ماهان شبکه ایرانیان

نقد سریال Godless

سریال وسترن Godless شاید سریال کاملا نوآورانه و جدیدی در ژانرش نباشد، ولی طرفدارانِ وسترن حتما باید آن را دریابند. همراه نقد زومجی باشید.

نقد سریال Godless

ژانر وسترن درست مثل وحشت، از آن ژانرهای انعطاف‌پذیری است که می‌تواند به چارچوب روایت قصه‌های مختلفی و پرداخت به مفاهیم گوناگونی تبدیل شود. وسترن در سینما به جایگاهی اسطوره‌ای دست پیدا کرده است و هروقت به تماشای فیلم‌هایی که در دشت و صحراهای بی‌قانون و داغ آمریکای قرن نوزدهم جریان دارند می‌نشینیم انگار در حال تماشای تاریخ غنی و پیچ و تاب‌خورده‌ای هستیم که راه دور و درازی را برای رسیدن به اینجا طی کرده است. وسترن نه تنها یکی از معدود ژانرهایی است که سینما را در حماسی‌ترین و خیره‌کننده‌ترین حالتش به نمایش می‌گذارد، بلکه ایده‌ی دنیایی در حال پوست انداختن از سنت به مدرنیته و صنعتی شدن و شهرهای کوچکِ جداافتاده‌ای از یکدیگر که در شرف تشکیل تمدن هستند چارچوب فوق‌العاده‌ای برای روایت داستان‌های جهان‌شمول و امروزی است. وسترن میدان جدالِ هرج و مرج و تاریکی در برابر نظم و روشنایی است. میدان نبرد مستقیم قهرمانان و تبهکاران کهن است. وسترن اکنون به نقطه‌ای رسیده که به یک سمبل تبدیل شده و بزرگ‌ترین جذابیتش این است که فیلمسازان جدید از چه زاویه‌ای به این تاریخ غول‌پیکر نزدیک می‌شوند و از چه راه و روش‌هایی کلیشه‌هایش را برای اهداف خودشان به بازی می‌گیرند. بنابراین اگرچه با یک دوران و مکان ثابت در تاریخ سروکار داریم، ولی ویژگی‌ها و قابلیت‌ها و تاریخی که وسترن از پیش در اختیار داستانگویان می‌گذارد به آنها اجازه می‌دهد تا داستان‌هایی بگویند که همزمان درباره‌ی حال و آینده هم هستند. یکی مثل کوئنتین تارانتینو با «جنگوی زنجیربریده» (Django Unchained) به جنبه‌ی فان و اغراق‌شده و فانتزی وسترن می‌پردازد، یکی مثل کلی رایشارد با «میانبر میک» (Meek's Cutoff) وسترنی تقریبا خالی از تفنگ و کشت و کشتار درست می‌کند که به تمثیلی از سفر بشر به سوی ناشناخته تبدیل می‌شود، یکی مثل «حتی اگر سنگ از آسمان ببارد» (Hell of High Water)، وسترن را به فضای بعد از رکود اقتصادی می‌آورد و فیلمی مثل «لوگان» (Logan) هم وسترن را به میدان درگیری کاراکترهای کامیک‌بوکی بدل می‌کند.

خب، وقتی خبر رسید شبکه‌ی نت‌فلیکس با Godless «بی‌خدا» قرار است اولین سریال وسترنش را بسازد به دو دلیل خوشحال شدم. اول به خاطر اینکه کلا این روزها هرچه بیشتر وسترن داشته باشیم بهتر است و دوم به خاطر اینکه به نظر می‌رسید اسکات فرانک به عنوان نویسنده و کارگردان این مینی‌سریال، از زاویه‌ی کم و بیش تازه‌ای به موضوع نزدیک شده است. پوسترها و تریلرهای «بی‌خدا» که زنان اسلحه به‌دستی را با ژست‌های قهرمانانه در میان گرد و غبار به تصویر می‌کشیدند خبر از وسترنی می‌دادند که نه مردان هفت‌تیرکش همیشگی وسترن‌ها، بلکه زنان را در جبهه‌ی اول داستانش دارد. به نظر می‌رسید این‌دفعه نه با مردان سیبیل‌کلفت و شجاعی که از زنانِ لطیف و وحشت‌زده‌ی شهر دفاع می‌کنند، بلکه با زنانی طرفیم که خود باید خشاب تفنگ‌هایشان را پُر کرده و به سمت دشمن نشانه بگیرند. سریالی که سعی می‌کند تا زاویه‌ی دید زنان را به نقطه نظر اصلی‌اش تبدیل کند که معمولا در وسترن‌های مردانه نادیده گرفته می‌شود. بالاخره داستان سریال قرار بود حول و حوش شهری بچرخد که تمام مردانش بر اثر یک حادثه‌ی معدن کشته‌ شده‌اند و زنانشان را در این دنیای بی‌رحم تنها گذاشته‌اند. خبر بد این است که «بی‌خدا» برخلاف تمام شواهدی که به این موضوع اشاره می‌کردند، یک وسترنِ نامتعارف کاملا زنانه نیست. کماکان وقت و توجه‌‌ای که به کاراکترهای مرد اختصاص داده می‌شود بیشتر از زنان است. اما خبر خوب این است که این موضوع جلوی «بی‌خدا» را از تبدیل شدن به یک وسترنِ قوی و رضایت‌بخش نمی‌گیرد. می‌توان گله و شکایت کرد که چرا سریال آن چیزی که انتظارش را داشتیم نیست، ولی حقیقت این است که هیچکدام از اینها تقصیر اسکات فرانک نیست. بلکه تقصیر گروه بازاریابی و تبلیغات نت‌فلیکس بوده که سریال را به عنوان چیزی که نبوده معرفی کرده است.

