه سقوط کرد، بسیاری آن را یک جور خودکشی تصور کنند تا شصت سال بعد که لاشه های هواپیمایش کشف شد.
کشف لاشه هواپیما هم از ابهام ها کم نکرد و با این که روی بدنه آن نشانی از گلوله نبود، اما تصور بر این است که به دلیل مشکل فنی، سقوط کرده است. چند شب پیش از مرگش در آسایشگاه خلبانان از تختش چمدان کوچک رمزداری را به دوستش می دهد تا پس از مرگش آن را باز کند. هر دو گریه شان می گیرد. بعدها در آن چمدان، آثار منتشر نشده او یافت شد.
قرار نبود، آن شب او پرواز کند. نامش در لیست خلبانان پشتیبان بود. وقتی یکی از آن ها به مرخصی می رفت، دیگری جایش را می گرفت؛ اما او آن بدن فرسوده از سقوط های متعدد و قلبی شکسته از ازدواجی ناموفق را در کابین هواپیمای لاکهید پی- 38 جا داده و روی فرانسه محبوبش پرواز کرده بود.
می گویند در راه برگشت اسیر آلمانی ها شده بود. قرار نبود آن روز هوا صاف باشد. هواشناسی گفته بود آسمان ابری می شود و به همین دلیل هنگام بازگشت مشکلی برای او به وجود نخواهدآمد. اما روز 31 جولای 1944 حتی یک لکه ابر هم در آسمان شمال مدیترانه دیده نمی شد.
در یکی از کتاب های بیوگرافی قهارترین خلبان نویسنده تاریخ ادبیات، یک خبرنگار نقل کرده است: «هنگامی که اواسط دهه سی از اگزوپری پرسیدم بهترین راه مردن چیست؟ جواب داد سقوط در آب، چون درون آب احساس مردن نمی کنید به دیدن رویا می روید.»
سال 1988 یک ماهیگیر در نزدیکی مارسی دست بندی را از درون آب بیرون کشید که نام همسر اگزوپری- کونسوئلو- روی آن نقش بسته بود و در سال 2004 لاشه هواپیمایش از آب گرفته شد، بی آن که اثری از جسد او در آن باشد. توصیفش از مرگ در شازده کوچولو هم یک جور رهایی بود: «به جز یک برق زردرنگ که نزدیک قوزک پایش درخشید، اتفاقی نیفتاد. لحظه ای بی حرکت ماند. آهسته بسان درختی که آن را بریده اند، بر زمین غلتید و چون زمین شنی بود، صدایی از افتادنش برنخاست.»