*«شهید مدنی و مدیریت بحران ها» در گفتگو با ناصربرپور
آیا روز شهادت شهید مدنی با ایشان بودید؟ از آن روز چه خاطراتی دارید؟
بله، با ایشان بودم. اشاره کردم که جریان نفاق، مذهب علیه مذهب و جریان قومیت را در تبریز پیش آورد، محراب را در میدان راه آهن که نماز جمعه در آنجا برگزار میشد، آتش زدند، مردم هم خیلی به زحمت میافتادند و مثل حال نبود که اتوبوس در همه جای شهر آماده باشد و مردم را جمع کند و به نماز جمعه ببرد. مردم از تمام نقاط شهر یا پیاده یا با وسائل شخصی خودشان بلند میشدند و به راه آهن که در فاصله 14، 15 کیلومتری شهر بود، میرفتند. خیلی زحمت داشت. چون این طور بود، محل برگزاری نماز را به خیابان جمهوری اسلامی، سه راهی شریعتی و راسته کوچه آوردند که الان همان جا به نام میدان نماز هست. ما در آن جریان در صف دوم، پشت سر آقا بودیم. بین الصلاتین بود، حاج آقا بلند شدند که نماز را اعاده کنند. اشتباه نکنم رکعت دوم بود. همه نشسته بودیم، دیدیم که فردی که در صف های عقب نشسته بود، آمد صف اول نیم خیز نشست. من این صحنه را ندیدم، ولی دوستان دیده بودند، ولی اینکه یک نفر از جا بلند شد و با سرعت به طرف آقا رفت و محکم ایشان را در بغل گرفت، دیدیم و همه از جا بلند شدیم و به طرف آنها دویدیم. مسئول حفاظت آقا، بی سیم های قدیمی را که سنگین هم بود، چند بار توی سر آن ملعون زد، ولی او آقا را رها نکرد و بلافاصله و پشت سر هم، صدای سه انفجار آمد. آقا و آن فرد منافق به زمین افتادند. اول این انفجارها روی آقا صورت گرفت و ما دیدیم که تکه های عبا و قبا و گوشت بدنشان روی سر ما بارید. یکی از دوستان که تازگی به رحمت ایزدی پیوست، یک تکه از گوشت بدن آقا را برداشت و از خود بی خود شد و به حال کما رفت و پزشکان به زور و با آمپول توانستند دست او را باز کنند و آن تکه از بدن آقا را برای دفن به بقیه تکه پاره های بدن ایشان ملحق کنند. صحنه بسیار تلخ و بدی بود و در طول عمرم و در طول انقلاب، غیر از ارتحال امام، هیچ خاطرهای به این تلخی ندارم.
ما از این جریان درس بزرگی گرفتیم و امروز هم مقام معظم رهبری به آن اشاره میکنند که در فتنه باید صبر و شجاعت و بصیرت و در برابر حق، موضع گیری داشت و بهنگام از حق دفاع کرد. باید مراقب باشیم که لحظات خاص از دست نروند که اگر رفتند، پشیمانی سودی ندارد. ما آن روز دیدیم که چگونه جریان نفاق قومی مذهبی، در یک لحظه آن مرد بزرگ را از دستمان گرفت و آن فقدان تلخ تا آخر عمر گریبانگیرمان خواهد بود. از خدا میخواهیم که این درس بزرگ را همواره در ذهن ما حفظ کند که بدانیم همواره باید هوشیار و آماده باشیم و با ضد انقلاب چه کنیم.
ظاهراً ضارب ایشان تحت پوشش دادن نامه جلو آمده بود. آیا این کار سابقه داشت؟
بله، آقا هرجا که بودند مردم می آمدند و حرفشان را مستقیم به ایشان میزدند و نامه میدادند. دوستان میگفتند که نامه دست ضارب بوده، ولی من ندیدم، من فقط دیدم که یک نفر بلند شد و خیلی سریع به طرف آقا رفت و دو دشتس را محکم در بدن ایشان قفل کرد.
اشارهای هم به رابطه شهید مدنی و امام داشته باشید.
شهید مدنی عاشق امام و ذوب در ایشان بود. خاطرهای را در این باره نقل کنم. مجلسی بود و از ایشان پرسیدند: شما زیاد با امام بودهاید، خاطراتی را از امام بگوئید تا حالا که میخواهیم جلسه را ترک کنیم، انرژی بگیریم، خدا شاهد است هرچه اصرار کردند، نگفت. آخر سر گفت: چه میگوئید؟ از ذره میخواهید خورشید را توصیف کند؟ من توان این کار را ندارم.
خاطره دیگری که به یاد دارم، مربوط به اوایل انقلاب است که گروهک ها در دانشگاه ها تسلط داشتند، بالاخره اسلام مارکسیستی در آن زمان مد بود و اگر کسی مثل آنها نبود، میگفتند چیزی از اسلام نمیداند و آدم خمودی است. اسلامی درست کرده بودند مخصوص به خودشان. امروز اسلام لیبرالیستی را درست کرده اند، آن روز اسلام مارکسیستی را. منافقین هم در آن خط بودند و به آنها میگفتند اسلام انقلابی یا اسلام کلاشینکوفی! از هر آیه قرآن هم تفسیری درست میکردند که از آن کلاشینکوف در میآمد.
در دانشگاه تبریز هم مثل دانشگاه های سراسر کشور سنگربندی و آنجا را تبدیل به میدان جنگ کرده بودند. آیت الله مدنی به انحای مختلف در صحبت هایشان میگفتند دانشگاه میدان جنگ نیست. شما اگر روشنفکرید، اگر وابسته و خودباخته نیستید، اقلاً این را بفهمید که دانشگاه مرکز علم و عقلانیت و درس و بحث است، چرا سلاح به آنجا بردهاید؟ با چه کسی میخواهید بجنگید؟ با اسلام؟ با این انقلاب نوپا؟ با امام؟ چند بار تذکر داد، ولی آنها هرچه بیشتر خودشان را تجهیز کردند و در دانشگاه جریان قومیت ها را دامن زدند. در سطح استان هم آشوب هائی راه انداختند، اما مرکزیتشان در دانشگاه بود.
بالاخره در نماز جمعهای، ایشان خطاب به مردم فرمودند که من به دانشگاه میروم. هر کس انقلاب و اسلام را میخواهد، همراه من بیاید. ایشان خودشان جلو افتادند و خیل جمعیت پشت سرشان حرکت کردند. داخل دانشگاه راه پیمائی شد و نماز وحدت برگزار گردید و آثاری از آنها باقی نماند. همه آنها قبل از اینکه مردم به دانشگاه برسند،بساطشان را جمع کرده و رفته بودند و از آن روز به بعد، دانشگاه از وجود این عناصر خود باخته و منحرف و معاند پاک شد.
ظاهراً آقای هاشمی رفسنجانی هم در این قضایا بازدیدی از دانشگاه تبریز کرده بود.
تعداد کمی جمع شدند و علیه ایشان شعارهای جسارت آمیزی دادند و به طرفشان چیزهائی پرتاب کردند و بچه های مذهبی و حزب اللهی مقابله و از ایشان محافظت کردند. بعد هم دانشگاه تبریز و سه چهار روز بعد دانشگاه های سراسر کشور تعطیل شد، ولی این جریان مطمئناً بعد از قضیه آقای هاشمی بود.
شهادت ایشان برای ما خیلی سنگین بود. اولاد پیغمبر، مرد بزرگوار، عالم جلیل القدر، شیر مرد، مالک اشتر امام با آن وضع جلوی چشم ما پرپر شد، هیچ از یادمان نمیرود. رحلت امام داغی به دل همه ما زد و بعد هم شهادت ایشان. قبل از آن هم شهادت آیت الله قاضی. همه بچه هائی که این صحنه را دیدند، میبینیم وقتی جریانی برای انقلاب پیش میآید، خدا شاهد است که گوئی با خون ایشان عهد بستهاند و از زن و فرزند و اهل و عیالشان برای انقلاب میگذرند. همه این طور هستند و آن درسی را که گرفتند، در صحنه های بحرانی به اجرا میگذارند، به خصوص حالا که مقام معظم رهبری می فرمایند روی لحظه ها دقیق باشید، لحظه به لحظه اوضاع را رصد و تجربه و تحلیل کنید، بصیرت داشته باشید، بفهمید و عمل مناسب با آن را از خودتان نشان بدهید، چون یک لحظه تأمل همه چیز را نابود میکند. ما در آنجا دیدیم که شاید یک لحظه غفلت ما باعث شد که یک ارزش بسیار بزرگ، یک انسان بسیار بزرگ را از ما گرفت. همان روایتی که میگوید موت یک عالم، ثلمهای است به اسلام. من میبینیم که الحمدالله همه بچه ها این روحیه مراقبت و بصیرت را دارند و خدا بخواهد که تا دم مرگ چنین باشد که در برابر فتنه ها و شرارت ها بایستیم.
نکته دیگر اینکه شهید آیت الله مدنی با آن همه مشغلهای که داشت، جنگ را مسئله اصلی میدانست و پیگیر بود. روحیات خاصی داشت و مرتباً به جبهه میرفت و میآمد. هم در امر جبهه مراقبت داشت، هم در بسیج عشایر که در نوار مرزی آذربایجان شرقی بودند. به تناسب این امر، دراعزام ها حتماً حضور داشت، رزمندگان را بدرقه و با یکی یکی روبوسی و التماس دعا میکرد. امکان نداشت در مراسم تشییع و ترحیم شهدا شرکت نکند. یادم هست گلزار شهدا تازه راه افتاده بود و پنج شش نفر شهید دفن شده بود و همه محوطه هنوز خاک بود. خاک آنهم خیلی نرم بود. شهید حسین توانا، روحانی و اولین فرمانده بسیج مستضعفین قبل از ادغام در سپاه بود. وقتی پیکر ایشان را با چند نفر شهید دیگر دفن کردیم، بعد از دفن آنها حاج آقا نشست روی خاک، درست مثل اینکه روی یک فرش ابریشمی مینشسته است. تا آخر مراسم همان طور روی مزار بزرگوار مداحی داشتیم که سال پیش فوت کرد به نام حاج صمد فیضی اصل. مداح باصفائی بود و عالمی داشتیم. آیت الله مدنی خیلی به ایشان علاقه داشت. در زمان تبعید آقا هم همراه ایشان میرفت. از آن سال ها مداحی میکرد، تحصیلات بالائی داشت و صدایش بسیار محزون بود، اشعار بسیار خوبی میخواند. در مراسم دفن شهدا ایشان مداحی میکرد و حاج آقا مثل ابر بهاری اشک میریختند. ما فقط به ایشان نگاه میکردیم و نمیتوانستیم جلوی اشک خود را بگیریم. تا آخر برنامه همان جا نشست و همه لباسش خاک آلود شد. پاک هم نکرد و همان طور سوار ماشین شد.
ما که کنار ایشان نشسته بودیم، احساس میکردیم دارد لذت میبرد که این طور خاک آلود شده است. در مثل مناقشه نیست. مثل بچه یتیمی بود که در کوچه رها شده است، این جور درباره شهدا گریه میکرد. به شهدا علاقه عجیبی داشت. هر شهیدی میآمد حتماً در تشییع، تدفین و تا آخر در مجالسش چه در تبریز و چه در اطراف شرکت میکرد. مرد عمل بود و با عملش به همه درس میداد کم صحبت و نصیحت میکرد، ولی با عملش همه چیز را میگفت.
