ماهان شبکه ایرانیان

مقاله‌ای از ادوارد سعید

نقشه ادبیاتِ تبعید

ادوارد سعید نویسنده فلسطینی‌ـ آمریکایی کتابی دارد به انگلیسی به نام «تأملاتی در تبعید» ,١ نیم بیشتر این کتاب را مترجمی به‌نام ثائر دیب تحت‌عنوان «تأملات حول‌المنفی و مقالات اخری ــ الجزءالاول» به عربی ترجمه کرده که در سال ٢٠٠٤ توسط ناشر معروف لبنان «دار‌الآداب» منتشر شده است.

اشاره مترجم: ادوارد سعید نویسنده فلسطینی‌ـ آمریکایی کتابی دارد به انگلیسی به نام «تأملاتی در تبعید»,١ نیم بیشتر این کتاب را مترجمی به‌نام ثائر دیب تحت‌عنوان «تأملات حول‌المنفی و مقالات اخری ‌ــ ‌الجزءالاول» به عربی ترجمه کرده که در سال ٢٠٠٤ توسط ناشر معروف لبنان «دار‌الآداب» منتشر شده است. آنچه می‌خوانید ترجمه قسمتی از مقاله اصلی کتاب از زبان عربی است با مقابله با متن اصلی.
 
 
نقشه ادبیاتِ تبعید

تبعید به‌طرز شگرفی آدمی را وا می‌دارد درباره‌اش فکر کند؛ و چه فکر هولناکی. شکاف تحمیل‌شده‌ای است میان آدمی و مکان اصلی او، میان ذات و موطن حقیقی‌اش، که هیچ‌گاه التیام نمی‌پذیرد. بر اندوهی که تبعید ضرورتا پدید می‌آورد نمی‌توان چیره شد.
 
اگر این درست باشد که ادبیات و تاریخ پر از حوادث دلیرانه، رومانتیک، بزرگ و پیروزمندانه‌ای هستند که زندگی در تبعید پدیدشان آورده، ولی این رخدادها همه کوشش‌هایی هستند که هدفشان چیرگی بر درد فلج‌کننده غربت است. عواقب غربت را زیانی تعیین می‌کند که آدمی برای همیشه و تا ابد پشت سر بر جای می‌گذارد. ولی اگر تبعید واقعی حالتی از نقصانی لاعلاج باشد، پس چگونه به این آسانی به انگیزه‌ای نیرومند، بل سودمند در فرهنگ مدرن تبدیل شده است؟ عادت کرده‌ایم که به دوران جدید به‌ صورت دورانی یتیم، و از نظر روحی غریب نگاه کنیم؛ عصر نگرانی و از خود بیگانگی.
 
نیچه به ما آموخته است که با سنت احساس راحتی نداشته باشیم؛ و فروید، که الفت خانوادگی را آن تصویر لطیفی بدانیم که خشم را می‌پوشانَد. فرهنگ مدرن غربی بخش بزرگش محصول تبعیدی‌ها، مهاجران و پناهندگان است. اندیشه آکادمیک، نظری، و زیباشناسانه در ایالات‌متحده آمریکا هیچ‌گاه به این حد نمی‌رسید اگر کسانی نبودند که از فاشیسم، کمونیسم و نظام‌های سرکوبگر دیگری فرار کنند که پایه‌شان بر سرکوب دگراندیشان و تاراندنشان بنا شده است.
 
منتقد آمریکایی جورج شتاینر حتی نظر نافذی مطرح کرد و آن اینکه در میان ژانرهای ادبی قرن بیستم ادبیات «فرامنطقه‌ای شده» ژانر خاصی را نشان می دهد. ادبیاتی است که آن را تبعیدی‌ها و درباره تبعیدی‌ها نوشته‌اند و نمادی از عصر پناهندگان است. سخن شتاینر چنین است: «به نظر درست می‌آید که تولیدکنندگان هنر در تمدنی شبه بربری، که بسیاری را بی‌وطن کرده است، ناگزیر باید خودشان شاعرانی فراری و آوارگانی در مرزهای زبان باشند.
 
نامتعارف، کناره‌گیر، با احساسی از غم غربت و عمدا نابهنگام...» در دوره‌های دیگر تبعیدی‌ها دیدگاه‌های میان فرهنگی و میان قومیتی داشتند، از همان نومیدی‌ها و بینوایی‌ها رنج بردند و همان وظایف نقدی و روشنگرانه را انجام دادند، که به‌شکلی درخشان، مثلا، در پژوهش کلاسیک ا. هـ. کار «تبعیدی‌های رومانتیک»٢ آمده است؛ اثری که در آن نویسنده به بررسی روشنفکرانی پرداخته است که در روسیه قرن نوزدهم گرد هرتسن جمع شده بودند. ولی فرق میان تبعیدی‌های سابق و تبعیدی‌های زمان ما فرق در مقیاس است، زیرا عصر ما ـ با جنگ مدرن و امپریالیسمش، و آزمندی شبه‌لاهوتی فرمانروایانش ـ حقیقتا عصر پناهنده، مطرود و مهاجرت گروهی است.

در برابر این پیشینه گسترده، و غیرشخصی، نمی‌توان تبعید را در خدمت تصورات انسانی دانست. در مقیاس قرن بیست، تبعید را نه از زاویه زیبایی‌شناسانه و نه از زاویه انسانی نمی‌توان توضیح داد. آنچه ادبیاتِ تبعید را بیش از همه تجسد می‌بخشد اضطراب و ورطه‌ای است که بخش بزرگ مردم کمتر آن را به‌طور مستقیم احساس می‌کنند.
 
ولی این اندیشه که تبعید است که این ادبیات را به‌مثابه ادبیاتی بسیار انسانی شکل می‌دهد، اندیشه‌ای پیش‌پاافتاده است که عواقب آن در تکه‌تکه‌کردن تبعیدی‌ها و زیان‌های تبعید بر آنان را نمی‌بیند، و هر تلاشی را که هدفش فهم تبعید به‌عنوان «بهتر بودنش برای ما» است خفه می‌سازد. آیا درست نیست که طرز تلقی ادبیات از تبعید، آنچه را که در حقیقت خود هولناک و فجیع است می‌پوشاند: و تبعید امری دنیوی است، به‌شکلی که نمی‌توان از آن برائت جست، و به‌صورتی طاقت‌فرسا تاریخی است؛ و کاری است که افراد بشر در حق افراد دیگر کرده است؛ و چون مرگ است ولی منهای رحمت پایانی آن، و میلیون‌ها تن از افراد بشر را از چشمه سنت، خانواده و جغرافیای خود برکنده است؟

اینکه شاعری را در تبعید ببینی ــ برخلاف خواندن شعرش در تبعید ــ معنایش این است که به‌شکلی غریب تناقضات تبعید را مجسم کنی و به شدتی یگانه فاعل ببینی. سال‌ها پیش مدتی را با فایز احمد فایز، بزرگترین شاعران معاصر اردو گذراندم. رژیم نظامی ضیاء‌الحق او را از میهن خود پاکستان تبعید کرده بود. او در بیروت که نزاع‌ها آن را پاره‌پاره کرده بودند نوعی استقبال دید.
 
طبیعی بود که نزدیک‌ترین دوستانش از میان فلسطینی‌ها باشند. ولی من احساس کردم، به‌رغم الفت روحی میان او و آنها، چیزی وجود داشت که مانع هماهنگی کامل می شد، نه زبان، و نه سنت‌های شعری، و نه تاریخ زندگی. تنها یک بار، وقتی اقبال احمد یکی از دوستان پاکستانی‌اش و مثل او تبعیدی، به بیروت آمد، بر چهره فایز نشانه‌های سرور نمودار شد.
 
شبی ما سه نفر در یک رستوران تاریک بیروتی تا پاسی از شب نشستیم، و فایز شعرهایش را می‌خواند. مدتی بعد، او و اقبال از ترجمه اشعارش برای من بازماندند، ولی این دیگر به مرور زمان اهمیتش را از دست داد. چون آنچه می‌دیدم نیازی به ترجمه نداشت: نوعی خواندن بود که نشان از بازگشت به میهن می‌داد و از خلال چالش و خُسران نمود می‌یافت. انگار می‌گفتند: «ضیاء‌الحق ما اینجائیم.» طبعا ضیاء‌الحق بود که عملا در وطن بود و صدای شادمانه آنها را نمی‌شنید. راشد حسین روشنفکری فلسطینی بود.
 
بیالیک٣، یکی از بزرگترین شاعران مدرن عبری را به عربی ترجمه کرد. فصاحت او در مرحله پس از ١٩٤٨ او را رهبر بلامنازع خطابه و میهن‌دوستی کرد. نخست در روزنامه‌های ارگان زبان عبری در تل‌اویو کار می‌کرد و توانست میان نویسندگان عرب و یهود گفتگویی برقرار کند، هر چند خود او ناصریست و معتقد به قومیت عرب بود. به مرور زمان راشد حسین دیگر نتوانست در برابر فشارها تاب بیاورد، و به نیویورک رفت.
 
آنجا با زنی یهودی ازدواج کرد و در دفتر سازمان آزادی‌بخش فلسطین در نیویورک مشغول کار شد. ولی از برانگیختن رؤسای خود با اندیشه‌های نامعهود و بلاغت اتوپیایی خود دست بر نداشت. در سال ١٩٧٢ به جهان عرب بازگشت ولی چند ماهی بیشتر نماند و پس از آن به ایالات‌متحد آمریکا بازگشت. چون در سوریه و لبنان احساس زیادی‌بودن، و در قاهره احساس بدبختی می‌کرد. نیویورک بار دیگر او را جا داد و او آنجا دوره‌هایی بی‌پایان از بطالت داشت. زندگی خرابی را می‌گذراند، با وجود این یکی از کریم‌ترین و مهمان‌نوازترین کسان بود.
 
شبی آتش سیگاری که می‌کشید از رختخوابش به کتابخانه کوچکی سرایت کرد که بیشترشان نوارهایی بود با صدای شاعرانی که اشعار خود را می‌خواندند. راشد با دود نوارها خفه شد. جسدش را به وطنش باز گرداندند و آنجا در «مُصمُص»، روستای کوچکی در اسرائیل که خانواده‌اش هنوز آنجا زندگی می‌کردند به خاک سپرده شد. اینها و بسیاری از شاعران و نویسندگان تبعیدی دیگر کرامتی بر شرطی می‌افزایند که با نفی کرامت و انکار کرامت یک ملت آغاز شده است.
 
روشن است که وجود اینان برای این است که تو به تبعید به‌مثابه نوعی یک کیفر سیاسی معاصر نگاه کنی و ناگزیر باشی نقشه‌هایی از حوزه‌هایی را بکشی که از آنچه ادبیات تبعید خود کشیده است فراتر برود. بر توست که جویس و ناباکوف را کنار بگذاری و در عوض درباره کسان بیشماری فکر کنی که سازمان ملل متحد کمیته‌هایی برای آنها پایه گذاشته است. بر توست که درباره کشاورزان پناهنده‌ای بیندیشی که هیچ امیدی برای بازگشت به وطنشان ندارند، و جز برگه‌ای برای معیشت و شماره‌ای که کمیته‌ای به آنها داده چیز دیگری ندارند.
 
پاریس پایتختی است مشهور از قِبَل تبعیدیان کوسموپولیتنی خویش، ولی شهری نیز بوده که مردان و زنان گمنام بسیاری سال‌هایی از تنهایی نومیدانه خود را در آن گذرانده‌اند: ویتنامی‌ها، الجزائری‌ها، کامبوجی‌ها، لبنانی‌ها، سنگالی‌ها، و پروئی‌ها.
 
بر توست که به قاهره، بیروت، ماداگاسکار، بانکوک، و مکزیکوسیتی نیز فکر کنی. هرچه فاصله‌ات از جهان آتلانتیکی زیاد شود، آن سرزمین‌های ترسناک بی آب و علف هم زیادتر خواهند شد؛ تعداد جمعیت نومیدکننده، و بینوایی مضاعفی که آدمیان «بدون اوراق شناسایی» در آن دست‌وپا می‌زنند، از آن کسانی که به طرفه‌العینی گم‌و‌گور شده‌اند، بی‌آنکه تاریخی از آنها در دست باشد.
 
برای اینکه وضعیت مسلمانان تبعیدشده از هند، یا هاییتی‌ها در آمریکا، یا بیکین‌ها در اقیانوسیه، یا فلسطینی‌ها در سراسر جهان عرب را نشان دهیم ناگزیر باید پناهگاه متواضعی را که خود فراهم کرده‌اند ترک کنی و به‌جای آن از تجریدهای گسترده سیاست یاری بخواهی: مذاکرات، جنگ‌های آزادی‌بخش ملی و مللی که خارج از میهن خود رانده شده‌اند و به زمین‌های بسته‌ای منتقل گشته‌اند یاری بخواهند: این تجربه‌ها چه حاصلی دارند؟ آیا روشن نیست که هیچ راهی برای اصلاح یا تغییر آنها وجود ندارد؟ به ناسیونالیسم می‌رسیم که همراهی صمیمانه‌ای با تبعید دارد. زیرا ناسیونالیسم تأکیدی بر وابستگی به یک جا، ملت و میراث است.
 
ناسیونالیسم بر میهنی دلالت می‌کند که جماعتی زبانی خلق کرده و در آن فرهنگ و عادات را قسمت کرده است. و با این کار تبعید را دفع می‌کند و برای ممانعت از خرابی ناشی از آن می‌جنگد. در واقع سازوکار میان تبعید و ناسیونالیسم به دیالکتیک خدایگان و برده نزد هگل شبیه است، که در آن هر یک از این اضداد شرایط خود را بر دیگری تحمیل و از شکل‌گیری او جلوگیری می‌کند.
 
همه این قومیت‌ها در مراحل نخست نقطه عزیمت خود را از حالت غریب‌بودن آغاز کرده‌اند. جنگ‌هایی که در آمریکا برای نیل به استقلال، یا برای یگانه‌کردن آلمان و ایتالیا، یا برای آزادی الجزایر درگرفتند، مبارزه گروه‌های قومی‌ای بود که از آنچه روش مناسب آنها در زندگی شمرده می‌شد، فاصله گرفته یا تبعید شده بودند.
 
قومیت پیروز یا تحقق‌یافته، به‌شکلی بازگشتی و آینده‌نگرانه در یک آن، تاریخ گردآوری شده به‌شیوه‌ای التقاطی در نوعی روایت را توجیه می‌کند: به این ترتیب همه قومیت‌ها پدران موسس، و نشانه‌های تاریخی و جغرافیایی، و متون اساسی شبه دینی، و دشمنان و قهرمانان رسمی خود را دارند. این روح جمعی، به‌گفته پیر بوردیو، جامعه‌شناس فرانسوی، آن را تشکیل می‌دهد که آمیزه‌ای به هم بافته‌ از تجربه‌هایی است که عادت به اقامت یا محل سکونت از آن بر می‌آید. به مرور زمان قومیت‌هایی که پیروز شده‌اند، حقیقت را به خود منحصر می‌کنند و تحریف و حقارت را به بیگانگان نسبت می‌دهند (چنان‌که در حرافی سرمایه‌داری در برابر کمونیسم یا اروپایی در برابر آسیائی می‌بینیم.)

منطقه ناوابسته و پر از خطر درست پشت حدفاصل میان «آنها» و «بیگانه‌ها» قرار دارد؛ منطقه‌ای که در زمان‌های اولیه افراد به آنجا رانده می‌شدند، و در زمان‌های نو مسکن تجمعات قابل‌توجهی از انسان‌ها، از پناهنده و مهاجر است.
 
تبعیدی‌ها هر دستاوردی داشته باشند، اما همیشه هیئت غریب خود را که ناشی از احساس اختلاف با دیگران است حفظ می کنند، و این شکلی از یتیم‌بودن است (حتی اگر به‌شکلی در آیند که این اختلاف را در خدمت خود به‌کار گیرند). ما عادت کرده‌ایم که به عصر نو به‌عنوان عصری یتیم نگاه کنیم که از غربت به طور کلی رنج می‌برد.
 
عصر اضطراب، و عصر توده‌هایی که با تنهایی دست‌وپنجه نرم می کنند، عصر تعلق بیمارگونه به کالاها و عصر وجود پاره‌پاره‌شده؛ جهان٤ ١٩٨٤. بعد از نیچه سنت‌ها دیگر کسی را خرسند نمی‌کرد و فروید نشان داد که هر پسری می‌تواند قاتل پدرش و هر دختری «الکترا» باشد. این بیگانگی و ناوابستگی ابعادی جهانی یافت، به‌شکلی که تبعید حقیقی را تحت‌الشعاع قرار داد.
 
هر که وطن نداشت عملا عادت یافت که به هر چیز نو با نظر نفرت نگاه کند و آن را شکلی از ظاهرسازی بداند. تبعیدی با عزم به همه نشانه‌های اختلاف خود با دیگران چسبید، و آن را سلاحی برای خود تلقی کرد، و به‌رغم همه چیز خود را از دیگران کنار کشید. معمولا این موضع به‌شکلی از اشکال به انعطاف‌ناپذیری و عناد تبدیل می‌شود که عقب‌نشینی از آن دشوار است.

عناد، افراط و مبالغه در کلام، و اصراری که نرمش نمی‌پذیرد، همه، نشانه‌ها و شیوه‌های زندگی در تبعید است. شیوه‌ای است که تبعیدی آن را در پیش می‌گیرد تا دیدگاه خود را به جهان بقبولاند، هرچند این از سوی دیگر کار را پیچیده‌تر و قبول این دیدگاه را ناممکن سازد، زیرا فرد تبعیدی، در قرارش با خود، آمادگی قبول دیدگاه خود را ندارد. آرامش و صفا تقریبا در آخر لیست کارهایی قرار می‌گیرند که تبعیدی‌ها باید انجام دهند.
 
اگر از هنرمندان باشند، حتی در حساس‌ترین و گشوده‌ترین لحظات خود معمولا به مهربانی نیاز دارند، و این صفت حتی در بخش بزرگ آفرینش‌های آنان دیده می‌شود. دیدگاه دانته در «کمدی الهی»، بی‌تردید از لحاظ تأثیر و جزئیات آن دیدگاهی با عظمت است، ولی حالت‌های غبطه آرام در بهشت دانته جابه‌جا از آن احساس انتقام، و سنگدلی که در «دوزخ»اش دیده می‌شود خالی نیست. جز دانته تبعیدشده از فلورانس، چه کسی می‌توانست ابدیت را صحنه تصفیه‌حساب‌های قدیم خود سازد؟

نمونه شگفت دیگری نیز هست (هرچند در چارچوب سکولارتری از چارچوب دانته) و آن جیمز جویس است، که تبعید از ایرلند را به‌عنوان وسیله‌ای برای تقویت موهبت هنری خود انتخاب کرد. ریچارد اِلمان٥ می‌گوید که جویس، به‌شکلی شگفت در فعالیت خود، کوشید در جنگ با ایرلند وارد شود، تا در گرماگرم آن آثاری بنویسد برخلاف ذوق مألوف. المان می‌گوید: «هر وقت خطر بهبودی رابطه جویس با موطن اصلی‌اش به چشم می‌خورد، او در جستجوی رویدادی بر می‌آمد که انعطاف‌ناپذیری خود را تقویت کند، و درستی تصمیم داوطلبانه خود را به زندگی در دوردست نشان دهد.»
 
سرانجام اینکه بیشتر آثار جویس درباره موضوعی هستند که یک بار او آن را «تنها و بدون دوست» توصیف کرد؛ و این وضعی است که قهرمان او، «استفان ددالوس» آن را به اسلحه «سکوت، تبعید و هشیاری» تبدیل می‌کند. هرچند نادر است فردی را بیابیم که تبعید را به‌عنوان شیوه‌ای از زندگی اختیار کند، ولی جویس تبعید را خوب می‌شناخت، و آن را وسیله‌ای برای تحمل بیشتر دردهای خود می‌دانست، به‌ویژه که این تبعید به او اجازه داد بیشترین سرکشی خود را در قالب «ددالوس» بریزد؛ شخصیتی که از نظر پیچیدگی با شخصیت خود جویس برابری می‌کند، هرچند از نظر فعالیت از آن بسیار کمتر است.
 
جویس برخلاف کنُراد، با اعتمادبه‌نفس بیشتری بر جهان خود سلطه داشت، و از آن نظام‌ها و خطوط و اشکالی پدید آورد، که توانست جدایی جهان خود را با جهان طبیعت برطرف سازد؛ جدایی‌ای که کسی که تبعید قهرا بر او تحمیل‌شده هیچ‌گاه از اندیشیدن به آن باز نمی‌مانَد.

این ظاهرا وسیله پیچیده‌ای است که به‌خاطر آن جویس را برای کوتاهی‌اش در مورد تبعید، یا برای به کار گرفتن مصنوعی تبعید در به حرکت واداشتن قابلیت‌های هنری‌اش، سرزنش کنیم، گرچه کالریج هم همین کار را با استفاده از مواد مخدر می‌کرد... .

پی‌نوشت‌ها:
١. Edward Said, Reflections on Exile and Other Essays
(Cambridge, Mass., Harward University Press, ٢٠٠٠).
٢. ترجمه فارسی خشایار دیهیمی، با همین عنوان . ـ م.
٣ . حییم بیالیک (١٨٧٣ ـ١٩٣٤) شاعر اسرائیل . ـ م.
٤. رمان معروف جورج اورول که به فارسی نیز ترجمه شده است. ـ م.
٥. ریچارد المان نویسنده بیوگرافی جیمز جویس (١٩٥٩). ـ م.
 
ترجمه: محمد جواهرکلام
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان