گفتگو با حسین مهدیان
درآمد
نام مسجد قبا برای تمامی آنان که در روزهای پرشور انقلاب سودای روشنگری و مبارزه در سر داشتند. پس آشنا و خاطره انگیز است. آنان که به این کانون آگاهی ره یافته بودند، چهره مصمم عالمی متواضع را به یاد می آوردند که آن مسجد با او نشو و نما و آوازه یافت. او با درایت و زمان آگاهی، در میان امواج متلاطم بدخواهی دشمنان و دوست نمایان، در جریان مبارزات، محوریت این مرکز را حفظ کرد.
در گفت وشنود حاضر، حاج حسین مهدیان از اصحاب شاخص شهید مفتح و نیز گردانندگان مسجد قبا، خاطرات خوش را از سلوک فرهنگی و تربیتی شهید مفتح و نقش او در توفیق فعالیتهای مسجد قبا باز گفته است. آقای مهدیان چند ماه قبل از شهادت آیت الله مفتح به همراه یار همدل خویش شهید حاج مهدی عراقی توسط گروه فرقان ترور شد. او خاطرات و تحلیلهای خویش را از ماهیت فکری و عملی این گروه بیان می کند.
شهید مفتح چگونه و طی چه فرآیندی به مسجد قبا آمدند؟
از قبل از انقلاب ما در این محله ای که مسجد قبا، در آن قرار گرفته، شاید نزدیک به چهل سال زندگی کرده بودیم. شهید مفتح در آن زمان امام جماعت مسجد جاوید بودند. پس از مدتی که آنجا تعطیل شد، به دعوت دوستان به اینجا آمدند و با آقای مطهری و آقای بهشتی هم مشورت شد و آنها وقتی جایگاه مسجد و هیئت امنای آن را دیدند، کمک کردند تا شهید مفتح تشریف آوردند به اینجا.
شهید مفتح دارای چه ویژگیهای شخصیتی بودند که بزرگانی چون شهید مطهری و شهید بهشتی بر این انتخاب صحه گذاشتند؟
شهید مفتح واقعا یک انسان جسور، نوآور و متحول بود. مثلا یکی از کارهایی که می کردند، آوردن قرای مصری به ایران برای اولین بار بود که ایشان در همین مسجد قبا می آوردند و یک ماه رمضان کامل در اینجا قرآن می خواندند و بسیار جاذبه داشت، چون ایرانیهای قرای مصری را تا آن موقع ندیده بودند. ولی ایشان به این حد اکتفا نکردندو عبدالفتاح عبدالمقصود و نویسنده کتاب علی (ع) را که شش جلد است و آقای طالقانی جلد اول آن را ترجمه کرده بودند، دعوت کردند. شهید مفتح چون کتاب را دیده بودند، سفری به مصر رفتند که او را دعوت کنند. واقعا نوشتن کتاب درباره حضرت علی (ع)، آن هم توسط فردی که شیعه نیست یا دست کم اگر هم هست قلبا هست، در آن کشور نمی توانند این امر را آشکار کند، همت می خواست و نشان می داد که این فرد باید صاحب شخصیت جالبی باشد. در هر حال ایشان رفتند و او را همراه با همسر و دخترش دعوت کردند. منزل ما در همین خیابان مسجد قبا در کوچه بن بستی بود که حادثه ترور من هم آنجا پیش آمد. به محض این که عبدالفتاح عبدالمقصود وارد منزل ما شدند، از آگاهی افسری آمد که آیا ایشان قرار است اینجا بماند؟ برنامه اش چیست ؟ می خواهد چه کند؟ با چه کسانی می خواهد ملاقات کند ؟ این که از کجا باخبر شده بودند، احتمالا از طریق اداره گذرنامه بود، چون مصرهم آن موقعها روی بعضی از قضایا حساس بود. البته ما توضیح دادیم که ایشان شخصیت سیاسی نیست و نویسنده است و اگر هم کسانی بیایند، همه از ادبا و علما و بزرگان هستند. از ما یک سری سئوالاتی پرسیدند و رفتند، ولی حتما، هم تلفن را زیر نظر داشتند و هم رفت و آمد ها را کنترل می کردند. چون به این مقدار اکتفا نمی کردند. یادم هست که شخصیتهای مختلف می آمدند و از جمله سید جعفر شهیدی و آقای سید غلامرضا سعیدی کتابهایی نوشته بود به نام عذرتقصیر به پیشگاه پیغمبر و قرآن که کتاب سال شد و به زبان عربی هم ترجمه شد و عبدالفتاح عبدالمقصود هم ظاهرا این کتاب را شناخته بود. بعد از این دید و بازدیدها قرار شد بازید علمای تهران در منزل آقای فلسفی و علمای قم هم در منزل آقای وحید خراسانی انجام شوند. تعداد افراد زیاد بود و نمی شد تک تک بروند.
پیش از آمدن شهید مفتح به مسجد قبا آنجا به چه شکل اداره می شد؟
قبل از اینکه ایشان به مسجد قبا بیایند ما یک هیئت پنج نفره بودیم که در تصمیم گیریها کارها را با مشورت هم انجام می دادیم.
وقتی ایشان آمدند مسجد قبا نیمه کاره بود؟
خیر، اما به این وسعت نبود. فقط قسمت اولیه ای که از بیرون می بینید بود. شبستان و حیاط و صندوق به تدریج افزوده شد. آن موقعها وقتی جلسات سنگین می شدند. مسجد جوابگو نبود و همه کوچه ها و خیابانهای اطراف پر از جمعیت می شدند و خوشبختانه ماه رمضان ها هم اغلب هوا خوب بود. اهل فن، رادیو ترانزیستوریها را طوری درست کرده بودند که صدا را پخش می کرد و نیاز به بلندگو نبود.
هیئت پنج نفره از چه کسانی تشکیل می شد؟
خود شهید مفتح بودند، من در خدمتشان بودم، حاج آقا حاج تقی طرخانی بود که شهید شد و واقعا انسان بزرگوار و کم نظیری بود. من آدمی مثل او واقعا ندیده ام. وجودش را وقف نهضت و روحانیت کرده بود. تمام وعاظ و علمائی که تحت تعقیب ساواک بودند و می خواستند مخفی شوند، یک باغچه ای خارج از تهران داشت و همه را آنجا می برد. حتی کسی که ایشان را شهید کرد، کسی بود که از ایشان کمک مالی می گرفت. ظاهرا طلبه ای بود که حاج طرخانی فکر می کرده که او طلبه ی مبارزی است چون خودش را این جور نشان می داده و شهید حاج طرخانی به او کمک مالی می کرد. خیلی هم ناجوانمردانه شهیدش کردند. او می رود در خانه حاج طرخانی و یک دختر بچه ای در را باز می کند. می دانید که دختر بچه ها به پدر علاقه دارند. جلوی چشم این دختر بچه، پدر را شهید می کنند. خیلی قساوت قلب می خواهد. برای ترور من هم که آمدند، پسرم آن موقع چهارده پانزده ساله بود، آمدو به من گفت، «دو نفر آمده اند که دانشجو هستندو با شما کار دارند.» بچه ها عاطفی هستند و به من اصرار کرد به من که بیا و کارشان را راه بینداز و خلاصه مرا با اصرار برد. وسط حیاط که رسیدیم، ناگهان به ذهنم فکری رسید و به پسرم گفتم، «برو سئوال کن ببین اسمشان چیست ؟ از کجا آمده اند؟» وقتی که رفت و سئوال کرد، آنها حرفهای غیر متداول زدند و خودشان هم متوجه شدند که جوابهایشان منطقی نیست و رفتند. آن شبی که اینها را برده بودند زندان و من رفتم به دیدنشان گفتم «شما جلوی چشم یک پسر نوجوان که عاطفی است و می خواست کار شما را راه بیندازد، می خواستید پدرش را ترور کنید ؟ فکر نمی کنید تا آخر عمر درباره کمک کردن به دیگران چه فکر می کرد؟» گفتند،«ما به اهدافمان فکر می کردیم و بینشهایمان و...» خلاصه حرفهای چرت و پرت. می خواهم بگویم از نظر قساوت قلب در این جور مراتب بودند.
فعالیتهای هیئتی که نام بردید، چه بودند؟
این هیئت روزهای دوشنبه جلسه با حضور شهید مفتح داشت که در مسجد هم برگزار نمی شد و هر روزی در منزل یکی از اعضا بود. ناهار می خوردیم و بعد از ناهار تصمیماتی می گرفتیم. برنامه هایی مثل دعوت از قاریها و عبدالفتاح و امثالهم در آنجا درباره شان تصمیم گیری می شد. برنامه ماه رمضان، برنامه شبها، برنامه ریزی نماز عید فطر و آن راهپیمایی عظیمی که از آن به بعد راهپیماییها شروع شدند، همه در این هیئت انجام می شدند.
حضور شهید مفتح تا چه حد به شلوغ شدن مسجد قبا کمک کرد؟
خیلی، طبقه جوان و دانشجوها دنبال مساجدی می گشتند که امام جماعتش زنده و پرشور و مبارز باشد و جوانها را با مسائل روز آگاه کند و به قول مقام معظم رهبری، دشمن شناس باشد. شهید مفتح خیلی متهور بودند و تا مرز خطر و زندان می رفتند و آنجایی هم که با دوستانشان مشورت می کردند و آنها می گفتند که باید انعطاف به خرج داد، نهایت سعی خود را می کردند، از جمله جلسه ای هم با آقایان روحانیت مبارز از جمله آقای مطهری و بهشتی و هاشمی داشتند که در کنار مسجد قبا حلقه دیگری بودند. در یکی که شورای عالی تر بود مشورتها انجام می شدند و یکی هم در حد امنای مسجد قبا بود.
از حساسیتها و ایذاهای رژیم نسبت به شهید مفتح خاطراتی دارید؟
یادم هست که ماه رمضان بود و داشتیم نماز می خواندیم و عده ای از آقایان نهضت آزادی هم آمده بودند. جمعیت هم مثل روزهای قبل نبود که پر باشد، عادی بود. دفتر کوچکی کنار مسجد قبا هست که گاهی شخصیتها از آنجا وارد مسجد می شوند. از همین در یک افسر با چند مأمور با کفش وارد مسجد شدند و جلسه را تعطیل کردند و نماز را هم نگذاشتند بخوانیم.چنین جسارتی را در ماه رمضان مرتکب شدند. در خانه خدا با کفش وارد شدند. حالا جوانها نمی دانند که واقعا چه شرایط و اوضاعی بوده. مگر می شد واعظ را خودتان انتخاب کنید ؟ کلانتری یک لیست می داد و می گفت اینها را می توانید انتخاب کنید. کسانی را هم که انتخاب می کردند معلوم بود که باب طبع مردم نیستند. هر وقت هم که واعظی غیر از این لیست بود و با چه شرایط و مشکلاتی دعوت می شد، اسم مستعار داشت و هزار ترفند می زدیم و باز از راههای انحرافی کوچه پشتی می ریختندو می گرفتند. ما فقط می خواستیم ده روز روضه خوانی داشته باشیم و این جور مصیبتها را داشتیم. وقتی هم که می گرفتند که آن شکنجه ها و داستان هایی که همه شنیده اید. به نظر من خیلی حیف شد که زندان قزل قلعه را خراب کردند خاطرات خیلی زیادی داشت. سلولهای انفرادی و عمومی آن طوری بود که همه شخصیتها یک دوره آنجا را دیده اند، از جمله مرحوم طالقانی،مرحوم فلسفی، شهید مطهری، شهیدمفتح و خیلی ها هم همان جا شهید شدند. یک شب من در بند عمومی آنجا بودم یکمرتبه شنیدم کسی صیحه ای زد که انگار غش کرد.
چه سالی ؟
فکر می کنم 55 یا 56 بود. یادم هست که مرحوم لاهوتی هر که را از انفرادی در می آمد با همان لباس، او را می انداخت در حوض و بعد خشکش می کرد و می گفت طوری نشده. ما سنتمان این است که هر کس از انفرادی در بیاید، او را در حوض می اندازیم. می خواست نشاط ایجاد کند.
از خاطرات مشترکتان با شهید مفتح در سفر حج بگویید.
یکی سفر حج بود، یکی هم لبنان. ایشان در سفر حج هم که بود شخصیتهایی را که از خارج می آمدند، مثل همین برنامه هایی که آقای خسروشاهی داشتند انجام می داد، شهید مفتح می خواستند فلسفه واقعی حج را پیاده کنند. هدف از حج این است که همه مسلمانان جوامع اسلامی بیایند و درباره مشکلاتشان تبادل نظر کنند. متأسفانه حالا برعکس شده. کشورهای اسلامی می آیند بودجه و پولشان را می آوردند و کالاهای صهیونیستها را که در چین و ژاپن تولید می شوند، تقویت می کنند، درست بر عکس فلسفه حقیقی حج. اینها سعی می کردند با متفکران سایر کشورهای اسلامی ارتباط برقرار کنند و البته آن موقع مثل حالا نبود و میان افرادی که می رفتند، مأموران ساواک راهم می فرستادند که مراقب اوضاع باشند و مشکلات بعدی هم داشت. گاهی فرد را ممنوع الخروج می کردند. گاهی ویزای مجدد نمی دادند. برخورد شهید مفتح هم مثل سایر علما و روحانیونی که فعالیت داشتند چه در مکه، چه در مدینه و چه در عرفات، از فلسفه واقعی حج، از کنگره بین المللی حج، از اهدافی که ائمه از آن حرف زده بودند و انتظاراتی که اسلام از حج دارد، شناخت و آگاهی می دادند.
از خاطرات سفر لبنان به همراه شهید مفتح صحبت کنید.
حادثه جنگزده های لبنان که پیش آمد، آنها خیلی لطمه خوردند. ما به عنوان هیئتی برای کمک به آنها رفتیم و مبالغی هم جمع آوری شد و مهندس توسلی از انجمن اسلامی مهندسین صد یا صد و پنجاه هزار تومان آورد منزل من و گفت شما دارید می روید، این را هم از طرف ما ببرید. ما رفتیم سوریه و آقای موسی صدر که رهبر شیعیان لبنان بودند، آن موقع در دفترشان در سوریه بودند.
این هیئت از چه کسانی تشکیل می شد؟
من و شهید مفتح و برادر کوچک هاشم صباغیان که با نهضت آزادیها اختلاف داشت و هنوز هم دارد. ما رفتیم به سوریه و چون می دانستیم که آقای موسی صدر سوریه است، سه چهارروزی آنجا ماندیم و شهید مفتح هم با ایشان برنامه هایی را تدارک دیده بودند.عده ای از مبارزین ما در سوریه آموزشهایی می دیدند و در رفت و آمدهایشان به زینبیه با آنها برخوردهایی می شد. یادم هست که محمد منتظری، جلال فارسی، علی جنتی و چند نفر دیگر آنجا بودند و گاهی هم در زینبیه می آمدند و چون نمی خواستند شناخته شوند با چفیه می آمدند. در ملاقاتهایی که انجام می شدند، آنها اطلاعاتی از تهران وتصمیماتی که گرفته شده بودند، می خواستند روزی که ما می خواستیم به لبنان برویم، آنها هم میل داشتند به بیروت بیایند و دوره هایی را هم که در آنجا ببینند، ولی چون قاچاق رفته بودند و گذرنامه نداشتند، نمی توانستند بروند. افرادی که با آقای موسی صدر همراه می شدند، مأموران گمرک به احترام ایشان، با گذرنامه جعلی هم افراد را راه می دادند. در آن زمان اختلاف شدیدی بین جلال فارسی و آقای موسی صدر به وجود آمده بود. ایشان غیر از رهبر شیعیان لبنان، رئیس مجلس اعلای لبنان هم بود و الزاماتی هم داشت، مثلا مجبور بود وقتی می آید ایران برای چند کاری که در ارتباط با چند زندانی پیش آمده بود و به او گفته بودند، با شاه ملاقات کند. جلال فارسی با این ملاقاتها و این برخوردهای آقای موسی صدر مخالف بود و حتی از اینکه سفیر ایران نزد ایشان می رفت، دلخور بود و اینها را وابستگی تصور می کرد. آن موقع دیدگاه همه حاد و داغ بود. جوانی و اقتضائات آن بود. موقعی که داشتیم می رفتیم لبنان، آقای موسی صدر کنار پنجره نشسته بود، آقای مفتح وسط و من هم دست چپ. من گفتم می خواهم از این فرصت استفاده کنم و این نقار و کدورتی که بین شما و آقا جلال هست، حل و فصل کنیم و اصلاح ذات البین کنیم. آقا موسی صدر بسیار برخورد بزرگوارانه ای کرد و با آن که جلال این طرف و آن طرف خیلی داغ صحبت می کرد و در نشریه ای که داشت خیلی حرفها می زد، ایشان با کرامت و بزرگواری گفت، «الان هم یک خار به پای جلال برود، آرام نخواهم گرفت.» بدون کوچک ترین گلایه ای که فلان کار را کردی و فلان حرف را زدی. بزرگان همیشه آن قدر کرامت دارند که آمادگی ندارند یک چیز کوچک را حتی در دلشان هم وارد کنند. به خود جلال و بسیاری از دوستان گفتم که اگر همه کسانی که در رأس هستند این طور کرامت داشته باشند که خطای دیگران را ببخشند، همه مسائل حل می شود، چون ما که معصوم نیستیم، اشتباه داریم اگر دائما بخواهیم روی این چیزها دور بزنیم، تمام وقتمان گرفته می شود. بعد که ما رفتیم و ایشان هم خیلی بزرگوارانه برخورد کرد. رفتیم بیروت و به جلال فارسی گفتیم آقا موسی صدر چنین برخوردی کرد و این رفتار روی او هم اثر گذاشت. این چیزها خیلی مهم هستند. بایدبرای ما درس باشد. بعد که ما رفتیم قصد داشتیم جلساتی هم بگذاریم که درگیر کمک به جنگزده ها شدیم و در مشورتهایی که به اتفاق آقای دکتر مفتح داشتیم، تصمیم گرفتیم کاری زیربنایی بکنیم که بماند. با آقا موسی صدر مشورت کردیم و قرار شد که یک پایگاه فرهنگی از کودکستان تا دانشگاه به وجود بیاوریم که شبانه روزی باشد و خانواده های شهدا از اول در این مجموعه قرار بگیرند و دیگر نگرانی نداشته باشند. آقا موسی صدر قبول کردند و مشورتهایی هم انجام شدند و یک قطعه زمین صد و پنجاه هزار متری را پیشنهاد کردند. آقایی آنجا بود که به زمینهای آنجا اشراف داشت. ما را برد زمینی را در کنار دریانشانمان داد که جای بسیار زیبایی بود. قیمت آن هم مناسب بود. ارز آنجا را وقتی با پول آن موقع خودمان مقایسه می کردیم، خیلی مناسب بود. آن زمین را خریدیم، آمدیم به نام کنیم، گفتند نمی شود و قوانین لبنان به بیگانگان چنین اجازه ای نمی دهد. آقا موسی صدر گفتند این را به اسم مجلس اعلا می گیریم و برای مؤسسه یک شخصیت حقوقی به وجود می آوریم که پنجاه درصدش ایرانی باشد و پنجاه درصدش لبنانی و قوانین لبنان به این شکل اجازه می دهد. آن وقت هر چه را که می خواهید می توانید در اساسنامه مؤسسه ذکر کنید. پول را پرداخت کردیم و آقا موسی صدر به نام مجلس اعلا امضا کردند و خریداری شد و قرار بود ما به ایران بیاییم و هیئت امنا و اساسنامه را تهیه کنیم که وقتی به ایران آمدیم حادثه ناپدید شدن آقا موسی صدر پیش آمد و این ماجرا هنوز هم در هاله ابهام غیبت یا شهادت ایشان باقی مانده است.
آیا از این سفر خاطره دیگری هم دارید؟
آقا موسی صدر در صور در مرز اسرائیل یک هنرستان فنی درست کرده بود. شهید چمران به من گفت بیا با هم برویم آنجا. صبح بود که راه افتادیم و او همه جزئیات مبارزه را شرح می داد. وقتی رسیدیم صور، دیدیم رنگ چهره همه پریده. گفتند که آن روز چهار شهید داده اند. ایشان با همه متانت و صبر همیشگی به آنها دلداری داد و آنها را به مقاومت دعوت کرد.بعد به دفتر او رفتیم و تا ساعت سه و چهار بعداز ظهر آنجا بودیم و عصر برگشتیم، موقع برگشتن گفت من یک نامه های به علی نوشته ام. به دکتر شریعتی می گفت علی آمدم پشت کنم پشیمان شدم. حالا آن را برایت می خوانم. ماشین را در جایی که منظره بسیار عارفانه و قشنگی داشت، پارک کرد و نامه را خواند. نامه ای بود پر از درد و پر از احساس و بسیار زیبا. وقتی خواند گفتم نامه به این زیبایی و پر از احساس را که همه چیز در آن بود چرا پشیمان شدی که بفرستی ؟ گفت، «یک لحظه فکر کردم این دردها و رنجها باید بین من و خدای من باقی بماند کس دیگری را نباید در آن دخالت بدهم.» عجیب مرد بزرگی بود. مهندس چمران می گوید این نامه هنوز هست. این خاطره خیلی برایم دلنشین بود. چند روزی که آنجا بودیم جلسات مشترکی با آقا موسی صدر داشتیم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14