ماهان شبکه ایرانیان

غروب امیر

محمّد تقی، در حدود سال ۱۲۲۲ ه. ق، در فراهان زاده شد. پدرش، کربلایی محمّد قربان، آشپز و ناظر دستگاه قائم مقام فراهانی بود. مادرش، فاطمه یا فاطمه سلطان، دختر استاد شاه محمّد بنّا، اهل فراهان و شاغل در دستگاه قائم مقام بود.

غروب امیر

[اجمالی از زندگی امیر]

محمّد تقی، در حدود سال 1222 ه. ق، در فراهان زاده شد. پدرش، کربلایی محمّد قربان، آشپز و ناظر دستگاه قائم مقام فراهانی بود. مادرش، فاطمه یا فاطمه سلطان، دختر استاد شاه محمّد بنّا، اهل فراهان و شاغل در دستگاه قائم مقام بود.

محمّد تقی، در خاندان قائم مقام و در میان فرزندان و برادرزادگان او رشد و نمو کرد. او کودکی و نوجوانی را در محیط دستگاه «میرزا بزرگ قائم مقام» و پسرش «میرزا ابو القاسم قائم مقام»-که هر دو وزیر عبّاس میرزا، شاهزادۀ اصلاح طلب ایرانی بودند-گذراند. امیر در واقع، میهن‏دوستی و استقلال طلبی را از عبّاس میرزا و دو وزیر بلندآوازه اش، آموخت. میرزا بزرگ قائم مقام و میرزا ابو القاسم فائم مقام فراهانی، در حقیقت پیشتازان اندیشۀ ترقی‏خواهی و اصلاح طلبی در اوایل دوران قاجاریّه بودند. آنان بودند که برای نخستین بار در تاریخ ایران، اوّلین دستۀ محصّلان ایرانی را به فرنگ گسیل داشتند تا علم و صنعت بیاموزند و از آوخته هایشان در راه استقلال ایران فایده برند؛ و نیز آنان بودند که برای نخستین بار، سخن از روزنامه و ترجمۀ کتاب‏های فرنگی به میان آوردند؛ به سپاه نظم و سامان دادند و به فکر مدرن کردن سلاح افتادند. امیر خیلی زود در آن محیط فضل و ادب و سیاست، پیشرفت کرد و فن نویسندگی را از استاد خود قائم مقام بخوبی فراگرفت. استعداد درخشان امیر، از چشمان تیزبین قائم مقام پنهان نماند، به طوری که در نامه ای به «میرزا اسحق»، برادرزاده اش نوشت:

«فرزندی اسحق! دیروز از کربلایی تقی کاغذی رسید. موجب حیران حاضران گردید. همه تحسین کردند و آفرین‏ها گفتند. الحق، یَکَادُ زَیتُهَا یُضِیئُ در حق قوۀ مدرکه اش صادق است. یکی از آن میان سر بیرون آورد، تحسینات او را به شأن شما وارد کرد-که در واقع ریشخندی به من بود -گفت: (درخت گِردکان بر این بزرگی،  درخت خربزه اللّه اکبر!) نوکر این طور چیز بنویسد، آقا جای خود دارد. من چون از تو مأیوس نبودم، آن تمجید ریشخندی را تصدیق نمودم، لکن جهالت محمد روحم را آزرده می دارد. باری حقیقت، من به کربلایی قربان حسد بردم و بر پسرش می ترسیدم. فاللّهُ خیرٌ حافظا و هوَ ارحمُ الرّاحمین. یک فقره از مضمون کاغذش را نقل می کنم، در جواب آن شعر حضرت که من محض تشویق او نوشته بودم؛ او تعریض فهمیده است؛

(إنّ الفَتَی مَن یقولُ هَا أنَا ذا  /  لَیسَ الفَتَی مَن یَقُولُ کَانَ أبِی) نوشته است. و از بابت نفرستادن قلم‏تراش تقاضایی، قدری دماغش سوخته بود که به این قطعه اظهار انزجار [1]نموده است:

(قلتَ لِکِلکِی الخطّ لماونی

وَ لَم یُطِع أمرِی و لَا زَجرِی

 

ما لَکَ لَا تَجرِی و أنتَ الّذی

تحوی مُدّعَی الغایاتِ إذ تَجری

 

فقالَ لی دعنی و لا تُؤذِنِی

حتّی مَتَی أجری بِلَا أجرِ)

ببین چه تنبیهی از من کرده است! عجیبتر این که بقّال نشده، ترازو زنی آموخته؛ «قلت لطَرفی الدّمعِ » را «لکلکی الخط» نوشته است!

باری از محمّد و علی مأیوسم، تو اگر مرد میدانی دستی از آستین بیرون آر و قلم کربلایی بچّه را از میان بردار. خلاصه این پسر خیلی ترقیّات دارد و قوانین بزرگ به روزگار می گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد! و السّلام»[2]

پس از گذراندن دوران تحصیل و مسئولیت‏های کم اهمیت، در سال 1244 ه. ق، به همراه هیأتی به سرپرستی خسرو میرزا، برای عذرخواهی از واقعۀ قتل «گریبایدوف» در ایران، راهی روسیه شد. وظیفۀ او در این مأموریت سیاسی، منشی‏گری و ارسال گزارش عملکرد هیأت برای «قائم مقام» بود. این سفر سیاسی از شوّال 1244 تا رمضان 1245 ق. طول کشید.

حدود اوایل 1253 ق. ، به مقام وزارت نظام آذربایجان-که پس از تهران، مهمترین شهر ایران به شمار بود -منصوب شد و در ماه رجب همان سال، همراه «ناصر الدّین میرزا» ولیعهد و امیر نظام زنگنه، برای ملاقات با امپراتور روسیه، به ایروان رفت. در ربیع الثّانی 1259، از سوی دولت ایران، مأمور شرکت در کنفرانس «ارزنة الرّوم» گردید. این کنفرانس که با حضور نمایندگان روس و انگلیس در کشور عثمانی برگزار می شد، مأموریت داشت که به اختلاف و نبردهای ریشه دار بین دو کشور ایران و عثمانی، خاتمه دهد. او در این مأموریت، تسلّط خود را در امور سیاسی بخوبی نمایاند و مورد تحسین نمایندگان سیاسی روس و انگلیس قرار گرفت. بارها از دستورات حاج میرزا آقاسی، صدر اعظم وقت، سرپیچی کرد؛ زیرا آن دستورات را مغایر با منافع و استقلال ایران تشخیص می داد.

کنفرانس ارزنة الرّوم، از ربیع الثّانی 1259 تا جمادی الثّانی 1263 ق. طول کشید و نتیجۀ آن، «عهدنامۀ ارزنة الرّوم» بود که در حقیقت اوّلین دست پخت سیاسی امیر کبیر به حساب می آید. یک نگاه محققانه به این عهدنامه، و مقایسۀ آن با عهدنامه های پیشین، نشانگر آن خواهد بود که بدانیم امیر تا چه پایه بر امور سیاسی مسلّط بوده و تا چه اندازه فکر استقلال ایران را در سر می پرورانده است.

هنگامی که محمّد شاه قاجار در ششم شوّال 1264، برابر با چهارم سپتامبر 1848 درگذشت، او مقدّمات سفر ناصر الدین میرزا را به تهران فراهم کرد. در میان راه، در محلّی به نام «چمن توپچی!، از سوی شاه جدید، به لقب «امیرنظام» ملقّب شد. شاه شب شنبه 22 ذیقعدۀ 1264، در تهران به تخت سلطنت نشست و در همان شب امیرنظام را به عالیترین لقب و منصب کشوری یعنی«اتابک اعظم امیر کبیر»، ملقّب کرد، و از این تاریخ بود که در واقع امیر کبیر، شخص اوّل مملکت و مسئول امور کشوری و لشکری شناخته شد. مضمون دستخط شاه به امیر، چنین بود: «ما تمام امور ایران را به دست شما سپردیم و شما را مسئول هر خوب و بدی که اتّفاق افتد، می دانیم. همین امروز شما را شخص اول ایران کردیم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم، کمال اعتماد و وثوق داریم و به جز شما به هیچ شخص دیگری چنین اعتقادی نداریم، و به همین جهت، این دستخط را نوشتیم».[3]

مشکلاتی که از دورۀ قبل برای امیر باقی مانده بود، عبارت بودند از: خزانه ای تُهی، شورش در ایلات بویژه فتنۀ «سالار» در خراسان، بی نظمی و اختلال در کلیّۀ امور کشوری و لشکری. یعنی این که به قول معروف، در کشور پهناور ایران، سنگ بر روی سنگ بند نبود و این ریشه در زمامداری افراد نالایقی همچون حاج میرزا آقاسی و دیگر بی کفایتان داشت. همچنین بر دیگر مشکلات امیر، یکی را هم باید افزود و آن هیجاناتی است که پس از مرگ شاه، معمولا در ایران به وقوع می پیوسته است. امیر با پشتکاری شگفت انگیز، دست به اصلاحات زد و در این زمینه، به موفقیتهایی چشمگیر نایل آمد که براستی اعجاب انگیز بود!

فهرست خلاصه شدۀ خدمات ملّی او را به این شرح می توان نگاشت:

[اصلاحات عمومی]

در جهت اصلاحات عمومی؛ مصمم گشت که تشکیلات اداری کشور را یکسره اصلاح کند؛ خرید و فروش حکومت و ولایات را براندازد؛ طبقۀ دهقان را از ستمگری‏های گذشته آزاد نماید و اصول مالیاتی ایران را تغییر دهد.

پس مالیّه و خزانۀ مملکت را سر و سامان داد؛ از مواجب و مستمری‏های گزاف شاهزادگان و درباریان و دیوانیان و روحانیان کاست؛ برای پادشاه حقوق ثابت معین کرد؛ بر عایدات دولتی افزود و میان دخل و خرج دولت، موازنه برقرار نمود.

[اصلاح نظام جدید]

در اصلاح نظام جدید؛ مشّاقان نظامی اروپایی استخدام کرد، به تربیت صاحب منصبان جدید پرداخت؛ فوج‏های تازه درست کرد و حتّی از ایلات و عشایر سرحدّی هنگ نظامی جدید ایجاد نمود؛ ساخلوهای دایمی مرزی برقرار ساخت؛ کارخانه های اسلحه سازی و توپ ریزی احداث کرد؛ لباس متّحد الشّکل نظامی برای سربازان و صاحب منصبان ترتیب داد؛ درجه های نظامی را تحت قانون جدید مشخص گردانید.