«بی‌خدا» شاید از نظر تبدیل نکردن کاراکترهای زنش به شخصیت‌های اصلی، شبیه یک فرصت از دست رفته به نظر برسد، ولی نکته‌ی خوشحال‌کننده‌ی ماجرا این است که اسکات فرانک در زمینه‌ی دیگری دست به کلیشه‌زدایی از ژانر وسترن زده است. این در حالی است که اسکات فرانک با «بی‌خدا» وسترنی ساخته است که امکان ندارد عاشق این ژانر باشید و با دیدن این سریال که کلکسیونی از گردهمایی تمام ویژگی‌ها و جاذبه‌های خیره‌کننده و جذاب و منحصربه‌فردش است ذوق نکنید. در نتیجه با سریالی طرفیم که اگرچه به تمام پتانسیل‌هایش دست پیدا نمی‌کند، ولی به تعادل کم و بیش دقیقی بین رعایت کهن‌الگوها و جواب دادن انتظارات طرفداران ژانر و شکستن برخی از کلیشه‌هایش دست پیدا کرده است. با سریالی مواجه‌ایم که آن‌قدر به خصوصیات ژانرش عشق و علاقه دارد که همه‌ی آنها را برای یک مهمانی باشکوه گرد هم آورده است، اما همزمان اسکات فرانک حواسش هم است که به دام قابل‌پیش‌بینی‌شدن و محافظه‌کاری نیافتد. اگرچه 80 درصد چیزهایی را که در سریال می‌بینیم بارها و بارها جای دیگری دیده‌ایم، اما کاملا مشخص است که اسکات فرانک فقط قصد انداختن یک جنسِ بنجل و سرهم‌بندی‌شده‌ی «بساز، بفروشی» را به مشتری نداشته است. بنابراین سعی کرده تا نگاه شخصی و خلاقیت خودش را هم با فضای آشنای سریال ترکیب کند. درست مثل کاری که برادران دافر با سریال «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things) انجام دادند. بله، «چیزهای عجیب‌تر» بهترین موردی است که می‌توان برای توصیفِ «بی‌خدا» پیدا کرد. همان‌طور که آن سریال تمام عناصر گره‌خورده با فرهنگ‌ عامه‌ی علمی‌-تخیلی و ترسناک دهه‌ی هشتاد را گرد هم آورده بود و آنها را از طریق فیلترِ شخصیت‌پردازی‌ کاراکترهای دوست‌داشتنی‌اش به درستی بازیافت کرده بود، «بی‌خدا» هم دست به چنین کاری می‌زند.

درست مثل «چیزهای عجیب‌تر» که به مضامینی مثل دوستی بین بچه‌ها و وحشت‌ها و لذت‌های دوران کودکی که پای ثابت ژانرش هستند می‌پردازد، «بی‌خدا» هم حول و حوشِ مضامین آشنایی مثل انتقام و رستگاری و همبستگی جریان دارد. همان‌طور که «چیزهای عجیب‌تر» از چارچوب داستانی آشنای محصولات دهه‌ی هشتادی (بچه‌هایی که درگیر اتفاقات ترسناک محل زندگی‌شان می‌شوند) پیروی می‌کرد، «بی‌خدا» هم سراغ آشناترین خط داستانی وسترن رفته است (تلاش یاغیان خلافکار برای گرفتن انتقام از یکی از اعضای قدیمی‌شان). «بی‌خدا» هرچه را که از وسترن بخواهید در خود دارد. از مرد هفت‌تیرکشِ خلافکار اما خوش‌قلبی با گذشته‌ای تاریک و آشفته که می‌خواهد آن را پشت سر بگذارد تا جنایتکار ترسناکی که هرجا می‌رود از خود دود و آتش و خون و جنازه‌های حلق‌آویز از تیرهای برق جا می‌گذارد. از گشت و گذار در صحراهای بکر و آرامش‌بخش تا راه و روشِ سخت رام کردن اسب‌های لجباز و وحشی. از هفت‌تیرکش‌هایی که به سرعت بیرون کشیدن تفنگ‌هایشان می‌نازند گرفته تا نماهای نفسگیری از درختانِ خشک و شکسته وسط دشتی سرسبز. از کلانتری که در مقابل نیروی شر بزرگی که شهرش را تهدید می‌کند تنها است تا قاب‌بندی‌هایی که زیباترین‌های جان فورد را به یاد می‌آورند. این سریال هرچه را که از وسترن جماعت بخواهید یک‌جا دور هم جمع کرده است.

بزرگ‌ترین دلیل موفقیتِ «بی‌خدا» این است که هم چیزی که انتظار می‌رود باشد است و هم نیست. سر موقع به یک اکشن و آتش‌بازی دیوانه‌وار تبدیل می‌شود و همزمان یک سریال آرام و شخصیت‌محور نیز است که ممکن است چندین اپیزود اکشن را برای تمرکز روی چیزهای دیگری کنار بگذارد. در سکانس افتتاحیه‌ی سریال همراه با دار و دسته‌ی مارشال جان کوک (سم واترستون) وارد شهری به اسم کرید در کلورادو می‌شویم. در حالی که گرد و خاک و طوفان شن نگاه‌مان را تار کرده است، مارشال پارچه‌ای را که جلوی دهانش بسته است پایین می‌آورد و بدون اینکه احساسی از خودش بروز بدهد اطراف را بررسی می‌کند. خاکسترهای باقی‌مانده از آتش‌سوزی، قطاری که همچون یک مار غول‌پیکر بی‌جان افتاده است و جنازه آدم‌های بسیاری با سوراخی در جمجمه‌شان. بالاخره روبه‌رو شدن با جنازه‌ی حلق‌آویزِ پسربچه‌‌ای حدودا 5 ساله‌ است که احساس را به صورت این مارشال پیر برمی‌گرداند. احساس ناباوری و خشم و تنفر طوری به چهره‌اش هجوم می‌آورند که او را مجبور به تلوتلو خوردن می‌کنند. سریال دور و اطراف رویارویی خون‌بارِ فرانک گریفین (جف دنیلز) و روی گود (جک اُکانل) می‌چرخد. رویارویی خوبی و بدی. رویارویی قدرت افسارگسیخته در مقابل قدرت کنترل‌شده‌ای که در رکاب مردم است. فرانک یک یاغی شرور کاریزماتیک است که مثل واعظ‌ها لباس می‌پوشد و همچون عذاب الهی هرچه را که سر راهش باشد می‌سوزاند و جلو می‌رود.

اسکات فرانک با «بی‌خدا» وسترنی ساخته است که امکان ندارد عاشق این ژانر باشید و با دیدن این سریال که کلکسیونی از گردهمایی تمام ویژگی‌ها و جاذبه‌های خیره‌کننده و جذاب و منحصربه‌فردش هستند ذوق نکنید

از سوی دیگر روی گود اگرچه زمانی یکی از دستیارانِ دار و دسته‌ی فرانک بوده است و اگرچه از کودکی به عنوان یک یتیم بی‌کس و تنها زیر نظر او بزرگ شده و به پسر ناتنی موردعلاقه‌اش تبدیل شده است، ولی حالا او به دشمن خونی فرانک تغییر وضعیت داده است. روی طوری فرانک را کفری و عصبانی کرده است که او کشتنش را به عنوان مهم‌ترین ماموریت زندگی‌اش انتخاب کرده است و در جلوی دار و دسته‌ی مرگبارش دشت‌ها و تپه‌ها و جنگل‌ها و شهرها را در جستجوی پیدا کردن کسی که بهش نارو زد زیر و رو می‌کند. فرانک از خیانتِ روی به حدی عنان از کف می‌دهد که دست به ترسناک‌ترین کاری که تاکنون انجام داده است می‌زند: قتل‌عام مردم یک شهر و باقی گذاشتنِ خرابه‌ای جن‌زده که در سکانس افتتاحیه می‌بینیم. روی بعد از فرار از دست فرانک، زخمی و بی‌حال سر از خانه‌ی بیوه‌ی غریبه‌ای به اسم آلیس فلچر در می‌آورد. کسی که بعد از یک خوش‌آمدگویی خشن، روی را به طویله‌اش منتقل کرده و درمان می‌کند. آلیس و پسرش که نیمه‌سرخ‌پوست است مورد غصب ساکنان شهر لابل در نیومکزیکو هستند. شهری که اکثر ساکنانِ مردش را در یک حادثه‌ی معدن از دست داده است و تنها مردانی که باقی‌مانده‌اند افراد مسن و بچه‌ها و مردانی مثل کلانتر هستند که شغل دیگری داشته‌اند. این فاجعه لابل را به شهر بدنامی تبدیل کرده است. با اینکه زنان تلاش کرده‌اند تا در این چند سال جامعه‌ی فعال و سرپایی برای خودشان دست و پا کنند، ولی همزمان گرگ‌هایی هم در قالب دار و دسته‌ی یک شرکت معدن‌کاری هستند که می‌خواهند از موقعیت این شهر سوءاستفاده کنند.

اسکات فرانک در ابتدا قصد داشته تا «بی‌خدا» را به یک فیلم سینمایی تبدیل کند. فیلمی که تمرکز اصلی‌اش روی درگیری فرانک گریفین و روی گود بوده است و شهر لابل هم قرار بوده تا فقط حکم محل وقوع داستان را داشته باشد. اما بعدا استیون سودربرگ به خاطر تجربه‌ای که با سریال «نیک» (The Knick) داشت او را مجبور می‌کند تا آن را به یک مینی‌سریال تغییر بدهد. در نتیجه هم شهر لابل اهمیت بیشتری پیدا می‌کند و هم بیشتر از فیلمنامه‌ی اصلی مورد پرورش قرار می‌گیرد. کماکان درگیری اصلی به فرانک گریفین و روی گود خلاصه می‌شود، اما فرمت سریالی «بی‌خدا» باعث شده تا داستان اصلی پر و بال بیشتری بگیرد. باعث شده تا داستان از یک ماجرای انتقام‌گیری تند و سریعِ احتمالا پراکشن، به سریال متفاوت‌تری تبدیل شود. سریالی اگرچه هنوز جستجوی فرانک گریفین برای زدن رد روی گود ستون فقرات داستانش را تشکیل داده است، اما دیگر همه‌چیزش نیست. یعنی سریال بیشتر از اینکه روی محور فرانک و روی حرکت کند، از آن به عنوان چیزی شبیه به چوب‌لباسی برای آویزان کردن شخصیت‌های فرعی و خرده‌پیرنگ‌هایش استفاده می‌کند. این‌طوری داستانی که شاید در قالب یک فیلم سینمایی فرصتی برای نفس کشیدن و سر خاراندن نداشت، هم‌اکنون به وسترنِ اتمسفریکی تبدیل شده که بیشتر از اینکه دغدغه‌ی روایت یک داستان بزرگ را داشته باشد، سریالِ لحظه‌ها و حادثه‌هاست. به خاطر همین است که سریال تازه بعد از اپیزودهای دو-سوم به بعد است که عیار واقعی‌اش را رو می‌کند و به سریال جذاب‌تری تبدیل می‌شود. چون تازه بعد از اینکه اسکات فرانک درگیری اصلی سریال را پی‌ریزی می‌کند، آرام می‌گیرد و اینجاست که چهره‌ی واقعی‌ سریالش را فاش می‌کند که اصلا شبیه چیزی که در ابتدا پیش‌بینی می‌شود نیست. «بی‌خدا» حال و هوای بازی‌های ویدیویی جهان باز، مخصوصا Read Dead Redemption را دارد.

«بی‌خدا» حال و هوای بازی‌های ویدیویی جهان باز، مخصوصا Read Dead Redemption را دارد

امکان ندارد بازی وسترن راک‌استار را بازی کرده باشید و در برخورد با نحوه‌ی داستانگویی «بی‌خدا» یاد ساختار داستانگویی این بازی نیافتید. اسکات فرانک به محض اینکه در اپیزود اول ماجرای اصلی را معرفی می‌کند و سرانجامش را زمینه‌چینی می‌کند، پایش را روی ترمز می‌گذارد، عقب می‌ایستد و اجازه می‌دهد تا این دنیا و ساکنانش آرام آرام دم کشیده، بپزند و قابل‌لمس شوند. گرفتار شدن روی گود زخمی در مزرعه‌ی آلیس فلچر خیلی یادآور دوستی جان مارستون، قهرمان Red Dead Redemption با بانی مک‌فارلین، دختر مزرعه‌داری است که مارستون را از مرگ نجات می‌دهد. درست همان‌طور که در این بازی، قصه‌ی اصلی که به تلاش مارستون برای دستگیری دار و دسته‌ی قدیمی‌اش اختصاص دارد برای مدتی فراموش می‌شود و نویسندگان سعی می‌کنند تا با ماموریت‌های ساده‌ای مثل کمک کردن به بانی مک‌فارلین در شکار و حافظت از دام‌هایش، به ریتم زندگی در غرب وحشی بپردازد و گیمر را در دنیای بازی غرق کنند، چنین اتفاقی در «بی‌خدا» هم می‌افتد. با این تفاوت که در اینجا همه‌چیز به روی گود خلاصه نمی‌شود و ما دنبال‌کننده‌ی زندگی روتین کاراکترهای متعددی هستیم. از مری اگنس مک‌نیو (مریت وِور)، همسر شهردار شهر که لباس مردانه‌ی شوهرش را می‌پوشد، در هفت‌تیرکشی شگفت‌انگیز است و همچون عقابی تیزبین حواسش به همه‌چیز است تا برادرش بیل مک‌نیو (اسکات مک‌نری)، کلانتری که از روزهای اوجش فاصله گرفته و در حال کور شده است. از وایتی وین (توماس سنگستر)، معاون جوان کلانتر که طوری با هفت‌تیرهایش بازی می‌کند که انگار آنها به بخشی از بدنش تبدیل شده‌اند تا تراکی، پسرِ آلیس که به خاطر مرگ پدرش، کسی را نداشته تا راه و روش زندگی سرخ‌پوستانه در غرب وحشی را بهش یاد بدهد. سریال هیچ‌وقت نزاع اصلی روی گود و فرانک گریفین را فراموش نمی‌کند. در هر اپیزود هر از گاهی سری به پیشرفت گریفین در جستجوی روی می‌زنیم یا به گذشته‌ی این دو فلش‌‌بک می‌زنیم یا با کلانتر مک‌نیو که شهر را در جستجوی او ترک کرده است همراه می‌شویم. ولی تمرکز اصلی سریال در اپیزودهای میانی، روی شناختن این آدم‌ها، دغدغه‌ها، نگرانی‌ها، ترس‌ها، دل‌خوشی‌ها و آرزوهایشان است.

از این جهت می‌توان به «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا هم به عنوان یکی از منابع الهام آشکار سریال اشاره کرد. درست مثل آن فیلم که بخش اول به معرفی درگیری و بخش آخر به وقوع درگیری و بخش میانی به نزدیک شدن به کاراکترها و چیزی که می‌خواهند از آن دفاع کنند اختصاص دارد، فرانک هم در اینجا به اولین اصل اکشن که کوروساوا با «هفت سامورایی» معرفی کرده بود پایبند می‌ماند و آن هم نزدیک کردن مخاطب به کاراکترها و چیزی که برایشان اهمیت دارد است. تا وقتی اکشن از راه رسید به جای یک تماشاگر، خودمان را در دل هرج و مرج و کشت و کشتار پیدا کنیم. از این جهت «بی‌خدا» بدل به سریالی شده که ممکن است آب عده‌ای با آن توی یک جوب نرود. اگر دنبال سریالی با داستان پیچیده و عجیب و غریبی هستید یا اگر انتظار داشتید «بی‌خدا» به وسترن پرتنش و چندلایه‌ای مثل «وست‌ورلد» یا فیلمنامه‌های تیلور شریدان تبدیل شود باید بگویم از این خبرها نیست. اما هیچکدام از اینها به معنی بد بودن سریال فعلی یا پایین آوردن انتظاراتتان برای لذت بردن از آن نیست. اتفاقا اگر مثل من دل‌تان سریال آرام‌سوزی بخواهد که روی لحظات ساده اما ارزشمند انسانی تمرکز می‌کند و از نگه داشتن داستان برای بررسی کاراکترها و روابطشان و قابل‌لمس کردن شرایط زندگی در غرب وحشی ابایی ندارد، از «بی‌خدا» نهایت لذت را می‌برید. مثلا شاید بهترین اپیزود سریال در این زمینه، اپیزود چهارم است. این اپیزود به‌طور اختصاصی با محوریت اسب‌ها ساخته شده است. بله، همان حیوانات پرکاربردی که معمولا در داستان‌های وسترن چیزی بیشتر از جایگزین‌های ماشین نیستند، اما «بی‌خدا» یک اپیزود کامل را به عمیق کردن رابطه‌ی آدم‌های آن دوران با اسب‌هایشان اختصاص می‌دهد.

مثلا به سکانسِ‌های طولانی‌ رام کردن اسب‌های وحشی آلیس یا آموزش اسب‌سواری به تراکی توسط روی گود نگاه کنید. معمولا سریال‌ها به این صحنه‌ها به عنوان مونتاژهایی نگاه می‌کنند که سر و ته‌اش را در دو-سه دقیقه هم می‌آورند. ولی فرانک تصمیم گرفته تا آنجا که می‌تواند سختی کار را به تصویر بکشد. سقوط‌های متوالی تراکی از پشت اسب، موسیقی قهرمانانه‌ای که روی آن پخش می‌شود، کلوزآپ‌های فراوان از صورت آلیس و مادربزرگش که با هیجان و هول و ولا این صحنه را تماشا می‌کنند و زمین خوردن‌ها و دست و پا زدن تراکی در خاک و خول و مبارزه با ناامیدی‌اش برای دوباره به دست گرفتن افسار اسب، از اتفاق ساده‌ای مثل یادگیری اسب‌سواری یک پسرچه، سکانسی جادویی و شگفت‌انگیز ساخته است. یا به بخشی نگاه کنید که روی گود و تراکی و مادربزرگش سوار بر اسب به شکار در دل طبیعت می‌روند. سفری که اتفاق عجیب و غریبی در جریان آن نمی‌افتد، اما لحظات ساده‌ای مثل تماشای سوارانی که در نمای ضدنورِ آسمان گرگ و میش می‌رانند یا آواز بومی مادربزرگ تراکی در کنار آتش شب مثل باتلاقی عمل می‌کنند که تماشاگر را آرام آرام در دنیای خود فرو می‌برند. سریال پر از چنین سکانس‌هایی است. صحنه‌های دوتایی بیل مک‌نیو و آن سرخ‌پوستِ مرموز و سگش. صحنه‌ی تقریبا بی‌کلامی که به روز حادثه‌ی ناگوار معدن اختصاص دارد و خداحافظی مردان با خانواده‌هایشان تا جلوی در معدن را به تصویر می‌کشد. یا صحنه‌ای که وایتی وین از پشت پنجره‌ی خانه‌ی دختری که بهش علاقه‌مند است به تماشای ویولن‌نوازی و آوازخوانی او و خانواده‌اش می‌ایستد. یا صحنه‌‌ی آوازخوانی زنان لابل در کافه‌ی شهر در اپیزود پنجم.

فرانک می‌داند که خط داستانی اصلی و شخصیت‌هایش کلیشه‌ای هستند. به همین دلیل تصمیم می‌گیرد تا این قابل‌پیش‌بینی‌بودن را با عمیق شدن در شخصیت‌هایش کمرنگ کند. درست همان کاری که برادران دافر با «چیزهای عجیب‌تر» کردند. در نتیجه روی گود که در یکی-دو اپیزود اول فقط یک قهرمان نچسب و یک‌لایه به نظر می‌رسید به مرور در دل‌تان جا باز می‌کند. فرانک گریفین که در ابتدا یک آنتاگونیستِ قاتلِ خشک و خالی به نظر می‌رسید به مرور باظرافت‌تر می‌شود. مری اگنس که در ابتدا چیزی بیشتر از یک شمایل فمینیستی به نظر نمی‌رسید در ادامه به یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کاراکترهای سریال تبدیل می‌شود. حالا مهم نیست داستان چقدر قابل‌پیش‌بینی است. مهم این است که هر اتفاقی برای آنها بیافتد، سر و پا گوش به زنگ و مضطرب می‌شویم. همان‌طور که از اسم سریال مشخص است، یکی از تم‌های داستان عدم وجود هیچ‌گونه نیروی فراتری در غرب وحشی است. کلیسای لابل خیلی وقت است که تازه در حال احداث است. ظاهرا کشیش در راه است، اما چندین ماه دیر کرده است. در صحنه‌ای که فرانک با گروهی از مهاجران نروژی روبه‌رو می‌شود و یکی از زنان را درخواست می‌کند، شوهرش با دیدن لباس فرانک فریاد می‌زند که: «تو مرد خدا نیستی!». فرانک جواب می‌دهد: «خدا؟ کدوم خدا؟ آقا فکر کنم شما نمی‌دونین کجا هستین. به دور و اطرافت نگاه کن. هیشکی اون بالا نیست که حواسش به تو و بچه‌هات باشه. اینجا بهشت ملخ و مارمولک و مارـه. اینجا سرزمینِ خونریزی و خشمه. اینجا سرزمینه تیغ و تفنگه. اینجا سرزمینِ بی‌خداییه. و شما هم هرچه زودتر مرگ غیرقابل‌اجتنابت رو قبول کنی، بیشتر زندگی می‌کنی. فکرشو کن، همون خدایی که تو رو خلق کرده، مار رو هم خلق کرده. با عقل جور در نمیاد. یه مرد فقط باید رو خودش حساب کنه. این حقیقته».

خود فرانک و دار و دسته‌ی اسب‌سوارش تنها خدای این سرزمین بی‌خدا هستند. خدایی که نه تنها از قدرتش برای محافظت از مردم در مقابل قاتلان و دزدانی که در این سرزمین جولان می‌دهند استفاده نمی‌کند، بلکه از آن سوءاستفاده نیز می‌کند. اکثر اعضای گروه فرانک را آدم‌های جداافتاده‌ای تشکیل داد‌ه‌اند که او آن‌ها را از شرایط ترسناکی نجات داده است. همه محصول این سرزمین بی‌خدا هستند. فرانک عمق تاریک بی‌نظمی و هرج و هرج این سرزمین را دیده و مزه‌اش را چشیده است و به جای اینکه در مقابل آن ایستادگی کند، خود به یکی از واعظان پخش‌کننده‌ی کلام شیطانی‌اش تبدیل شده است. به کسی که تلاش آدم‌های معمولی برای خوب بودن و برقراری نظم، برایش خنده‌دار و احمقانه به نظر می‌رسد. صحنه‌ای است که فرانک قدم به درون خانه‌ای پر از جنازه و بیمار که گرفتار مریضی واگیردارِ مرگباری شده‌اند می‌گذارد و به آنها کمک می‌کند. این لحظاتِ مهربانانه از سوی این قاتلِ بی‌رحم، پیچیدگی جالبی به این شخصیت اضافه می‌کنند. هدف سازندگان از چنین صحنه‌هایی فاصله دادن فرانک از یک آنتاگونیست تماما سیاه نیست، بلکه اتفاقا هرچه سیاه‌تر جلوه دادن او است. همین که فرانک گریفین به عنوان قاتل بچه‌ها بعضی‌وقت‌ها به چنین آدم مهربان و بخشنده‌ای تبدیل می‌شود به این معنا نیست که او ته قلبش آدم خوبی است، بلکه نشانه‌ای از جامعه‌ای است که به‌طرز دیوانه‌واری به بی‌راهه رفته است.

طرز نگاه «بی‌خدا» به تفنگ هم قابل‌توجه است. اگرچه سریال از لحاظ فرم و ساختار یک وسترن تماما مرسوم است و اگرچه از همان ابتدا می‌دانیم که همه‌چیز با یک کشت و کشتار و نبرد سینمایی در لابل به پایان خواهد رسید، اما روی گود که یک‌جورهایی نقش پدرانه‌ای برای تراکی بازی می‌کند، نگاه متفاوتی نسبت به تفنگ در مقایسه با چیزی دارد که در ابتدا از مهارتش در هفت‌تیرکشی برداشت می‌شود. معمولا در وسترن‌ها، هفت‌تیرکش‌ها به مهارتشان در کشتن می‌نازند. هرکه خوشگل‌تر و حرفه‌ای‌تر هفت‌تیر بکشد، دست و جیغ و هورای بیشتری نصیبش می‌شود. هر که سرعت عمل بیشتری در گذاشتن یک سوراخ در مغز دشمن داشته باشد قهرمان است. با تفنگ به عنوان ابزاری روتین و معمولی رفتار می‌شود که همه باید یکی همراهشان داشته باشند. وسترن معمولا ژانری است که زندگی در آن ارزش ندارد. ولی «بی‌خدا» دنباله‌روی «نابخشوده‌»‌ها و «لوگان»‌هاست (که خود فرانک یکی از نویسندگان دومی بوده است). جایی که به تفنگ به عنوان چیزی ترسناک و مرگبار نگاه می‌شود. با آن به عنوان وسیله‌ای برای سرگرمی تماشاگران برخورد نمی‌شود. جایی که قهرمان واقعی کسی است که فقط وقتی مجبور می‌شود تفنگش را بیرون می‌کشد و وقتی هم که این کار را می‌کند، به جای لذت بردن از آن برای کشتن آدم‌ها، خشم و ناراحتی‌ای را که در صورتش زبانه می‌کشد می‌توان دید.

احتمالا اولین چیزی که مهر سریال را به دلتان می‌اندازد زیبایی‌اش است

صحنه‌ای در سریال است که یکی از تازه‌واردان لابل روی صورت تراکی آب‌دهان می‌اندازد و به او توهین می‌کند. بعدا تراکی به روی می‌گوید که از قیافه‌اش معلوم بود که می‌خواهد تفنگش را بیرون بکشد. ولی چرا این کار را نکرد. روی جواب می‌دهد: «گیریم که همزمان شروع به تیراندازی بهم کردیم. بعدش چی؟... بعدش تو ممکن بود مُرده باشی و اگه افراد دیگه‌ای هم تو خیابون بودن کشته می‌شدن». اشاره‌ای به اینکه برخلاف چیزی که سینما نشان می‌دهد، در واقعیت قهرمانان به ندرت می‌توانند به راحتی دماغ آدم‌بد‌ها را به خاک بمالند. اشاره‌ای به اینکه در واقعیت شاخ‌بازی دشمن را نباید بلافاصله با شاخ‌بازی جواب داد. اشاره‌ای به اینکه قهرمان واقعی کسی نیست که سرعت عمل هفت‌تیرکشی بهتری دارد. قهرمان کسی است که می‌داند چگونه تحت کنترل باقی بماند. تمام این حرف‌ها به این معنی نیست که سکانس‌های تیراندازی «‌بی‌خدا» هیجان‌انگیز نیستند. فقط نکته این است که این سکانس‌ها به همان اندازه هم وحشتناک هستند. دوربین برای خراب نکردن لذتِ تماشاگران از خشونت روی برنمی‌گرداند، بلکه اتفاقا چهار چشمی برخورد گلوله‌ها با گوشت را دنبال می‌کند و تک‌تک جان‌هایی را که بی‌دلیل هدر می‌روند زیر نظر می‌گیرد. یکی از نتایج صرف هشت ساعت با کاراکترها این است که حتی مرگ کاراکترهای فرعی و شهروندان ناشناخته‌ی لابل نیز قابل‌لمس می‌شود. این در حالی است که سکانس تیراندازی نهایی از لحاظ اجرا هم حرف ندارد. کارگردانی فرانک همزمان شاعرانه و واقع‌گرایانه، تمیز و پرآشوب و دقیق و ناگهانی است. فرانک به همان اندازه که روی خالی کردن هیجان و تنش تماشاگران که هشت اپیزود روی هم جمع شده بودند عالی است، به همان اندازه هم روی جنازه‌ها و خرابه‌ها و شعله‌های باقی‌مانده از نبرد وقت می‌گذارد. این‌طوری به همان حس تلخ و شیرینی دست پیدا می‌کند که یک اکشن خوب باید داشته باشد: هم هیجان و هم تمام چیزهایی که باید برای رسیدن به این هیجان نابود می‌شدند.

احتمالا اولین چیزی که مهر سریال را به دلتان می‌اندازد زیبایی‌اش است. «بی‌خدا» بدون اینکه از نفس بیافتد خیره‌کننده باقی می‌ماند. فرانک که این اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش محسوب می‌شود اجازه نداده تا هیچ موقعیتی برای به تصویر کشیدن شکوه صحراهای نیومکزیکو از دستش در برود. او از تک‌تک مناظر و دشت‌ها و علفزارها و دره‌ها نهایت استفاده را می‌کند. بهترین لحظاتِ سریال، بی‌کلام‌ترین‌هایش هستند. از شتاب هیجان‌انگیز اسبی تازه رام شده که به محضِ باز شدن درِ محل نگهداری‌اش همچون گلوله‌ای از سر تفنگ به دل طبیعت شلیک می‌شود تا نماهایی که امضای وسترن‌های جان فورد هستند. قاب‌بندی فضای تاریک داخلی درب خانه که با باز شدن آن دنیای روشن و عظیم بیرون را جلوی رویمان می‌گستراند. دنبال کردن کابوی‌های کوچک از فاصله‌ی بسیار دور و گرد و خاکی که از از خود به جای می‌گذارند تا آن پلان بی‌نظیر در اپیزود ششم. جایی که مری اگنس بعد از بیرون آمدن از خانه‌ی زنِ نقاش، خودش را وسط زمین خیس و گل‌آلود خیابان از باران شب گذشته پیدا می‌کند و از دور به آرامی شروع به حرکت به سمت صدای چکش‌ها می‌کند. دودی که از دودکش‌ها بیرون می‌آید، آب و هوای ابری و غمگین عصر و دو زن غریبه که از گوشه‌ی تصویر وارد صحنه می‌شوند، همه و همه از این پلان یک نقاشی متحرک می‌سازند.

«بی‌خدا» پر از بازی‌های درخشان هم است. میشل داکری که او را از سریال «دان‌تان‌ ابی» (Downton Abbey) به یاد داریم تفنگش را طوری با قدرت به دست می‌گیرد که عزت و اعتمادبه‌نفس و عزم از سر و رویش می‌بارد. اسکات مک‌نری که او را از «هالت اند کچ فایر» (Halt and Catch Fire) به یاد داریم، تک‌جمله‌های بامزه‌اش را بی‌نقص ادا می‌کند و هروقت حرف نابینایی‌اش به میان کشیده می‌شود شرم را می‌توان روی صورتش تشخیص داد. توماس سنگستر در نقش وایتی جایی روی خط بچگی و مردانگی قرار می‌گیرد. مریت وِور در قالب مری اگنس یکی دیگر از مشکلات «مردگان متحرک» را فاش می‌کند: سرکوب و حیف و میل کردن هنر و استعداد بازیگرانش. در طول سریال مهم‌ترین سوالی که مدام از خودم می‌پرسیدم این بود که آیا این همان دنیس از «مردگان متحرک» است؟ در کمال تعجب اگرچه جک اُکانل و جف دنیلز به خاطر خصوصیات شخصیتی کلیشه‌ا‌ی‌شان به اندازه‌ی بقیه از متریال متفاوتی برای به نمایش گذاشتن بهترین‌هایشان بهره نمی‌برند، اما بد هم نیستند. داستانگویی کُند «بی‌خدا» شاید برای همه نباشد، اما به نظرم این دقیقا بزرگ‌ترین جاذبه‌اش است. دغدغه‌ی اصلی «بی‌خدا» مثل بازی‌های ویدیویی جهان باز غرق کردن مخاطب در یک دنیای دیگر است. اگر با این موضوع مشکل ندارید، بی‌انصافی است اگر «بی‌خدا» را نادیده بگیرید.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان