امشب برای اولین بار به یک معبد بودا می رویم . مشهورترین معبد بودا در کاندی که بر فراز قله ای در اطراف شهر واقع شده . مسیر شیب دارد و بسیار باریک است . توک توکی که گرفته ایم وسط راه ریپ می زند. راننده چندین بار می ایستد و چک می کند و راهی پیدا نمی کند. به هر زحمتی شده به معبد می رسیم. ابتدای مسیر بنا به رسم و اعتقادات بودایی ها کفش هایمان را در می آوریم و بقیه راه را پیاده می رویم. بودایی ها دو نوبت در شبانه روز، ابتدا و انتهای روز، مراسم عبادت دارند و صدای طبل و آوای آنها تا کیلومترها آن طرف تر شنیده می شود. ریتم طبل ها هر کدام معانی اخلاقی و آدابی دارد که از آن سر در نمی آوریم ولی هیبت و صوتش هر شنونده ای را می گیرد. در راه خانه توک توک به کل از کار می افتد و در نیمه راه می مانیم. چند تماس می گیرد و بالاخره تو توک دیگری سراغمان می آید. در راه بازگشت برای صبحانه فردا تخم مرغ میخری. قیمت پنیر را می پرسیم، خیلی گران است و بودجه سفرمان اجازه خریدش را نمی دهد .
ماجراهای هاستل ...
مادر مادو غذای محلی پخته، وجتبل پیتو (vegetable pito). مادو هم به ما اضافه می شود. با تردید غذا را تست می کنیم. به مذاقمان خوش می آید و شروع می کنیم به خوردن و گپ زدن، در مورد کشورهایمان، خانواده هایمان و هرچیز مشترک دیگری که می تواند بین یک زوج مسلمان از تهران و یک پسر بودا از کاندی وجود داشته باشد و کم نیست. قاب عکس های خاک خورده عروسی برادر مادو کف همان سالن کذایی توجهمان را به خودش جلب می کند. همه را معرفی می کند و وقتی مطمئن شد ماجرا برایمان جالب است آلبوم خانوادگی شان را جلویمان می گذارد. بچگی های خودش، برادرانش و حتی پدر و مادرش. در مورد خیلی از عکس ها چیزی نمی داند، حتی اغلب خودش را هم نمی شناسد . ما خودمان با عکس ها زندگی می کنیم و محو چند دهه داستان یک خانواده روستایی سریلانکایی می شویم.