سخنوران، ادیبان، شاعران و عارفان ایران زمین در طول تاریخ کهن این مرز و بوم، هماره در هر عرصه از زندگى و در هر دوره از زمان، زبان به پند و اندرز گشودهاند و تجربیات گرانبهاى خویش را که به بهاى فرسودن جان و تن خویش، در طفِ حادث به کف آوردهاند، در قالب سخنانى نغز و پُر مغز و اشعارى سرشار از شعور، در اختیار ما نهادهاند تا آنها را همچون چراغى فروزان، پیش دید قرار دهیم و بهره جُستن از آنها، زندگى خویش را به هنرها و مهارتهاى بیشترى آذین بخشیم و با برنامهریزى و نظم، غنیمت شمردن فرصتها، مدارا و مردمدارى، تسامح و آسانگیرى، خویشتندارى، گفتگو و مفاهمه و مناظره با مردم و... که همه و همه در لابهلاى متون توصیههاى بزرگان علم و ادب آمده است، به اهداف متعالى خویش دست یابیم.
اینک در این مجال، در حدّ توان و حوصله زمان، از خرمن زرّین ادبیات شیرین فارسى، خوشهاى چند برمىچینیم.
از سعدى
یکى از بزرگان ادب فارسى که آثارش به دلیل شیوایى و پختگى و دلنشینى قابل تأمّل است، سعدى شیرازى است که خصوصاً گلستان او - که حاصل سفر دراز سى سالهاش و حشر و نشر با انواع اشخاص و در بر دارنده خُلقیات مردمان مختلف است - آینه تمامنماى واقعیات جامعه است و وقتى در این کتاب دقّت کنیم، سیماى مردى دنیا دیده و سرد و گرم چشیده در نظرمان مجسّم مىشود.
و اکنون سفرى کوتاه مىکنیم به دنیاى زیباى گلستان و گوش دل مىسپاریم به پندهاى شیخ اجل:
یاد دارم که در ایّام طفلى متعبّد بودمى و شبخیز و مولِع(1) زهد و پرهیز. شبى در خدمت پدر - علیه الرحمه - نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحفِ(2) عزیز در کنار گرفته و طایفهاى گردِ ما خفته. پدر را گفتم: یکى از اینان سر برنمىدارد که دوگانهاى(3) بگزارد. چنان خوابِ غفلت بُردهاند که گویى نخفتهاند که مُردهاند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتى، بِهْ که در پوستین خلق اُفتى(4) . (5)
یکى از صاحبدلان، زورآزمایى(6) را دید به هم برآمده(7) و در خشم شده و کف بر دماغ آورده. گفت: این را چه شده است؟ گفتند: فلان دشنامش داد. گفت: این فرومایه هزار مَن سنگ برمىدارد و طاقتِ سخنى نمىآرد؟!
مردمآزارى را حکایت کنند که سنگى بر سرِ صالحى(8) زد. درویش را مجالِ(9) انتقام نبود. سنگ را با خود همى داشت تا وقتى که مَلِک را بر آن لشکرى(10) خشم آمد و او را در چاه کرد. درویش درآمد و سنگش در سر انداخت. گفتا: تو کیستى و مرا سنگ چرا زدى؟ گفت: من فلانم و این، همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سرِ من زدى. گفت: چندین وقت کجا بودى؟ گفت: از جاهت مىاندیشیدم.(11) اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت شمردم.(12)
یکى از آداب صحبت(13) این است که خانهبپردازى(14) و با خانهْ خداى، درسازى.(15)
حکایت بر مزاح مستمع گوى
اگر دانى که دارد با تو میلى
هر آن عاقل که با مجنون نشیند
نباید کردنش جز ذکر لیلى.(16)
هر که در پیشِ سخن دیگران افتد(17) تا مایه فضلش بدانند، پایه جهلش بشناسند.
ندهد مرد هوشمند جواب
مگر آنگه کز او سؤال کنند.(18)
پادشاهى را شنیدم که به کشتن اسیرى اشارت کرد.(19) بیچاره در حالت نومیدى به زبانى که داشت، مَلِک را دشنام دادن گرفت(20) و سَقَط گفتن(21) که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد، بگوید...
