در سوگ و ستایش یک استاد

سال ها پیش از آنکه در دوره ی دکتری، افتخار شاگردی دکتر شهیدی را پیدا کنم، ایشان را در محفل روان شاد، سید الشعرا، امیری فیروز کوهی دیده بودم

در سوگ و ستایش یک استاد

سال ها پیش از آنکه در دوره ی دکتری، افتخار شاگردی دکتر شهیدی را پیدا کنم، ایشان را در محفل روان شاد، سید الشعرا، امیری فیروز کوهی دیده بودم. سید الشعرا امیری فیروز کوهی در خیابان زرین نعل خانه داشت، حوالی میدان ژاله ی سابق و میدان شهدای فعلی، و هر هفته، عصر سه شنبه دوست داران و ارادت مندان ایشان پروانه وار، گرد او در خانه اش جمع می شدند.
در این محفل، بزرگان شعر و ادب و هنر حضور می یافتند؛ همچون رعدی آذرخشی، استاد خوشنویس بوذری، استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، مرتضی محجوبی، استاد مظاهر مصفا و عده ای دیگر...و طبعاً فرزندان سخن شناس استاد به ویژه خانم امیر بانو و خانم شهلا و امیر مسعود، پای اصلی بودند.
بعدها و پس از وفات وی، در ترکیب بندی که در سوگ استاد امیری سرودم، از او در این محفل چنین یاد کردم:

یاد باد آن کلام جان پرور
وانچه می خواند گاهی از دفتر

نگه، آیینه ی تجلی مهر
محضر، آفاق دل گشای سحر

در تنش استخوان چون نی خالی
بر لبش بیشمار تنگ شکر

او نشسته چو شمع در محفل
ما ستاده چو حلقه ای بر در

پیش رو بر نهاده آتش عشق
من بر آن چون سپند بر مجمر

حشمت و حرمت از سلیمان بیش
زحمت از قدر مور هم کمتر

استاد دکتر شهیدی، هم به دلیل آن که یکی از نوادگان استاد امیری همسر فرزندش، دکتر سید حسن شهیدی بود ــ و امروز همین فرزند یکی از برجسته ترین جراحان چشم و از چشم پزشکان دانشمند و موفق است ــ ، و هم به لیل علایق ادبی، گاهی در این محفل شرکت می کرد، یا بهتر بگویم، برخی از دیدارهای استاد شهیدی از استاد امیری، مصادف با همین محفل عصر سه شنبه می شد و به هر روی، من نخست بار ایشان را از نزدیک و با دل سیر دیدم. شاید پیش از آن هم یکی دو سالی که من دبیر درس فارسی و انشای دخترشان، شکوفه خانم، در دبیرستانی دخترانه در شرق تهران بودم، به تفاریق در خیابان یا شاید در همان دبیرستان استاد را دیده بودم، که اکنون روشن به یاد ندارم.
دیدر واقعی و نزدیک، همراه با استفاده ی علمی، از هنگامی آغاز شد که من در دوره ی دکتری به طور موظف در چند درس ایشان، در محل لغت نامه ی دهخدا حضور یافتم؛ از جمله درس های مجانی الحدیث، معلقات، شاهنامه، مثنوی و نهج البلاغه.
در درس نهج البلاغه خطبه ای را تعیین می فرمود که از پیش مطالعه و مشکلاتش را یادداشت و سپس ترجمه کنیم و هفته ی بعد سر کلاس بیاوریم. سپس خود به طور جامع و به وجه مستوفی همه ی نکات ادبی و تاریخی خطبه و مشکلات آن را توضیح می داد و سپس ترجمه ی ما از آن بخش از خطبه که توضیح داده بود را می شنید و اگر شیوا یا درست نبود، تصحیح می کرد. من یک بار سر همین درس پیشنهاد کردم که استاد همان بخش را که برای ما تعیین می کنند، خود نیز ترجمه کنند و برای هفته ی بعد بیاورند و برای ما بخوانند. پیشنهاد مرا پذیرفتند و همین امر زمینه ی ترجمه ی کامل و شیوای ایشان از نهج البلاغه شد که امروز خود یک اثر گران سنگ و کلاسیک محسوب است. بعدها با حق شناسی، در یک مصاحبه ی تلویزیونی به همین پیشنهاد ساده ی من به اسم اشاره فرمود.(1)
برای تهیه ی رساله ی دکتری از ایشان تقاضا کردم استاد راه نمای من باشند، که پذیرفتند و «زندگی و شعر ادیب الممالک» را عنوان رساله ی من برگزیدند و صبح روزهای پنج شنبه را در دفتر کارشان در همان لغت نامه برای وقت و محل راه نمایی تعیین فرمودند و پنج سال تمام با نظم کامل به خاطر راه نمایی من از ساعت ده تا دوازده وقت صرف کردند.
شیوه ی کار این بود که تمام نکته هایی را که در طول هفته در دیوان ادیب الممالک، چاپ مرحوم وحید دستگردی، بدانها دست یافته بودم، از نظر ایشان می گذرانیدم؛ از معانی لغات تا اشعار و مثل های عربی و فارسی و نام اشخاص و مکان ها و یا اشیائی که در اشعار ادیب آمده بود و تلمیحات وتضمینات و غیر آنها. آن استاد ارجمند یکایک را با دقت و اهتمامی ستودنی و پی گیری کلمه به کلمه و سطر به سطر، با دقت بررسی می فرمود و اگر مشکلی و گرهی می بود، با سرانگشت آگاهی، گاهی خود می گشود و بیشتر راه حل آنها را گوش زد می کرد تا من خود پی جویی کنم و زواید را می پیراست و نواقص را می کاست و بدین گونه، کار ناقص این بنده را به زیور کمال می آراست.

دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
به ظاهر از الف، با، تا، مرکّب

نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرّب

مرحوم وحید در پانویس این بیت، «عبشی» به معنی کودن را پذیرفته بود. بنابراین معنی شعر چنین می شد که گفتار مرد کودن چون گفتار پیامبر نیست. این معنی ساده و دور از بلاغت، آن هم از ادیب الممالک که در کمال بلاغت و با قوت و صلابت سخن وران متقدم شعر می سراید، برای من پذیرفتنی نبود؛ نه به آن خمیری و نه به این فطیری!
پنج شنبه شعر را به استاد دکتر شهیدی نشان دادم. سعدی گفته است:

امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

استاد بی درنگ فرمودند: این کلمه همان «عبسی» است و نه «عبشی» که مرحوم وحید فرموده و مراد، عنتره بن شدّاد عبسی، از شعرای جاهلیت است و منظور ادیب آن است که حتی شعر عبسی با داشتن قدرت و فصاحت با گفتار پیامبر(ص) برابر نیست.
توفیق همسفر بودن با ایشان دو بار دست داد و من در این دو سفر دانستم این که گفته اند جوهر وجود افراد در سفر و در زندان به درستی شناخته می شود، چقدر درست است؛ یک سفر داخلی طولانی از تهران تا خوزستان با یک ماشین سواری، که زنده یاد استاد سادات ناصری هم همراه بود در بحبوحه ی جنگ، و یک سفر حج تمتّع که حدود یک ماه در مدینه و مکه همراه و هم اطاق ایشان بودم.
این مقدمه ی طولانی را به عرض رساندم که نشان دهم آنچه درباره ی آن بزرگوار می گویم، حاصل سال ها افتخار آشنایی نزدیک و شاگردی و معاشرت است.
در جوانی، به شهادت تصویرهای آن ایام، با چشمانی درشت و گونه هایی برجسته ی زیبا و به اصطلاح خوش تیپ بود، حتی در پیری هم چهره ای دلچسب داشت. گریه ی او را که در سفر حج و به هنگام عبادت دیدم بی صدا اما خنده اش شیرین و کودکانه و با قهقه ای کوتاه و آنهم در گلو همراه بود.
بسیار خوش سفر و در عین وقار، فروتن بود و در جمع حضور داشت. آنگونه نبود که او در میان جمع و دلش جای دیگر باشد.
در سفر خوزستان که مرحوم سادات ناصری پیوسته حکایت نشاط آور نقل می کرد، آ ن بزرگوار هم وقتی به بروجرد که مسقط الرأس او بود رسیدیم حکایتی شیرین از جنگ سرد خرم آبادیها با بروجردیها نقل کرد.
از ویژگی های او، چند چیز بارز بود:
یکی اهمیت به نماز اول وقت؛ در هر شرایطی، در سفر و حضر و حتی در وسط جلسه های مهم و سمینارها و کنگره ها، به محض شنیدن اذان، بی سروصدا و بی آن که کسی متوجه شود، به هوای رفتن به دستشویی به گوشه ای می خزید و نماز می خواند.
به قرآ ن بسیار احترام می گذاشت. اگر به مجلسی وارد می شد که در آن قاری مشغول قرآ ن خواندن بود، به احترام قرآن، باز هم بی آن که توجه کسی را جلب کند، از کنار در برمی گشت و دورتر می ایستاد تا قرائت تمام شود، آنگاه وارد می شد. اگر در مجلسی حضور داشت که در آن قرآن می خواندند، به هیچ روی در حال شنیدن قرآن، سخن نمی گفت و حتی اگرکسی با او سخن می گفت، اعتنا نمی کرد و پاسخ نمی داد. به دانشجویان خودپیوسته در بزرگ داشت قرآن سفارش می کرد و از آنان می خواست که دست کم روزی سی آیه، هر روز صبح، قرآن بخوانند.
هرگز غیبت نمی کرد. در طول سالیان دراز، چه در کلاس های عمومی ایشان و چه در کلاس راه نمایی رساله، حتی یک بار نشنیدم که پشت سر کسی بد گویی کند.
در ختم هر متوفّایی که منسوبی از او را می شناخت یا با خود او از پیش آشنا بود، شرکت می کرد.
جز به هنگام تنبلی دانشجو عصبانی نمی شد. دراین مورد هم هرگز مستقیم به دانشجوی تنبل پرخاش نمی کرد، بلکه به طور غیر مستقیم و کلی، آن هم با عباراتی که هرگز از حدود نزاکت خارج نمی شد، عصبانیت خودرا نشان نمی داد؛ مثلاً اگر دانشجویی بی تکلیف تعیین شده ای را انجام نداده بود، بی آن که به او خطاب کند می فرمود: دیگر کسی به ادبیات اهمیت نمی دهد! حق هم با آنها است.
ادبیات نان و آبی ندارد که آن را جدی بگیرند. عاشق می خواهد. عاشق هم یعنی دیوانه!
در وفای به عهد و احترام به وقت و احترام به مواعید خود یگانه بود.
نظم و راست گویی و وظیفه شناسی او محصول تقوای او و اعتماد عمیق و بدون ریای او به آخرت بود.
عشق همراه با معرفت او به تشیع و اهل بیت از اغلب آثار او هویداست.
هنگامی که نخست دوست دانشمند و دانش ورم، جناب آقای دکتر نصیری، و سپس دکتر علامه دکتر مهدی محقق دستور فرمودند که در سوگ استاد دکتر شهیدی سخنی بگویم و شعری بخوانم، شعری در 16 بیت که کوتاه ترین اندازه یک چکامه است، از دل داغ دارم جوشید، در وزن افسانه ی نیما، با یک رکن اضافه، یعنی «فاعلن فاعلن فاعلن فاعل نفع»؛ یعنی افسانه ی نیما هر مصراع سه و هر بیت شش فاعلن دارد و مسدس است و شعر من هر مصراع چهار و جمعاً هشت فاعلن.
وقتی استاد دکترمحقق آن را دیدند، فرمودند در یک وزن متداول تر هم چکامه ای در سوگ دکتر شهیدی بگویید. امر ایشان را امتثال کردم، که هر دو چکامه را از نظر خوانندگان می گذرانم:

مرگ استاد پایان او نیست، آغاز کار است
یعنی آغاز دیدار استاد با کردگار است

اوستاد بزرگ بزرگان شهیدی
آن که تاریخ و دانش بدو وام دار است

اوستاد بزرگ بزرگ اوستادان
دانش او به دین و عمل استوار است

کوه را چون توان برد بر دوش؟ آری
آنچه بردند بر دوش، کوه وقار است

دیدی آن گل در این فروردین رفت از دست
رفتن گل که گوید در نوبهار است؟!

او گذر کرد مثل نسیمی از این باغ
دست ما زو تهی همچو برگ چنار است

گر به سوگ اشک من ریخت، نز بهر او بود
کو نه محتاج این دیده ی اشک بار است

من ز کوتاهی دست خود مویه دارم
زین سبب دیده گریان و دل بی قرار است

دست کوته شد از آن که گر نیک سنجی
علم او برتر از قلّه ی کوهسار است

دست ما گر تهی، دل پر از اوست، آری
مهر او مانده در دل و زو یاد گاراست

گر چه آثار او چون بلند است و جاری
در دل ما روان است و چون آبشار است

زمزمه ی پند هایی که می داد، در دل
چون گذر کردن آب در جویبار است

ترجمه ی او ز گفتار مولا تو گویی
جوهر و استواری اش چون ذوالفقار است

«است» گفتم ردیف چکامه در این شعر
تا بگویم که او تا ابد پایدار است

این چکامه به وزن «فسانه» ز نیماست
شعراو عاشق و شعرمن سو گوار است

فاعلن فاعلن فاعلن فاعل فع
شعر نیما مسدّس، ز من هشت و چار است

$در سوگ استاد بزرگوارم، دکتر سید جعفر شهیدی

گرچه آغاز بهار و شاهد گل در بر است
لیک با سوگ شهیدی، چون خزانی دیگر است

می درد گر گل گریبان در چمن، از شور نیست
همگرایی با دل پر سوگ این غم پرور است

گیسوان بید هم افشان اگر بینی به باغ
زیر آن گیسوی افشان دید گان او تر است

گر بهاران هم به سوگ خویش بنشیند، رواست
کآنچه زو امروز می بینی، به فردا دیگر است

ور در این جا بهر سوگ نو بهاران چند بیت
از چکامه ی دیگر خود وام گیرم، در خور است

چند سال پیش مدح حضرت شیخ مفید
گفته ام در دفتری، وین بیت ها زان دفتر است

گفته ام این نوبهاران گر چه بس زیبا بود
ای دریغا آخر و انجام بی بام و در است

هر گل اردیبهشتی پژمرد فردا به دی
هر مه آذار را در پی، خزان آذر است

این چنار راست قامت را که بینی در بهار
دی، چنان خم گردد از توفان که گویی چنبر است

آبشار از سورت سرما به جا ماند خموش
واژگون است که قندیل یخ از پا تا سر است

نی دگر روی زمین پوشیده از یاس بنفش
نی ز نیلوفر اثر، نز پونه و نی گلپر است

فرّخا آن بوستانی کاندر آن باد خزان
ره نبندد بر گلی گر یاس یا سوسنبر است

پرسی از زان باغ جاوید و بهار بی خزان؟
باغ علم است و بهار درس و مشق و دفتر است

آن چنان کاندر جهان باغی نتوان یافت سبز
کان نه محصول تلاش و کوشش برزیگر است

باغ و راغ علم و دانش نیز چون بینی درست
سبز وآباد از تلاش سبز هر دان شور است

تیغ جوهر گیرد از سر پنجه ی جنگاوران
ورنه آهن پاره ای در دکّه ی آهنگر است

رخش با مهمیز رستم رخش رستم می شود
ورنه اکنون هم سمنگان پر زاسب و استر است

رخش دانش هم سواری فحل خواهد رستمی
این هیون سرکش بود، هر چند نیکو گوهر است

مرد تقوا می تواند شد بر این توسن سوار
علم بی تقوا بی سترون، علم بی آن ابتر است

رستم این هر دو میدان گر همی جویی ز من
گویمت نام کسی را کو یلی گندآور است

آن یل چابک سوار عرصه ی علم و عمل
اوستاد ما شهیدی، نام نیکش جعفر است

گشت توسیم این چکامه تا بگویم نام او
در دلم همواره باقی تا به روز محشراست

وام دار جهد او تاریخ و دانش هر دوان
در یکی مرد مورخ، در دگر دانش ور است

آن فقیه مجتهد وان سید والامقام
نازنینی پاک دل از دوده ی پیغمبر است

چارسوق معرفت را او یگانه صیرفی
آسمان منزلت را او فرازین اختر است

در سخن سنجی چه در تازی، چه اندر پارسی
او بود میزان و رایش دید گاه برتر است

در صفا از کودکان خود شیرین جوش تر
در زلالی صاف تر از آب حوض کوثر است

گرچه بیتی چند گفتم از چکامه ی خود، ولی
این چکامه دیگر است و آن چکامه دیگر است

تا زبان پاک ما با شعر عالم گیر شد
تا زبان فارسی شیرین چو تنگ شکر است

سعی او مشکور در گستردن دانش به دهر
وز منش این هدیه شاگردانه وز شعر تر است

 

پی‌نوشت‌ها:
 

1 ــ استاد شهیدی در مصاحبه ای که در فصلنامه ی ششم نهج البلاغه، ویژه ی شریف رضی انجام دادند، از دکتر موسوی گرمارودی به عنوان پیشنهاد دهنده ی ترجمه نام برده اند.
 

 

منبع:نشریه النهج شماره 23-24
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر