ماهان شبکه ایرانیان

بررسی داستان های کهن/ خاله ‌سوسکه

امروزه دل‌بستگی‌ها و سرگرمی‌های کمی را می‌توان یافت که در میان دو نسل متفاوت، یکسان باشند

امروزه دل‌بستگی‌ها و سرگرمی‌های کمی را می‌توان یافت که در میان دو نسل متفاوت، یکسان باشند. گذشت سال‌ها، تغییراتی اساسی را در میان نسل‌ها ایجاد کرده است، تا جایی‌که نه‌تنها به پدر و مادر خود، بلکه به هم‌نسل‌های خود هم، شباهت نداریم. ولی اگر به هزاران سال قبل برگردیم، موضوع کودکی و داستان‌های آن‌ دوره‌ که مادربزرگ‌ها هربار با عشق و علاقه‌ی بیشتر برای کودکان می‌خواندند، ریشه‌ی همه‌ی نسل‌ها را در یک نقطه به یکدیگر گره زده است. یکی از معروف‌ترین و زیباترین این داستان‌ها، داستان خاله‌سوسکه است. با بنیتا همراه باشید.

داستان خاله‌سوسکه، افسانه‌ای ایرانی است که اگرچه تاریخ پیدایش آن مشخص نیست، ولی نسل به نسل در میان ایرانیان منتقل شده است. این داستان را با روایت‌های گوناگونی بیان کرده‌اند، اما روایتی که اکنون شناخته‌شده‌تر است، مربوط به دوره‌ی قاجار است.

داستان، پیرامون زندگی خاله‌سوسکه است که از همه‌ی دنیا فقط یک پدر داشت. پدر خاله‌سوسکه که به دوران پیری رسیده بود، از دخترش خواست که فکری به حال خود بکند و برای آینده‌اش تصمیمی بگیرد. او از دخترش خواست تا به همدان برود و با عمو رمضان که شخص پولداری بود، ازدواج کند.

خاله‌سوسکه هم که دوست داشت زودتر ازدواج کند، پیشنهاد پدرش را پذیرفت. او از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید، از پوست سیر روبندی زد، از پوست بادمجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد و سپس به راه افتاد.

 

خاله سوسکه

خاله‌سوسکه رفت و رفت تا به دکان بقالی رسید. بقال تا خاله‌سوسکه را دید، تعجب کرد و از او درباره‌ی سفرش سؤال کرد. خاله‌سوسکه هم به بقال گفت که برای ازدواج با رمضان، به همدان می‌روم. ولی بقال که به خاله‌سوسکه علاقه داشت، از خاله‌سوسکه درخواست کرد تا به‌جای رمضان با او ازدواج کند. خاله‌سوسکه از بقال پرسید که اگر با او ازدواج کند و بعد دعوایشان شود، او را با چه چیزی می‌زند؟ بقال به او گفت که او را با سنگ ترازو می‌زند. بنابراین، خاله‌سوسکه به بقال جواب رد داد. خاله‌سوسکه به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا به دکان قصابی رسید.

قصاب هم تا خاله‌سوسکه را دید، از او درباره‌ی سفرش سؤال کرد. خاله‌سوسکه هم به قصاب گفت که برای ازدواج به همدان سفر می‌کند. ولی از آن‌جایی که قصاب هم به خاله‌سوسکه علاقه داشت، از خاله‌سوسکه خواستگاری کرد. خاله‌سوسکه از قصاب پرسید که اگر با او ازدواج کند و بعد دعوایشان شود، او را با چه چیزی می‌زند. قصاب به او گفت که او را با ساتور می‌زند. بنابراین خاله‌سوسکه به قصاب هم جواب رد داد و به راهش ادامه داد. خاله‌سوسکه رفت و رفت تا به دکان علافی رسید (علافی، شغلی در زمان‌های قدیم بود که در قبال دریافت گندم به مردم آرد تحویل می‌داد).

علاف هم از خاله‌سوسکه درخواست کرد تا به‌جای رمضان با او ازدواج کند. خاله‌سوسکه از علاف پرسید که اگر با او ازدواج کند و بعد دعوایشان شود، او را با چه چیزی می‌زند. علاف به او گفت که او را با چوب قپان می‌زند. بنابراین، خاله‌سوسکه به علاف هم جواب رد داد و به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا به موشی رسید.

