صدای فاطمه در سالن پخش میشود. بخشی از فایل صوتی مصاحبهاش... لرزه به اندام آدم میافتد. مهمترین آرزویش، دیدن دوباره مادرش... فاطمه شب یا شبهایی را خارج از شلتر میگذراند، شاید باید میماند حتی با وجود سل. در حیاط دست کم. بهتر از خیابان بود. حالا او مرده است، یخ زده. در کوچه اوراقچیها...
به گزارش ، روزنامه ایران نوشت: «فاطمه هستم، 24 ساله، مردهام، یخ زدهام.» زن سیاهپوش با نوری که روی صحنه تئاتر میافتد، بیشتر دیده میشود. همان زنی که تا چند ثانیه قبل حرفش بود اینجا در شلتر، نمایشی به کارگردانی امین میری.
زنها یک به یک روی صحنه نمایش رژه میروند، هرکس نامش را بر زبان میآورد و بعد اضافه میکند یک کارتن خواب است. خیلی از تماشاگران اشک بر چشم میآورند. برای من اما اینجا فقط صحنه نمایش نیست، انگار درست وسط گزارش ایستادهام، بین زنان کارتن خواب. سؤالهای کارگردان در میانه نمایش باز هم فضا را برایم آشناتر میکند. چند بار دربارهشان نوشته باشم، خوب است؟ یادم نمیآید اما وای که چقدر این صحنهها برایم آشناست، چهرهها، حرفها... خیلی وقت است که دیگر تئاتر شهر و سالن نمایش را فراموش کردهام. در انبار گندم هستم، در کمپ چیتگر، مرکز نگهداری زنان بیخانمان طلوع بینشانها و...
فاطمه با برگه درمان برای معرفی به پزشکان بدون مرز در صحنه نمایش ایستاده. مبتلا به اچ آی وی، هپاتیت و سل و... برگشته به شلتر در جمع دوستانش. «مامان» همان که در شلتر همه او را به این نام صدا میزنند عتاب و خطابش میکند که چرا نرفتی دکتر، بچهها هم ممکن است سل بگیرند، نمیتوانی اینجا بمانی. دو زن وسط سالن باهم درباره فاطمه حرف میزنند، یک جوری با داد و فریاد: «باید بماند او جای دیگری ندارد. اگر بیرون از اینجا بخوابد آن هم در سرمای خیابان حتماً میمیرد.» زن دیگر روسریاش را محکم دور سرش بسته، استدلال میکند: «اگر بماند ما هم مبتلا میشویم. خوب است همه با هم بمیریم؟» فاطمه در خیابان میماند، یخ میزند. میگویند داستانش واقعی است مثل کل نمایش که تئاتر مستند نام گرفته.
صدای فاطمه در سالن پخش میشود. بخشی از فایل صوتی مصاحبهاش... لرزه به اندام آدم میافتد. مهمترین آرزویش، دیدن دوباره مادرش... فاطمه شب یا شبهایی را خارج از شلتر میگذراند، شاید باید میماند حتی با وجود سل. در حیاط دست کم. بهتر از خیابان بود. حالا او مرده است، یخ زده. در کوچه اوراقچیها... کارگردان به صحنه میآید: «مصاحبه با فاطمه هرگز تمام نشد...» این تقریباً پایان نمایش است.
در صحنه نمایش نیستم. وسط انبار گندم ایستادهام، مرکز شبانه زنان کارتن خواب با همان سقف ایرانیتی. از راه میرسند هر کدام با یک کوله پشتی بر دوش... همه زندگی شان. میگویند اینجا برایشان ایستگاه آخر است. زنها در سالن نمایش حرف میزنند، اغلب داستان زندگیشان را میگویند. همان داستانی که کافی است لبتر کنی تا برایت ساعتها دربارهاش حرف بزنند. اغلب با حسرت با آن نگاههای سردرگم. زنی جوان که از خواهر دوقلویش متنفر است، پرش افکار دارد. پدر و مادرش را از دست میدهد از شوهرش جدا میشود و بعد آن مزون لعنتی لباس و آه اعتیاد و کارتن خوابی... اینجا در صحنه نمایش برای اهالی شلتر آشپزی میکند. وای که با آن شال سفیدش چقدر شبیه مریم است، او هم سفید سرش کرده بود. چند دقیقه یک بار به غذا سر میزد. سه ماهی میشد به سر پناه آمده بود. میگفتند خیلی اهل حرف زدن نیست، سراغش نرو. با خیلی از زنها حرف میزنم او کلامی بر زبان نمیآورد. لبخندش در خاطرم مانده، مثل دختر روی صحنه... آنجا همه ظرفها یک بار مصرف بودند از لیوان گرفته تا بشقاب، قاشق و چنگال، برای کنترل و منتقل نشدن بیماریهای مسری. اینجا زنها در صحنه نمایش توی کاسههای فلزی غذا میخورند.
مامان، همان که مدتهاست پاک مانده هم از خاطراتش میگوید اینجا روی صحنه. یاد منیژه میافتم در انبار گندم اسمی که خودش انتخاب کرد. او هم مامان بچهها بود 6 سال تجربه پاکی داشت و به همه امید میداد، برای ترک. از بچگی اعتیاد داشت، از لحظه تولد تریاک به خوردش داده بودند: «اعتیادم تا 32 سالگی ادامه داشت. سال 80 از شهر محل تولدم فرار کردم و به تهران آمدم 3 سال کف خیابان میخوابیدم. میدان تجریش، بغل رودخانه، زیر پل صدر، یک روز به خدا گله کردم، چرا کارتن خواب شدهام! چرا این جوری شدم؟ راهی طولانی را از مرکز شهر تا تجریش با پای برهنه رفتم.» بزرگترین آرزویش داشتن خانه و زندگی بود، بارها رو به من گفت فکر نمیکنم خواسته بزرگی باشد، دلم خانه میخواهد، خانه.
دخترها در شلتر دور هم جمع میشوند. دست میزنند، میخوانند به ظاهر شادند، اما همه اشک میریزند، این صحنهها دل آدم را خون میکند. دخترها از خودشان میگویند از امیدها و آرزوهایشان. وای که چقدر حرفها آشناست، تنهایی، بیحمایتی، نداشتن شناسنامه، کارت ملی، اوراق هویت و... دختری که تیپ مردانه میزند و در خیابانها زباله جمع میکند، او مرا یاد شقایق میاندازد. 24 ساله بود. در این دنیا فقط یک برادر داشت، طردش کرده بود. گفته بود دیگر خواهری به اسم او ندارد، شقایق آرزو داشت یک بار دیگر پا به خانه برادرش بگذارد، بار دیگر بچههایش را در آغوش بکشد... کاش برادرش ببخشدش... کاش برادر شقایق هم شلتر را میدید، کاش تصمیم میگرفت یک بار دیگر به او پناه دهد، مبادا که سرنوشتی مثل فاطمه پیدا کند. کاش...
نمایش شلتر تا پایان اسفند ماه در سالن قشقایی تئاتر شهر روی صحنه است.