روزنامه شرق - محمدرضا اصلانی: سه تن بودند. اولی، جوان بود و پُرحرارت، علوی که اکنون نمیدانم کجاست. هرکجا هست به سلامت. دیگری، مقدسیان، که خندانخندان تا لبِ گوْ میآمد و میرفت. افسوس که سالی میگذرد - و بیش- که رفت. و دیگر خودِ کاظم رضا، که نمیدیدمش، فقط اسمش بود.
این سه تن بودند و دفتری به نام لوح، که هرگاهی به قدر میسور فراهم میآوردند و درمیآوردند، و طرح و فورمش، لوحِ ضمیر دورانِ خود بود. لوح، مجموعهای بود از نوولنویسان ایرانی، و گاهی مقالاتی و نقد و نظر.
در آن دوره، دو سه فصلنامه که هرازگاهنامه بودند بیشتر، در خیل مجلاتِ به قول آلاحمد، رنگیننامهها، درمیآمدند -که البته آلاحمد چه آسوده است که ندیده این دوره رنگیننامهبودنها را، که دوره او رنگی ندارد در آینه این دورانِ الی ماشاءالله- که به نحوی تقلیدی بودند از مجله آن خانم و آقای انگلیسی دهه سی که الیوت و ازرا پاند دبیرانش بودند. - بلاتشبیه البته- یکی آرش بود، و یکی الفبا بود، و یکی ماهنامه ادبی بازار، و این یک، لوح که بیهیچ سخنی و ادعایی، فقط نوولها - ازهر آنکه مینوشت- جمع میکرد، مجموعه میکرد و نشر میکرد؛ که خود یک آنتولوژی سالانه میتوانست بود. و حالا این چند دوره، مرجع- چشماندازی است از برای بازنگری، تحلیل، و بازخوانی - نهتنها ادبی که جامعهشناختی، نهتنها جامعه آن روز، که روشنفکری آن روز- دورهیی که اتفاقی در شکوفایی بود، گیرم که باز بهقول آلاحمد، بگویند سلوکی در هرجومرج.
نخستین واسطهها، علوی بود، و بعد مقدسیان، که لوح دیگر آشنا بود، و دیگر میخواست در باب ادبیات مدرن امریکا، شماره ویژه داشته باشد. و از من خواستند که در باب همینگوی مطلبی داشته باشم، که گویا در جلسه جستهگریختهیی، نظرهایی از من شنیده بودند و بگذریم. - مقاله هست با بسماله در سرآغاز- که این مسیر ارتباطی شد، و بعد دو جزوه پیوسته از گزیده تذکرهالاولیا، و اسرارالتوحید، بهانتخاب افراد، ازجمله من، تنظیم شد. که طرح روی جلد را من دادم که نخستینها بود در استفاده از خط کوفی در کار گرافیک و طلایینگارههای ایرانی.
باری، اینچنین میشود گفت که رضا در آن سالها، نوولنویس شناختهیی در جمع نویسندگان بود، اما که با این همت و پیگیری، یک حامی آرام و بیصدای فرهنگِ مدرنِ ایرانی بود.
مورچهوار جمع میکرد کارهای دوستان را، با سخاوت نشر میداد، حمایت میکرد، بیکه نظری تحمیل کند، یا غث و ثمینی کند از سر حُب و بغضی یا سلیقهیی؛ مدارا بهمعنای شگفت و نایاب آن در آن زمان. از کلاسیک تا مدرن. از نوولهای عطار، تا نوولهای همینگوی - سعدیوارِ گلستان. از رئالیسم سوسیالیستی، تا مینیمالیزم فُرمگرای جوانترها.
این وسعت بینش، در آن سالها، خود دریچهیی به آزادگی بود. - سخنِ پرشور از آزادی بود، اما از آزادگی کمتر سراغ و مصداقی میشد داشت.
این وسعت بینش در جهتدادن به جامعیتِ فرهنگی، در متنِ مدرنیسم جهانی، بیکه بر آن نظریه مدونی باشد، خود یک بینش فرهنگی بود که کسانی چون گلستان از سویی، و رهنما از سوی دیگر - شاخصتر از دیگران- واگشای این جریان بودند. و خود کاظم رضا، در نوولنویسی و نوشتار، بهخلاف آن دوران که همه در نثر تحتتاثیر آلاحمد بودند، بهنحوی از گلستان الهام داشت: که صبغه فرهنگی خانوادگی او – رضا، از خانواده معروف رضاهای گیلان بود. خانواده علم و ادب و کتابخانه، پدر از علما بود، عالمی صاحبفضل در سنت، اما رضا –کاظم- اصلا باب علمایی نداشت، بل از مشتاقان بود بر آن جریانی که مدرنیزم دهه چهل برمیتافت. –باری، صبغه فرهنگی خانوادگی او اما: میبُرد که او نثر مسجع سعدی را- اگر بتوانیم بگوییم نوعی مینیمالیزم روایی سعدی را نیز- در کارِ خود، مدرن کند، و زندگی روزمره را بیکه به حادثه تبدیل شود، به یک روایت زبانی نوشده از سیاق کهن بدل کند.
این را میشود در همین کار آخر او – هما- دید. که چه حیف به وقتِ بیماری رفت به چاپ، و آخرین نظر به کتاب چاپشده، نظری آخر بود و تهمانده امیدی به بودن. در هما، گلستانِ جدیدی میتوان دید از گلستانِ سعدی تا ابراهیم گلستان. بیکه بشود به آن تقلید و برآیند گفت. این تلاش منقح از برای نوکردن روایت ایرانی در متنِ زندگی، - یا در متنِ ملالِ زندگی- وسوسه نسلی از آن دوران بود که هریک به راهی رفتند. پراکندگی این راههای گمشده، یکی شاید از هجوم و فضای طرد و قضاوت چپِ کارگزار رئالیسم سوسیالیستی بود که ادبیات را در خدمت میخواست، و همۀ راه به رُمِ ادبیات چیست گورکی ختم میشد - چه نازنین مردی البته- و زبان را خادم بیچونوچرای موضوع و مطلب عام یا عامگرا میخواست و به نهایت، فهم بیچونوچرای پوپولیسم. و نه حتی توجهی به رئالیسم انتقادی لوکاچی، که انتقاد هم، نفی هر آنچه بود به بهای انقلابیبودن بود. این، نه طعنه و ترش است که سیاقِ زمانه شده بود. سیلابِ برنده هرچه در پیش.
اما که به هروجه بودند هستههای بریده از سیلابها، و پیوسته به خود. و رضا - شاید به سائقه فرهنگ خانواده،- یکی از آنها بود، که آن سیل را هم میپذیرفت، اما خود، در کنارِ سیل، نشسته بود و گذر عمر میدید؛ بیهیچ شتابی. این رفتار و نگاه پذیرا و در عین، رادیکال، در آن دوره کم بود؛ که هرسال دستهبندیها و جناحبندیها شدت میگرفت. و گروهها چه در سیاست و به تبعِ آن در ادبیات و هنر، یکدیگر را برنمیتافتند. آنقدر با هم در ستیز، که تاک و تاکنشان با هم به خسران. و تلاشها و توجهات و هوشمندیهای فرهنگی مدرن، چنان بیرنگ شد که میتوانستند گفت: مگر چیزی هم بود؟
آخرین مجموعهی فراهمشده از لوح را -که به تعطیلیهای دوران انقلاب خورده بود- خانم رضا، که خدایش نگه دارد، به صبوری آورد به نشر نقره دهه شصت سپرد، حروفچینی شده و دستهبندی شده. تا خواستیم احیای سنت کنیم؛ نشر نقره به هوا رفت، و ماند. و کاظم رضا، دیگر یک نویسنده بود میان نویسندگانِ مهجورمانده از دهه چهل، که میتوانم گفت صاحب سبک و مکتب نوشتاری که ترکیبی است از نثر ادبی مسجع اما بیتصنع، و روایت منقطع از زندگیهای متصل، که خود رویکرد شیوهای است، نمیگویم پستمدرن، که احیای مدرنِ روایت ایرانی میتواند بود. اتفاقی که در دو مکتب سقاخانه و قهوهخانه در آن سالها در نقاشی پدید آمد.
کاظم رضا از نویسندگان صاحبسبک ماست؛ که هنوز میتوانست سبکآفرینی کند. نمیدانم در بیمارستان چه گذشت. امیدوارم این عمر منقطعشده، خود یکی از عوارض پزشکی نبوده باشد، که اگر باشد هم چه میتوان گفت. ما به تقدیر عادت کردهایم.
شرحی بر داستان «نیما در خانه ما» از کاظم رضا
نیما و جمعِ جذامیان
شیما بهرهمند
گفتن و نقل قصه در این روزگار بیش از هر زمان دیگر شاید امری است متکی بر نظم و نظام، جوری نظم که انگار قطعی است و هیچ قابل استیناف نیست. نویسندهای در قامتِ ابراهیم گلستان اما، نظم و منطق نقل قصه را فرمولبَردار نمیداند که هیچ، حتا برخی ایرادات و عیبها، از تکرار جمله و درازی آن را، ضروری ساختمان و بیان ساختمان قصه میداند. بهتعبیر گلستان مسئله ساختمان قصه، چندینوچند پرسش را پیش میکشد، یکی اینکه از کجا شروع بکنیم و از چه راههایی چگونه به چه جاهایی برویم، دیگر اینکه حادثهها و سکونها و سکوتها را چهجور بیان کنیم، «چهجور بچینیم پهلوی هم و چهجور بچینیم با قیچی سلمانی؛ با چه توالی و ترتیبی بیاوریمشان، از چه دیدی نگاهشان کنیم که هر چیزی را که میخواهیم بگوییم زیر نظم و انضباط آن بگوییم، بیکموکاست.»
در نظر او هرچند همه اینها باید با زبان بیان شوند اما ساختنش در حیطه زبان نیست و به قوت صحنهآرایی مربوط میشود. بعد بحث به فرمول میرسد، فرمولی برای قصهنویسی. انگار ردِ فرمولهکردن قصه دیگر انگار از بدیهیات است و کسی هم از اهالی ادبیات، از مدرسان کارگاه و کارگاهنشینها نیز به این صراحت دَم از «فرمولِ» ادبی نمیزنند اما این استحاله نامها از «کلاسِ داستاننویسی» به «کارگاه داستان» دُم خروس را نشان میدهد، مگر کارگاههای مُد روز در یکی دو دهه اخیر، جز تلاشِ بیثمر و مشقی برای فرمولهکردن داستانِ معاصر نبود، که داستاننویسی چند مرحله دارد و در چند جلسه اول، ایده برای داستان به کف میآورند تا برسند به طرح و لابد سیاهمشقی برای داستانی و بعد هم نوبتِ خط زیر خطاها کشیدن میرسد و داستانی بهعمل میآید. اما فرمولِ گلستان سرراست است: «فرمول اینست که فرمولی نیست. فرمول اینست که فرمولی نباید.» خواندنِ دیگران در این طرز تلقی از سرِ تقلید نیست، که باید برای بازکردن پنجرهها و افقهای تازه باشد، برای نیفتادن در چالههایی که دیگران افتادهاند، برای تکرارنکردنِ حرفهایی که آنان زدهاند و آدابی که آنان نوشتهاند.
«بیشتر برای پرهیز است تا پیروی.» القصه، «هر فرد باید چیزی برای گفتن داشته باشد که به گفتهشدنش بیارزد.» اینجور نگاه، از سر باور به هنری است که همیشه فردی است، نه به این معنا که از جمع و اجتماع بهدور است، هنرِ اجتماعی درستوراست هم «هنرِ فردی فردی است.» این دیگرانند که شاید حرفِ خود را در حرف هنرمند پیدا کنند «نهاینکه هنرمند حرفش را برحسب معیار دیگران بگرداند.» داستان امروز از این نظرگاه نیاز به بُعد و حجمِ خاص خود دارد که دنیای خاصِ خود را بنا کند که نه «نقالی» کند و نه «معرکهگیری». رسم قصهنویسی ما از جمالزاده چرخشی میکند که گلستان آن را در قصه «فارسی شکر است» بازمییابد: «جمالزاده در این قصه کولاک راه میاندازد. در این قصه دو دنیای کهنه و نو روبهروی هم هستند. برخورد و دیدن برخورد است که این قصه را میگذارد بالای قصهها و داستاننویسی روزگار نو.»
پس قصهی تاریخساز این است. درست شبیهِ نیما در شعر روزگار نوِ ما که تاریخساز بود و حکایت آن سر از قصهها هم درآورد، یکی هم قصه «نیما در خانه ما» از کاظم رضا که در جلد اول کتابِ «داستان کوتاه»١ آمده بود در میان قریببه بیست داستانِ دیگر از غزاله علیزاده و علیمراد فدایینیا و رضا دانشور و اصغر الهی و حسن عالیزاده و دیگران، از نویسندگانی که با هر کموکیف، سبکوسیاقِ خاص خود را داشتند، در دورانی که هنوز نویسندگان از روی دست هم نمینوشتند و نوشتهها در عینِ نزدیکی در تلقی به زبان و بیان، هریک رسمِ خود را داشت.
قولهایی که از گلستان آمد برای ورود به قصه «نیما در خانه ما» و شاید هم شاهدگرفتن آن برای وضع موجود ادبیات ما، همه از مقدمهای است که بر کتاب «داستان کوتاه» آمده برگرفته از مصاحبه ابراهیم گلستان با «آیندگان» و «حرفهای او برای دانشجویان دانشگاه شیراز». قولهایی که همه بر امر نو در قصه تاکید میگذاشت که کاستی روزگار ادبی ما است و قصه کاظم رضا هم قصه همین نوشدن است و برنتافتنِ آن از طرف آنان که خو کرده بودند به وضع حال یا منفعتی داشتند در آن، یا چنان گرفتار افکار و آرای خود بودند که جز وزن و تساوی ارکان و افاعیل از شعر نمیشناختند و بهقول کاظم رضا «سرشان هم اگر میشکست، رخنه در نرخشان نمیشد کرد.» قصه رضا حکایتِ جمعی است موسوم به «جمع دوشنبه» و راوی آنهم کسی که این جمع به پدر او وام داشت دستکم بهخاطر مکانی که این جمع هر هفته آنجا جمع میشد، خانهای که راوی تمام کودکی و نوجوانی خود را در آن و پای بساط «شیرین و شعرین» این جمع گذرانده و اینک رسیده بود به قَد و حدی که خود آرا و نظراتی داشت به شعر و شعر نو و آغازگر آن، نیما.
«وقتی پدرم اثری از بیبصری را چاپ کرد جمع دوشنبه جنب کار کتابت پا گرفت. جمع تشکیل میشد از شمسالاشراق و عادلی با چند دانشجو و محصل سالهای آخر دبیرستان که اوقاتفراغتشان را، چند روز در هفته، هر روز چند ساعت، به خانه ما میآمدند و حکم چشم برای پدرم را داشتند. کتابهایی را که میخواست برایش از کتابخانه درمیآوردند و میخواندند...» آداب دوشنبه آمیختهای از آداب مباشره و معاشره و مشاعره بود. «بزمی برای نواختن نای گلو و طبل شکم.» همان ایام که جمعِ دوشنبه گردهم مینشستند از «حُب جمال» و «گُردگاه» و «کلاه» و «چاه» و «جاه» و «پگاه» میگفتند و میشنیدند، کسی بهاسم غریب «نیما یوشیج» از گرد راه رسید و بیسروصدا طومارِ شعر قدیم را درهم پیچید و ندانسته بساط جمع دوشنبه را برچید. خصمِ این جمع از اقتراحِ مجلهای پا گرفت که شمس آنجا دستی داشت یا دوستی.
«در چپ و راست صفحه، دو نفر، به هیئت دلاوران پاورقیهای تاریخی مجله، قلمهایی به بلندی شمشیر بهروی هم کشیده بودند. موضوع اقتراح: شعر قدیم یا شعر نو، کدام؟» همین اقتراح مناظرات جمع دوشنبه را پیش میبرد تا آن حد که جمع به خود آمد که هیچ حرفوحدیثِ دیگری جز شعر نو در میان نیست، چه بهجد و چه بهمحضِ تفنن. «شمس قصیدهای غرّا خواند: شعر نو یعنی که شعر چرس و بنگ/ شاعران نو، همه منگ و دبنگ» و دیگری شعر نو را اثر «کفی افیون» بر روی مغز خواند. جمع دوشنبهها حولِ همین ریشخندها عضو جدید گرفت و محل ختم شعر نو نیما شد، نفرات بیشتر شد و جمع، همین را قرینهای بر ختم غائله گرفت. اما «هنوز داستان نیما، نیمه بود.» یکی از همان جمع چند دوشنبه بعد، رسید «کفشاش را درنیاورده کشفاش را گفت: دوستم نمایی از نیما میداد که حرف برمیدارد، میگفت نیما حرف مولانا را میزند: چرا ز قافله، یک کس نمیشود بیدار؟ میگفت نیما شاعر مردمی است، شعرش از مردم میگوید.»
اقتراحِ مجله هنوز سر جایش بود، چند مجله دیگر هم به جدال کهنه و نو پیوسته بودند و نامههای رسیده لحن عوض میکرد. «شمس میگفت: لحن نامهها ملایم شده، انگار پشتشان نیما قایم شده!» کسانی دوره افتند در مجلات تا بهقول راوی سجل شعر نو را باطل کنند. بهتلافی، شاعران نوپرداز از «شاعران گَندهسر کهنهسرا» نوشتند، عدهای هم همصدا با جریان شعر نو «جامه سنت را با شعر قدیم یکجا کنار گذاشته، کلاهی شده، شعر نو میگوید... انگار نام نیما در سمع جمع خوش نشسته.» و جمعِ مانده یا جامانده از قافله نو، نگران بود که «نکند [شعر نیما] در ضمیر جامعه هم جا بیفتد؟» نیما آمده بود تا با انقلابی در شعر همهچیز را یکسر نو کند و بهتعبیری بنیانهای مدیومِ شعر را زیرورو کند و مفهومی تازه به آن ببخشد، که شاید همان پیوند با مردم، رنج مردم بود در شعر نیما. چنانکه خود سرود: «موضوع شعر شاعر پیشین/ از زندگی نبود/ در آسمان خشک خیالش او/ جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو/ او در خیال بود، شب وروز/ در دام گیس مضحک معشوقه پایبند» یا بهقولِ یکی از جوانترهای جمع دوشنبه، نیما شعر را از «دیوان سرو خرامان و خرمن گیس و منخر بینی و چال چانه و خال هندو و دندانِ سیم و لعبتکان» رهانید و لباده و کلاهبوقی و ماهوت را از تنِ شعر سترد.
حمید، دوستِ راوی آخرِ قصه اشاره میکند که نیما «موقع درست» را شناخت: «لباسی که برای شعر این دوره برید و دوخت، شاید بیایراد نبود اما از اساس درست بود.» نیما همانکسی بود که مولانا قرنها پیش سراغش را گرفته بود، همان بیدار قافله. کاظم رضا این چرخشِ تاریخساز را در قصهای روایت میکند که خود از زبانی نو و سبکی خاص برخوردار است و طعن و عتاب و طنزی درخور روزگارِ ما نیز دارد که آن را از روایتی از گذشتههای ادبیات ما برمیکشد و معاصرِ ما میکند. تصویر آخرِ قصه خود حکایت جمعی است که ضرورت تغییر زمانه را درنیافته، در خود مانده است، حالی که شاید به طرز دیگر میتوان ردِ آن را تا امروز هم دنبال کرد. راوی بعد از سالها، بعد از جاافتادنِ شعر نو و پیداشدنِ «یکصدوبیستوچهار شاعر نو»، از جمع دوشنبه یاد میکند که هنوز در جایی شبیه به چلوکبابی محفل خود را داشتند: «عدهای خنرز نخنما، چُرتو و پیر و گر، گرد چند میز نشسته بودند. یک مرد عینکی تار میزد، و یکی به صدایی شکسته، از ته چاه، آواز سر داده بود.» آنان اینک به هیأت دورهگردانی درآمده بودند که «از لحاظ خلوت و رخوت و رخت و ریخت، جمعشان جز به جذامیان به جمع دیگری شباهت نداشت.»
١. «داستان کوتاه» جلد اول. دبیران: اصغر الهی، محسن طاهرنوکنده، جواد فعالعلوی. نشر حکایت قلم نوین