«راهمون سد شده، چیزی نمیبینیم، همه جا رو دود گرفته، آتیش به ما نزدیک شده، نمیتونیم مهارش کنیم، باید ساختمون رو ترک کنیم...» جملهها ناتمام میماند و صدای آتشنشانان پشت بیسیم، برای همیشه خاموش میشود. پلاسکو در خودش سوخت و فرو ریخت. ماهم با پلاسکو سوختیم و در خود آوار شدیم.
به گزارش ، روزنامه ایران نوشت: حالا یک سال از آن روزهای دردناک میگذرد و من مقابل مزار پلاسکو ایستادهام. با تماشای جای خالیاش، دلم سخت میگیرد. نه صدایی، نه جوششی و نه جانی! خاطره آتش و دود، سینهام را تنگ میکند، به خس خس میافتم. صدای بیل مکانیکی و بولدوزر کلافهام میکند. انگار دوباره پرتم کردهاند به کابوسی که برایم تمامی ندارد.
همه آن شبها و روزها جلوی چشمم میآید. آتشی که از زیر صدها تن آهن و سیمان زبانه میکشد. بولدوزرهایی که بیمحابا کار میکنند و لاشههای فلزی را بیرون میکشند. سگهایی که روی تلی از آوار بو میکشند تا شاید کسی را زنده بیابند. آدمهایی که پشت میلههای فلزی محوطه عملیات، قطار شدهاند تا ببینند چه میشود. آتشنشانانی که امیدشان به یأس تبدیل شده، گریه مردی که سرش را به دیوار گذاشته و با آجرهای قرمز دود گرفته درددل میکند. توقف عملیات و خاموش شدن ماشینهایی که پیام میدهد پیکری از زیرآوار بیرون آمده، پیکری که...
هنوز آن نگاههای یخزده مادران و همسران آتشنشانان محبوس مقابل چشمم است و صدای آتشنشانی در گوشم که میگفت: «بنویس آتش نگذاشت، بنویس کسی صدایشان را نشنید، بنویس دستشان خالی بود، بنویس دستور خروج ندادند! بنویس...»
از پلاسکو خرابهای بیش باقی نمانده با دیوارهای سیمانی بیروحی که قاب عکس 16 آتشنشان شده. گویی زخمهای پلاسکو را با دیوار سیمانی پوشاندهاند. عابران برمیگردند و سلام میدهند. باورش سخت است زمانی این خرابه برجی 13 طبقه به عنوان شناسنامه چهارراه استانبول بود. از پلاسکو حالا خرابهای 5 طبقه مانده که تماشایش روح هر رهگذری را خراش میدهد.
پیرمرد ریزجثهای با کلاه بارتایی مقابل قاب آتشنشانها میایستد و فاتحهای برایشان میخواند. «آقامیرزا» مغازهاش چند کوچه پایینتر از اینجاست. هر غروب که به خانه میرود، لحظهای میایستد و برای جانباختگان فاتحهای میخواند: « کاری از دستم برنمیآد جز اینکه براشون فاتحهای بخونم. پلاسکو چشم و چراغ منطقه بود. از زمانی که سوخت و ریخت پایین، برکت این خیابون رو هم با خودش برد. دلم برای خانوادههای آتشنشانها و اون چندنفری که جونشون رو از دست دادند خیلی میسوزه. باور میکنی که هر وقت توی تلویزیون و روزنامه عکسهاشون رو میبینم گریهام میگیره؟»
با خودم قرار میگذارم مثل چهلم آتشنشانان همه چیز را ثبت کنم. درست مثل یک دوربین. مثلاً از کنجکاوی 3 نوجوان 17 – 16 ساله که به نوبت روی بلوک بتونی میروند و داخل محوطه را میبینند و فیلمی از آن میگیرند تا نگاه عابران و پا سست کردنشان موقع تماشای جای خالی پلاسکو و عکس آتش نشانان.
یکی از 3 نوجوان میگوید 3– 2 روز بیشتر به سالمرگ پلاسکو نمانده و عکس و فیلم میگیرد برای اینستاگرامش. آن یکی همراه با توضیحی کوتاه فیلم میگیرد برای گزارشگر آن طرف آبی. بعد جایی که دیوار به داخل شکم داده، میایستند و عکس سلفی میگیرند.
زن میانسالی همراه دختر 10 سالهاش وقتی به دیوار پلاسکو میرسند نگاهی به عکس آتشنشانها میاندازند و مادر برای لحظاتی میایستد و ساختمان نیمه فروریخته را تماشا میکند. سرش را تکان میدهد و به دخترش میگوید: «یادت میاد پارسال از اینجا برات کاپشن خریدم؟» و دختر سر تکان میدهد
به نشانه تأیید: « یادش بخیر، دم عیدی با شوهر و بچهها پلاسکو میاومدیم. لباسهای دختر و پسرهامو از اینجا میخریدیم. هر وقت برای خرید میام چهارراه استانبول دلم میگیره. خیلی از پلاسکو خاطره دارم. حیف شد که از بین رفت. معلوم هم نشد که چه طوری سوخت، چی شد ریخت؟ کسی هم نیومد درست و حسابی بگه چی شده.»
غروب زمستان است و فضای اطراف پلاسکو سرد و دلگیر. سوز سرما مرا از دل انبوهی از تصاویر درهم و برهم و صدا و ضجهها بیرون میکشد. انگار کم کم بوی دود و آتش از ششهایم خالی میشوند و بوی قهوه برزیلی که خیابان را پر کرده جایش را میگیرد. گویی تازه صدای فروشندهها را میشنوم که فریاد میکشند: «بدو حراجه! انواع و اقسام بافت زمستونی از 15 تا 25 هزار تومن. کاپشن، بارونی فقط 80 هزار.»
در بلبشوی دم غروبی مرد میانه قدی که سپیدی در موهایش دویده، بیاختیار میایستد و چند دقیقهای زل میزند به جای خالی پلاسکو آنقدر که کنجکاوم میکند. از او میپرسم پلاسکو او را یاد چه چیزی میاندازد؟ اسمش منوچهر است و لایهفروشی دارد، میگوید: «تا پارسال هفتهای دوبار اینجا میاومدم دنبال حساب و کتاب و طلبهام. خیلی از کاسبهای پلاسکو منو میشناختن. برو بیایی داشتیم. حیف این ساختمون که اینطوری آتیش گرفت و هیچی ازش نموند. کاسبهاش بدبخت شدند. داشتم پلاسکو رو توی ذهنم تصور میکردم که کدوم طبقه مغازه کی بود!»
سالمرگ پلاسکواست و هر از گاهی کسی موبایلش را بیرون میآورد و عکسی به یادگار از آن میگیرد. زن و مردی جوان، سرگردان میان دیدن جای خالی ساختمان و عکس گرفتن، تصمیم میگیرند جلوتر بیایند و در این گرگ و میش هوا، از درز در فلزی، داخل را ببینند. تهرانی نیستند و تصاویر آتشسوزی و فرو ریختن پلاسکو را از تلویزیون دیدهاند. مرد جوان میگوید پلاسکو برایش از دور نشانهای بوده برای رسیدن به چهارراه استانبول: «وقتی پلاسکو ریخت و آتشنشانها زیر آوار ماندند برای همدردی با آنها مقابل آتشنشانی شهرمان شمع روشن کردیم. حادثه تلخی بود و حالا آتشسوزی نفتکش سانچی و غرق شدنش خیلی ناراحتمان کرده. انگار دی ماه برای ما خوش یمن نیست.
بم و پلاسکو و حالا هم نفتکش.
همسرش میپرد توی حرف شوهرش: «آقا شما که خبرنگار هستین و از ماجرا خبر دارین، میدونید چرا پلاسکو آتیش گرفت؟ توی شهر ما شایعه شده بود چند نفر از مغازهدارها بدهکار بودن و برای اینکه از شر طلبکارها خلاص بشن، مغازشون رو آتیش زدن. یکسریها میگفتن که کار داعش بوده. فیلمی هم دراومد که مردی داره عربی حرف میزنه و از آتیش گرفتن پلاسکو فیلم میگیره. شما بگین واقعیت چی بوده؟»
موتورسواری میراند داخل پیادهرو. به سرنشینش که جوان افغان است، میگوید: «هی میگی پلاسکو پلاسکو، بیا اینم پلاسکو. اینجا قبلاً بازار لباس بود. آتیش گرفت و 13 طبقه ساختمون اومد پایین. 22 نفر زیرش موندن و یکیشون هم زنده نموند. حالا دیدی؟ بریم؟»
16 آتشنشان توی قاب دیوار هنوز به من و رهگذران نگاه میکنند. آنها به دیوار سیمانی بیروح جان میبخشند تا کسی فراموششان نکند. صدای اذان مغرب از مسجد «هدایت» بلند میشود با لحنی که انگار داغدار همسایه باشد. وقت رفتن من هم فرا میرسد؛ مزار پلاسکو را با بوی قهوه تند و ساختمانهای غمزده استانبول ترک میکنم.