ایشان به مخالفین امام و انقلاب، عجیب حساس بود و کوچک ترین راه آشتی باقی نمیگذاشت و با آنها برخورد شدید داشت. یادم هست در اوایل تشکیل سپاه در همه کشور و در استان ما بیشتر، خان ها و ارباب ها که روستائیان را در دوره شاه عذاب میدادند، بعد از انقلاب خودشان را انداخته بودند این طرف و برای خودشان کمیته تشکیل میدادند و مردم را میچاپیدند و میگفتند باز کار دست خودمان است و دمار از روزگار شما برمیآوریم. در یکی از مناطق به اسم هشترود، خانی بود که بهتر است اسمش را نبریم. با دوستان جمع شدیم تا برویم این خان ها را که تفنگدار زیادی هم داشت، خلع سلاح کنیم پسران و اطرافیانش زیاد بودند و در روستای «قزل آباد»، مردم را اذیت میکردند. اسم این روستا بعداً شد «علی آباد». علت تغییر اسم هم این بود که در آن عملیاتی که رفتیم اینها را خلع سلاح کنیم، 16 روستا بودند و همه زرخیز. گندم آنجا مشهور است. موقعی که ما وارد روستا شدیم، اینها از داخل باغ به ما تیراندازی کردند. اول از همه یک تیر به قلب فرمانده عملیات، شهید خسرو علی آبادی، اصابت کرد و در جا شهید شد. شهید حسن شفیع زاده که فرمانده توپخانه سپاه بود، در آنجا مجروح شد. بالاخره هر طوری بود بچه ها خودشان را جمع و جور کردند و آنها عقب نشینی کردند و داخل روستا و برج خود و بالاخره دستگیر و محاکمه و زندانی شدند. پدر شهید خسرو علی آبادی، با هزار واسطه، نهایت رضایت داد که پسر خان را که تیر زده بود، اعدام نکنند، منتهی دادگاه دست نگه داشته بود و میخواست نظر آیت الله مدنی را هم جلب کند. با اینکه آیت الله مدنی میدانست پدر شهید چنین رضایتی داده، ولی خدا شاهد است هر قدر آن خان و خانواده اش سعی میکردند بیایند با حاج آقا صحبت کنند، ابداً اجازه نداد و گفت نباید جلوی چشم من بیایند. این طور روح سازش ناپذیر داشت.
اشاره کردید که خطبه عقد بسیاری از بچه های سپاه را ایشان خواندند. شرایط آن موقع شرایط عادی نبود ایشان چه نکاتی را تذکر میدادند؟
ایشان قبلاً شرط میکرد که باید مهریه تان حداکثر 4 یا 5 سکه باشد، بیشتر از این باشد نمیآیم. هرچه کمتر از این باشد بهتر. خودشان میآمدند و خطبه عقد را میخواندند و به خانواده ها موعظه میکردند و تأکید بر این داشتند که انقلاب پیروز شده و تازه از شر طاغوت راحت شدهایم، فرهنگ و ارزش های نظام قبل تغییر کرده، اکثراً مستضعف هستیم و بنا داریم که فرهنگ و ارزش های اسلامی را در جامعه خودمان محقق کنیم، بنابراین، این عقدها، در واقع شروع این فرهنگ در زندگی ماست. سعی کنید مهریه ها را سبک بگیرید و ازدواج ها تشریفاتی نباشند. خیلی روی این نکات تأکید داشتند و انصافاً اکثر برادرها هم این مسائل را رعایت میکردند. حرف های حاج آقا روی کسانی که حضور داشتند خیلی تأثیر داشت.
بزرگواری که نمیخواهم اسمش را ببرم در اینجا مسئولیتی داشت و سعی میکرد همچنان که در کمیته ها تسلط داشت، در سپاه هم داشته باشد، ولی سپاه مثل کمیته ها نبود و مرکزیت و تشکیلاتی داشت و این طور نبود که مطابق میل و قدرت طلبی ایشان که میخواست در شهر و استان بر همه امور مسلط باشد، اداره شود. ایشان به خصوص بعد از جریان حزب خلق مسلمان که کمیته ها تحت سلطه آنها همه منحل و خلع سلاح شدند و کمیته های واقعی انقلاب تشکیل شدند،ایشان بسیار بر آنها اشراف داشت. ایشان میخواست سپاه هم این طور باشد، ولی سپاه زیر بار نمیرفت.
یک روز صبح ایشان با عدهای به سپاه آمد. آیت الله مدنی هم آمدند. همه در سالن اجتماعات جمع شدند و آن آقا صحبت کرد و گفت من دیشب با دفتر مردمی رئیس جمهور هماهنگ کردهام و بنا شد من شورای سپاه را معرفی کنم و خودم فرمانده باشم و اعضای شورا هم اینها باشند که یکی هم جواد حسین خواه بود که بعدها به شکل مرموزی کشته شد.
آیت الله مدنی روی سن، روی زمین نشسته بود و به حرف های ایشان توجه میکرد. دید که او دارد چه میکند، ناگهان بلند شد و بدون مقدمه، جلسه را ترک کرد. ما فهمیدیم قضیه از چه قرار است و پشت سر ایشان از جلسه بیرون رفتیم و از شهید پرسیدیم: حاج آقا! ایشان این کار را کرد؟ تکلیف چیست؟
روز کودتای نوژه در همدان بود. آیت الله مدنی با عصبانیت گفت: مردک! خیال میکند من بچهام. من را نشانده که هرچه دلش میخواهد بگوید و من هم انجام بدهم. سپاه چه ربطی به رئیس جمهور دارد؟ مگر سپاه مال رئیس جمهور یا دولت است؟ گفتند تکلیف ما چیست؟ گفت: همگی بیائید بیت، ببینیم چه باید بکنیم. ما با تعدادی از برادرها راه افتادیم و به منزل حاج آقا رفتیم. این آقا و آن شورا افرادی که قبلاً شناسایی کرده و طرفدار اینها شده بودند، شایع کردند که این بچه هائی که جمع شدند و رفتند، در منزل آیت الله مدنی تحصن کردهاند، در حالی که امام، تحصن را منع کردهاند. چنین حرف هائی زدند و ما به گوشمان رسید و گفتیم مرد حسابی! حالا فرض کن ما 50، 60 نفر تحصن هم کرده باشیم، مگر مدنی کسی است که امام بگوید تحصن غدغن است و او اجازه چنین کاری را بدهد؟ خود ایشان خواستند و همه هم به منزلشان رفتند. خود ایشان با دفتر امام مستقیماً صحبت کردند و از آن طرف به مرکزیت سپاه تأکید شد که خودشان وارد شوند و چرا قضیه را رها کردهاند؟ فردای آن روز شهید سردار داوود کریمی، با هیئتی آمدند و کارها را بررسی کردند شورا را کنار گذاشتند و تشکیلاتی را راه انداختند و گفتند سپاه چه ربطی به بنی صدر ملعون و دفتر هماهنگی با رئیس جمهور دارد؟
بالاخره قضیه حل شد. آیت الله مدنی واقعاً در این زمینه تلاش فراوانی کرد. اگر آن طور میشد که آن آقا میتوانست به آن همه قدرت طلبی هایش به مقصد برسد، همان طور که الان از معضلات نظام است، آن موقع هم مشکلات فراوانی به بار میآورد. اگر ورود آیت الله مدنی به قضیه نبود، او شرارتش را از همان موقع شروع میکرد و اداهائی در میآورد. فرد قدرت طلبی بود. آیت الله مدنی از آن جلسه که برگشتیم به منزل، داشتند سر حوض وضو میگرفتند که بچه ها گفتند: آقا! فلانی آمده، گفت راهش ندهید. دید برای بچه ها گفتن این حرف سخت است، خودش رفت دم در و با صدای بلند گفت:آقا! برای چه آمدهاید؟ گفتم راهش ندهید. بروید با دفتر هماهنگی مردم و رئیس جمهور حرف بزنید. اینجا آمدید چه کار؟ اصلاً او را به خانهاش راه نداد و با قدرت تمام ایستاد و قضیه را حل کرد و سپاه با قدرت ایستاد و وظفیه خود را انجام داد. افرادی که آن روز همراه حاج آقا به بیت برگشتند، اکثراً شهید شدند، ولی آنهائی که آن رنگ ها را میزدند، اکثراً ماندهاند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج