سرآغاز
هنگامى که ابوعلى حسن بن علىّ بن اسحاق طوسى، ملقّب به خواجه نظام الملک قلم به دست گرفت تا شرحى در احوالِ مزدکیان بنویسد، بیش از هر چیز در دل داشت تا نشان دهد «بَواطنه» نخستین کسان نیستند که از "دین" روى برتافته اند، بلکه «به همه روزگار، خارجیان بوده اند، از روزگارِ آدم علیه السّلام تا اکنون». آنچه به این "چشمداشت" مى آمد، برگرفت وبقیه را فروهشت.
با بى گمانى مى توان گفت تمام مرده ریگِ مکتوبى که از تاریخ کهن به دست ما رسیده، بر چنین منوالى فراهم آمده است: اوّلاً آن پیشینیان که شرح احوالشان در پیشینگان نامک ها آمده بود، خود از روایت تاریخْ فقط تأثیرنهادن را مى طلبیدند، نه رسانیدنِ اخبار یا بازنمودنِ واقعیّت ها را به علاوه، سرشت وقایع نگارىِ ایشان به مقتضاى صاحبان قلم ــ یعنى موبدان و دبیران ــ بس اشراف مدارانه بود و لاجرم آنچه ناخوشش مى شمردند، نادید مى گذاشتند و آنچه به مذاقشان نیکو مى آمد، مى گستردند و شاخ و برگ مى دادند. ثانیاً «خواجگان» نیز از همین مکتوباتِ مشحون از مدحِ شاهان و لبریز از مضامینِ گزینشى یا تکرارى، فقط پاره هایى که به کارى مى آمد، "دوباره نقل کردند" و البته که ترازِ چنین "نقلى" از پیش معلوم است. امّا، بازهم سپاسْ ایزد منّان را باید گفت که همین مرده ریگِ مندرس شده، عاقبت از پسِ تاراج ها و کتاب شستن ها براى ما باقى مانده تا امروز بتوانیم به مددِ آن، مراد این نوشتار را که کاوش در راز و رمزِ نهضت مزدک و مزدکیان باشد، کوششى کنیم.
در منابع
با دست مایه هاى تاریخى اى که بس تُنُک اند، کشف احوالِ مزدک و مزدکیان، دشوار است و از آن بیشتر، درک این دشوارى را همین بس که تا حدود چهار سده پس از خیزش مزدکى، در تمامِ متون شرقى و غربى تقریباً هیچ نامى از مزدک برده نشده، و طرفه تر آن که همه اخبارى که از مزدکى گرى در مکتوبات قدیم هست، مى توان در یکى دو صفحه فرا هم آورد; که بى گمان این امر در قیاس با کثرت نسبىِ منابع کهنى که از احوالِ مانى و اطوارِ مانویان سخن ها رانده اند، بسیار عجیب است.
بارى، نام مزدک و مزدکیان تنها در منابعى که در دوره اسلامى نوشته شده اند، به آشکارگى در میان مى افتد و این امر لاجرم مى تواند تردیدى در واقعى یا تاریخى بودنِ مزدک بیافریند. با این همه، توصیف پر رنگى که از احوال مزدک در منابع نوشته شده در دوره اسلامى هست، پذیرش این گمان را که مزدک شخصیّتى تماماً افسانه اى باشد، دشوار مى سازد. این گونه منابع، خود بر دو دسته اند: یکى متون دینى زرتشتى و دیگرى تواریخ عربى.
در متون دینى زرتشتى که ــ عمدتاً در دوره پس از اسلام نوشته یا بازنوشته ــ شده اند، اشاراتى هرچند بسیار کوتاه و بریده، به نام مزدک به عنوان یک «بَدْدین» وجود دارد.
امّا بیشترین شرح و بسط از احوال مزدک و مزدکیان در تواریخ نویسندگان دوره اسلامى ــ چون طبرى، ثعالبى، ابن قتیبه، مسعودى، یعقوبى، حمزه اصفهانى، ابن مسکویه، بیرونى، ابن بلخى، بلعمى، فردوسى و نظام الملک ــ به چشم مى خورد. بر اساس مندرجات این منابع: «مزدک ، فرزند بامداد، اهریمنى بود آدمى روى که در هنگام یکى از قحط سالى ها، آتش فتنه برافروخت».
چگونگىِ درآمدنِ این تفضیلات از مزدک و مزدکیان در تواریخ دوره اسلامى به روشنى معلوم نیست.
پس، مى توان پرسید که منشأ روایات مربوط به مزدک در منابع عربى چیست؟ شاید توضیح ذیل براى درآمدنِ نام و یادِ مزدکیان در تواریخ عربى، بر گزاف نباشد:
مزدکیان با وجود سرکوبى هاى بى رحمانه، به راستى فرقه اى ماندگار بودند و مى دانیم که در وقت فروپاشىِ دولت اموى، یک چندى در عرصه سیاست و اجتماع کرّ و فرّى کردند. آنان جزیى برجسته از ائتلافى بودند که ابومسلم خراسانى برآورد و موجب سرنگونى امویان گشت. مى توان اندیشید که این امر سبب شد تا براى نخستین بار پس از سرکوبى هاى عهد انوشه روان، مزدکیان از زندگى مخفى بیرون آیند و اندیشه هاى آنان، امکان عرض اندام پیدا کند.
حال گاه آن است تا به بحث آغازین بازگردیم: چرا کهن ترین منابع تاریخى از ذکر نام و یاد مزدک طفره رفته اند؟ و سکوت مورّخانى چون مالالاس، آگاثیاس و پروکوپیوس در خصوص مزدک، چگونه قابل درک مى شود؟ اوتاکرکلیما حذف نام مزدک از این دسته منابع کهن را ناشى از یک رویکردِ آگاهانه براى به تاریکى راندنِ آیینى بس خطرناک دانسته است: «آیین مانوى براى جامعه آن زمان به قدر تعالیم مزدک خطرناک شمرده نمى شد و درست به همین جهت لازم بود که مکتب مزدک کاملاً مسکوت گذاشته شود». امّا چنین تعلیلى را نمى توان به سادگى پذیرفت، زیرا تقریباً هیچ یک از وقایع نگاران سریانى و رومى و یونانى که نام بردیم، منطقاً چنان هواخواه دولت ساسانى نبوده اند که از روى حمیّت یا علاقه، نام مزدک را عمداً محذوف بگذارند. چنین حدسى را حتّى با مسامحه فراوان هم نمى توان درباره قدیسى چون یوشع ستون نشین به کار بست که کواد را به عنوان «احیاکننده ارتداد منفور مغان» شدیداً مورد انتقاد قرار داده، و به عنوان یک مؤمن مسیحى، قاعدتاً از دین زرتشتى هم نفرت داشته است. پس علّتِ سکوت منابع کهن چیست؟
باید معترف بود که این پرسش یکى از دشوارترین و مبهم ترین زوایاى جنبش مزدکى است. زیرا اساساً معلوم نیست که مزدک یک نام خاصّ بوده یا اسمى عامّ که بر پیروان یک فرقه اطلاق مى شده است، و آیا در زمان مورّخان قدیم این نام شهرتى داشته است یا نه. باید گفت که شکل اصیل واژه مزدک، به درستى معلوم نشده و در متون مختلف، به صورِ گونه گونى چون مُزدک، مَژدک، مُژدک، مُژدق، مَزدق و مانند آنها درج گردیده است. در نتیجه، وجه اشتقاق واژه مزدک مشخّص نیست و ما حتّى نمى دانیم که بنیاد این واژه سامى است یا آریایى. شباهت آن با مزدا چنین روندى در شیوه تاریخ نگارى کهن که همه رویدادها را بر مدار «اشخاص» مى گرداند، نه بى سابقه است و نه غیرمنتظره. امّا نکته جالب توجّه این است که با اشکال گونه گونى که واژه مزدک دارد، این نام براى هیچ یک از زبان هاى هندواروپایى و سامى، تماماً غریبه نیست و در هر یک از آنها مى توان معنایى براى آن جست.
به هرحال، به نظر راقم این سطور، در زمان کواد، شخصى با نام مزدک و شهرتى که بعدها براى او ساختند، در دربار ساسانى وجود نداشته که از پیشِ خود بانىِ اندیشه هایى انقلابى راجع به دین و اقتصاد و اجتماع بوده باشد. مطمئناً در صورتى که چنین شخصى وجود خارجى مى داشت، آن دسته از مورّخانى که خصم طبیعىِ دین و دولت ایرانیان بودند، از او یاد مى کردند; یا لااقل بخشى از طعن هاى خویش را متوجّه او مى ساختند. امّا همچنان که در برخى گزارش هاى تاریخى قید شده، فرقه اى ملهم از کسى موسوم به زرتشت خرّگان وجود داشته که آراى آن راجع به اشتراک زنان بر کواد مؤثّر افتاده بوده است. اعضاى این فرقه که در شرایط دشوار آخرین سده دولت ساسانى ــ خصوصاً در دوره اختناق انوشه روان تا ظهور اسلام ــ خویش را مژده آوردِ اصلاح و بهبودى مى دانستند، به مرور ایّام، مزدکیان لقب گرفتند و این نام بعدها به رهبر شهید آنان (= ایندرازار، اندرزگر؟) اطلاق شد.
از درست دینى تا اشموغى
طبرى در تاریخ مشهورِ خود موسوم به الرّسل و الملوک، از «زراذشت پسر خرّگان» نام مى برد که آیینى نوین بنا نهاد و مزدک مروّج آیین او بود:
چون پادشاهى بر خسرو استوار شد آیین مردى دو روى را که از مردم پسا بود و زراذشت پسر خرگان نام داشت از میان برداشت. این آیین بدعتى بود در کیش مجوس و مردم در این بدعت از او پیروى کردند و کار او بالا گرفت. از کسانى که مردم را به این آیین همى خواند یکى بود از مردم مذریّه، به نام مزدک پسر بامداد.
دیدیم که مالالاس هم از یک مانوىِ مرتدشده به نام بوندس یاد کرده که دو قرنى پیش از مزدک، در حوالى سال 300 میلادى در روم ظهور کرد و سپس به ایران آمد و تعالیم خویش را که «درست دینى» نامیده مى شد، بگسترد. کریستن سن، از مجموع این روایات، که جملگى نشان مى دهند مؤسس آیین مزدکىْ کسى مقدّم بر مزدک پسر بامداد بوده، نتیجه گرفته که «بوندس» و «زراذشت پسر خرّگان» هر دو به یک شخص اشارت دارند و: « فرقه مورد بحث ما یکى از شعب مانویه بوده که قریب دو قرن قبل از مزدک در کشور روم تأسیس یافته و مؤسس آن یک نفر ایرانى، زرتشت نام پسر خرّگان از مردم پسا بوده است»
به سخنى دیگر، طبرى سهواً آن «زراذشت» را هم عصر با انوشه روان دانسته است و اندیشه هایى که بعدها با نام مزدک شهره شدند، بهواقع حدود دویست سال قبل از آن، با نام درست دینى و توسط زرتشت پسر خرّگان ــ که شاید بوندس لقب او بوده ــ پدیدار گشته بودند.
با آنچه از شیوه تاریخ نگارىِ کهن مى دانیم، «سهو» طبرى محل اعجاب نیست; امّا این که اندیشه هاى مرتدانه اى چون تعالیم زرتشت پسر خرّگان توانسته بودند على رغم نابردبارىِ دستگاه دینىِ موبدان، چنان دوامى داشته باشند، البته حیرت آور است. حتّى اگر مانند کریستن سن معتقد باشیم: «زرتشت پسر خرّگان پیشوایى بوده که دعوات او فقط جنبه نظرى داشته است»، باز هم ماندگارىِ آن تعالیمِ نظرى در ذیلِ سایه سنگینِ تعصّب دینى موبدان، بس پرسش برانگیز است.
به عبارت دیگر، وقتى مى دانیم «روحانیان زرتشتى بسیار متعصب بودند و هیچ دیانتى را در داخل کشور تجویز نمى کردند» و در مواجهه با دگرکیشان، هیچ گونه مماشاتى روا نمى داشتند، پس مى توان پرسید که چگونه اندیشه هاى زرتشت پسر خرّگان چندان تاب آوردند که در درون بلندپایگانِ دستگاه دینى، کسانى چون مزدک را همراه خویش ساختند؟
با مراجعه به منابع دینى زرتشتى، درک بهترى از اهمیّت این نکته ممکن مى شود: در این کتب ما مکرراً با طعن و نفرینِ مخالفان جامعه مزدیسنى مواجه مى شویم. دسته بزرگى از اینان با عنوان دیویسنان، اطلاق شده است. آنان کسانى بودند که خویش را پیرو زرتشت دانسته و اوستا را مى خوانده اند، امّا قایل به تفسیر و تأویل خاصّى از آن بوده اند. بیست فصلِ نخست از کتاب سومِ دینکرد درباره پرسش و پاسخ میانِ اشموغانِ مختلف با موبدِ سنّت پرست است. دینکرد، درست دینان یا پیروان زرتشت خرّگان را «اشموغانِ اشموغ» یا بدترین بدعت گذاران شمرده که با نام و در لفّاف دین مزدیسنى، تفسیر خاصّ خویش را رواج مى دادند.
منصور شکّى با استناد به این نکات و ذکر شواهدى از منشِ بدون مداراى موبدان زرتشتى در دوره ساسانى، نتیجه گرفته که: «قدر مسلّم این است که با تمام کوششى که دولتمردان و موبدان ساسانى در برانداختن دگراندیشى نمودند، جداراهان در نهان و آشکار با گذشت زمان هرچه بیشتر نیرو گرفتند، تا آن جا که به رهبرى مزدک بامدادان در شورشى پرشکوه پیشوایى دیانت را به دست گرفتند و به نوآورى هاى خود مشروعیّت بخشیدند». امّا باید توجّه داشت که اطلاق صفاتى چون «اشموغان اشموغ» به درست دینان در کتاب دینکرد ــ که در دوره اسلامى نوشته شده ــ لزوماً به معناىِ وجود همین برخورد با درست دینى در فاصله زمانى میان زرتشت خرّگان و مزدک نیست. به سخن دیگر، به نظرمى رسد که آراى زرتشت خرّگان از همان ابتدا مظهر اشموغى یا بدعت گذارى شمرده نمى شدند وگرنه چگونه ممکن بود که چنین اندیشه هایى توسط یک روحانىِ دربارى به شاه ساسانى عرضه شده و این یک نیز، آنها را رسماً پذیرفته و مجدّانه ترویج کرده باشد؟
این گونه باید پذیرفت که آیین زرتشت خرّگان به نحوى در درون جامعه مزدیسنى تحمّل مى شده تا آن گاه که در نتیجه فتنه هاى دوره مزدکى، این آیین به بدترین انواعِ بدعت گذارى مبدّل گشت. امّا چنین چیزى، با آنچه از نابردبارى موبدان مى دانیم، چگونه قابل قبول تواند بود؟
پاسخ را باید در تمرکز دستگاه دینىِ زرتشتى بر «درست رفتارى» دید: «وقتى ملک و دین با هم هم پُشت و همداستان باشند، تنها به جاى آوردنِ درست اعمال مذهبىْ وسیله تمیز مؤمن از کافر است، نه داشتن ایمان درست».
آنچه ما را مجاب مى کند تا وجودِ نحله ها و گرایشهاى نظرىِ گوناگون در درون زرتشتى گرى رسمىِ دوره ساسانى را بپذیریم، این واقعیت است که اصلى ترین متن دینىِ زرتشتیان ــ یعنى اوستا ــ بس غامض و تأویل بردار بود. امّا از این تفسیر و تأویل ها، آنها که اساسِ دین و دولت را در مخاطره نمى انداختند، در درونِ مجامع موبدى پذیرفته شده و مابقى طرد مى گشتند. روایت نظام الملک از اظهارنظر موبدان راجع به سخنان مزدک، شاهدى است بر رواج تفاسیر گوناگون از اوستا:
در زند و استا سخن ها هست که هر سخن ده معنا دارد و هر موبدى و دانایى را در او قولى و تفسیرى دیگر است، ممکن باشد که او آن قول را تفسیر نیکوتر و عبارتى خوش تر سازد.
بر این منوال، به نظر مى رسد که در دوره ساسانى ــ بهویژه در انتهاى آن، یعنى هنگامى که اندیشه هاى فلسفى گوناگون و باورهاى دینى متفاوت در ایران زمین رخنه یافته بودند.
این گونه، مى توان رمز ماندگارىِ «تعالیم نظرىِ» زرتشت خرّگان را تا آن گاه که کواد و مزدک جنبه هاى عملىِ آن را به پیش نکشیده بودند، درک کرد: نه زرتشت خرّگان و نه مزدکیان، مدّعى یک رسالت نو یا متحوّل کردنِ اساس باورهاى مزدیسنى نبودند. این هر دو، بر آن بودند که معناى درست ترى از «زند و اوستا» به میان نهاده اند و این ادّعا نیز در نتیجه فراموش شدنِ زبان اوستایى، چیز جدیدى در جامعه موبدان نبود. جالب توجّه است که خواجه نظام الملک هم در روایت خویش، همین نکته را به روشنى بازنموده است:
مزدک گفت: مرا فرستاده اند تا دین زردشت تازه گردانم که خلق معناى زندواستا را فراموش کرده اند و فرمان هاى یزدان نه چنان مى گزارند که زردشت آورده است ... ملک گفت: اى بزرگان و موبدان، در این معنا چه گویید؟ گفتند: اوّل چیز آن است که ما را هم بدین ما و کتاب ما مى خواند و زردشت را خلاف نمى کند و ... الخ.
بى تردید تا این جاى کار عکس العملى ایجاد نمى کرد; امّا آن هنگام که از این تعالیم نظرى نتایج عملى ظهور کرد و کار بر مدارِ هتک و طردِ اشراف و بزرگان گردید، درست دینى نمونه تمام عیارِ بددینى و اشموغى شد و البته دوران مدارا به پایان رسید.
دین مانى و آیین مزدکى
در بیشتر منابع شرقى و غربى، به قرابت میان آیین مزدکى و کیش مانى اشاره رفته است: مالالاس، بنیان گذار این آیین، یعنى بوندس، را یک مانوىِ مرتدشده خوانده و شهرستانى نیز بر این معنا تصریح دارد که مبناى اندیشه هاى مزدکى بر دیانت مانى منطبق است.
اساس این گفته ها بر تشابه میان برخى باورها یا رفتارهاى مزدکى و مانوى است: مزدک، به مانند مانى، کلام را از جنگ میان نور و ظلمت مى آغازد و مقصد نهایى در تکامل را نجات ذرّات نور مى داند که با ذرّات ظلمت درآمیخته شده اند.
امّا با وجود این همانندى ها که میان آیین هاى مزدکى و مانوى دیده مى شود، هم تراز دانستنشان گمراه کننده است; زیرا یک اصل اساسى در آن دو بس متفاوت مى نماید: مانى نور را در این جهان اسیر ظلمت مى دانست و معتقد بود که حرکات اهریمن آگاهانه است; مهمّ ترین منبعى که ما را از عقاید مزدکیان مطّلع مى سازد، روایت شهرستانى در کتاب الملل و النّحل است. او مى نویسد:
قول مزدکیه موافق قول اکثر مانویه است: در کونین و اصلین. الا آن که مزدک گوید که افعال نور به قصد و اختیار است و افعال ظلمت به خبط و اتفاق، و نور داناى صاحب حس است و ظلمت جاهل نابینا است، و مزاج بر خبط و اتفاق است، نه به قصد و اختیار، و خلاص نور از ظلمت هم به خبط و اتفاق است نه به اختیار، و مزدک مردم را از دشمنى و کارزار کردن و نزاع کردن با هم منع مى کرد و چون بیشتر نزاع مردم به سبب مال و زنان بود، زنان را حلال گردانید و اموال را مباح کرد و تمام مردم را در مال ها و زنان شریک ساخت، چنان که در آب و آتش و علف شریک مى باشند.»
همچنین باید دانست که پرهیز از خوردنِ گوشت را نمى توان شاهدى بر وجودِ همانندى میانِ دین مانوى و آیین مزدکى دانست یا آن را مغایر با تعالیم زرتشت دانست، زیرا پرهیز از خوردن گوشت حیوانات، در میان مزدیسنان سنّتى سابقه اى کهن دارد; مثلاً موبدى چون آذرباد مهراسپندان که به دینىِ ثنوى را مدیون او مى دانند، در اندرزنامه خود سفارش کرده که:
از گوشت گاوان و گوسفندان خوردن، سخت پرهیز کنید که تان ایدر (= در این جهان) و آن جا (= آن جهان) آمار سخت (= بازخواستِ سخت) بوَد.
به سخنى دیگر، هرچند اگر قضاوت بر ظاهر شود، آموزه هاى مزدک همانندِ باورهاى مانوى مى نماید، لیکن مبناى نگرش آن بس تفاوت دارد: دیانت مانى در نجات ذرّات نور از چنگ ذرّات ظلمت، به ریاضت فردى تکیه مى کرد، درحالى که نوع نگاه مزدکى، به آسانى متوجّه نجات جمعى هم مى شد. لذا خطاست اگر گمان کنیم که آیین مزدکى تداوم دیانت مانى بوده است.
اشتراک در زن و خواسته
همه تواریخ کهن، اشتراک در اموال و نیز زنان را به عنوان برجسته ترین آرمان درست دینان در شمار آورده اند; مثلاً در کتاب دینکرد متنى وجود دارد که «اشتراک در زن و خواسته» را از «احکام بدعت آمیز زرتشت فسایى» که «پیروانش دریست دین خوانده مى شوند» مى شمرَد و تصریح مى کند که این امر: «بدعتى است تا به دست آویزِ سرکوبِ دیوان آز و نیاز و رشک و کین و شهوت، مردم را در کام گیرى از خواهش هاى نفسانى آزاد گذارد». طبرى نیز روایت کرده است که:
این گروه مى گفتند که خداوند روزى را در زمین آفریده است تا مردم آن را با هم برابر قسمت کنند، اما مردم در آن به یکدیگر ستم کردند ... و اگر کسى خواسته و زن و کالاى پیشترى داشته باشد در آن زیادتى حقّى بیش از دیگران ندارد.
از کارهایى که او (مزدک) مردم را به آن وامى داشت و در دیده ایشان مى آراست و بر آن برمى انگیخت این بود که خواسته و خانواده مردم باید در دست همگان باشد و مى گفت این از پارسایى و نیکوکارى است و خداوند آن را مى پسندد و بهترین پاداش ها را به آن مى دهد.
در کوشش براى فهم واقعیّت هاى مستتر در پس این گونه روایات، باید به یک نکته بسیار مهمّ توجّه کرد: به رغم سنّت تاریخ نگارىِ کهن که همه رویدادها و دیگرگونى ها را به اراده اشخاص ربط مى دهد و نقش نام آوران را برجسته مى کند، باید دانست که هیچ تحوّلى را نمى توان بدون بستر و زمینه مناسب در عرصه اجتماع پدیدار ساخت. مسلّماً امر اشتراک در زنان نیز از این معنا مستغنى نیست. به عبارت دیگر، به معیار باورهاى اخلاقىِ کنونى، البته شعار اشتراک در زنان امر مشئومى است و اگر امروز کسى چنین خواسته اى را به پیش بکشد، با طعن و تخفیف مواجه خواهد شد; لیکن شواهد تاریخىِ مستدلّى در دست است که نشان مى دهد در دوره ساسانى چنین شعارى را ــ همچون امروز ــ با اشمئزازِ مطلق بدرقه نمى کرده اند. بهواقع، از دیرباز در جامعه مزدیسنان اَشکالى از به اشتراک نهادنِ زنان، چون سنّتى دینى مورد اهتمام بود. درباره شعارهاى اشتراک در اموال نیز بر همین منوال، مى توان رگه هایى از پیشینه اى کهن تر ــ و البته بسیار ملموس ــ به نسبت وقایع دوره مزدکى جست. بهواقع، اگرچه همه مورّخان دوره اسلامى نظیر طبرى تصریح کرده اند که: «مزدکیان مى گفتند که مى خواهند از توانگران بگیرند و به درویشان بدهند و از دارایان بازگیرند و به ناداران باز پس دهند»، و دیگرى بروز یک قحطى چندین ساله که روزگار توده هاى مردم را بیش از پیش قرین محنت ساخت:
فیروز بر اورنگ کشور بنشست و تاج بر سر نهاد. امّا آسمان از باریدن دست کشید و زمین چشمه سارها را روان نساخت ... خشکسالى آغاز گشت و کشتزارها نروییدند ... خوردنى گران و نایاب گردید، حرمان و گرانى در همه جا پنجه افکند و رنج و بلا توان فرسا گشت.
در پیامدِ این رویدادها، پیروز فرمانى صادر کرد که به وضوحْ نشان از آغاز اصلاحات دارد:
مملکت در روزگار پادشاهى او پیروز هفت سال پى درپى در تنگى افتاد و رودخانه ها و کاریزها و چشمه ها خشک گردیدند و پرندگان و جانوران بمردند .... پس پیروز به همه زیردستان خود نوشت که او مالیات زمین و سرانه را از ایشان برگرفته است و ناگزیر نیستند که کار همگانى یا بى مزد کنند و خود خداوند خویش هستند، و نیز بفرمود تا مردم در پى زاد و توشه سخت بکوشند. پس دوباره نامه اى به ایشان نوشت تا هرچه در زیرزمین و انبارها از خواربار و دیگر توشه ها دارند بیرون آورند و به دیگران بدهند و براى خود نگه ندارند و درویش و توانگر و بلند و پست همه در یارى به هم یکى باشند.
اگر این فرمان را با رخدادهاى دوره مزدکى قیاس کنیم، چنان خواهد نمود که: «گویى پیروز به صوابدید مزدک مى رفته است». با چنین پیش زمینه اى مى توان فهمید که چرا و چگونه آموزه هاى مزدکى براى دهقانانِ عاصى، مبدّل به فرصتى مغتنم شدند:
مزدکیان مى گفتند ... اگر کسى خواسته و زن و کالاى بیشترى داشته باشد در آن زیادتى حقّى بیش از دیگران ندارد و مردمى که از طبقه پایین بودند (= سِفلگان) این فرصت را غنیمت شمردند و بر مزدک و یاران او گرد آمدند و از او پیروى کردند.
به سخن دیگر، مى توان اندیشید که طرح شعارهاى اشتراکى از سوى دهقانان لزوماً با مزدک آغاز نشده بودند. این دهقانان، در نتیجه فشارهاى ناشى از استیلاى اشراف، مالیات هاى گزاف و قحطىِ ویرانگرِ عهد پیروز، جان به لب شده بودند و معلوم است که آموزه هاى مزدکى مجالى براى خروج از بن بست براى آنان فراهم مى ساخت. این گونه مى توان حقّ را به روان شاد مهرداد بهار داد که مى گفت: «مزدک یک مصلح اجتماعى است. او بر اثر انقلابى که پیش از اعلام دین او، از زمان پیروز، بهوجود آمده بود و تمام ساخت اجتماعى ایران را به خطر افکنده و به هم ریخته بود، قد برمى افرازد و به عنوان یک مصلح اجتماعى سعى مى کند بین شاه، بین طبقه حاکم و دهقانان صلحى پدید آورد». به دیگر سخن، مزدک زاینده یک انقلاب وسیع اجتماعى نبود بلکه زاییده آن بود.
نکته مهمّى که همین جا باید به آن پرداخت این است که مزدک به هیچوجه یک «انقلابى» به مفهوم اخصّ کلمه نبود و سطح مطالبات دهقانان از آنچه او مى راند، بسیار بیشتر بود. این نکته وقتى روشن تر مى شود که بدانیم در ساختار دینى اى که مزدک آورد، همه علایم حاکى از پافشارى بر یک نظم طبقاتى دیده مى شود که این امر مسلّماً با شعارهاى اشتراکىِ دهقانى در تعارض است:
مزدک خداى خود را چنین تصوّر مى کرد که بر تختى در عالم بالا نشسته است، چنان که خسرو در این عالم مى نشیند و در حضورش چهار قوّه تمیز و فهم و حافظه و سرور هستند، چنان که در نزد خسرو چهار شخص، یعنى موبدان موبد و هیربدان هیربد و سپاهید و رامشگر حضور دارند. این چهار قوه، امور عالم را به واسطه هفت وزیر خویش مى گردانند که عبارت اند از سالار (رئیس) و پیشکار (سرپرست) و بارور (باربر؟) و پروان (مأمور) و کاردان (کارشناس) و دستوَر (مشاور) و کودگ (غلام و خادم)، و این هفت تن در دایره دوازده تن روحانیان دور مى زنند از این قرار: خواننده، دهنده، ستاننده، بَرنده، خورنده، دونده، خیزنده، کُشنده، زننده، کننده، آینده، شونده و پاینده. در هر انسانى این چهار قوه مجتمع است و آن هفت و دوازده در عالم سفلى مسلط هستند.
همچنان که در این نظام روحانى دیده مى شود، دهقانان و لااقل مسئول ادارىِ ایشان ــ که واستریوشان سالار نامیده مى شد ــ هیچ جایگاهى ندارند و این امر دیدگاه و خاستگاهِ کاملاً اشرافىِ مزدک را نشان مى دهد.
ادامه دارد ...