فرادید؛ سماء عباسی*؛ در بحث از «معناداری زندگی» ممکن است مرادمان یکی از سه معنای زیر باشد: معناداری زندگی فردی از افراد انسان، معناداری زندگی نوع انسان و معناداری هستی به طور کلی.
از طرف دیگر، ممکن است که لفظ «معنا» در «معناداری زندگی» به معنای «هدف»، «کارکرد» و «ارزش» باشد. ما در این نوشته کوتاه از معناداری زندگی نوع انسان بحث میکنیم و مرادمان از لفظ «معنا» در ترکیب «معناداری زندگی» هیچ یک از سه معنای مذکور نیست، بلکه مرادمان از لفظ مذکور معنایی از آن است که از جهاتی به معنای سوم، یعنی «ارزش»، نزدیک است.
مفاهیم و واژهها
در ترکیب «معناداری زندگی» با دو لفظ «معنا» و «زندگی» سروکار داریم و لازم است که قبل از هرچیز به تعیین مراد خود از این دو بپردازیم تا بتوانیم آسانتر درباره ترکیب «معناداری زندگی» و معنای آن سخن بگوییم.
درباره «معنا» گفتیم که آن را به سه معنای «هدف»، «کارکرد» و «ارزش» به کار میبرند. از آنجا که هدف فقط میتواند وصف موجودی باشد که دارای علم و اراده است، به خود زندگی نمیتوان هدفی نسبت داد، بلکه فقط به صاحب زندگی یا آفریننده آن میتوان هدفی خارجی را منسوب دانست.
پس، هرجا که سخن از هدفمندی زندگی یا هر موجود فاقد علم و اراده میرود، مراد این است که آن موجود هدفی خارجی دارد و نه هدفی خودبنیاد.
ما لفظ «معنا» را به این معنا نمیگیریم. چون نه میخواهیم از هدفی خارجی برای زندگی انسان سخن بگوییم و نه درباره هدف از آفرینش زندگی انسان یا هدف خود انسان.
اینکه «کارکرد» را به عنوان معنای «معنا» در «معناداری زندگی» در نظر بگیریم، لازمهاش این است که بگوییم که وقتی از معناداری زندگی سوال میشود، مراد این است که «کارکرد زندگی چیست؟»؛ یعنی، در واقع سوال این است که زندگی انسان چه کارکردی دارد؟
به تعبیر دیگر، اگر انسان نمیبود، چه اتفاقی میافتاد. همانطور که میبینیم، «کارکرد» معنایی نزدیک به «هدف» دارد. چون هدف را فقط باید به موجود دارای علم و اراده نسبت دهیم، در صورتی که کارکرد میتواند دربارههر موجودی به کار رود.
مثلا، درباره درخت نمیتوانیم بپرسیم که هدفش چیست، چون فاقد علم و اراده است، اما میتوانیم بپرسیم که کارکردش چیست. زیرا میتوانیم در جواب بگوییم که تولید اکسیژن یا سایه یا....
آنچه از اینجا به ذهن متبادر میشود این است که کارکرد گویی همان هدف خارجی است و از همینجا روشن میشود که این معنا از «معنا» هم موردنظر ما نیست.
اما آنهایی که لفظ «معنا» را در ترکیب «معناداری زندگی» به «ارزش» معنا میکنند، میگویند سوال از معناداری زندگی برگردانی از سوال ارزشمندی زندگی است؛ یعنی سوال اصلی این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر؟ یا به این صورت که آیا زندگی به زیستن آن میارزد یا خیر؟ این معنای سوم همان معنایی است که میتوانست مورد بحث ما قرار بگیرد، اما از آنجایی که ارزیدن و نیارزیدن درباره فعل به کار میرود و ما برای اینکه بتوانیم از ارزش زندگی سخن بگوئیم لازم است نشان دهیم که زندگی فعل یا مجموعهی از افعال است، این معنا هم چندان دلچسب به نظر نمیرسد.
لفظ «معنا» در معناداری زندگی به چه معناست؟
با رجوع به فرهنگ لغت و کلام بزرگان در لغت، میبینیم که «معنی» در اکثر موارد یا حتی با اندکی مسامحه میتوان گفت: در همه موارد، به نوعی در مقابل ظاهر آمده است؛ چه در آنجایی که در مقابل لفظ در نظر گرفته شده و چه زمانی که در مقابل ماده و جسم آمده است.
مراد ما هم از معنا در اینجا نزدیک به همین معنای لغوی است. یعنی براساس این معنا از «معنا»، معناداری زندگی را باطن داشتن زندگی میدانیم. براساس این نظر معناداری زندگی یعنی رندگی نوع انسان لایهای باطنی و زیرین دارد که به نسبت لایههای رویی آن برای حس و فهم آنی انسان دور از دسترستر است.
اما درباره واژه «زندگی» باید بگوییم که برخی زندگی را از مفاهیم تعریف ناپذیر دانستهاند و گفتهاند که زندگی مفهومی بدیهی و بی نیاز از تعریف است و آن را تعریفناپذیر دانستهاند. اما به نظر میرسد چنین نظری ناشی از یکی انگاشتن مفاهیم زندگی، موجودیت و هستندگی است.
اما ما زندگی را اینگونه تعریف میکنیم: زندگی هر انسان، محدودهای از زمان، مکان و دیگر شرایط لازم برای هستندگی است که فرد در آن فرصت بروز خود را دارد. پس معناداری زندگی یعنی بروز باطن زندگی در فرصتی به نام زندگی که انسان دارد.
اما در تعیین مراد از دو لفظ «معنا» و «زندگی»، با دو واژه «باطن» و «بروز» روبرو هستیم که گردآوردن آن دو را تحت ترکیب واحد «معنادارای زندگی» سخت مینمایاند، چون همانگونه که پیداست باطن به درون و نهان چیزی مربوط است و بروز به ظاهر ساختن و به سطح آمدن اشاره دارد.
این تعارض ظاهری اینگونه برطرف میشود که ما معتقدیم انسان برای «زیستن معنادار» لازم است ابتدا به درون و نهان خود رجوع کند و سپس خود را به ظهور و بروز برساند و در مقابل اگر در این دو فرآیند یا یکی ازآن دو اخلالی رخ دهد انسان به بحران معنا دچار میشود.
انسان تاریخی و فرد انسانی در مسیر رشد
بین تاریخ آغاز زندگی بشر و تاریخ سوال بشر از زندگی فاصله زمانی وجود داشته است و اثبات این ادعا کار چندان سختی نیست. انسان از زمانی شروع به سوال از چیستی و چرایی زندگی میکند که شروع به کسب آگاهی از خود میکند.
انسان در یک نقطهای از تاریخ حیات خود سر را از آسمان و زمین و طبیعت به سمت درون خویش میچرخاند و در لاک خود فرو میبرد – کاری به اینکه چگونه این اتفاق افتاد نداریم، فرضا که تصویر خود را در چالهای از آب دید و پرسید این دیگر کیست - اما به هردلیلی، وقتی این اتفاق افتاد انسان متوجه این نکته شد که این نگاه و حواسی که همواره او را به جهان متصل کرده است منسوب به کسی است که خود اوست و سوال «من کیستم؟» شکل گرفت و همچنان به عنوان مهمترین و جدیترین سوال بشر از خود مطرح است و انسان را در طول تاریخ به دنبال جواب خود دوانده است و این دوندگی هنوز هم ادامه دارد و حتی سرعت آن افزایش یافته است و این بدان خاطر است که هرچه در این مسیر پیشتر میرود از آن «خود»ی که به دنبال آن است بیشتر فاصله میگیرد.
از این زمان به بعد برای انسان سوال از «نسبت من با جهان» مطرح میشود. هنگامی که سر را از بیرون گرفت و در لاک خود فرو برد؛ متوجه شد که این «خود» نه تنها همان مشاهدهگر جهان بیرون است بلکه از تمام جهانی که تاکنون مشاهده کرده است بزرگتر و روابط بین ابعاد مختلف این عضو از جهان، از سایر روابط اعضای دیگر با هم بسیار پیچیده تر است و از اینجا و برای کشف روابط انسان با جهان و روابط ابعاد مختلف وجود انسان با یکدیگر بود که شکل گیری علوم مختلف انسانی آغاز شد.