[نیروی بحری]

در تأسیس نیروی بحری؛ کشتی های جنگی سفارش داد و برای کشتی های دولتی و بازرگانی بیرق مخصوص درست کرد.

[دستگاه عدالت]

در اصلاح دستگاه عدالت؛ دیوانخانه و دارُالشّرع را بر اصول تازه ای بنیاد نهاد؛ امور عرفی و شرعی را از هم جدا ساهت؛ اقلیت‏های مذهبی زردشتی و مسیحی و یهودی را از اجحاف‏ها... رهانید. آیین آزار و شکنجه را ممنوع گردانید؛ رسم «بست نشستن» را شکست و حکومت قانون را استوار گردانید.

 [اخلاق مدنی]

در اصلاح اخلاق مدنی؛ رشوه خواری و دزدی و پیشکش دادن حکام و دیوانیان و سیورسات لشکریان را برانداخت؛ تملّق گویی و القاب و عناوین ناپسندیدۀ اهل دولت و مدیحه سرایی شاعران را منسوخ نمود؛ هرزگی و لوطی بازی و قدّاره کشی و عربده کشیدن مستانه در کوی و برزن را از بین برد. خواست قمه زدن و برخی از عادات مرسوم ایّام سوگواری عاشورا را نیز براندازد امّا کامیاب نگردید.

[امور شهری]

در اصلاح امور شهری؛ چاپارخانه و پست جدید را راه انداخت؛ قانون «تذکره دادن» را بنیان گذارد؛ آبله کوبی را تعمیم داد؛ جزوه هایی در مبارزه با آبله و با میان مردم و ملاّیان منتشر نمود؛ بخچال‏ها را از آلودگی پاک کرد؛ به سنگفرش کردن کوچه ها پرداخت؛ نخستین بیمارستان دولتی را بنا کرد؛ برای حرفۀ پزشکی امتحان طبّی مقرر ساخت، کر و کور و گدای شهر را جمع کرد؛ از نهر کرج، آب به تهران جاری نمود و قانونی برای تقسیم آب نوشت؛ در بیرون شهر تهران، خانه های تازه ای ساخت؛ در همۀ شهرها، قراوُلخانه تأسیس نمود و حتّی به مرمّت بناهای تاریخی توجه داشت!

[دانش و فرهنگ نو]

در نشر دانش و فرهنگ نو؛ مدرسۀ دار الفنون را بنا کرد؛ از فرنگستان، استادان قابلی استخدام نمود؛ به ترجمۀ کتاب‎های اروپایی در پاره ای از فنون جدید پرداخت؛ چاپخانه های جدید را توسعه داد؛ روزنامۀ وقایع اتّفاقیه را تأسیس نمود؛ هیأتی از مترجمان زبانهای خارجی تشکیل داد و باب روزنامه های فرنگی را به ایران باز کرد.

[صنعت جدید]

در رواج صنعت جدید؛ کارخانه های مختلف صنعتی و پارچه بافی ایجاد کرد؛ از اهل فن، چند نفری را به روسیه فرستاد که صنایع غربی را بیاموزند؛ در رقابت با کالاهای خارجی، از صنعت ملّی سخت حمایت نمود و امتعۀ وطنی را معمول ساخت؛ به استخراج معادن دست زد و آن را تا پنج سال از مالیّات معاف کرد؛ استاد معدن شناسی استخدام نمود و مجمع الصّنایعی از مصنوعات ایرانی تأسیس کرد و محصولات ایران را به نمایشگاه بین المللی لندن فرستاد.

[توسعۀ کشاورزی]

در توسعۀ کشاورزی؛ چندین سدّ بر روی رودخانه ها ساخت؛ زراعت بعضی محصولات جدید را معمول کرد؛ شیلات بحر خزر را از دست اتباع روس گرفت و به ایران سپرد؛ به آبادانی خوزستان توجه مخصوص کرد.

[پیشرفت تجارت]

در پیشرفت تجارت؛ از بازرگانی داخلی و خارجی ایران پشتیبانی جدّی نمود؛ بر میزان صادرات ایران افزود و آزادی واردات را عملا محدود ساخت؛ تیمچۀ امیر را به عنوان مجمع بازرگانان بنا کرد و تجارت ایران را رونق داد.

[سیاست دینی]

در جهت سیاست دینی؛ ... با کهنه پرستی به پیکار برخاست و دستور داد به جای مدیحه و مرثیه های سست و سخیف مذهبی-که از زمان صفویه مرسوم گشته بود-اشعار نغز و دلکشی بسرایند که خواص بپسندند و عوام نیز، بهره مند شوند. شکیبایی دینی و حمایت از حقوق اقلیّت‏های مذهبی نیز از اصول سیاستش بود و حتّی آنان را به خدمات دولتی گماشت و داخل فعالیت‏های مدنی کرد.[4]

اگر بخواهیم تا حدودی جزئیّات خدمات یک سال حکومت او را فهرست کنیم، بد نیست، گفته های محمّد حسن خان اعتماد السلطنه را نیز نقل کنیم. او در جلد سوم کتاب«منتظم ناصری»، ذیل سنۀ 1267، دربارۀ کارهای انجام شده در کشور می نویسد:

1-بنای کارخانۀ چینی سازی در دار الخلافۀ طهران و کارخانه بلورسازی در قم شد.

2-مفتول دوزی در لباس اهل نظام که تا آن وقت در ایران معمول نبوده؛ زنی طهرانیّه، مسّمات به «خورشید خانم» نمونه ای از آن دوخته، به نظر اولیای دولت رسانید و حکم شد سردست و یقه صاحب منصبان را مفتول دوزی کنند.

3-شال چوخای مازندران، طوری تکمیل شد که برای لباس سرباز، بسیار به کار می خورد.

4-امر معدن مس قراچه داغ، نظم گرفت.

5-شال کرمانیبه طوری ترقّی کرده و خوب شد که مشتبه به شال کشمیری گردید.

6-شکر مازندران را به طوری تصفیه نمودند که مثل شکر هندوستان شد.

7-در مراغه، سیّدی عراقی، صفحه از آهن ساخت که گلوله بر آن کار نمی کرد و مدّعی بود که با همین آهن، ساخت زره می سازد که گلوله را در آن اثری نیست. نسبت صنایع غریبه نیز به او دادند.

8-جبّۀ خانه در همه بلاد ایران خاصّه در دار الخلافه طهران دایر و انواع اسلحه ممتاز، ساخته شد و همچنین مهتاب به جهت آتش دادن توپ.

9-حاجی محمّد حسین کاشانی، پارچه ای از پنبه و کج در کاشان ترتیب داده و بافته به ضخامت ماهوت ولی لطیف تر و بادوام تر؛ و هزار توپ کلیجه از آن برای اهل نظام به رسم علی الحساب به توپی چهار هزار و پانصد دینار ابتیاع شد.

10-مقرر شد سه فوج سرباز از توابع اصفهان بگیرند، و «جُبّه خانه ای» در اصفهان بنا نمودند که در هر ماهی سیصد قبضه تفنگ و هزار دست فانُسقه و اسباب سربازی در آن تمام شود. و نظر به رعایت حال صنف نسّاج اصفهان، امر شد سالی پنجاه هزار دست ملبوس نظامی در اصفهان دوخته شود.

11-به اذن بندگان همایونی، مردم رخصت سواری کالسکه یافته در دار الخلافه و دار السّلطنۀ اصفهان، کالسکه هایی ساختند که به خوبی کالسکه های ممتاز فرنگ بود. »

موفق شد خزانۀ کشور را از محل کاستن از حقوق شاه‏زادگان و درباریان سامان دهد. دست درازی شاه را به خزانه گرفت و برای او حقوق ثابت ماهیانه تعیین کرد که این مبلغ ماهی دو هزار تومان بود: «سهراب خان پولی که برای صرف جیب ما معیّن شده است، ماهی دو هزار تومان است؛ امروز جناب امیر نظام می گفت که معیّن کرده ام و به سهراب خان داده ام. البته از اوّل ثور تا آخر سال، ماه به ماه دو هزار تومان را به حضور بیاورید. فی جمادی الاوّل 1266 ».[5]

تا آنجا که در توان داشت از ریخت و پاش شاه قاجار جلوگیری کرد و البته همین امر موجب ناخشنودی شاه بود؛ این مسئله در یکی از نامه هایی که امیر به شاه نوشته، به خوبی مشهود است: «... ثالثا در باب وجه شاهی اشرفی مقرّر فرموده بودند فلان راحت نمی گذارد. گاه هست خاکپای همایون معلوم شده باشد و فدوی در وجوه مخارج اتّفاقی قبلۀ عالم روحنا فداه، مضایقه و خودداری می کند. این قدر بر رأی همایون آشکار باشد که به خدا من جمیع عالم را برای راحتی وجود مبارک همایون می خواهم. اگر گاهی جسارتی شود از آن روست؛ می خواهد که خدمت شما از جهت پول مخارج لازمه، معطّل نماند؛ و الاّ، مال کلا از خودتان است. فدوی را چه حدّ آن هست که در انجام رضای خاطر مبارک، خودداری نماید. با این عقیده که دارد، وجود ناقابل خود را در رضای خاطر مبارک وقف می داند؛ امّا خود فدوی دیناری به احدی نخواهد داد. آن وجه را که باید به مردم بدهد به مخارج لازمه قشون پادشاهی می دهد. امّا قبلۀ عالم، ان شاء الله عیدی مرحمت می فرمایند... ».[6] او از راه تعدیل حقوق دربار و سر و سامان دادن به امور مالی مملکت، موفّق شد که موازنه ای بین درآمد و هزینه ها در ترازنامۀ کشور پدید آورد.