موش هم از او درخواست کرد تا به‌جای رمضان، با او ازدواج کند. خاله‌سوسکه از موش پرسید که اگر با او ازدواج کند و بعد دعوایشان شود، او را با چه چیزی می‌زند و موش به او گفت که دمش را به سرمه می‌زند و به چشم خاله‌سوسکه می‌زند. خاله‌سوسکه هم قبول کرد و درنهایت با موش ازدواج کرد.

 

داستان خاله سوسکه

چند روزی از ازدواج خاله‌سوسکه و موش گذشت. موش به سر کار خود برگشت و خاله‌سوسکه به خانه‌داری مشغول شد. یک روز پیراهن و زیرشلواری موش را به سمت رودخانه برد تا بشورد ولی سر‌خورد و درون آب افتاد. سپس به‌زحمت خودش را به علفی رساند و به علف چسبید. در این هنگام یکی از سوارهای شاه پیدا شد. خاله‌سوسکه از سوار شاه خواست تا این خبر را به موش برساند که همسرش در حال غرق شدن است. بنابراین خبر به موش رسید و او خودش را به خاله‌سوسکه رساند و او را نجات داد و به خانه برد.

صبح که خاله‌سوسکه از خواب بیدار شد، استخوان‌درد و و سرما‌خوردگی سختی گرفته بود. موش که خیلی ترسیده بود، به دنبال حکیم رفت و حکیم را به منزلش آورد. حکیم، خاله‌سوسکه را معاینه کرد و به موش گفت که برایش آش بپزد.

موش همه‌چیز را فراهم کرد و یک دیگ آش گذاشت و زیرش را با آتش روشن کرد.‌ آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را درونش ریخت، بعد هم شلغم‌ها را پوست کند و درون دیگ ریخت. اما همین‌که آمد آش را به هم بزند، درون دیگ افتاد.

چند ساعت گذشت و خاله‌سوسکه هم که دلواپس شده بود، شوهرش را صدا زد ولی جوابی نشنید. پس به هزار زحمت چادرش را دور کمرش پیچید و به آشپزخانه رفت ولی شوهرش را ندید. خاله‌سوسکه سر دیگ رفت تا آش را هم بزند ولی دید که شوهرش درون دیگ افتاده و مرده است.

از آن روز به بعد، خاله‌سوسکه شب و روز خود را با گریه و زاری سپری می‌کرد و بعد از آن هم به همه‌ی خواستگارهایش جواب رد داد و برای همیشه سیاه‌پوش شد.

این داستان را می‌توان در کنار داستان کدو قلقله‌زن و داستان شنگول‌ومنگول، از پرطرفدارترین داستان‌ها در میان کودکان به شمار آورد. در سال 1381 این داستان در کشور ژاپن منتشر شد. همچنین قصه‌گوی کانادایی، نسخه‌ی دیگری از این داستان را پدید آورده است.

 

قصه خاله سوسکه

از روی این داستان تاکنون فیلم مستند، تئاتر و نمایش‌های عروسکی زیادی ساخته شده است که از معروف‌ترین آن‌ها می‌توان به فیلم مستند خاله‌سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی و شهر قصه‌ی بیژن مفید اشاره کرد.

داستان خاله‌سوسکه یک داستان بسیار پرمعناست. خاله‌سوسکه دختری است که در جامعه‌ای سنتی زندگی می‌کند، جامعه‌ای که مردسالار است. و این پدر است که تصمیم می‌گیرد، دخترش را به شوهری که از او بسیار بزرگ‌تر و غنی‌تر است، بدهد. در مسیر سفر خاله‌سوسکه هم، مردان زیادی از سفر او پرس‌وجو می‌کنند و اعتراف می‌کنند که در‌ صورت پیش آمدن مشکل در زندگی، او را کتک خواهند زد. اما خاله‌سوسکه دست روی دست نمی‌گذارد و خودش برای آینده‌اش تصمیم می‌گیرد و همسری را که دوست داشته‌باشد و با لطافت رفتار کند را برای شروع زندگی انتخاب می‌کند.

می‌توانید نگاهی هم به »ریشه ضرب‌المثل های ایرانی؛ هرکه بامش بیش، برفش بیشتر» بیندازید.


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان