سیندی لاموث، آتلانتیک؛ افرادی که در کودکی ناچارند مسئولیت خواهر و برادرها یا والدین خود را برعهده بگیرند، در بزرگسالی به مراقبتکنندگانی بیاختیار1 تبدیل میشوند.
لورا کیزل وقتی 6 سال بیشتر نداشت، برای برادر نوزاد خود نقش مادر را بازی میکرد. گهوارۀ برادرش دقیقاً کنار تخت او قرار داشت، بهطوریکه وقتی نوزاد نیمهشب گریه میکرد، این لورا بود که او را بغل میکرد و برایش لالایی میخواند تا به خواب برود. لورا میگوید که هر روز مسئول عوضکردن پوشک برادر نوزاد خود بود، و باید مطمئن میشد که غذا خورده است یا نه. لورا به یاد میآورد که در بیشترِ دوران کودکی خود، دورهای که مادرش بهشدت درگیر اعتیاد به هرویین بود، از برادرش نگهداری میکرده است.
کیزل میگوید از زمانی که به یاد دارد باید از خودش مراقبت میکرده، برای خودش غذا آماده میکرده، لباس میپوشیده، و خودش را سرگرم میکرده است. به خاطر میآورد که در مدرسه کودکی عبوس و گوشهگیر شده بود که بیشتر وقتها موهایش کثیف و نامرتب بود.
دوران تاریکی بود که با عصبانیتهای خشونتآمیزِ مادرش حتّی سیاهتر هم میشد. کیزل، که حالا یک نویسندۀ مستقل 38ساله است، میگوید: «مادرم هر وقت خمار بود، عصبانیتش را سر من خالی میکرد. من ضربهگیر یا سپر بلای برادر کوچکترم (که خیلی بیدفاعتر از من بود) شده بودم، و خودم را قربانی میکردم تا مادرم خشمش را سر من خالی کند» (مادر کیزل اکنون در قید حیات نیست).
او میگوید، از یک زمانی، یاد گرفته بود برای اینکه در امان باشند برادر کوچک خود را بردارد، به دستشویی برود و در را ببندد. به یاد میآورد: «بار سنگینی روی دوشم احساس میکردم، فکر میکردم برادرم آنجا بدون من ممکن است بمیرد».
کیزل یکبار دچار ورمهای کهیری شدیدی شد که ماهها ادامه داشت؛ خودش معتقد است بهعلت «بار تنهایی و مسئولیت در آن سن» به این عارضه مبتلا شده بود. کیزل توضیح میدهد که، در آن سن کم، برعهدهداشتن مسئولیت یک نوزاد هزینههایی داشت. «گاهی وقتها برادرم را کتک میزدم، هلش میدادم یا به بازویش ضربه میزدم، چون به تنگ آمده بودم و نمیدانستم با جیغ و دادهای یک کودک 2 ساله چطور کنار بیایم، وقتی خودم فقط 8 سالم بود».
سرانجام، وقتی کیزل نُه سال داشت، پدربزرگ و مادربزرگش سرپرستی او و برادر سهسالهاش را بهعهده گرفتند، اما ضربۀ روحیِ وضعیتِ قبلی زندگیشان با آنها باقی ماند. کیزل میگوید وقتی چهارده سال داشت از حملۀ هراس روزانه، اختلال وسواس فکری-عملی2 و افسردگی رنج میبرد. میگوید تازه وقتی که بزرگتر شد توانست بفهمد که بیماریهای مزمن متعددش با تجربههای دوران کودکیاش مرتبطاند.
داستان کیزل نمونهای است از آنچه روانشناسان آن را والدشدگیِ مخرب3 مینامند، نوعی سوءاستفادۀ احساسی یا غفلت که، در پی آن، مسئولیت مراقبت از والدین یا دیگر فرزندان خانواده بر دوش کودک قرار میگیرد. پژوهشگران بیش از پیش دریافتهاند که این وارونگیِ نقش، علاوهبر معکوسکردن رشد کودک، میتواند باعث ایجاد لطمههای عاطفی عمیقی شود که تا بزرگسالی در فرد باقی میمانند. افراد زیادی همچون کیزل اضطرابهای شدید، افسردگی و فشار روانی را تجربه میکنند، یا دچار اختلالات خوردن و سوءمصرف مواد مخدر میشوند.
لیزا ام. هوپر، استاد دانشگاه لوئیزویل و پژوهشگری برجسته در زمینۀ «والدشدگی»، میگوید: «نشانههای این وضعیت از ابتدا تا انتهای زندگی فرد تا حدودی مشابهاند». او توضیح میدهد که برخی از این رفتارها در کودکی آغاز و در بزرگسالی تشدید میشوند.
گریگوری یورکوویچ در کتاب خود با عنوان کودکی از دست رفته: وضعیت محنتبار کودک والدشده4، مینویسد: «بیاعتمادی کودکان به دنیای روابط بینفردیشان یکی از مخربترین پیامدهای این تجربه در دوران کودکی بهشمار میرود».
پژوهشهای بسیاری روی تجربۀ کودکانی تمرکز کردهاند که والدینشان از آنها غافل بودهاند، اما دربارۀ اینکه چگونه این غفلت باعث میشود کودکان برای یکدیگر نقش والد ایفا کنند، بررسیهای اندکی انجام شده است. درواقع دربارۀ چگونگی تأثیر این مسئله بر پویایی روابط فرد در زندگی -چه با خواهر و برادرهایش، چه با دیگران- عملاً هیچ پژوهش تجربیای انجام نشده است. پژوهشگران تأیید میکنند که در پژوهش دربارۀ روابط فرزندان با یکدیگر شکافهایی وجود دارد -بهخصوص درباره نحوۀ تأثیرپذیری این روابط و نقشها از محیط خانوادگی سوءاستفادهگر، درک کافی وجود ندارد.
نگهداری کیزل از برادر کوچکترش وقتی که خودش کودکی بیش نبود، باعث شده بود سالهای سال با برادرش رابطهای نامستحکم و آشفته داشته باشد که پر بود از تعارض بین احساس بیگانگی و هموابستگی5. گرچه آنها همچنان به هم نزدیک بودند، امّا مواقعی پیش میآمد که ماهها با یکدیگر صحبت نمیکردند. کیزل در یک ایمیل برای من نوشت: «برادرم دائماً در آستانۀ بحران است (بحران سلامتی ناشی از نوشیدن الکل، بیخانمانی، و غیره) به همین دلیل نگرانی برای او هیچوقت بهتمامی رهایم نمیکند».
برادرش، متیو مارتین، که حالا 32 سال دارد تصدیق میکند که تربیت آنها در شکلگیری رابطۀ او و کیزل نقش داشته است. او بهخاطر میآورد: «کیزل تنها پشتیبانی بود که داشتم. مادرم از همان اوایل بهشدت درگیر اعتیاد بود». او میگوید در تمام کودکی و اوایل نوجوانی، مادرش توان حمایت عاطفی از او را نداشته و او به کیزل متکی بوده است.
«ما بر سر این موضوع [اعتیاد من] بحث و جدلهای زیادی کردهایم و این برای من خیلی سخت است، چون او میخواهد من بیشتر عمر کنم. میخواهد، همانطور که او در کنار من بوده، من هم در کنارش باشم».
***
رنه، که میخواست نام خانوادگیاش فاش نشود زیرا نگران ناراحتی خانوادهاش بود، میگوید از 8 سالگی تا روزی که خانه را در 15 سالگی ترک کرد، مجبور بود سه فرزند کوچکتر خانواده را از مهدکودک به خانه بیاورد، به آنها غذا بدهد، حمامشان کند، برایشان قصه بخواند، و آنها را به رختخواب ببرد. او که اکنون 50 ساله و ساکن ایالت اورگن است، میگوید: «من دراصل نقش مادر را بازی میکردم». به یاد دارد که در کودکی روی یک صندلی میایستاده و برای کل خانواده شام درست میکرده است. او، با وجود بار سنگین مسئولیت، از این نقش همچون نقشی دوستداشتنی یاد میکند. «از آن زمان خاطرات واقعاً دلپذیری دارم، بهخصوص از قصه خواندن برای بچهها موقع خواب».
امّا زندگی خانوادگی رنه بههیچوجه آرام نبود. میگوید مادرش الکلی بود و نمیتوانست از پنج فرزندش بهخوبی نگهداری کند، به همین دلیل وظیفۀ مراقبت از بچهها بر دوش رنه و برادر بزرگترش بود (مادر رنه اکنون در قید حیات نیست). امّا در همانحال که رنه از خواهر و برادرهای کوچکترش نگهداری میکرد، او و برادر بزرگترش برای حمایت عاطفی به یکدیگر تکیه داشتند.
میگوید: «بهنظر من مهم است بدانیم که بخش بزرگی از والدشدگی، شامل هموابستگی میشود، شاید یکی از فرزندان کسی باشد که ظرفها را میشورد و خانه را مرتّب میکند و از مادر که مریض است یا مست مراقبت میکند». او توضیح میدهد که این فرزندانِ دیگر هستند که حمایت عاطفی بیشتری از خود نشان میدهند، مثلاً با گوشسپردن به مشکلات یا دلداریدادن به افراد.
همانطور که وِندی در داستان پیتر پن نقش «مادر» پسران گمشده را به عهده داشت، فرزندانِ والدشده هم اغلب به همان صورت با یکدیگر روابط همزیستی برقرار میکنند و در این روابط نیازهای یکدیگر به داشتن پشتیبان را از راههای مختلف برآورده میکنند.
اِمی کی. ناتال، استادیار مطالعات توسعۀ انسانی و خانواده در دانشگاه ایالتی میشیگان، میگوید: «میدانیم که فرزندان میتوانند در برابر آثار روابط پرتنش با والدین از یکدیگر حمایت کنند». همین مورد میتواند پاسخی باشد برای این پرسش که چرا برخی از فرزندان والدشده در خانوادههای بدرفتار رابطههای نزدیک، هرچند پیچیدۀ خود را تا بزرگسالی حفظ میکنند، و بعضی از آنها «به تلاشِ خود برای برآوردهکردنِ نیازهای خواهر و برادرهایشان به والدین ادامه میدهند، حتّی با هزینۀ خودشان».
ناتال اضافه میکند که بااینحال عدهای دیگر ممکن است برای فرار از این نقش بهکلی از خانوادههایشان فاصله بگیرند.
رنه در 15 سالگی، پس از بیرون راندهشدن از خانۀ مادرش، بیخانمان شد. میگوید خواهر و برادرهایش هنوز، بهخاطر اینکه آنها را تنها رها کرده و رفته، او را سرزنش میکنند. رنه میگوید «وقتی بهاش فکر میکنید، اگر یک فرزند والدشده باشید و خواهر و برادرهای کوچکتر خود را ترک کنید، مثل این است که پدر یا مادرشان آنها را رها کرده است». او، تا سالها بعد، احساس گناه میکرد، تجربهای که بین کودکان والدشده متداول است.
روابط فرزندان با یکدیگر معمولاً پیوندی را شکل میدهد که یک عمر ادامه دارد. برای رنه رهایی از مسئولیت مراقبت از بچهها به قیمت از دست دادن خانوادهاش تمام شد. او میگوید «دیگر با خواهر و برادرهایم ارتباطی ندارم».
***
ضربۀ روحی پیشبینیناپذیر در دوران کودکی تأثیرات درازمدتی روی مغز میگذارد. پژوهشها نشان دادهاند افرادی که در کودکی تجربههای نامطلوب داشتهاند احتمال ابتلا به اختلالات روانی و جسمی در آنها بیشتر است، درنتیجه این افراد مرحلۀ مزمنی از واکنشِ اضطراب حاد6 را تجربه میکنند. پژوهشگران دریافتهاند که کودکانی که در معرض استرس مداوم هستند هورمونی ترشح میکنند که مقدار هیپوکامپوسِ مغز را کاهش میدهد. هیپوکامپوس بخشی از مغز است که مدیریت حافظه و هیجان و استرس را بر عهده دارد. افرادی که یکی از والدینشان بهلحاظ عاطفی و جسمی از آنها غفلت کرده، در بزرگسالی، خطر ابتلایشان به بیماریهای مزمن بیشتر است.
دانا جکسون ناکازاوا، نویسندۀ کتاب کودکی تباهشده7 و مؤلف مقالات علمی، که در مطالعاتش بر فصل مشترک علوم اعصاب و ایمنیشناسی تمرکز دارد، میگوید: «استرسهای مزمن و پیشبینیناپذیر، وقتی بزرگسال قابلاطمینانی حضور نداشته باشد، بهشدت ویرانگر هستند».
ناکازاوا پژوهشهای گستردهای روی ارتباط مغز با بدن انجام داده است و تمرکزش بر مطالعاتی است که دو پزشک به نامهای ونسان فلیتی و رابرت آندا آغاز کردند. کار آنها دربارۀ تجربههای نامطلوب دوران کودکی (ACE)8 اکنون تبدیل شده است به یک زمینۀ مطالعاتی روبهرشد با صدها پژوهشِ ارزیابیشده. یافتههای این پژوهشها نشان میدهند افرادی که در کودکی این چهار دسته از تجربیات نامطلوب را تجربه کردهباشند -غفلت و سوءاستفاده جسمی، جنسی و احساسی- احتمال ابتلایشان به سرطان یا افسردگی در بزرگسالی دو برابر بیشتر است.
علاوهبراین، ارتباط بیشتری بین شرایط استرسزای دوران کودکی، بیماریهای قلبی، دیابت، میگرن و سندرم رودۀ تحریکپذیر در بزرگسالی مشاهده شده است.
جردن رزنفلد، نویسندۀ 43 سالۀ اهل کالیفرنیا، مشکلات گوارشی خود را با دوران کودکیاش مرتبط میداند. او میگوید، وقتی مادرش دچار سوءمصرف مواد بوده، بارها پیش آمده که غذایی برای خوردن نداشته است. وقتی در 18 سالگی خانه را ترک کرد، دردهای مزمن بعد از غذاخوردن آغاز شده بودند.
رزنفلد اشاره میکند که، در بزرگسالی، کنترل احساساتش در مواجهه با گرسنگی برایش دشوار بوده است. او میگوید: «هروقت با دوستانم بیرون میروم، اگر نتوانیم برای غذاخوردن رستورانی را انتخاب کنیم، و من گرسنه باشم، ممکن است دچار نوعی فروپاشی روحی جزئی شوم. وقتی این حالت را ردیابی میکنم، به دوران کودکیام میرسم، دورانی که در مقاطع مختلف گرسنگی میکشیدم و کسی به من غذا نمیداد».
رزنفلد بهخاطر میآورد که از سن کم باید به مادرش یادآوری میکرد که به مواد غذایی نیاز دارند، و او را بهزور از تخت بیرون میکشید برای اینکه بهموقع به مدرسه برسد. «خیلی وقتها برای مادرم از این دست والدگریها انجام میدادم، درواقع به این دلیل که میخواستم یک نفر باشد که از خودم مراقبت کند». او میگوید به همین دلیل اغلب نمیتوانم برای انجام کارها به دیگران اعتماد کنم، «در نتیجه ترجیح میدهم خودم وارد عمل شوم و کارها را بهانجام برسانم».
فلورانس شیلدز، مادر جردن، بهیاد میآورد که این دورانْ بازۀ دردناکی در زندگی هر دوِ آنها بوده است. «من از رفاه برخوردار بودم، اما فکر میکنم برنامۀ غذاییام –بهعلت مصرف الکل و مواد مخدر- چندان خوب نبود، و احتمالاً ضربهاش را جردن خورده است». شیلدز اکنون یک الکلی در حال بهبود است که بازنشسته شده و در پتالومای کالیفرنیا زندگی میکند. او میگوید، بهدلیل شیوۀ تربیت و زندگی تراژیکش، توانایی لازم برای مادربودن را نداشته است.
شیلدز هنگامی که در سن 24 سالگی مادر شد، هنوز در اندوه ازدستدادن برادر بزرگترش به سر میبرد. برادرش وقتی او 18 ساله بود، بهطور غیرمنتظرهای از دنیا رفت. او میگوید مواد مخدر و الکل راهی برای کنارآمدن با غم فقدان برادرش بود. «انگار این غم همیشه درون من وجود دارد، چون این شخص تا آخر عمر با من خواهد بود. به همین دلیل، وقتی اتفاق غمانگیزی میافتد، او نیز آنجا حضور دارد.»
با وجود اینکه رزنفلد و مادرش با هم در جلسههای درمانی شرکت میکنند، امّا آثار والدشدگی مخرب تا به امروز ادامه پیدا کرده است. شیلدز دریافته است که درگیریهای پیشین او با اعتیاد عمیقاً روی رفتار دخترش تأثیر گذاشته است. در یک تماس تلفنی میگوید: «جردن بسیار باانضباط و کنترلگر است». وقتی پدر رزنفلد مدتی بعد دوباره ازدواج کرد و صاحب فرزندان دیگری شد، رزنفلد یاد گرفت که وظیفۀ مراقبت از دیگران را تعمیم دهد و از فرزندان دیگر هم نگهداری کند. «وقتی نوجوان بودم زمان زیادی را صرف نگهداری از آنها میکردم و فکر میکنم ازبینبردن این احساس که من مادر آنها هستم برایم بسیار دشوار بوده است».
رزنفلد میگوید این مسأله اغلب موجب ایجاد شکاف در روابط فرزندان با یکدیگر در بزرگسالی میشود. «همیشه احساس میکنم این وظیفۀ من است که به دیگران کمک کنم و آنها را نصیحت کنم، حتی وقتی کسی درخواست کمک از من نداشته باشد».
***
چگونه یک نفر یاد میگیرد اتّکا به نفسْ اطمینانبخشتر از اعتماد به دیگران است؟ ناکازاوا معتقد است که در والدشدگی مخرب «شما بزرگسال قابل اطمینانی ندارید که به او رو بیاورید». و اگر تجربههای اولیۀ کودک در خانه شامل اطمینان از برآوردهشدن نیازهای دیگران باشد، آنگاه «کودک احساس دیدهشدن نمیکند».
این احساسِ مسئولیت و مراقبتِ اجبارگونه میتواند در روابط آیندۀ این افراد نیز همراه آنها باشد. رزنفلد میگوید: «شما مایلید همین احساس را روی افراد دیگر زندگیتان نیز اعمال کنید». جنی مَکفی، مدیر آموزش بالینی در دانشگاه تنسی و یکی دیگر از پژوهشگران برجسته در زمینۀ والدشدگی ادعا میکند که این مسئله تعجبآور نیست، او میگوید: «بزرگسالانی که در کودکی دچار سردرگمی نقش بودهاند، ممکن است در رشد هویتی خود دچار مشکلاتی شوند»، و درنتیجه این مسئله میتواند روی روابط عاطفی فرد تأثیر بگذارد.
رزنفلد در نیمۀ اول ازدواجش متوجه شد که همواره نیازهای همسرش را بر نیازهای خودش ارجحیت داده است: این مسئله اساساً بازتابدهندۀ نقش او در دوران کودکی است.
دیگران نیز همین تجربه را داشتهاند؛ کیزل میگوید همیشه برای اینکه یاد بگیرد چگونه در رابطه با شریکهای عاطفی خود مرزهای محکمی تعیینکند با خود در کشمکش بوده است، و معتقد است که این مستقیماً به تجربۀ نگهداری از برادرش در سن کم برمیگردد. رنه نیز میگوید یافتن حد وسطِ درستِ میان انتظار و استقلال یک مشکل همیشگی در روابطش بوده است. «من بهراحتی میتوانم نقش مراقبِ افرادی را بر عهده بگیرم که درواقع از این ویژگیِ من بهرهکشی میکنند».
امّا این تأثیرات اغلب فراتر از خود فرد میرود: ناتال و دیگران در پژوهشهای خود دریافتند که والدشدگی مخرب در یک خانواده میتواند تا نسلهای بعد ادامه پیدا کند. ناتال توضیح میدهد: «مادرانی که در کودکی بار سنگین مراقبت از والدین خود را به دوش کشیدهاند، درک کمتری از نیازها و محدودیتهای رشدی کودکان خود دارند». درنتیجه این مسئله «به شیوهای از والدگری میانجامد که از گرمی و حساسیت بیبهره است».
***
تا به امروز دربارۀ کارهایی که برای درمان یا پیشگیری این مسئله باید انجام داد، پژوهشهای اندکی انجام شده است. چگونه میتوان فرزندان والدشده را درمان کرد؟ ناکازاوا معتقد است که تشخیص اینکه این قطعههای پازل روانشناختی چگونه در کنار هم جفت و جور میشوند میتواند گامی درست در مسیر درمان باشد.
«معماری مغز، هم ازلحاظ فیزیکی و هم ازلحاظ ذهنی تغییر کرده است، سیستم ایمنی تغییر کرده است و، بدون اعتبارسنجی این موضوع، شما نمیتوانید مسیر مناسب درمان را آغاز کنید».
برخی افراد از طریق اَلاِنان9، که گروهی حمایتی است برای خانواده و نزدیکانِ الکلیها، اجتماعی برای خود پیدا کردهاند. رزنفلد توضیح میدهد: «این گروه تمرکز بسیار زیادی روی تعریف هموابستگی و ارائۀ راههایی برای یادگیری رفتارهای جدید دارد». او اکنون بیش از یک سال است که به این گروه پیوسته است و متوجه تغییرات چشمگیری در عادتهای خود شده و دربارۀ چگونگی تعیین مرز در روابطش آگاهی بیشتری پیدا کرده است. او میگوید: «فهمیدهام که نمیتوانم فقط آدمهایی که در زندگیام دچار سوءمصرف مواد مخدر بودهاند را مقصر رنجکشیدن خود بدانم، من این انتخاب را داشتم که از خودم مراقبت کنم».
پژوهشگران میگویند والدشدگی علیرغم پیامدهای منفی، فایدههایی نیز دارد که میتواند بعدها در زندگی به فرد کمک کند. هوپر باور دارد افرادی که در کودکی والدشده بودهاند، توانایی تابآوری و خودکارآمدی بیشتری دارند. ناکازاوا نیز بر همین عقیده است و میگوید: «فرهنگ (آمریکایی) کنونی تحملکردن تابآوری را ازسرگذراندن دشواریها و گامبهگام پیشرفتن میداند، امّا تابآوری درواقع درسگرفتن از یک پیشامد و معناآفرینی از آن است».
خصیصۀ متداول بین افرادی که در دوران کودکی تجربههای مشترک اینچنینی داشتهاند احساس همدلی زیاد و توانایی برقراری ارتباط نزدیکتر با دیگران است. ناکازاوا میگوید درست است که چیزی از آثار منفی دوران کودکی آنها کم نشده، امّا منظور این است که بسیاری از این افراد میتوانند از درون این رنجها معنا بیافرینند. او توضیح میدهد: «این افراد درک میکنند که برای قدم گذاشتن در راه سعادت، ابتدا باید دریابند که این ضربۀ روحی چگونه داستان زندگی آنها را دگرگون کرده است. وقتی توانستند این کار را انجام دهند، آنگاه میتوانند بفهمند که تابآوری نیز چقدر در داستان آنها اهمیت داشته است».
جلسههای مشاوره و انجمن اَلاِنان به کیزل، نویسنده مستقلی که از سن کم مسئول مراقبت از برادش بود، کمک کرده است تا کمتر در قبال برادرش احساس مسئولیت شخصی کند، بااینحال او از نبود شبکههای حمایتی مخصوص فرزندان والدشده، که نیازهای ویژه خود را دارند، تأسف میخورد.
گرچه رابطۀ کیزل با برادرش مارتین، بهخاطر اعتیاد مارتین، همچنان ضعیف است، امّا او هنوز مراقب برادرش است و بهطور مرتب هر ماه با او تماس میگیرد و از وضعیتش آگاه میشود.
مارتین اقرار میکند که تا امروز کیزل ندای مثبتاندیشی و خِرَد در زندگی او بوده است: «من با شیطانهای درون خودم در حال مبارزه هستم، اما همانطور که خواهرم میگوید، آن بیرون آیندهای در انتظار من است».
کیزل توضیح میدهد: «مادر و مادربزرگ ما به فاصلۀ چند ماه از دنیا رفتند، و پدربزرگمان هم کمی بیشتر از یک سال بعد. بنابراین در اصل من و برادرم تنها کسِ هم بودیم».
پینوشتها:
* این مطلب را سیندی لاموث نوشته و در تاریخ 26 اکتبر 2017 با عنوان «When Kids Have to Act Like Parents, It Affects Them for Life» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 1 آذر 1396 آن را با عنوان «رنج کودکانی که باید نقش پدر و مادر را ایفا کنند» و ترجمۀ عرفانه محبی منتشر کرده است.
** سیندی لاموث (Cindy Lamothe) ژورنالیست و نویسندۀ ساکنِ گواتمالا است که عمدتاً دربارۀ روانشناسی و عدالت اجتماعی مینویسد. نوشتههای او در نشریاتی مانند آتلانتیک، هافینگتونپست و نیویورکمگزین منتشر شده است.
[1] compulsive caretakers
[2] OCD
[3] destructive parentification
[4] Lost Childhoods: The Plight of the Parentified Child
[5] codependence
[6] Chronic state of high stress reactivity
[7] Childhood Disrupted
[8] adverse childhood experiences
[9] Al-Anon: برگرفته از حروف ابتدایی دو واژه Alcoholics و Anonymousبه معنای الکلیهای ناشناس [مترجم].