از ویژگیهای مهمّ امیر در امر صنعت، رسیدن به خودکفایی و تشویق و راه اندازی صنعت ایرانی بود. او در این امر تلاشی مستمر داشت، داستانهای زیادی در این باب از او نوشته اند که یکی از آنها روایت شیخ المشایخ امیر معزی است. او در کتاب خود، «نوادر الامیر»می نویسد: «... در صدارت امیر نظام، شیشه های غلیانی که از اروپا می آوردند، یکی سه تومان و نیم تا چهار تومان بیع و شری می شد؛ و چون امیر نظام با اعلیحضرت ناصر الدینشاه به عزم مسافرت اصفهان به دار المؤمنین قم رسیدند، امیر نظام در بازار آنجا دکان بلورهای قمی و چینی های آنجا را دیده، کارگران را خواسته و شیشۀ غلیان انگلیسی را به ایشان نشان داده و حکم فرمود که غلیان را بلور بسازند و در مجلس او بجز بلور قمی استعمال نکنند و ظروف شام و ناهار را نیز منحصر به چینی قمی فرمود، و شاید سه روز طول نکشید که تمام اعیان و ملتزمین رکاب و غیرُهُم متابعت نموده و استعمال ظروف چینی و بلورجات خارجه متروک گردید، و روز دوم، غلیان بلور قمی به بهای دو تومان به دست نمی آمد تا بعد فراوان شد... »

از ورود کالاهای غیرضروری و لوکس به کشور جلوگیری می کرد و بر این امر، خود شخصا نظارت داشت: «امیر نظام، هفته ای دو روز مستمرا به دروازه غربی تهران می رفت و در بالاخانۀ دروازه می نشست و هر متاعی که از خارجه وارد می کردند، در گمرک نگاه می داشتند تا امیر نظام آنها را معاینه نماید و هر جنسی را که صلاح نمی دانست به ایران وارد شود، حکم به استرداد آن می داد، و از این جهت تجّار و بازرگانان هر جنس جدیدی را از امتعۀ خارجه می خواستند به ایران حمل کنند، ابتدا نمونه ای از آن می آوردند و به امیرنظام ارائه می دادند. هرگاه اجازۀ ورود می داد، وارد می کردند و الاّ معامله و حمل آن را موقوف می داشتند. و راوی مرقوم [آقا علی ] از مرحوم معین الدّوله، احمد میرزا، حکایت می کرد که یک روز با امیر نظام به دروازۀ امام زاده حسن (دروازۀ قزوین) رفته بودم برای تماشای امتعۀ خارجه که تجّار از نظر امیر می گذرانیدند، و چون بنشستم یک نفر از خرّازی فروشان، صندوقی پیش گذاشته و نمونه ها از امتعۀ خارجه بیرون می آورد و امیر یک یک را دیده و از قیمت و خواصّ آنها سئوال کرده و اجازه ورود یا ردّ آن را می فرمود، تا آن که قوطی مقوّایی باز نموده و شاخۀ گلی مصنوعی از آن بیرون آورده به دست امیر نظام داد و شاخۀ آن از مقتول نازک آهنی و برگ و گل آن پارچه های رنگین و پرهای لطیف بعضی طیور بود. فرمود: صنعتی ظریف نموده اند، لیکن فایده و مورد استعمال آن را بگوی؟ آن مرد گفت: زینتی است که نِسوان، بالای پیشانی و موهای پیش سر نصب می کنند. فرمود: قیمت آن چیست؟ عرض کرد، پانزده قِران. گفت: اگر کسی چند روزه این زینت را که خریده و فی الجمله مستعمل شده، بخواهد به شما بفروشد یا گرو بگذارد، تا چه مقدار به او وجه نقد می دهید؟ آن مرد گفت: وجهی در ازای آن نمی توان داد، زیرا که پس از استعمال، کسی آن را از ما نخواهد خرید و واقعا هم به پشیزی نمی ارزد. امیر نظام فرمود: این متاع و مانند آن‏ها را که پس از استعمال به پشیزی نیرزد، البته وارد نکنید که مورد سیاست سخت خواهید شد... ».[7]

قرارنامه ای که او با دولت انگلیس در باب ممنوعیّت ورود غلام و کنیز به ایران بست، گذشته از ملاحظات سیاسی، نشان دهندۀ روح نوعدوستی و اعتقاد او به آزادگی انسان بود.[8]

در برخورد با اقلیتهای دینی، امیر به نوعی مدارای دینی معتقد بود و تلاش می کرد تا معتقدان مذاهب گوناگون، تحت حمایت دولت ایران با آسودگی خیال زندگی کنند. «لِیدی شیل»، همسر کلنل شیل، سفیر انگلستان در ایران، در کتاب خاطرات خود، دربارۀ رفتار با زردشتیان ایرانی می نویسد: «غالب گَبرهایی که به تهران سرازیر می شوند معمولا در باغ سفارت انگلیس مسکن می گزینند و من بارها عدۀ زیادی از آنها را که گاه بالغ بر دویست نفر بوده است، گرداگرد یکدیگر در زیر درختان باغ مشاهده نموده ام؛ و دلیل این امر شاید این است که این باغ را پناهگاهی می دانند و خود را در این جا از تعرض مردم مصون می بینند. این مردم با پارسیهای مقیم بمبئی ارتباط دارند و شاید به همین دلیل است که به معاشرت با ما رغبت بیشتری نشان می دهند و احساس خصوصیت می نمایند. ولی باید گفت در حال حاضر حریم گرفتن آنها در پناه ما خیلی کمتر از سابق شده، چون صدر اعظم فعلی [امیر کبیر] مرد بسیار انسان‏دوستی است و علاقۀ زیادی به جلب محبّت این جماعت بی پناه که سابقا از آزار و شماتت حکمرانان محلّی و تعصّب و تنفّر بیجا، صدمات فراوان کشیده اند، دارد. »

امیر در نامه ای به تاریخ ذیحجۀ 1265 در سفارش موبدان موبد به نایب الحکومۀ یزد نوشت: «عالی جاها، مجدت همراها، عزیزا! چون هریک از مذاهب متخلّفه و مِلل متنوّعه که در ظلّ حمایت قصر بی قصور این دولت ابدآیت غنوده اند، مشمول عواطف خسروانه و عوارف ملوکانه می باشند. لهذا، درین وقت که زبدة الفضلاء المجوسیّه، موبد موبدان، موبد نامدار شرف‏ اندوز حضور پادشاهی گشته، و مخلّع به خلعت مِهرطلعت همایون آمده، او را مرخص معاودت فرمودند، به آن عالیجاه قلمی می شود که: کمال رعایت و حمایت دربارۀ او و طایفۀ مجوسیّه به عمل آورده، جزیۀ آنها را از قرار فرمان مبارک که مقرر شده است، ملاّ بهرام کلانتر در دار الخلافه به مقرّب الخالقان، محمّد حسن خان سردار برساند، از آن قرار معمول داشته آن عالیجاه مطالبه ننماید و متعرض آن‏ها نشود. می باید آن عالیجاه از قرار نوشته عمل نموده، طوری با مشار الیه و طایفۀ مزبور رفتار کرده که در کمال آسودگی و فراغت مشغول رعیتی خود بوده، به دعاگویی دوام دولت قاهره، اشتغال نمایند». [9]

امیر اعتقادی به این نداشت که مردم متعصّب، به زور، پیرامون سایر ادیان را از کیش خویش بازداشته و به دین اسلام راهنما باشند. در منشوری که در رمضان 1266 ق. به نام «اردشیر میرزا» حکمران خوزستان صادر کرده، نوشته: «... طایفۀ صابی که معتقد به مذهب حضرت زکریا و در شوشتر سکنی دارند، بعضی از اعیان و اشراف آن جا، آنها را آزار و اذیّت زیاد نموده و به جبر و عنف، آنها را از کیشی که دارند دعوت به اسلام می نمایند. و به این سبب همه به اطراف و جوانب آنجا متفرّق شده اند. از این که این معنی منافی عدل و انصاف خاطر مِهراتّصاب ملوکانه است و در ممالک محروسۀ پادشاهی از ملل متنوّعه و مذاهب مختلفه در کمال آسایش و استراحت در ظلّ رأفت و عطوفت پادشاهی غنوده اند، کسی را به مذاهب و کیش آنها رجوع نیست. لهذا، نیز به آن عَمّ اکرم امر و مقرر می شود که بعد از حصول و زیارت فرمان «جهان ‏مطاعِ» مبارک قدغن نماید هرقدر از طایفۀ مزبوره که به اطراف و جوانب متفرّق شده اند، جمع آوری کرده، آورده در همان شوشتر سکنی دهند، و در هرحال، مراقب احوال آنها بوده، نگذارند آنها را کسی از کیش خود به جبر و عنف به دین مبین اسلام تکلیف نماید یا آزار و اذیّتی به آنها رساند، مگر این که خود به رضای خود، دین مبین اسلام را قبول کنند».[10]

اما امیر در برخورد با دین آوران جدید، یعنی سیّد علی محمّد باب و پیروانش هیچ گونه نرمش و مدارایی از خود نشان نداد. او با دین آوری به مقابله برخاست، زیرا که آن را مغایر با وحدت ملّی و استقلال ایران می دانست.

امیر، نیکورفتار و نیک پندار بود. در درستی و راستی او جای هیچ گونه تردیدی نیست. فسادناپذیری او بدون هیچ شبهه ای مورد اعتراف دوستان و دشمنان او قرار گرفته است. هنگامی که شخص اوّل مملکت بود، از تنگی جا و منزل خود در نامه ای به شاه می نویسد: «... از این خانۀ توطُّن این غلام خبر ندارید که هیچ محبسی به این سختی نیست... ». [11]گویا پس از مدّتی اقدام به ساخت خانه ای کرده و به قول خودش یک دو اطاقی سرهم کرده است: «... منزل اندرونی این غلام که یک طرف آن را ساخته اند اگرچه بی قرینه و وسیله نامناسب شده، زیرا که سه طرف آن مانده و یک طرف آن ساخته، لیکن از مرحمت شما یک دو اطاق جای زمستانی و یک مهتابی تابستانی بهم رسانده... »[12]

امیر از متملّقان و چاپلوسان، بویژه کسانی که دارای هنری نیز بودند، بشدّت بیزار بود. او هیچگاه اجازه نمی داد که در حضور او تملّق وی را گویند و به پیشینیان نفرین و لعنت فرستند: «... چون امیر نظام در رکاب اعلی حضرت ناصر الدّینشاه با ریاست اردوی همایونی وارد تهران شد و به منصب صدارت و به لقب اتابک اعظم نایل گردید و عموم وزراء و اعیان دولت و امراء و اشراف مملکت به جهت عرض تبریک تشرّف جستند، قاآنی نیز بر عادت مستمرۀ خود، با رجایی واثق و امیدی کامل به آن مجلس حضور یافته و بعدَ الاجازه برپا ایستاد و طومار اشعار بر سر دست گرفته و قصیده ای را که در تهنیت این منصب بزرگ و لقب ستُرگ گفته و مطلعش این است:

نسیم خلد می وزد به طرف جویبارها

و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها

با صدایی بلند آغاز خواندن نمود و با ابیات عَذب، حواس جمله را جذب کرد و کلمۀ احسنت و لفظ آفرین از تمام مستمعین تکرار یافت تا این مصراع را که می گوید: «به جای کافری شقی، نشسته مؤمنی تقی»بر زبان راند و از نسبت کفر و شقاوت به صدر اعظم سابق تملّق و چاپلوسی خود را در میان جمع به خرج داد، «امیر نظام» را خاطر برآشفت و قاآنی را به خطایی با عتاب مخاطب ساخت و گفت: ساکت باش ای متملّق بی شرم و منافق بی آزرم، هیچ حیا نمی کنی و امروز نسبت کفر به کسی می دهی که تا در مسند صدارت متمکّن بود در قصاید خویش چنانش می ستودی که تالی امام یا یکی از بندگان خاصّ ملک علام است! شما گروه شعرا معشیت خود را از گفتن دروغ و کلمات بی فروغ فراهم می کنید و مردم نادان را به طمع «مَا فِی أیدِیهِم» و مدحی ناروا یا قَدحی ناسزا به دام می آورید و ایشان را به مضارّ عجب و ریا و کبر و خلا دچار می سازید و گذشته از این که شایستۀ هیچ نوع مکرمتی نیستید، می باید شما را سیاست نمودند... »[13]

امّا به هنرمندانی که هنرشان را در راه سعادت میهن به کار می برند، ارج می نهاد و از هنر آنان بخوبی بهره برداری می کرد: «... سیّد حسین خوشنویس که خط نستعلیق را خوب می نوشت، در ایّام صدارت «امیر نظام» پیری شکسته و فرتوت بود و یکصد و بیست تومان موظف از دولت بود. به او گفتند که مواجب شما را تنصیف کرده یا قطع نموده اند؟ سیّد مرقوم در این باب عریضه به خط خویش نگاشت و شخصا حامل آن شده و به امیر نظام بداد و در پای تالار به انتظار جواب بایستاد. امیر نظام پس از قرائت آن، نگاهی مشفقانه به وی نموده و در مجلس خویش او را بنشانید و فرمود: شنیده ام که بیشتر اولاد اشرف اعیان تهران از شما سرمشق و تعلیم می گیرند و البته به قدری که زندگانی شما را کفایت باشد به شما تقدیم می کنند که به حقوق دولتی محتاج نباشید. گفت: خدا می داند با قناعتی که دارم از این آقازادگان مقدار معاشم نمی رسد و پیوسته گرفتار عُسرت و ضِیق معاش هستم. امیر نظام سئوال از مقدار وظیفه او نموده، معلوم شد متجاوز یکصد تومان است. فرمود هر ساله پس از دوندگی چقدر از این مبلغ به شما می رسید؟ گفت از نصف کمتر. فرمود حقوق او را شصت تومان برقرار و ثبت دفاتر نمایید که ماهی پنج تومان بدون زحمت دریافت دارید. سیّد تشکر نموده، خواست برود؛ امیر نظام باز او را نشانیده، فرمود: می توانی هفته ای یک جزوۀ کوچک به خط نیکو نگاشته به دفترخانۀ مبارکه بدهید تا بگویم ماهی پنج تومان علاوه بر مواجب، حق الکتابه به شما بدهند؟ سیّد باز دعاها از صمیم قلب کرده برفت... »[14]

در روحیۀ امیر نوعی دلتنگی عارفانه نمایان است. او اهل عیش و طرب نیست و خوشی و سرمستی را به شاه -که اهل آن بود -وانهاده بود: «امشب شب جمعه است. ان شاء اللّه شما مشغول عیش و ما نوکرها مشغول تعزیه داری سیّد الشهداء (ع) می شویم. »[15]

جستجو در لابه لای نامه هایی که او به شاه نوشته، بخوبی نشانگر غم عارفانۀ اوست:

«... حال این غلام را استفسار فرموده بودید. قدری کسالت مزاجی و خیالی هست. امّا سببی ندارد زیرا که مقدّر حال این غلام با کسالت -انسی دارد. » [16]«... مقرر فرموده بودند که یقین، خستۀ سواری است. خیر، در سواری چندان خسته نشد و زود هم مراجعت کردم ولی افسرده و خسته خیال هستم، زیرا که امروز همه را به خیال گذراندم و هیچ حالت بشاشت روی نداد... »[17] «... خدا به شما دلتنگی ندهد زیرا که خیال مثل درختی است که از خود، کِرم بیرون می آورد و کم کم می پوساند تا صدمه تمام می شود. از دلتنگی، سه ساعت به شام مانده سوار شده، رفته، در عبّاس آباد چای خورده، مراجعت کرده، آمدم... »[18]«... دیروز بعد ازظهر سوار شده رفته باروت کوبخانۀ مهران را که می سازند، نگاه کرده از افسردگی ساعتی در عبّاس آباد نشسته، بعد از اذان، مراجعت کرده... »[19] «... بعد از حمام، زیاد دلتنگ شدم، رفتم در صحرا قدری ویل بی جهت گردیده، باز آسودگی خیال شده، مراجعت کردم... »[20] «... لیکن حالت درستی ندارد و مزاجا افسرده حال است، چون خاطر مبارک متعلق بر استفسار و استحضار شده بود، حقیقت را به عرض حضور مبارک رسانید... ». [21]

امیر دوبار ازدواج کرد. زن اوّل دختر عمویش یعنی دختر حاج شهباز خان بود. نام او را «جانجان خانم» نوشته اند. از او سه فرزند داشت: میرزا احمد خان مشهور به «امیرزاده» و دو دختر. زن اوّل امیر در سال 1285 ق. با دختر بزرگش، به زیارت مکّه رفت و ظاهرا یکی دو سال بعد در آذربایجان درگذشت. احتمالا امیر کبیر به هنگام صدارت خود، از زن اوّلش جدا شده و در جمعه 22 ربیع الاوّل 1265 با عزت الدّوله، تنها خواهر ناتنی ناصر الدین شاه ازدواج کرده است. از عزت الدّوله نیز دو دختر داشت. عزت الدّوله با این که خواهر تنی شاه بود، اما در سراشیبی سقوط و تباهی دولت امیر، هیچگاه او را تنها نگذاشت، تلاش بسیار کرد که از جان امیر در مقابل ستم برادر خود پاسداری نماید، امّا نتوانست! نام او نیز با عنوان الگوی وفاداری زن ایرانی، همیشه در تاریخ این مرز و بوم زنده خواهد ماند.

منش شخصی و رفتار سیاسی امیر سخت مورد ستایش و توجه همگان قرار گرفت. حتی بیگانگان نیز هنگامی که می خواهند دربارۀ او و دولتش مطلبی بنگارند، بدون توجه به دول بیگانه در سقوط دولت او لب به تحسین و ستایش می گشایند.

«... [امیر کبیر]مصمم گشت که دوایر پوسیدۀ دولتی را اصلاح کرده به تجاوزات و سوءاستفاده هایی که جریان داشت از قبیل خریدوفروش مشاغل و حکومات، دادن وظایف و مستمریّات زیاد به اشخاص نالایق و بالاخره دزدی و غارتگری سربازان دولت از طرف افسران و صاحب منصبان، به همۀ اینها خاتمه دهد. وی در ابتدا پیشرفتش کم بود، چه معدودی از ایرانیان می توانستند وجود یک وزیری را که هم صدق و هم پاکدامن یعنی منزّه از ارتشاء بود مغتنم و مایۀ افتخار بدانند و با این حال، این امر که رشاء و ارتشاء، بی جاصل است بتدریج در همه جا منتشر و نافذ شد. خلاصه او از پشتیبانی افکار و احساسات عده ای، موفّق به اصلاح مفاسد و خرابی‏ها، یکی پس از دیگری شده و مالیۀ کشور را روی پایه و اساس محکمی نهاد... ». [22]

لِیدی شیل، همسر کلنل شیل، با نادیده گرفتن نقش شوهرش در سقوط دولت امیر، می نویسد: «میراز تقی خان، صدر اعظم ایران، از خیلی جهات مرد برجسته ای به شمار می آید. یکی از آرزوهای بزرگ او این بود که مقام ایران را در بین خانوادۀ ملل ترقّی دهد و این مملکت را از قید اسارتی- که به نظر او، از جانب سه قدرت بزرگ همسایه اش در آن گرفتار بود-رهایی بخشد... »[23]

دربارۀ علل زوال دولت امیر، منتقدین او سخنان بسیاری گفته و نوشته اند که در این نوشتار تلاش خواهد شد که آن سخنان سنجیده شود و درستی یا نادرستی آن روشن گردد! نوشته اند که امیر، اختیارات شاه را محدود کرده و عملا دست شاه را از امور مملکتی داخلی و خارجی کوتاه کرده بود. هرچند که مضمون این گلایه در نامه های شاه به امیر نیز کم وبیش دیده می شود، اما بدون تردید، این سخن یکسره یاوه است. امیر خواستار آن بود که شاه جوان و بی تجربه سلطنت کند و در همان حدّ، وظایف و مسئولیت‏های خود را بشناسد. او می خواست شاه، را استقلال و بزرگی ایران را بیاموزد و آن را حتّی بدون حضور امیر به کار بندند: «... به این طفره ها امروز و فردا کردن و از کار گریختن در ایران به این هرزگی حکمّا نمی توان سلطنت کرد. گیرم من ناخوش، یا مردم فدای خاک پای همایون. شما باید سلطنت بکنید یا نه؟ اگر شما باید سلطنت بکنید، بسم اللّه چرا طفره می زنید؟ موافق قاعدۀ کلّ عالَم، پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند. در ده سالگی نشسته و سی و چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند. هرروز از حال شهر چرا خبردار نمی شوید که چه واقع می شود! و بعد از استحضار چه حکم می فرمایند. از در خانه و مردم و اوضاع ولایات چه خبر می شود و چه حکم می فرمایند. قورخانه و توپی که بایست به استرآباد برود، رفت یا نه؟ این همه قشون که در این شهر است، از خوب و بد و سرکرده های آنها، چه وقت خواسته و از حال هر فوج دایم خبردار شدند. و همچنین بنده ناخوشم و گیرم هیچ خوب نشدم، شما نباید دست از کار خود بردارید یا دایم محتاج به وجود یک بنده ای باشید؟اگرچه جسارت است امّا ناچار عرض کردم. باقی الأمرِ همایون، [مُطاع]. »[24]

نظریّۀ تغییر سلطنت و نظام نیز به دست امیر، از سخنانی است که هیچ سندیّت تاریخی نداشته و از اندیشۀ امیر هم نمی گذشته است. برخی از عناصر درباری، نگاشته اند که علّت سقوط امیر، دشمنی او با مادر شاه و حتّی پیشنهاد کشتن «مهد عُلیا» به دست شاه بوده است. از جملۀ آنها، مُعَیّر الممالک، نوۀ شاه است که می نویسد: «سالها بعد [از مرگ امیر کبیر]، یکی از روزها که شاه دماغی داشت و از میرزا تقی خان امیر کبیر سخن در میان بود، حکایت کرد: «در نخستین سال‏های سلطنت، مرا تفنگ کوچکی بود که با آن در دیوانخانه و اندرونی کبوتر و سار و توکا می زدم. یک روز زمستان که برف باریده و توکای فراوان در باغ آمده بود و من گرم تیراندازی بودم، امیر در حالی که خود را به شال گردنی ضخیم و جبّه ای آسترپوست پیچیده بود، نزدم آمد و پس از گفت وگو درباره چند فقره کار لازم، امیدوار بودم که در پی کار خود رود و مرا به کار خویش واگذارد؛ اما نرفت و مانند آن که در اظهار مطلبی مردّد باشد، دست‏ها را بر هم می سایید و تک سرفه های ساختگی می کرد. من برای آن که زودتر از دست او رهایی یابم، به گفتن منظور ترغیبش کردم. آن گاه، امیر، گامی فراتر نهاد و صدا را آهسته کرده، گفت: عرضی دارم که هرگاه مورد قبول افتد و به مرحلۀ عمل درآید، هم خود و هم چاکر را آسوده خواهید فرمود. یکی از این روزها که در اندرون سرگرم صید هستید، مهد علیا را هدف قرار دهید، آن گاه زاری آغاز کرده و از این که تیری خطا، مادری مهربان را از پا درآورده اید، اظهار تأسف و بی قراری فرمایید!

سبب کینۀ امیر به مادرم، این بود که او را از آزادی در کارها مانع می شد و بیشتر نقشه هایش را نزد من نقش برآب می ساخت. من که به این سابقه واقف بودم، در پاسخ امیر سکوت کرده، بی‏درنگ کار شکار را از سر گرفتم». [25] البته باید توجه کرد که معیّر المممالک تلاش می کند تا آلودگی این ننگ را از دامان پدربزرگ تاجدارش پاک کند؛ زیرا که شخصیت و درستکاری امیر را نمی توان کتمان کرد. او در بخشی دیگر از کتابش، توجیه غیرموجّه کرده و می نویسد: «... ناصر الدینشاه در سال یک‏هزار و دویست و شصت و چهار قمری، در سن هجده سالگی جلوس کرد. وقایع سلطنت او در تواریخ ضبط است و در این جا لازم به شرح آن نیست، مگر این که به گوشه ای از آن بر همه معلوم نیست، اشاره رود: اغلب عزل و قتل میرزا تقی خان امیر کبیر را-که از وزرای کاردان و معروف بود و قریب سه سال صدارت داشت و بعد در کاشان از بین رفت- به ناصر الدینشاه نسبت می دهند، در صورتی که این کار در اثر یک رشته دسیسه کاری‏ها، به دست مزدورانی تبه‏کار صورت گرفت و به نام شاه-که در آن وقت جوان و بدن قدرت و بی تجربه بود-تمام شد... ».[26]البته معیر الممالک، توضیح نمی دهد که چرا تمامی آنانی که در عزل و قتل امیر دست داشتند، اگر بی اجازۀ شاه مرتکب این عمل ننگین شده بودند، پس از این حادثه به مَراحم ملوکانه نایل آمدند و هریک لقبی و منصبی گرفتند.

«تقی خان اعلم السّلطان» غلامبچۀ حرم‏سرای ناصر الدّینشاه نیز در یادداشتهای خطّی خود، در همین موضوع می نویسد: «... امیر کبیر که به توسط جاسوس‏های عدیده از جریان امور جزئیّه مسبوق بود، مکرر به شاه در نهایت سختی گفته بوده است: این فلان فلان شده [مهد علیا] آبرویی برای تو و مملکت باقی نگذارده! حتّی معروف است به شاه گفته بوده است؛ صلاح این است، روزی به عنوان اشتباه گلوله ای به مغز او بزنی! ... »[27]

این سخن هم بیهوده و برای کاستن از بار گناه شاه است. امیر هرچند که مهد علیا را مخلّ حکومت خود می دانست و معتقد بود که وی نباید در امور سیاسی کشور مداخله نماید، اما همیشه احترام ظاهری مادر شاه و مادرزن خود را حفظ می کرد. از مجموعۀ نامه های خصوصی امیر به شاه این امر به خوبی مشهود است: «... دیگر بسیار مبارک است که ان شاء اللّه عصری به دیدن نوّاب تشریف ببرید. قبل از آن که سرکار همایون این اراده را بفرمایند، فدوی خود هم میل داشت که امروز عصر حضور ایشان برود... » [28]«... در باب شرفیابی خدمت نوّاب، هنوز آدم برای اخبار نفرستاده ام چون گمان داشتم که امروز وزیر مختار دولت بهیّه روسیه نزد این غلام می آید. چون حالا معلوم شد نمی آید، می خواهم آدم بفرستم، اگر وقت داشته باشند، میل شرفیابی دارم... »[29]

«... احوال این غلام را استفسار فرموده بودید، در درخانه مشغول نوکری و دعاگویی، هردو هستم. نوّاب هم ان شاء اللّه به محض تشریف بردن قبلۀ عالم، روحنا فداه از یمن مبارک خوب می شوند، ان شاء اللّه تعالی... ».[30]

امّا براستی چرا دولت امیر غروب کرد و ایران تشنۀ اصلاحات از نعمت داشتن چنین اصلاح طلب و میهندوست بزرگی ناکام ماند؟

پاسخ این پرسش را می باید از دو جنبه، مورد بررسی قرار داد؛ عوامل خارجی و دست‏های داخلی. نقش دولت‏های خارجی بویژه دو دولت بزرگ روس و انگلیس در تباهی دولت امیر، آشکار است. نامه ها و اسناد گوناگونی در این زمینه تاکنون چاپ و منتشر شده است، و در واقع بدیهی است به همان اندازه که استبداد دشمن آزادی است، استعمار نیز ضد استقلال است. امیر به استقلال ایران جانی تازه بخشیده بود و اقتدار دولت مرکزی را به رخ جهانیان کشیده بود. او کاری کرده بود که وقتی سفرای روس و انگلیس به حضور شاه ایران می رفتند، به زانو خم می شدند و جرأت تحمیل سیاستهای خود را نمی کردند. سفرای روس و انگلیس بارها از شاه خواستار عزل امیر شده و حتّی به شاه پیشنهاد کرده بودند که امیر را به عتبات عالیات تبعید کند. لیدی شیل، همسر کلنل شیل سفیر وقت انگلیس در تهران، دربارۀ نحوۀ رفتار امیر با دو دولت روس و انگلیس می نویسد: «... واقعا برای حکومت لایق بود، و البته گاهی هم در کمال بی احتیاطی به مقابله و مواجهه با دو شیر برمی خاست، دو شیری که به گفتۀ صدر اعظم پیشین [حاج میرزا آغاسی ]؛ برۀ مطیع و آرام ایران را در میان گرفته بودند. »

و اما عوامل داخلی براندازی، عبارت بودند از ناراضیان درباری، شاهزادگان متضرّر شده از تعدیل مواجب، ورشکستگان سیاسی که در دولت‎‏های پیشین سیاستهای حکومتی‏شان با شکست مواجه شده و اینک از دریچۀ چشم حسد به اصلاحات امیر می نگریستند و مفت‏خوارهایی که عوایدشان از خزانۀ دولت قطع شده همگی اینان زیر لوای مهد علیا، مادر شاه گرد آمده و به تحریک و دسیسه، علیه دولت امیر مشغول بودند.

امّا همۀ این عوامل تا روزی که شاه از دولت امیر پشتیبانی می کرد هیچ کاری از پیش نمی برند. در حقیقت مهمترین عامل داخلی سرنگونی امیر را می باید در ماهیت استبدادی حکومت در کشورهای شرقی جستجو کرد. بدون تردید یکی از ویژگیهای مهم حکومتهای استبدادی و فردی، تحمل نکردن اقتدار و ارزش اجتماعی فرد دیگری غیراز مستبد حاکم است. شاه نتوانست اقتدار و شکوه امیر را تحمل کند، ، همان طور که هیچ مستبدی برتری و اقتدار شخص دیگری را در حوزۀ حکومت خود، برنمی تابد. امیر از هر نظر نسبت به شاه برتر بود، تقریبا دو برابر سن شاه را داشت، کسی بود که به اعتراف خود شاه، وی او را به تخت سلطنت رسانده بود: «... روزی که پدر تاجدار ما مرحوم، و ما دیناری در تبریز نداشتیم و مرکزیت در مملکت نبود، شخص امیر -که خدایش رحمت کناد-ما را برداشت و به تهران که رسیدیم، نصف کارها را در راه تمام کرده، و مرکزیت به پایتخت داد... » [31]از نظر سواد معلومات برتر از شاه بود، در مسایل سیاسی پیشرفته تر و کارکُشته تر از شاه بود، او قبل از مسئولیّت دولت، سه مأموریت خارجی رفته بود که یکی از آنها منجر به عهدنامۀ سیاسی ارزنة الرّوم شده بود. امیر درستکار و پاک سرشت بود و از این جنبه نیز برتر از شاه بود. او دست‏پروردۀ خاندان قائم مقام بود و بدین لحاظ از عناصر ترقی‏خواه و اصلاح طلب دستگاه سیاست ایران به شمار می رفت؛ در حالی که ناصر الدینشاه فرزند محمّد شاه، کُشندۀ قائم مقام و مخالف اصلاحات سیاسی در ایران بود. شخصیت محکم و استوار امیر و توانایی او در مدیریّت کشور چشم‏ها را خیره می کرد؛ در حالی که ضعف و عجز شاه در دوران اوایل سلطنتش او را به موجودی زبون و حقیر تبدیل کرده بود. در حقیقت او شاه اندرونی تشکیلات خود بود و زنان حرم به جای او سلطنت می کردند. و وجود این تفاوتها بود که با روح استبداد مغایر افتاد و مستبد حقیر، علاج درد را در سرنگونی اقتدار و شکوه شخص اوّل مملکت دید. ابتدا شاه تلاش کرد تا از اختیارات امیر بکاهد، کمتر او را به دربار احضار کرد و دستخط‏های خود را خطاب به دیگران نوشت. امیر طی نامه ای به شاه که احتمالا در تاریخ دهم محرم 1268 نوشته شده، این حرکت شاه را مورد کنایه قرار داده و می نویسد:

«قربان خاک پای همایونت شوم، اولا مقرّر فرموده بودند که در سواری به وجود مبارک خوش گذشته، زهی شکرگزاری به عمل آمد؛ ثانیا احوال این غلام را استفسار فرموده بودند، فدَوی این روزها از تصدّق مرحمت قبلۀ عالم روحنا فداه در کمال راحتی و دعاگویی هستم؛ زیرا که فدوی دو خدمت در این خانه داشتم؛ حالا الحمد للّه از هردو راحت هستم. اولا گاهی خطاب دستخط‏های مبارک به عهدۀ این غلام می شد، حالا مدّتی است که این مرحمت تا به قاسم خان صاحی جمع هم رسیده تا به سایر چه رسد! ثانیا منصب امیر نظامی بود، آن هم رفته رفته به صورت دستخط‏هاست. پادشاه در میان قشون است، از شدّت میلی که به امیر نظام دارند و ملاقات او را طالب هستند. امیر نظام در خانۀ خود مشغول زیارت عاشورا است. البته جزای خدمتی نظمی است که برای قشون پادشاهی کشیده، باید از صبح تا شام برای مردم هریک به زبانی این مقدّمات را عذرخواهی نماید. حقیقتِ حال به نمک قبلۀ عالم [سوگند] از این، ذره یی استدعایی و منظوری نداشت و ندارد که تفاوتی به حال نوکری این غلام حاصل نماید. حالت مِهر، خود، بوی که باید می دهد. خواست فراغت و راحتی خود را خاک پای مبارک عرض نماید. از این گونه جسارت‏ها امید عفو دارد، باقی الأمرِ همایون، [مُطاع]. »[32]

شاه رفته رفته عرصه را بر امیر تنگ کرد. امیر هم که «طالب این خدمات نبوده و نیست و برای خود سوای زحمت و تمام شدن عمر، حاصلی نمی داند. »، طی نامه ای به شاه از او می خواهد که پرده ها را بالا زده و نیّت اصلی خود را آشکار کند تا امیر هم بدان گردن نهد: «قربان خاک پای همایون مبارکت شوم، دستخط همایون زیارت شد. مقرر فرموده بودند که هرچه عرض مردم است خاک پای همایون عرض شود. این غلام به اعتقاد خود هرچه عرض است، چنان می داند خاک پای همایون عرض می شود هرچه عرض و حال مردم است، فدوی مداخله ندارد، رجوع به دیوانخانه است و به کرّات عرض کرده و به آنها سپرده که خاک پای همایون عرض نمایند. اگر کوتاهی کرده اند به فدوی دخلی ندارد. آنچه روزنامچه شهر است همان که نزد من آوردند، همان ساعت می نویسد حضور همایون بیاورند. کتابچه هاست، همه را به نظر همایون می رسانند، حساب گذشته است به دفتر خبر کرده ام همان که سند خرج‏ها تمام شد و بنای نوشتن مفاصا حساب شد، بیاورند حضور عرض نمایند. روزنامچه و اوضاع قشون است، خود شاهد هستند به کرّات به محمّد خان و آجودان سپرده ام که هرچه می شود خاک پای همایون عرض می شود. یک فرمان و برات نیست که بی صحّۀ همایون بگذرد. و از ولایات هر کاغذ برسد، اکثری نخوانده و باقی خوانده حضور همایون می آورند و هرچه جواب نوشته می شود، به نظر همایون می رسد؛ اگر پسند فرمودند، فرستاده می شود. کاغذهایی که از ایلچی ها می رسد، کدام یکی است اصل کاغذ یا جواب، به نظر همایون نمی رسد؟ کارهای ولایتی و دولتی همین است که عرض شد. کدام، بی خبر پادشاهی می گذرد؟ نهایت یک پاره داد و فریادهای بی حساب است که ظاهر گذشتن آنها در حضور همایون، خلاف شوکت سلطنت است، مقرر می فرمایند فدوی به آنها هم رجوع ندارد. این همه زحمتهایی که فدوی به ظاهر و باطن و غصه و دردهای بی درمان که متحمّل می شود، خدا و پیغمبر خدا شاهد است که محض وجود مبارک، شعار خود قرار داده، اگرچه جسارت است اما ماجرا این بود که عرض شد. اگر حقیقتا مقصودی دارند که آشکار فرمایش نمی فرمایند یا خدا نخواسته مداخلۀ این غلام را مُخِلّ خدمت خود می دانند، شما را به سر مبارک خودتان قسم می دهم که بی پرده فرمایش فرمایند. بدیهی است که این غلام طالب این خدمات نبوده و نیست و برای خود سوای زحمت و تمام شدن عمر، حاصلی نمی داند. تا هر طور دلخواه شماست، به خدا با کمال رضا طالب آن است. زیاده جسارت نورزید، باقِی الامرِ همایون، [مُطاع]»[33]

پس از کشمکشهای سیاسی بین شاه و امیر، سرانجام شاه در نوزدهم محرّم 1268 ق. حکم عزل امیر را از صدارت به این مضمون اعلام کرد: «چون صدارت عُظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد، و تحمّل این مشقّت بر شما دشوار است، شما را از آن کار معاف کردیم. باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید. و یک قبضه شمشیر و یک قطعه نشان که علامت ریاست کلّ عساکر است فرستادیم، به آن کار اقدام نمایید، تا امر محاسبه و سایر امور را به دیگران از چاکران که قابل باشند، واگذاریم. »[34]

امّا شاه، حکم عزل امیر را با راحتی خیال و آسودگی صادر نکرد. او متوجه محبوبیّت امیر در بین توده های مردم و سپاهیان بود و به همین جهت، به استباه فکر می کرد که امیر ممکن است در مقابل حکم عزل واکنش نشان داده و علیه شاه دست به اقدام خشونت آمیز بزند. لیدی شیل، ذیل خاطرات نوامبر 1851 خود، در این باره می نویسد: «چندی پیش، یک شب دیر وقت ما را ناگهان از خواب بیدار کردند، تا شوهرم نامه ای را که یکی از دوستان ایرانی اش نوشته و حاوی خبر مهمی بود، دریافت کند. من چون در آن مواقع، احتمال وقوع ناآرامی‏هایی را در ایران از نظر دور نداشتم، با دریافت نامۀ مزبور، این فکر به مخیله ام راه یافت که احتمالا یا شاه را کشته اند و یا به سفارت روس (و شاید هم به هیئت سیاسی ما) حمله شده است. ولی آن نامه با این که حاوی خبر هیچ یک از این وقایع نبود، به هرحال اعلام می کرد که خطری در شُرف وقوع است، زیرا مضمون آن، خبر از دستور شاه مبنی بر آماده باش چهار صد تن از غلامان خاصّه و محافظین مخصوص و احضار همۀ اعضای دربار در آن ساعات نیمه شب می داد. چه اتّفاقی افتاده بود؟ چه حادثه ای در شرف وقوع بود؟ آیا غائله ای قبل از پاگرفتن، برملا شده بود؟... ساعتی بعد نامۀ دیگری به دستمان رسید و با دریافت آن، معلوم شد که تمام این تمهیدات فقط به خاطر یک نفر صورت گرفته است. بدین معنی که شاه دستور بازداشت میرزا تقی خان صدر اعظم و داماد خودش را صادر کرده است. »[35]

شاه در فرمان عزل، ابتدا امیر را از وزارت برکنار کرد ولی امارت نظام را برای او چند روزی باقی گذاشت. تنها کسی که در این روزها نزد شاه از امیر وساطت کرده و می خواست بین شاه و امیر آشتی برقرار کند، عزّت الدّوله همسر امیر و خواهر شاه بود. [36]امیر تلاش می کند که با شاه ملاقات نموده و حداقل از خام شدن کارهای پخته جلوگیری کند:  «قربان خاک پای همایونت شوم، دستخط‏های همایون را زیارت کردم. اینکه خواستم شرفیاب شوم، مقصودی نداشتم که شما را از این اراده و فرمایش، عرض‏هایی بکنم گه دلیل پشیمانی باشد، زیرا که با عریضه و بی عریضه، این غلام از اوّل نوکری به جمیع احکام و فرمایش و رضای شما طالب بوده و هستم. و آنچه خاطرخواه شما بوده و هست، بر آن طالب بوده و هستم. زیرا که اگر این غلام جز رضا و فرمایش شما را می خواستم، دست از همۀ عالم برنمی داشتم، و همان به میل و مرحمت شما دل خوش بوده و هستم. حالا هم صریح عرض می کنم که مطیع حکم و رضای شما هستم. هرچه حکم شماست همان را طالب بوده و می باشم. برقراری، عزل، با منصب و بی منصب، رعیتی، آنچه شما حکم کنید، مصلحت خود را در آن می بینم. امّا باز جسارت می کنم که به نمک با محک سرکار، و خدایی که جمیع عالم در ید قدرت اوست، هرکه این طور مصلحت‏دیدِ خاک پای همایون دیده، یقینا چندان خیرخواهی نکرده. این که اصرار در شرفیابی حضور شما داشتم و باز دارم و استدعای چند کلمه عرض دارم برای آن است که هرزگی و نمّامی و شیطنت اهل این ملک را می شناسم. از این رشته که به دست آنها افتاده، دست نمی کشند، و طوری خواهند کرد که این کار منظّم را که کلّ دنیا از شدّت حسد به مقام پریشانی برآمدند، بالمّره خراب و ضایع و همچنین که این غلام را خراب کردند، هم این غلام را بالمرّه خراب و هم جمیع کارهای پخته را خام نمایند. از این مطمئن باشید که ذرّه ای در این حکم اصرار نخواهم کرد. امّا اوّل امیر نظامی معلوم شد که هرچه اصرار در شرفیابی می کنم، قبول نمی فرمایند. زیاده جسارت نورزید. باقِی [الامرِ همایون، مُطاع]»[37]

امّا تلاشهای او سودی ندارد و شاه و دربار و عوامل خارجی یکسره کمر به تباهی دولت امیر بسته اند. امارت نظام او هم چند روزی پیش نپایید. میرزا آقا خان نوری، صدر اعظم تازه روی کارآمده، که در دوران سلطنت محمّد شاه قاجار به دلیل اختلاس و رشوه خواری، شلاّق خورده و تبعید شده بود، وابستگان دزد و پول‏پرست خود را مصدر کارهای نظام قرار داده و در امور سپاه، مداخله می کرد. امیر به تنگ آمده و در نامه ای به شاه نوشت:

«در باب عرض جناب صدر اعظم، به نمک پادشاه [سوگند] همین است که فرمایش شده. این جان نثار، کارهای بی اذن ایشان نکرده، اما منسوبان ایشان وساطت مردم را زیاد می کنند. مردمان بی سروپا را با رشوه می خواهند صاحب منصب کنند، چنانچه یک دو نفر را برقرار کرده و از ترس این جان نثار تمکین نموده و حکم دادۀ سلطانی را از فوج دماوند اخراج کرده اند و یکی از کسان خودشان را در جای او نصب کرده، از لاعلاجی حرف نزد. دیروز در سلام، به نظر مبارک رسید که عباسقلی خان سرتیپ، بالا دست مصطفی قلی خان میرپنجه ایستاد. محمّد یوسف خان که دیروز سرتیپ شد بالادست ابو الفتح خان سرتیپ پانزده ساله ایستاد. و این غلام، نمی تواند نظم دهد. بی نظم هم کار از پیش نمی رود. میرزا فضل اللّه وزیر نظام، هفتصد تومان از ابو طالب خان شقاقی گرفته و حکم سرهنگی داده. به جناب صدر اعظم هم نوشته که رحمت اللّه خان نباید سرهنگ فوج شانزده باشد و قطعا تقویت در کار رحمت اللّه خان نخواهد کرد. فرمان دیروز صادر شد، باید باطل شود و همۀ مردم به این خیالات خواهند افتاد. این درد غلام را می کشد که مردم بگویند آن نظم میرزا تقی خانی گذشت؛ مردن را بر خود گواراتر از این حرف می داند. به جناب صدر اعظم در کمال کوچکی راه می رود؛ امر، امر «جهان مطاع» است. »[38]

شاه به نامۀ امیر، اعتنایی نکرد و بر عکس تصمیم گرفت که او را به حکومت کاشان به حال تبعید بفرستد. قرار بود امیر، چهارشنبه 25 محرّم 1268 به سوی کاشان حرکت کند، ولی عمل نابخردانۀ دالگورکی، سفیر روسیه در تهران که اعضای سفارت روس را به منزل امیر فرستاد و شایع کرد که امپراتور روسیّه، امیر را زیر چتر حمایتی خود گرفته، شک و تردید و خشم را در دل شاه افزونتر کرد. به درستی دانسته نیست که این عمل ناسنجیدۀ دالگورکی از کجا آب خورد؛ او که دل پرخونی از صدارت امیر داشت و بارها از شاه عزل امیر را خواسته بود، چرا در آن موقعیت حساس این کار زشت و غیر دیپلماتیک را انجام داد و با جان امیر بازی کرد. جالب است که میرزا آقا خان نوری نیز در یکی از نوشته های خود به این بی تدبیری سفیر روس اشاره کرده و او که دشمن قسم خوردۀ امیر و یک از طراحان اصلی عزل و قتل امیر بود، خواهان تغییر سفیر روس شد. هرچند که آقا خان نوری در این نامه به دروغ، خود را حامی امیر جلوه داده، امّا نامۀ او نشان دهندۀ سیر تاریخی روزهای آخر کار امیر است: «... مرحوم میرزا تقی خان یک سال بود که به واسطۀ غرور بی اندازه و بعضی طرز و طورهای بی ادبانۀ خود، بندگان شاهنشاهی روحی فداه را رنجانیده بود. رأی مبارک بر این قرار گرفت که از تسلّط او قدری کم نماید و به منصب و شغل امیر نظامی قانع فرمایند، و چنانچه بر همگی معلوم و مشخص است، آن مرحوم از شدّت غرور، شغل مزبور را قبول نکرد. بندگان، ولی النّعمی حکومت کاشان را به او تکلیف فرمودند که با عیال خود برود، چندی در آن جا باشد تا از غرور بیفتد و راضی به شغل امیر نظامی شود. باز متعذّر به عذری شده، و در اطاعت حکم همایون تأمل ظاهر نمود. در خلال این احوال جناب کنیاز دولغاروکی که تا آن روز متّصل از او اظهار رنجش می نمود و در جمیع مکاتبات خود، و در جمیع مجالس از غرور و شیوه و شعار او شکایت‏ها داشت، و همیشه به اعلیحضرت امپراتوری به علت پیشکاری میرزا تقی خان نزدیک است از دوستی اعلیحضرت پادشاهی چشم بپوشد، و جواب ندادن اعلیحضرت پادشاهی را دلیل قول خود قرار می دادند، ناگهان صاحب منصب‏های سفارت را قزاق‏ها به خانۀ میرزا تقی خان فرستاد و اعلام کرد که میرزا تقی خان در پناه اعلیحضرت امپراتوری [39]می باشد. اعیان این دولت که همگی دل پرخون از میرزا تقی خان داشتند. به حضور مبارک رفته، عرض نمودند که رفتن و بودن صاحب منصب‏ها و قزاق‏ها در خانه ای که علیا حضرت و مهد علیا و نوّاب علّیۀ عالیه، همشیرۀ شاهنشاه تشریف دارند، به هیچ وجه با شأن دولت درست نیست. و نیز عرض کردند، جمیع نوکرها و اهالی دارالخلافه از این معنی برآشفته اند، و عن‏قریب غوغا و بلوی عظیم، برپا خواهد شد.

بندگان شاهنشاهی از مشاهدۀ این حرکات کنیاز دولغاروکی و شورش خلق به حدّی متغیّر شدند که خواستند همان ساعت به جهت رفع غائله، حکم به سیاست میرزا تقی خان فرمایند. این جانب، عجزها کردم، التماس‏ها نمودم، رفع معرکه را به طور خوش تعهد نمودم، رفع معرکه را به طور خوش تعهد نمودم، تا قدری قلب مبارک آرام گرفت. به تعجیل تمام، جناب وزیر مختار را به توسط کسانش از مراتب تغیّر طبع مبارک و از معایب و درخطربودن صاحب منصب‏ها و قزاق‏ها در خانه ای که سرکار مهد علیا و نوّاب علیۀ عالیه، همشیرۀ شاهنشاه تشریف داشته باشند، آگاه نموده، خواهش کردم که هرچه زودتر صاحب منصب‏ها و قزاق‏ها را بیرون آورد، بهتر است. بندگان شاهنشاهی هم از جانب خود مقرّب الخاقان، محمد حسن خان سردار را مأمور فرمودند که نزد جناب مشار الیه رفته بگوید به چه حق و به چه ضرورت صاحب منصب‏ها و قزاق‏های خود را به خانه ای فرستاده اند که والده و همشیرۀ من آنجا هستند، و پیشکارم را که جامع و محرم اسرار خانگی و خارجی است، در پناه دولت خود می گیرید؟ این همان میرزا تقی خان است که متصّل از او شکایت داشتید و طالب دفع و رفع او بودید، و در روز شورش سربازها در حضور آمده، عرض می کردید که کربلای معلّی بسیار وسیع است، او را روانۀ عتبات عالیات نمایید. حالا چه واقع شده است که به جهت خاطر او پایتختم را مغشوش کرده اید؟ ما که بجز قبول کردن حکومت کاشان، تکلیفی به او ننموده ایم! جناب معظّم الیه از پیغامات بندگان شاهنشاهی ملتفت عیب حرکاتش شده، صاحب منصبها و قزاق‏های خود را پس طلبید ... »[40]

امیر، سرانجام در روز پنجشنبه 26 محرّم 1268، از کلیّۀ خدمات دولتی محروم شد: «... سرکار اعلی‏حضرت قوی شوکت شاهنشاهی، به اقتضای رأی جهان آرای ملوکانه، صلاح و صرفۀ ملک و دولت و خیر و ثواب امور سلطنت را در این معنی ملاحظه فرمودند که میرزا تقی خان از پیشکاری در باب همایون و مداخله در امور داخله و خارجه و منصب امارت نظام و لقب اتابکی و غیر ذلک و کلّ اَشغال و مناصبی که به او محوّل بود بکلّی خلع و معزول فرمایند. لهذا، در روز چهارشنبه بیست و پنجم این ماه، حکم از مصدر سلطنت عُظمی به همین صراحت شرف صدور و نفاذ یافت و او بر حسب امر قدر قدرت همایون، از تمامی امور و مشاغل معزول و مسلوب الاختیار گردید... »[41] و بلافاصله او و اعضای خانواده اش به کاشان تبعید شدند.

امیر کبیر و همراهان، روز هشتم صفر 1268، در فین کاشان فرود آمدند. شاه در بارۀ نخوۀ رفتار نگاهبانان با امیر و خانواده اش، فرمانی صادر کرده بود و در آن فرمان، محدودۀ اختیارات امیر و اعضای خانواده اش را مشخص کرده بود. [42]

امیر، چندی در فین کاشان با سختی و ناراحتی زیست. عزت الدّوله آنی او را تنها نگذاشت و همیشه نسبت به جان امیر احساس خطر کرد. عناصر درباری و شاه مستبد، احساس آسودگی خیال و آرامش نمی کردند. عناصر خارجی نیز در قضایا دستی بر آتش داشتند. دالگورکی سبک مغز، هرروز شایعۀ تازه ای بروز می داد که قرار است همین روزها امپراتور روسیّه از شاه ایران بخواهد که امیر و خانواده اش را آزاد کند یا به روسیّه بفرستد؛ و از این قبیل سخنان یاوه و بیهوده! سرانجام شاه مستبد، راحتی خیال را در نیستی امیر دید و فرمان قتل او را خطاب به حاج علی خان مراغه ای حاجب الدّوله، معروف به «آقا علی» صادر کرد: «چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوی خاصّ دولت ابدمدّت حاج علی خان پیشخدمت، خاصّه فراش‏باشی دربار سپهر اقتدار، مأمور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این مأموریت بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد. »[43]

حاج علی خان از ترس این که مبادا شاه پشیمان شود و فرمان خود را پس بگیرد، با شتاب و چاپاری به سوی کاشان رفت و در روز جمعه هفدهم ربیع الاوّل 1268 ق. ، برابر با دهم ژانویه 1825 م. برابر با بیستم دی ماه 1230 خورشیدی، در حمام فین کاشان، رگ‏های آن بزرگمرد تاریخ ایران را برید و او را از رنج همزیستی با مردمان سفله و سفله پرور، راحت کرد. اگر تاریخ سرزمین ما مردان چون او فراوان می داشت، شاید غم فاجعه سبکتر می بود، امّا چه کنیم که با اندوه و درد، باید اعتراف کنیم که مردانی چون او در تاریخ سیاسی ما بسیاربسیار اندکند و این بر شدّت فاجعه می افزاید! چه حوش گفت آن بیگانه ای که در سوگ امیر نوشت: «... مدّت دو ماه امیر نظام در آن جا [فین کاشان ] به سر برد، ولی بعد تصمیم به قتل او گرفته شد و او را با حیله به دست آورده، در حمام قصر زیبای فین، رگهای او را گشودند و بدین ترتیب، وزیر اعظم ایران از دنیا رفت! می گویند هر ملّتی شایستۀ حکمرانانی است که دارد و اگر همین طور است که گفته شده، برای ایران خیلی باید تأسف خورد؛ زیرا این کشور، مانند اروپا در قرون وسطی، به وسیلۀ حکامی اداره می شود که یگانه منظور و آمالشان، جمع کردن ثروت می باشد "Per fas aut nefas". در هر صورت وقتی که یک مسافر، باغ‏های فریبنده و غرفه های زیبای فین را تماشا می کند، دچار تأسّف و حسرت شده و مخصوصا وقتی که فکر می کند اگر این وزیر مدّت بیست سال در مقام خود باقی مانده بود، می توانست مردان شرافتمند وفاداری را تربیت کند که لیاقت جانشینی او را داشته باشند، تحسّر و تأسّف انسان زیادتر می شود. واقعا قتل امیر نظام برای ایران یک مصیبتی بود؛ زیرا که آن جلو ترقی و پیشرفت‏هایی که به زحمت و با رنج و محنت به آن نایل شده بود، گرفت و همان طور که در آتیۀ نزدیکی معلوم می شود، این عمل اثرات شومی در روابط و مناسبات خارجی دولت ایران داشت. »[44]

کالبد امیر را ابتدا در گورستان پشت مشهد کاشان دفن کردند، ولی پس از چند ماه، به دستور عزّت الدّوله، جنازۀ او به کربلا برده و به خاک سپردند. بر سنگ گور امیر، این اشعار را نوشته اند:

«آه که در جهان دون، از صدمات این غما

عالم روز واپسین، گشت عیان به عالَما

 

خاک ملال از جهان، رفتم به هفتم آسمان

رفت به گلشن جَنان، وارث آصِف جَما  

 

کارگشای متّقی، حارس مُلک دین تقی

آنکه ز سهم او شقی، شد به سوی جهنّما

 

راد امیر دادخواه، میرجهانیان پناه

آنکه بسوخت نظم او، خَرگه تُرک و دیلما

 

دولت خسرو عجم، کرد چنان بری زِ غم

کز کف دیو دست جم، باز گرفت خاتما

 

تیغ یلان تیزرو، ماند به کف چو ماه نو

رفت به قلعه ای گرو، نیزه و گرز رستما

 

آه ز چرخ واژگون، کز حرکات بی سکون

کرد به خاک سرنگون، سرو سَهی دمادما    

 

خاصّه اتابم زمن، بندۀ خاص ذو المنن

کرد سیاه تن به تن، رستم و سام و نیرما    

 

دادگری به نام او، ابر کرَم عطای او

شعر من و ثنای او، هست چو قطره و یَما

 

بست چه بار زین سفر، روح امیر ناموَر

شد ز مدار تا مَدَر، ماه صفَر مُحرّما  

 

هاتف رحمت خدا، خواند به گوش این ندا

کز درِ بندگی درآ، تا که شوی مُکرّما

 

سال وفات او زِ غم، کِلک سُرور زد رقم

گفت که بی زیاد و کم، «آه امیر اعظما»

 

نوشته اند که شاه بعدها از کردۀ خویش پشیمان شد. حسرت دولت مقتدر امیر را در دل داشت. به نظر نگارنده این نوشتار، نامۀ شاه به صدر اعظم خود، میرزا آقا خان نوری بهترین سند درستی کار امیر بود. او در این نامه صدر اعظم خود را سرزنش کرده و خدمات امیر را به رخ می کشد: «جناب اشرف صدر اعظم! عریضه های شبانۀ شما واقعا ما را متأثر و دلسردتر از همه چیز می کند روزها که به حضور می رسید و فرمایشات ما را می شنوید، همه را «بله قربان اطاعت می شود»، می گویید و ما خیال می کنیم کارها درست شده، شبها که به اندورن می آییم عریضه شما را می‏دهند که سرتاسر خلاف مطالبی است که ما فرموده ایم! حسام السلطنه در نزدیکی هرات منتظر کمک ما می باشد، شهر تاریخی هرات محاصره شده، و ایرانیانی که در شهر سکنی دارند از داخل کمک می کنند، و ما به شما امر می فرماییم سرباز و پول بفرستید، شما می نویسید: اردو مخارج و سرباز و مهمات لازم دارد، و جنگیدن با دولت بزرگی مثل انگلستان صلاح نیست. مگر ما نمی دانیم اردو پول و مهمات می خواهد. پس دولت سرباز و مالیات از مردم برای چه روزی می گیرد؟ این مهمّات که از قدیم بود، و در زمان امیر تدارک شده در کجا مصرف شده است؟ روزی که پدر تاجدار ما مرحوم [شد]، و ما دیناری در تبریز نداشتیم و مرکزیّت در مملکت نبود، شخص امیر -که خدایش رحمت کند-ما را برداشت و به تهران که رسیدیم نصف کارها را در راه تمام کرده، و مرکزیّت به پایتخت داد؛ و مرتبا مخارج دولت را هر ماه می داد، و مبلغی هم در خزانه برای روز مبادا پس انداز داشت. آن اصلاحات چه شد؟ پول ما به کجا رفت؟ ما با انگلیسی ها جنگی نداریم، اما راضی هم نمی شویم هرروز خرده فرمایش گوش گیریم [45]، و قسمتی از مملکت را جدا سازیم چرا در زمان صدارتِ «امیر» این توقعات را نداشتند و این توپ و تشرها را نمی زدند، وقتی سفیر آن‏ها شرفیاب می شد به زانو در مقابل ما خم می شد.

البته وقتی آنها ببینند صدر اعظم، شاهِ خودش را می ترساند، و به سردار مملکت که در جنگ است کمک نمی رساند، تا اصفهان را هم می خواهند؛ و دیگر مردم ایران شاه و صدر اعظم لازم ندارند! اکیدا می نویسم گوش ما را خسته نسازید، ما حاضریم جواهرات سلطنتی را که برای چنین روزها ذخیره شده، بفروشیم و شخص خودمان به هرات رفته، در اردوی سردار خودمان حسام السلطنه سربازی کنیم. اگر می توانید بمانید و خدمت کنید؛ و الاّ و السّلام. »[46]

روانش شاد، نامش سرفراز و میهنش همیشه مستقل و آزاد باد.

پی‏نوشت ها

 [1] اصل: انضجار

[2] فریدون آدمیّت، امیر کبیر و ایران، چاپ سوم خرداد 1348، خوارزمی، ص 29

[3] همان کتاب، ص 197

[4] همان کتاب، ص 220-222

[5] همان کتاب، ص 265

[6] نامه های امیر کبیر، تصحیح سید علی آل داود، چاپ اوّل، پاییز 1371، نشر تاریخ.

[7] نوادر الامیر، ضمیمۀ نامه های امیر کبیر، ص 306

[8] بنگرید به سند شمارۀ 2

[9] همان کتاب، ص 430

[10] همان کتاب، ص 435

[11] نامه های امیر کبیر، همان کتاب، نامۀ 32

[12] همان کتاب، نامۀ 59

[13] نوادر الامیر، همان ص 279

[14] همان کتاب، ص 280

[15] نامه های امیر کبیر، همان کتاب، نامۀ 189

[16] همان کتاب، نامۀ 62

[17] همان کتاب، نامۀ 162

[18] همان کتاب، نامۀ 195

[19] همان، نامۀ 208

[20] همان، نامۀ 253

[21] همان، نامۀ 275

[22] ژنرال سرپرستی سایکس، تاریخ ایران، ترجمۀ سیّد محمّد تقی فخر داعی گیلانی چاپ سوم، 1366 دنیای کتاب، ص 489

[23] خاطرات لیدی شیل، ترجمۀ حسین ابو ترابیان چاپ اوّل، 1362، نشر نو، ص 158

[24] نامه های امیر کبیر، همان کتاب، نامۀ 108

[25] معیر الممالک، دوستعلی خان، یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصر الدینشاه، چاپ سوم، بهار 1372، نشر تاریخ ایران

[26] همان کتاب، ص 11

[27] تقی خان اعلم السّلطان(دانشور)، نسخۀ خطی.

[28] نامه های امیر کبیر، همان کتاب، نامۀ 18

[29] همان کتاب، نامۀ 22

[30] همان کتاب، نامۀ 37

[31] بخشی از تامۀ شاه به میرزا آقا خان نوری، صدر اعظم وقت، ضمیمۀ روزنامۀ«ستارۀ غرب »، به نقل از آدمیّت.

[32] فریدون آدمیّت، همان کتاب، ص 675

[33] نامه های امیر کبیر، همان کتاب، نامۀ 240

[34] میرزا احمد خان وقایع نگار، تاریخ قاجاریه، خطی. نقل از آدمیّت ص 678

[35] خاطرات لیدی شیل، ص 221

[36] بنگرید به سند شمارۀ 3

[37] نامه های امیر کبیر، نامۀ 293

[38] همان کتاب، نامۀ 310

[39] اصل: امپراطوری

[40] نامۀ میرزا آقا خان نوری به مصلحت گذار پطرز بورگ، نقل از فریدون آدمیت، همان کتاب، ص 737

[41] وقایع اتّفاقیه، پنجشنبه 26 محرم 1268، شماره 42

[42] بنگرید به سند شماره 4

[43] فریدون آدمیّت، همان کتاب، ص 713

[44] ژنرال سرپرسی سایکس، همان کتاب، ص 498

[45] اصل: خورده

[46] فریدون آدمیّت، همان کتاب، ص 744

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان