الحمدالله الجمیل و منه الجمال وله البهجة والجلال.
«اللّهم إنّی أسئلک مِن جمالک بأجمَلِه و کُلّ جمالِک جَمیل»
درباره هنر بطور عموم دربارة یکی از شاخههای آن به نام «هنر دینی» بطور خاص تعریفهای بسیار و نامکرّر و بحثهای فراوان و گسترده و گوناگون شده است، از دوران باستان تا زمان حال و از کشور ما ایران گرفته تا یونان و ملل دیگر.
تعریف من از هنر این است:
«تجسّم دادن رمزگونه رازها و زیبائیهای طبیعت و جهان غیب...»
زیرا یکی از عناصر اصلی هنر، تجسم بخشیدن و حسّی کردن رمزگونه زیبائیها و رازهای جهان است جهان آشکار و جهان غیب و عنصر دیگر هنر همان رازها، یعنی پنهان بودن موضوع آن از دیدگان عامه مردم میباشد. پس باید رازی در پس پرده و دور از چشم مردم عادی باشد و رمزی که هنرمند با آن زبان راز را برملا میسازد و پیامی باشد که آن را بیان نماید.
هنر گاهی در تعریف از آن با «مهارت» اشتباه و یکی میشود پس هنر را آنقدر وسیع نباید گرفت که شامل هر گونه مهارتی بشود و میدانیم که هنر با مهارت کاملاً متفاوت است. بسیاری کارها و چیزهاست که شگفتآور و غریب است ولی هر چند که انجام آن از هر کسی ساخته نباشد باز هنر نیست و در زمره هنر در نمیآید و محدود ساختن هنر به شش یا هفت شاخه معنائی دارد. از طرفی هنر را نباید ساخته و پرداخته عادت و تکرار دانست و روح آن را از آن گرفت.
باید دانست که هنر از علم و فن نیز جداست. هنر جوهرهای دارد که باید بدنبال شناخت آن رفت و درباره آن بحث کرد و باید عناصر معنوی و حقیقی آن را یافت.
از ویژگیهای علم یکی اینست که قوانین طبیعت را به صورت کلی و عام بیان میکند، دیگر آنکه آموختنی است و قابل انتقال از یکی به دیگری است. همچنین با تجربه و حواس ظاهر سر و کار دارد و به روابط اشیاء سر و کار دارد نه زیبائی آنها.
امّا هنر در نقطه مقابل آن است یعنی عام و همگانی نیست بلکه کاملاً شخصی و مربوط به شخص دریافت کننده است و برداشتی است که بر اساس دادههای حسی و خارجی نیست بلکه امری درونی و شهودی است.
یکی دیگر از ویژگیهای هنر آن است که نیازمند هیچگونه مقدمات علمی نیست. در اینجا میخواهم شأن هنر را از اینهم بالاتر ببرم و بگویم که دریافت هنرمند نوعی علم حضوری است. میدانید که در فلسفه دریافت و آگاهی را به دو دسته تقسیم کردهاند: یک دسته «علم حصولی» نامیده میشود زیرا از راه حواس پنجگانه به ذهن وارد میگردد، دسته دیگر «علم حضوری» نام دارد زیرا نیازمند ابزاری برای ادراک چیزها نیست بلکه بیواسطه «خود» آن چیزها را میفهمد و درک میکند. این علم برای هر کس میّسر نیست.
پایه علم بر حصول و تحصیل است ولی هنر بر مشاهده قلبی و حضور یا کشف بناشده و تحصیلبردار هم نیست.
درک هنری به حواس و استدلال محتاج نیست و به اندام کاری ندارد، هنرمند درک خود را به روشهای خاصی به دیگران انتقال میدهد، و برداشت دو هنرمند با هم شباهتی ندارد. نقطهنظر هنرمند «زیبا»ئیهاست و کارش زیبائیشناسی است و خلاصه موهبتی و اشراقی است و برای هر کس به دستآمدنی نمیباشد.
میان هنر با فنّ و صنعت نیز فرقهاست زیرا فن دنباله رو علم و اجرای عملی و پیادهسازی آن است. و مهمتر از همه آنکه در هنر «پیام» وجود دارد و هنرمند واقعی کسی است آن را از ماوراء ادراک عام بشری دریافت کند و با زبان خاص رمزگونه خود آن را به دیگران برساند.
هنر قدسی و هنر دینی به نظر من دو چیز نیست و هر هنر دینی یک هنر قدسی است زیرا دین در تعریف اسلامی آن با تعریف جامعهشناسی و تعریفهای جامعهشناختی جهان امروز فرق بسیار دارد.
دین به نظر ما عبارت است از قوانین مکتوب و برداشتهای متناسب با زندگی سعادتمندانه انسان از طبیعت بزرگ و قوانین فیزیکی آن. یعنی انسان موجودی است طبیعی و جزئی از طبیعت پهناور و برای زندگی در این طبیعت باید قوانین آن را بشناسد و از آن آگاه باشد، وحی و کتابهای آسمانی عبارتند از به کتابت درآوردن و تدوین کردن این قوانین و به تعبیر فلاسفه و دانشمندان ما، وحی تبدیل قانون «تکوین» به «تشریع» است و قرآن و کتابهای آسمانی همین نقش را داشتهاند.
اساساً دین مجموعه اندیشه و روش اندیشیدن و عمل کردن و زندگی با مردم است و برای انسان خلق شده و واقعیّتی است که انسان همواره در یک سوی آن قرار گرفته است.
هر دینی به خدا و آفریدگار جهان مربوط میشود و دارای قداست است و دین از قداست جدا نیست. معمولاً در غرب هنر دینی را به هنرهائی مانند نقاشی و مجسمهسازی میگویند که در کلیساها و معابد و مانند اینها بکار رفته باشد و از طرفی دین در غرب بیشتر از دید جامعهشناسی نگریسته میشود و آن را همان عواطف معنوی مردم میدانند چه «معبود» آنان واقعی و حقیقی باشد و چه فرضی و خیالی از اینرو میتوان صدها دین گوناگون را در کنار هم فرض کرد ولی بنا به تعریف اسلام، دین همیشه و در هر زمان فقط یک چیز است و هر چه باشد نام آن «اسلام» است یعنی تسلیم قوانین الهی شدن بنابرین حتی آئین ابراهیم و موسی و عیسی نیز اسلام نام دارد.
پس وقتی دین انعکاس حقایق پیدا و ناپیدای جهان هستی باشد، معنی هنر دینی نیز روشن میشود زیرا که این هنر با شعور ناخودآگاه خود به ملکوت جهان سفر میکنم و ارمغان و دستاوردی که از این سیر و سفر خود میآورد، هنر نامیده میشود، هنر دینی و هنری که پرده از رازهای مقدس جهان قدس و عظمت برمیدارد و قدسی است. هنر وقتی دینی است که واقعی باشد و از واقعیات جهان غیب الهام بگیرد و البته این درجائی است که هنرمند انسانی باشد با نگاه کیهان شکاف و با جهانبینی و سلوک دینی به دنبال الهام.
روح هنرمند مانند آن جام است که حافظ در شعر خود میگوید:
این همه عکس عجب بر در و دیوار وجود / یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
در این بین شاید اشکالی نداشته باشد که بگوئیم با وجود این تعریف و برداشت از هنر که شکلی خاص از هنر را تعریف میکند هنر بمعنای اعم هم داشته باشیم یعنی برای هنر دو تعریف بیاوریم یکی هنر عام، همان که امروز مردم دنیا به آن هنر میگویند و تا حدودی بسیار با مهارت شباهت و نزدیکی دارد و حتی گاهی تسامحاً هنر دلالت، هنر قضاوت، هنر معلمی، هنر فروشندگی و مانند اینها گفته میشود و به این گونه امور و فنون هم هنر میگویند.
دیگر هنر بمعنای خاص که باید در آن پیامی نهفته باشد آنهم نه پیامی حیوانی و ناسوتی یا ابلهانه بلکه پیامی از غیب، خبر از چیزی که در دسترس همه کس نیست و هر کسی آن را نمیداند. بینشی که مخصوص هنرمند باشد و مقام معنوی هنرمند را بالا ببرد.
در این هنر که از ملکوت به دل هنرمند میافتد یک «سرّ» یا حلقه واسطهای است که نباید از نظر دور بداریم و آن «زیبائی» و جمال است. سرّ جمال است که تارهای ذهن هنرمند را به ارتعاش در میآورد و آن را بهر شکلی که بتواند نمایان میسازد و اگر زیبائی در جهان نمیبود هنر هم نمیبود.
در مقدمه سخن خداوند را با وصف جمال ستایش کردم و گفتم: الحمدالله الجمیل ... در دعای سحرهای ماه رمضان هم یکی از اوصاف دلانگیز خداوند عزوجل جمال اوست و در دعا میگوئیم، «خداوندا! از زیبائیت، زیباترینها را میخواهم اگر چه همه جلوههای تو زیباست ...»
میدانیم که هر جا، «جمال» باشد، «عشق» هم هست و عشق و عبودیت و پرستش خداوند متعال هم از همین جا سرچشمه میگیرد، به این پدیده از دو راه مینگرند: فلسفه و عرفان.
این هردو خاستگاه اصلی هنر را «عشق» میدانند ولی تعبیر فلسفه و عرفان در این باره باهم فرق دارد. معنای فلسفی عشق در فلسفه عبارت است از علاقه و دلبستگی انسان به زیبائی و میل و کشش او به سوی چیزی که کمبود داشته باشد و آن را نداشته باشد، که از آن به «کمال» تعبیر میکنند. روح انسان میخواهد همواره خود را کامل کند و زیبائی جاذبهای است برای رسیدن به کمال.
در این دیدگاه «فلسفی» هر «معلول» به «علّت» خود نیازمند است و از آن مایه میگیرد و لذا به آن عشق میورزند. فرمول علمی و استدلالی فلسفه این است که جهان اساساً بر پایه علت و معلول (و صانع و مصنوع و خالق و مخلوق) بنا شده است و خداوند بزرگ آفریدگار کل علتها و معلولها و خود او علت علتهاست. علت و معلول پلکانی است که از بالا نزول میکند تا به ما میرسد و برای رسیدن به مبدأ موجودات نیز باید همین پلکان را عقل و روح انسان بپیماید تا به علت نخستین برسد.
بقول ملاصدرا بین مادیات و غیرمادیات یا مجردات رابطهای مودت آمیز است زیرا غیرمادیها کاملتر و زیباترند و به دلربائی انسان مادی میپردازند و او را شیفته خود میکنند. مجردات که از آنها به نفوس و عقول تعبیر میشود گهگاه پرده از رخسار خود برمیدارند و گوشهای از زیبائی پنهان طبیعت را به هنرمند مینمایانند.
پریرو تاب مستوری ندارد / چو در بندی ز روزن سر برآرد
فلاسفه میگویند: «الاشتیاق و المیل من فقدان الکمال و لذالک کان العشق ساریاً فی جمیع الموجودات».
همه هستند سرگردان چو پرگار / پدیدارنده خود را طلبکار
پس علتها چون منشأ «وجود» و سبب هستی هستند دارای جمال نیز میباشند و هر چه علت کاملتر و بالاتر باشد، دارای درجه وجودی قویتر و در نتیجه زیبائی و دلفریبی بیشتر است. رابطه وجود با زیبائی را از اینجا میتوان فهمید که وقتی عیب و زشتی را تحلیل فلسفی بکنیم میبینیم که زشتی در واقع به فقدان و کمبود و نبود برخی اوصاف و امتیازات و زیبائیها برمیگردد. هر چه وجود در موجودات بیشتر و قویتر باشد نورانیتر و زیباتر است و فلاسفه باستانی ایران وجود را با نور برابر میدانستند، برعکس هر چه زشت و عیبناک باشد، فاقد وجود یا بخشی از وجود است. و هستی مطلق و کاملترین وجودها یعنی خدا، هم علت علتها و هم زیباترین زیبایان است بنابرین معشوق همه معشوقها و عاشقها است و همه عشقها به وی برمیگردد.
عشقها گر زین سر و گر زآن سر است / عاقبت ما را بدان شه رهبر است
در فلسفه بحثی هست بنام «سریان العشق فی الموجودات» میگوید اساساً جهان، سرشار از عشق و جهان عشق و شیفتگی است، تعبیر فیزیکی این عشق جهانگیر کلمه «جاذبه» است که مخصوص ماده فیزیکی است. ولی در جهان ارواح و نفوس قانون عشق حکومت میکند و روح حساس هنرمند به سائقه همین نیروست که به دنبال زیبائی میگردد و به شکار آن میپردازد و آن را با زبان خود و با زبان بیزبانی بیان میکند و بیان او خواسته یا ناخواسته در دل مینشیند.
البته باید چند نکته از نظر دور نماند. یکی آنکه اصولاً هنرمند باید دل مشتاق و روح حساس داشته باشد.
و عند هبوب النا شرات علی الحمی/ تمیل غصون البان لا الحجر الصلد
یعنی «در مقابل نسیم، همواره شاخههای نازکند که به حرکت در میآیند و میلرزند نه سنگها و صخرهها»
نکته دیگر آنکه این سلوک عاشقانه و زیبائی پرستانه هنرمند، دائمی نیست بلکه مانند جهیدن برق آسمانی است.
بگفت احوال ما برق جهان است / دمی پیدا و دیگر دم نهان است
ابن سینا در اشارات(1) میگوید هنگامی که حواس پنجگانه آرام گیرند روح آدمی فرصت مییابد که به سوی غیب مقدس روی کند و از آن جهان پرنگار، نقشی در دل بگیرد و از راه تخیل آنچه را که دیده و یافته را به حواس خود بدهد و به صورت هنر یا ارمغان غیب به مردم بنمایاند.
هنرمند آن روح حساس و شیفته کمال است که با سلوک و راهنوردی عاشقانه ناقص بسوی کامل و عاشق به سوی زیبائی، به مقام قدسی جمال میرود و دربازگشت خود ارمغانی در دل با خود میآورده و چون نمیتواند آن را صریح بیان کند به رمز و سمبلسازی متوسل میشود اگر شاعر است به استعاره و تشبیه میپردازد و اگر موسیقیدان، آن را در پرده و مقامی خاص مینوازد و اگر صورتگر است رو به چهرهپردازی میرود تا در لابلای آن رمزها و تشبیهها راز دل را پنهان سازد.
این سلوک هنرمند دارای دو بخش یا دو سفر است، سفری رفت به سوی وجود و زیبائی یعنی عاشق شدن و شیفتگی، سفر دیگر بازگشت است همراه پیامی رمزگونه.
پس در نظر فلسفه هنر از آنجا سرچشمه میگیرد که وجود یا هستی کمال است و کمال همان جمال و جمال عشق و شیدائی میآورد و شوق و شیفتگی، هنرمند را به سوی آنهمه زیبائی میبرد و هنر را به وجود میآورد.
بینش دوم، بینش عرفانی است. این مکتب پایه را بر اصل وجود گذاشته است و میگوید که جز یک «وجود مطلق» چیز دیگری وجود ندارد و هر آنچه بظاهر دارای هستی است سایههایی از وجود و از برکات آن است. ذات مقدس خدا، حقیقت و اصل وجود است و همة هستیها از او مایه میگیرد بنابرین اصل کمال و جمال و سرچشمه زیبائیهاست و چون زیبائی و عشق با هم ملازمه دارند و از هم جدا نمیشوند، سرچشمه جوشان عشق و عشقآفرینی نیز هم خود خداست.
انسان تنها محرم عالم غیب است و میتواند باندازه کوشش و شایستگی ذاتی و اکتسابی خود راز زیبائی را شکار کند و از بالا به پائین و عالم خاک و میان مردم بیاورد. عرفا در سبب نامیدن بشر به «انسان» گفتهاند زیرا انسان که ) انسان العین( (یعنی مردمک) جهان است و میدانیم که نقطه اصلی بینائی همان مردمک است و انسان بیاری همان مردمک، میبیند و «مشاهده» میکند. انسان کامل دیدگان جهان و مردمک آن است و رابط جهان با خداست (از اینرو به انسان کامل «کَوْنِ جامع» نیز میگویند و در حدیث قدسی نیز آمده است که «... کنت سمعه و بصره ...» یعنی اینجا این خداست که چشم و گوش انسان میشود.
در علم عرفان برای وجود پنج پله گذاشتهاند که به آن «حضرات خمس» یا جلوههای پنجگانه میگویند، اگرچه همین جلوهها را به صدها هزار میتوان تصویر کرد.
با صدهزار جلوه برون آمدی که من / با صد هزار دیده تماشا کنم ترا
و در عبارات عرفا آمده است که «المعشوق الحق متجّل لعشاقه» و از این تجلی و از پرده برون آمدن به «ظهور» تعبیر میکنند و یکی از نامهای خداوند «الظاهر» است و جلوه همان حرکت معنوی است از «الباطن» به «الظاهر» و رمز هستی جهان در همین حرکت و تجلی است و جمال مطلق در طبیعت ظاهر میشود. پله آخر حضرات پنجگانه، حضرت یا مقام «حس» است پیش از آن «عالم تخیل».
زیبای مطلق در هر یک از این مراحل یک درجه از زیبائی را منعکس میکند و هنرمند آن انسانی است که روح لطیف و چشم تیزبینش با چشم بسته در فضای معنوی به درون تمام موجودات میرود.
هنری که از عشق به حقایق غیبی سرچشمه نگیرد دارای نقش جاودان نخواهد شد و فقط یک سرگرمی است از شاعرانی که از معشوقههای خود تعریف کردهاند اثری باقی نمانده ولی شاعرانی که پیامی معنوی و روحانی داشتهاند مانند مولوی همواره جاویدند. البته گروهی از عرفا نیز بودهاند که لب فروبستهاند و گفتهاند «آن را که خبر شده خبری بازنیامد». از آن نیروئی شگرف در خود ساختهاند و کارهای عجیبی از آنها سرزده است گروهی هم مانند نی به فغان آمدهاند و دیدهها را با هنر خود به دیگران نمایاندهاند.
امّا هنوز این پرسش باقی است که چرا عارف یا هنرمند باید با رمز و نشانه پیام خود را برساند؛ پاسخها گوناگون است یکی سبب آن را عجز از بیان صریح میداند و میگوید هنرمند مانند «گنگ خواب دیده» است همان گونه که شمس میگفت:
من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر / من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش
دیگری سبب آن را «غیرت عشق» میداند یا ترس از محبوب و انتقام او و بیم آن دارد که یا دستی از غیب بیاید و بر سینهاش بزند یا منصوروار او را به سر دار ببرند.
امّا مسلّم آن است که «هنر صریح» لفظ بیمعنی است و هنر اصلاً صریح نمیشود و در لابلای درون خیال و روح حساس هنرمند هر صریحی به رمز و اشاره تبدیل میگردد بعبارت دیگر وقتی از حضرات خمس الهامی به هنرمند و عارف بشود ـ و میدانیم که اصلاً هنر یک الهام است ـ هر غیبی که به مرحله شهود برسد رمزگونه میشود.
میتوانیم هنر واقعی را انعکاس و انتقال زیبائیهای رازگونه جهان غیب و پنهان از مردم عادی به گونهای رمزی تعریف کنیم و این همان تعریف هنر قدسی و دینی است. نتیجه آنکه هنر واقعی همان هنر دینی و قدسی است.
در اینجا دو چیز دیگر را هم میخواهم به آن اضافه کنم و بگویم که هنر واقعی هم متعهّد است و هم پویا و کارساز. امید آنکه بتوانیم هنر کارساز برگرفته از جهان غیب و عالم کبیر را به جامعه بیاموزیم چرا که به نظر میرسد آینده «از آن هنر قدسی است و امروز دنیا از هنر مادی خسته شده است و بهمان نسبت دارد به معنویت نزدیک میشود.
* متن پیاده شده سخنرانی سید محمد خامنهای است که در سال 1372 در کنگره جهانی هنر دینی صداوسیما انجام گرفته است.
پی نوشت ها :
1. اشارات، ج 3، ص 407.
منبع:www.mullasadra.org