البته این هرگز به معنای تعیین تاریخ دقیق تاسیس علوم نیست بلکه منظور بیان این نکته است که خوداندیشی انسان آغاز مسیری است که به تاسیس علوم انسانی انجامید و همچنان پویا و رو به توسعه مانده است.
براساس آنچه در نظریات روان شناسی رشد میبینیم نمونه مسیری که انسان در طبیعت پیموده است را میتوان در مسیر رشد او نیز مشاهده کرد.
در روان شناسی رشد، رشد را به پنج دوره تقسیم میکنند: 1 - دوره پیش از تولد، نوزادی و کودکی 2 -دوره نوجوانی 3 - جوانی 4 - میانسالی 5 - پیری.
از آنجایی که رشد واقعی انسان پیش از تولد و از زمان انعقاد نطفه آغاز میشود، روان شناسان مطالعه رشد فرد را از انعقاد نطفه و پیش از تولد آغاز میکنند. تغییرات فیزیولوژیک مشخصه اصلی دوره پیش از تولد است. در دوره نوزادی که از تولد تا پایان دو سالگی طول میکشد نوزاد قادر به تشخیص مادر خود شده و شروع به بروز مهارتهایی مانند نشستن، سینه خیز شدن و راه رفتن میشود و پیچیدهترین مهارتی که از خود نشان میدهد مهارت حرف زدن است.
دوره کودکی که از سه تا دوازده سالگی به طول میانجامد، به دو مرحله کودکی اول و کودکی دوم تقسیم میکنند. در کودکی اول مهمترین ویژگی فرد بروز پیدا میکند. در این مرحله است که کودک بسیار فعال میشود، تاحدی از حق انتخاب بهرهمند میشود تا نیروی اراده خود را تجربه کند، به تدریج هویت کودک شکل میگیرد و به همین دلیل از حدود سه سالگی، مخالفتهای کودک را میتوان بیانگر استقلال شخصیت او دانست.
در این مرحله، عزت نفس کودک یا ارزشی که او برای خود قائل است، شکل میگیرد (حرمت خود) و در همین مرحله است که کودکان به تدریج به هویت جنسی خود پی میبرند.
با اندکی تعمق در این مرحله میبینیم که کودکی اول را میتوان بر آن مرحله از رشد انسان در تاریخ انطباق داد که سر از جهان بیرون و غیر گرفته و متوجه خود میشود و بعد از این توجه یافتن به خود، شروع به ساختن خود و پرورش آن میکند.
در مراحل بعدی رشد، کودک وارد اجتماع میشود، مدرسه، دانشگاه، ازدواج، شغل، محیط کار و ... را تجربه میکند، اما یک نیروی قویتر از تمام نیروهایی که از بیرون بر او وارد میشود و میگذرد یا با او میماندهمواره در درون او فرمانروایی میکند و آن نیروی «خود» است.
مهمترین ویژگی دوره نوجوانی، احراز هویت است. براساس نظریه رشد اجتماعی اریکسون که برای هر مرحله از رشد به یک تکلیف و یک بحران قائل است، تکلیف دوره نوجوانی که از سن 12 تا 18 سالگی به طول میانجامداحراز هویت و بحران آن سردرگمی نقش است.
اریکسون میگوید اگر نوجوانی نتواند در این سن نقشی واحد ایفا کند و جایگاه خود را در نظم گسترده اجتماعی به دست آورد در رسیدن به هویت ناکام مانده است و دچار بحران هویت میشود و در این صورت نمیداند کیست، به کجا تعلق دارد و به کجا میرود. او معتقد است نوجوان باید در سه پایگاه خانواده، همسالان و مدرسه نقش خود را معین کند.
از آنچه گفتیم به این نکته میخواهیم به این نکته برسیم که فرد از اوایل مرحله کودکی یعنی از آغاز سه سالگی شروع به مرزگذاری بین خود و غیر خود میکند به مرور این «خود» ابعاد مختلف خود را مییابد و رو به کمال خود پیش میرود تا در مرحله نوجوانی که از 12 تا 18 سالگی ادامه دارد بصورت هویت فرد ظهور پیدا میکند.
این مرحله از رشد یعنی نوجوانی را نیز میتوان به آن نقطه از مسیر رشد نوع انسان تاریخی منطبق دانست که انسان باید به جواب «سوال من کیستم؟» برسد تا نقش خود را در گستره عظیم هستی بداند و به احراز و ابراز آن بپردازد؛ که البته با توجه به سردرگمی جهانی انسان که امروزه شاهد آن هستیم گویا انسان تاریخی هنوز به این دوره از رشد خود نرسیده یا همراه با بحران سردرگمی نقش آن را پشت سر میگذارد.
نتیجه گیری
اما برگردیم به معنای معناداری زندگی و ببینیم آنچه گفتیم چگونه به این بحث مربوط است. در تعریف زندگی گفتیم زندگی فرصت بروزی است برای انسان و معناداری یعنی داشتن باطن و لایه زیرین.
ممکن است در نگاه اول این چنین برداشت شود که معناداری زندگی به این است که زندگی فرد دارای باطن باشد و اگر دارای باطن نباشد بیمعنا خواهد بود. اما باید بگوییم که سوال از معناداری زندگی نه سوال از باطن داشتن یا نداشتن زندگی؛ بلکه سوال از دستیابی یا ناکامی در دستیابی به باطن و لایه زندگی است.
یا به تعبیر دیگر، سخن از معنا داشتن یا بی معنایی زندگی نیست بلکه سخن در این است که انسان چگونه میتواند معنای زندگی را تجربه کند و در چه صورتی از تجربه زندگی معنادار باز میماند.
اما باطن زندگی کدام است که دستیابی به آن به معنای معناداری زندگی است و ناکامی در دست یافتن به آن انسان را محکوم به زیستن یک زندگی فاقد معنا میکند؟ با توجه به آنچه گفته شد در واقع باطن زندگی انسان «خود» انسان است و دستیابی به این خود، با سر برگرفتن از جهان بیرون و به نهانگاه خود رفتن، میسر میشود.
یعنی انسان درصورتی میتواند زندگی معنادار یا معنای زندگی را تجربه کند که در مرحلهای از زندگی «خود» خویشتن را بشناسد و در بقیه عمر، به پروردن و بروز آن بپردازد.
البته لازم است بگوییم که مراد از خودشناسی، آن معنایی که در ادیان آمده است نیست هرچند میتواند آن را نیز شامل شود؛ بلکه منظور از شناخت خود، آگاهی یافتن به مجموعه منسجم و در هم تنیده باورها، خواستهها، عواطف، احساسات و هیجانات خویشتن است.
نکته دیگری که لازم به ذکر است این که همواره برای هر فرد از افراد انسان بر سر راه شناخت و بروز خود خویشتن موانعی وجود داشته و دارد، اما این موانع نه تنها انسانی که به دنبال کشف و تجربه معنای زندگی است را از حرکت باز نمیدارد بلکه همان موانع، نحوه رویایی با آنها، چگونگی کنارآمدن یا از سرراه برداشتن آنها تبدیل به جزیی از «خود» فرد میشود.
درنتیجه معناداری زندگی انسان به معنای معناداشتن زندگی انسان نیست بلکه به معنای دست یافتن انسان به باطن زندگی خویشتن، یعنی همان خود خویشتن است، نه چیزی فراتر یا کمتر از خود؛ و در این راستا انسان ملزم به گذراندن دو مرحله است یکی خود شناسی و خودآگاهی و پروردن خود و دوم بروز دادن و به ظهور رساندن خود.
در این یادداشت لازم بود مفاهیمی، چون رضایت و خوشی، قدرت تصمیم گیری، قدرت تغییر و ارتباط آنها با معناداری زندگی، نیهیلیسم به عنوان نقطه مقابل معناداری و مفاهیم بسیار دیگری که مدنظر بنده بود مورد توجه و بحث قرار بگیرند که با نظر داشتن حوصله نوشتار از آنها صرف نظر کردم.
* دانشجوی فلسفه