مَلِک پرسید که چه مىگوید: یکى از وزراى نیکْ محضر(22) گفت: اى خداوندِ جهان! همى گوید: وَالکاظِمین الغَیظ والعافینَ عن الناس.(23) مَلِک را رحمت در دل آمد و از سرِ خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود، گفت: ابناى جنسِ(24) ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستى سخن گفتن. این، مَلِک را دشنام داد و سَقَط گفت.
مَلِک روى در هم کشید و گفت: مرا آن دروغْ پسندهتر آمد از این راست که تو گفتى که روى آن در مصلحتى بود و بناى این بر خُبثى.(25) و خردمندان گفتهاند: دروغى مصلحتآمیز، بِهْ از راستى فتنهانگیز.(26)
از قابوس وُشمْگیر
در قابوسنامهى عنصرالمعالى قابوس بن وشمگیر - که در واقعْ اندرزنامه اوست به پسرش - ، در ضمن توصیهها و اندرزهاى سودمند، حکایات جالب و عبرتآموزى نیز آمده است که خواندنى و به خاطر سپردنى است. چونان فرزندى که در مکتب پدر، دست ادب بر زانو زده، دل به پندها و حکایتهایى از زبان عنصرالمعالى مىسپاریم:
چنان شنودم که هارون الرشید،(27) خوابى دید بر آن جمله که پنداشتى که همه دندانهاى او از دهن بیرون افتادى بهیکبار.(28) بامداد معبّرى(29) را بیاورد و پرسید که: تعبیر این خواب چیست؟ معبّر گفت: زندگانى امیرالمؤمنین دراز باد! همه اَقرباى(30) تو پیش از تو بمیرند، چنان که کس از تو بازنمانَد. هارون گفت: این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکى سخن در روى من بگفت. چون همه قُرابات(31) من پیش از من جمله بمیرند، پس آنگه من که باشم؟
خوابگزارى دیگر بیاوردند و همین خواب با وى بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دید، دلیل کند که خداوند،(32) درازْ زندگانىتر بُود از همه قراباتِ خویش. هارون گفت: طریق العقل واحد.(33) تعبیر از آن بیرون نشد؛ امّا از عبارت تا عبارت، بسیار فرق است. این مرد را صد دینار بدهید.(34)
وقتى صاحب عَبّاد(35) نان همى خورد با ندیمان و کسان خویش، مردى لقمهاى از کاسه برداشت. مویى در لقمه او بود. مرد همى ندید. صاحب او را گفت: اى فلان! موى از لقمه بردار. مرد، لقمه از دست فرو نهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود که باز آردیدش و پرسید که: اى فلان! چرا نان نیمخورده از خوانِ(36) ما برخاستى؟ این مرد گفت: مرا نانِ آن کسى نباید خورد که تاىِ مویى در لقمه من بیند! صاحب، سخت خجل شد از آن حدیث.(37)
از ابو سعید
اسرار التوحید، که به عبارتى زندگىنامه شیخ ابو سعید
ابوالخیر(357 - 440 ق) عارف بنام است، دربردارنده حکایاتى از اوست که به سیاق بحث، ذکر برخى مناسب مىنماید:
خواجه عبدالکریم، خادم خاصّ شیخِ ما ابوسعید بود. گفت: روزى درویشى مرا بنشانده بود تا از حکایتهاى شیخِ ما او را چیزى مىنوشتم. کسى بیامد که: شیخ، تو را مىخوانَد. برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که: چه کار مىکردى؟ گفتم: درویشى حکایتى چند خواست از آنِ شیخ، مىنوشتم. شیخ گفت: یا عبدالکریم! حکایتنویس مباش. چنان باش که از تو حکایت کنند!(38)
روزى یکى به نزدیک شیخ ما (ابو سعید) آمد و گفت: اى شیخ! آمدهام تا از اسرار حق چیزى با من بگویى. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیى. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشى بگرفتند و در حُقّهاى(39) کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.
دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: اى شیخ! آنچه دى(40) وعده کردى، بگوى. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وى دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنى! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد،(41) سوداى(42) آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.
آن مرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! من از تو سرّ خداى تعالى خواستم، تو موشى در حقّهاى به من دادى؟! شیخ گفت: اى درویش! ما موشى در حقّهاى به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالى - بگویم، چگونه نگاه توانى داشت؟(43)
شیخ ما روزى در حمّام بود. درویشى شیخ را خدمت مىکرد و دست بر پشتِ شیخ مىنهاد و شوخ(44) بر بازوى شیخ جمع مىکرد، چنان که رسم قایمان(45) گرمابه باشد تا آن کس ببیند که او کارى کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد: اى شیخ! جوانمردى چیست؟ شیخ ما حالى گفت: آنک(46) شوخِ مرد، پیش روى او نیارى!
عطّار نیشابورى در منطقالطیر خویش، این داستان را بدینگونه به نظم درآورده است:
بو سعید مِهنه(47) در حمّام بود
قایمش افتاد و مردِ خام بود(48)
شوخِ شیخ آورد تا بازوى او
جمع کرد آن جمله پیش روى او
شیخ را گفتا: بگو اى پاکْجان
تا جوانمردى چه باشد در جهان؟
شیخ گفتا: شوخْ پنهان کردن است
پیش چشم خلق ناآوردن است.(49)
وقتى،(50) شیخ ما در مِیهنه مجلس مىگفت. در میانه مجلس، درویشى در رسید از ماوراءالنهر و در مجلس شیخ آمد و در پیش تخت شیخ بنشست. آن روز، شیخ ما مجلس تمام کرد و درویش، شیخ را خدمت به جاى آورد. و سه روز مُقام کرد.(51) و هر روز شیخ ما مجلس مىگفتى، آن درویش مىآمدى و در پیشِ تخت شیخ مىنشستى و شیخ، روى به وى مىکردى و سخنهاى نیکو مىگفتى.
روز چهارم آن درویش در میان مجلس نعرهاى بزد و بر پاى خاست و گفت: اى شیخ! مرا مىباید که بدانم که تو چه مردى و چه چیزى؟ شیخ گفت: «اى درویش! ما را بر کیسه بند نیست(52) و با خلق خداى، جنگ نیست». آن درویش بنشست.(53)
از مولوى
مثنوى مولوى نیز سرشار از نکات بدیع و حکایات شنیدنى است که نشاندهنده شناخت روانشناسانه او از اوضاع و احوال و مردمان روزگارش است. مولانا علاوه بر آوردن حکایات و تمثیلات، از اصطلاحات صوفیه نیز براى پند و اندرز دادن به انسانها بسیار استفاده مىکند. براى مثال براى فراخوانى به بهرهگرفتن از گوهر گرانبهاى وقت(و فرصتها و توفیقها)، به اصطلاح «ابن الوقت» بودن اشاره کرده و آورده است:
صوفى، ابن الوقت باشد، اى رفیق
نیست «فردا» گفتن از شرط طریق.(54)
دامنه گفتار کوتاه مىکنیم و از دریاى پر درّ مثنوى، مرواریدى چند برمىگیریم:
آن یکى نحوى(55) به کشتى درنشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندى؟ گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد در فنا!
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد، کشتى را به گردابى فکند
گفت کشتیبان بدان نحوى بلند:
هیچ دانى آشناکردن؟(56) بگو
گفت: نى، اى خوش جواب خوبرو
گفت: کلّ عمرت - اى نحوى - فناست
زآنک کشتى غرق این گردابهاست(57)
رفت لقمان سوى داوود از صفا
دید کو مىکرد ز آهن حلقهها(58)
جمله را با همدگر در مىفکَند
ز آهن پولاد، آن شاهِ بلند
صنعت زرّاد،(59) او کم دیده بود
در عجب مىماند، وسواسش فزود
کاین چه شاید بود، واپرسم از او
که چه مىسازى ز حلقه تو به تو
باز با خود گفت: صبر، اولىتر است
صبر تا مقصود، زوتر رهبر است
چون نپرسى، زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّانتر بُود
ور بپرسى، دیرتر حاصل شود
سهل از بىصبرىات مشکل شود
چونک لقمان تن نزد،(60) هم در زمان
شد تمام از صنعت داوود، آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمانِ کریم صبر خو
گفت: این نیکو لباس است، اى فتى!(61)
در مصاف و جنگ، دفعِ زخم را
گفت لقمان: صبر هم نیکو دمى است
که پناه و دافع هر جا غمى است
صبر را با حق، قرین کن اى فلان!
آخر «والعصر» را آگه بخوان(62)
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایى همچو صبر، آدم ندید.(63)
پینوشت ها :
1 . مولع: حریص .
2 . مُصحَف: قرآن کریم.
3 . دوگانه: نماز دو رکعتى صبح.
4 . در پوستین کسى افتادن: کسى را بد گفتن و عیبجویى کردن.
5 . گلستان، تصحیح: غلامحسین یوسفى، تهران: خوارزمى، 1368، اوّل، ص 89 .
6 . زورآزما: پهلوان.
7 . به هم برآمده: آشفته.
8 . صالح: نیکوکار.
9 . مجال: امکان.
10 . لشکرى: نظامىِ صاحبِ منصب .
11 . از جاهت مىاندیشیدم: از مقام تو بیمناک بودم.
12 . گلستان، ص 75 .
13 . صحبت: همنشینى و معاشرت.
14 . خانه بپردازى: خانه را رها کنى و دل بَرکنى.
15 . با خانهْ خداى درسازى: با صاحبخانه سازگار باشى.
16 . گلستان، ص 185 .
17 . در پیش سخن دیگران افتادن: در میان گفتار دیگران، سخن آغاز کردن.
18 . گلستان، ص 186 .
19 . اشارت کرد: فرمان داد.
20 . گرفتن: آغاز کردن.
21 . سَقَط گفتن: دشنام دادن، سخن درشت بر زبانآوردن.
22 . نیکْ محضر: خوش معاشرت.
23 . قسمتى از آیه 124 سوره آل عمران: (آنان که )خشم خود را فرو مىخورند و بر مردم مىبخشایند(نیکوکارند).
24 . ابناى جنس: همکاران، همجنسان .
25 . خبث: بدنهادى.
26 . گلستان، ص 58 .
27 . هارون الرشید: خلیفه معروف عبّاسى(م 193 ق).
28 . به یکبار: یکْ دفعه، یکباره.
29 . معبّر: خوابگزار.
30 . اقربا و قرابات: نزدیکان، خویشان.
31 . اقربا و قرابات: نزدیکان، خویشان.
32 . خداوند: بزرگ، صاحب اختیار. مقصود، خلیفه است.
33 . طریق خِرد، یکى است.
34 . قابوسنامه، تصحیح: غلامحسین یوسفى، تهران: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1371، ششم، ص 44 - 45 .
35 . ابوالقاسم اسماعیل بن عبّاد (م 385 ق)، وزیر معروف مؤیّد الدوله دیلمى که علاوه بر وزارت، در علوم ادبى عرب، معروف و مشهور است.
36 . خوان: سفره.
37 . قابوسنامه، ص 65 .
38 . اسرارالتوحید، محمّد بن منوّر مِیهَنى، تصحیح: محمّدرضا شفیعى کَدکَنى، تهران: آگاه، 1366، اوّل، ص 187 .
39 . حُقّه: ظرف کوچک دردار.
40 . دى: دیروز.
41 . با خانه شد: به خانه رفت.
42 . سودا: وسوسه، اندیشه.
43 . اسرار التوحید، ص 197 .
44 . شوخ: چرک.
45 . قایم: دلاّک.
46 . آنک: آنکه.
47 . مِهنه: میهنه، زادگاه شیخ ابو سعید ابوالخیر.
48 . مردِ خام بود: مرد ناپختهاى بود.
49 . منطق الطیر، تصحیح: سیّد صادق گوهرین، تهران: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1370، هفتم، ص 258 .
50 . وقتى: یک روز.
51 . مقام کرد: اقامت گزید.
52 . بر کیسه بند داشتن: کنایه از بخیل بودن.
53 . اسرار التوحید، ص 235 .
54 . مثنوى، دفتر اوّل، بیت 133 .
55 . نحوى: نحودان، آگاه به علم نحو.
56 . آشناکردن: شنا کردن.
57 . مثنوى، دفتر اوّل، بیت 2835 - 2840 .
58 . منظور، حضرت داوود است که مشهور است نخستین کسى است که آهنگرى و چنان که در قرآن کریم (سبأ، آیه 10)، آهن در دستان وى نرم بود و ایشان با دست، زِرِه آهنى مىبافت.
59 . زرّاد: اسلحهساز. در اینجا منظور، زرهسازى و اسلحهسازى است.
60 . تن زدن: خوددارى.
61 . اى فتى: اى جوان .
62 . منظور، آیه آخر سوره والعصر است: «... و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصبر».
63 . مثنوى، دفتر سوم، بیت 1842 - 1854 .
ارسال توسط کاربر : sm1372
/ن