ممکن است خواندن این مطلب بخشهایی از داستان را لو بدهد.
فیلم سینمایی کار کثیف سیزدهمین اثر سینمایی خسرو معصومی و یکی از فیلمهای سی و ششمین جشنواره فیلم فجر است. معصومی فیلمسازی است که بیشتر گرایش به ساخت فیلمهایی با موضوعات اجتماعی دارد و در این فیلم ایرانی نیز به سراغ یکی دیگر از معضلات روز جامعه رفته است. فیلم با یک زوج سوار بر ماشین در دل یک جادهی مه آلود آغاز میشود. فرهاد و الهام (زن و شوهر فیلم) مشغول دعوا با یکدیگر هستند که از دل دیالوگهایی که بین آن دو رد و بدل میشود، مخاطب خیلی زود در جریان اتفاقات گذشتهی این زوج قرار میگیرد. فرهاد که شغلش فروش نوشیدنیهای غیرمجاز بوده، باخبر شده است که عدهای از مشتریانش به دلیل فاسد بودن محصولات او کشته شدهاند. او که به همراه الهام و نوید (پسرکوچکشان) به ترکیه آمدهاند، مجبور است در ترکیه بماند، اما الهام با تصمیم او مخالفت میکند و میخواهد به همراه نوید به ایران بازگردند. فیلم از این جهت که خیلی زود مخاطبش را در جریان قصهی اصلی میگذارد و با فضاسازیهای آغازینش حس و حال یک رابطهی تیره و تار را به مخاطب القا میکند، موفق است. فرهاد برای لحظاتی الهام و نوید را در ماشین تنها میگذارد و هنگاهی که بازمیگردد خبری از آنها نیست. از این لحظه به بعد فیلم زمان غیرخطی پیدا میکند. بدین معنا که قرار است به گذشتهی این زوج برگردیم و مسیری را که آنها طی کردهاند با جزییات دقیقتری دنبال کنیم، اما غافل از آنکه خبری از هیچ جزییاتی بیشتر از همان دیالوگهای ابتدایی فیلم نیست و همین انتخاب غلط کافی است تا فیلم را به نابودی بکشاند.
در فیلمی که زمانش غیر خطی است اهمیت مسیر داستان بیشتر از هربخش دیگر فیلم است
در اینجا میخواهم دو نمونه از فیلمهایی را که به درستی دست به انتخاب زمان غیرخطی زده و باعث تاثیر گذاری بیشتر بر مخاطبشان شدهاند نام ببرم. فیلم amour ساختهی میشاییل هانکه، با مرگ یک پیرزن شروع میشود. بلافاصله پس از شروع فیلم، ما پیرزن را زنده در کنار شوهرش میبینیم و متوجه زمان غیرخطی فیلم میشویم. اما سوال مهم اینجاست که ما در ادامهی فیلم شاهد بیماری پیرزنی هستیم که از ابتدا میدانیم در نهایت میمیرد. پس چرا باید فیلم را ادامه دهیم؟ در واقع مثل این میماند که فیلمساز دست خودش را همان ابتدا برای مخاطب رو کرده است و مخاطب نمیداند منتظر چه چیزی باید باشد. پاسخ اینجاست که فیلمساز چیزی فراتر از مرگ پیرزن را دارد که به نمایش بگذارد. وقتی فیلم را ادامه میدهیم، شوهر پیرزن هر روز مشغول مراقبت از او است و ما فکر میکنیم این مراقبت تا زمان مرگ طبیعی پیرزن ادامه دارد، غافل از آنکه در نقطهی اوج فیلم میبینیم شوهر پیرزن او را خفه میکند. اینجاست که متوجه دلیل اصلی زمان غیرخطی فیلم میشویم. یعنی فیلمساز رازی را در مسیر زندگی این زوج پیر نهاده که دیگر صحنهی ابتدای فیلم را فراموش میکنیم و به چیزی عمیقتر در ادامه میرسیم و این دلیلی است که باید فیلم را ادامه دهیم.
در نمونهی دیگر فیلم 21Grams اثر ایناریتو را داریم. فیلم با صحنهی رابطه یک زن و مرد (پل و کریستینا) آغاز میشود. بلافاصله پس از شروع متوجه میشویم که هرکدام همسر خودشان را داشتند و زمان غیرخطی به ما میگوید که پل و کریستینا در آینده به زوجهایشان خیانت میکنند. مخاطب از خود میپرسد حال که راز این دو را میداند پس چرا باید فیلم را دنبال کند؟ ایناریتو هم چیزی فراتر از خیانت دارد و در واقع با انتخاب زمان فیلمش به ما میگوید خیانت مهم نبوده و بلکه مسیری که این زن و مرد طی میکنند تا به این نقطه برسند مهم است. فیلم را ادامه می دهیم و متوجه مرگ شوهر کریستینا در تصادف میشویم. از طرف دیگر پل نیاز به پیوند قلب دارد و قلب شوهر کریستینا را به او پیوند میزنند. پل که سلامتی خود را مجدد یافته، به دنبال خانوادهی اهدا کننده میگردد و وقتی کریستینای مبتلا به اعتیاد و افسرده را میبیند، به نوعی حس میکند باید به او کمک کرده و از اینکه سلامتیاش را مدیون قلب شوهر اوست از کریستینا تشکر کند. در ادامه وقتی کریستینا متوجه میشود که قلب چه کسی در بدن پل است، رابطهی نزدیک و عاشقانهای میان آن دو برقرار میشود که به نوعی تصور و قضاوت ما را از خیانت ابتدای فیلم به هم میریزد. برای مخاطب دیگر آسان نیست نام خیانت را بر صحنهی ابتدای فیلم بگذارد. بنابراین در فیلمی که زمانش غیر خطی است اهمیت مسیر داستان بیشتر از هربخش دیگر فیلم است.
آیا پس از نمایش یک یا دو صحنه از فروشندگی فرهاد مخاطب از صحنههای دیگر فروشندگی خسته نمیشود؟
بازگردیم به سراغ فیلم کار کثیف. همانطور که گفته شد این فیلم نیز زمانش غیر خطی است اما ببینیم آیا چیزی فراتر در مسیرش دارد یا نه؟ بخشی از میان فیلم را مشتریهایی پرکردهاند که فرهاد با آنها در ارتباط است و از طیفهای مختلف جامعه هستند. آیا پس از نمایش یک یا دو صحنه از فروشندگی فرهاد (که جذابترین آن، صحنهای است که یکی از مشتریان از فرهاد میخواهد ابتدا خودش محصولش را امتحان کند تا از صحت آن مطمئن شود) مخاطب از صحنههای دیگر فروشندگی خسته نمیشود؟ آیا رازی در دل اینها نهفته است؟ آیا چیزی بیشتر از این را میفهمیم که فرهاد دانشجوی حقوق بوده و به دلایل بیکاری به چنین کاری روی آورده است؟ وقتی که از ابتدا با چند دیالوگ متوجه این موضوع شدیم که فرهاد محصولاتش تقلبی بوده و پلیس به دنبالش است، چرا باید مخاطب بیچاره همهی اینها را مجددا ببیند؟ از همه بدتر جایی است که شاهرخ (پسرخاله فرهاد) وارد فیلم میشود و به شدت فیلم را از ریتم تعقیب و گریزش میاندازد. مخاطب به مدت بیست دقیقهی اضافی فقط شاهد گیتار زدن، غذا خوردن در رستورانها، دعواهای فرهاد با پسرش و غیره است. همهی این کش و قوسها ادامه مییابد تا مجددا به همان نقطهی شروع فیلم برسیم. در عین ناباوری کل ده دقیقهی شروع فیلم را تمام و کمال در پایان هم باید ببینیم! دریغ از اینکه تدوینگر به این فکر بیفتد که آیا نباید ما دقیقا از همان نقطه که فرهاد متوجه میشود اثری از نوید و الهام نیست فیلم را ادامه دهیم. در پایان اتفاقی میافتد که خودش یک فیلم دیگر است. یک پایان براساس تصادف و شانش که بدترین اتفاقی است که یک فیلم را میتواند تمام کند. شاید بیراه نباشد که بگوییم تازه از این جا به بعد باید فیلم را شروع کنیم. افسوس که فیلم دست روی موضوع خوبی گذاشته بود اما با انتخاب غلط در پرداخت، ضربهی بسیار زیادی خورد.