ماهان شبکه ایرانیان

نکته دان عشق ...

پدر بزرگم، مرحوم آقای خاتون آبادی هنگامی که از دنیا می رفتند ، برادرم یک سال و نیم بیشتر نداشت. ایشان به مادرمان گفته بودند که از این پسر، خوب مراقبت کن

نکته دان عشق ...
پدر بزرگم، مرحوم آقای خاتون آبادی هنگامی که از دنیا می رفتند ، برادرم یک سال و نیم بیشتر نداشت. ایشان به مادرمان گفته بودند که از این پسر، خوب مراقبت کن . زیرا کسی خواهد شد که اسلام و دنیا به او افتخار خواهند کرد.
مادرم می گفتند هر وقت با خواهر و برادرت از خانه بیرون می رفتیم ، هیچ وقت ندیدم که برادرت حتی یک قدم جلوتر از خواهرش برود. چون خواهرم دو سال از او بزرگ تر بود . این رفتار را محمد از پدرمان یاد گرفته بود.
یک روز شنیدم که محمد به مادرمان گفت خواهش می کنم دعا کنید که خداوند، شهادت در راه خدا را نصیب من کند که از مرگ در بستر بیزارم . برادرم عاشق شهادت بود و عاشقانه ، شهادت را انتظار می کشید و پیوسته آماده شهادت بود.
برادرم در جلسات فامیلی، از تک تک اعضای فامیل در مورد وضعیتشان سئوال می کرد. در فروردین سال 60 به اصفهان آمد . به من گفت برنامه ای بگذارید که همه فامیل بیایند و من آنها را ببینم. غافل از این بودم که این آخرین باری است که برادرم را می بینم! در هر حال برنامه ای تنظیم و همه فامیل برای صبحانه دعوت کردیم . بعد که صحبت برادرم با آقایان تمام شد، نزد خانمها آمد و با تک تک احوالپرسی کرد و از اوضاع زندگیشان پرسید. وقتی جلسه تمام شد ، یکی از اعضای فامیل که دیر رسیده بود ، وسط کوچه دید که برادرم با ماشین می رود. محمد آقا به راننده گفته بود که ماشین را نگه دارد . محافظین گفته بودند که از نظر امینتی نمی توانیم ، چون حالا همه می دانندکه شما ساعتهاست اینجا هستید و خانه را نشان کرده اند. برادرم می گوید: این چه حرفی است که می زنید ؟ خویشاوند من به دیدنم آمده است.» و آنها را مجبور می کند ماشین را نگه دارند. سپس پیاده می شود و آن فرد را در آغوش می گیرد واحوالپرسی می کند و عذر می خواهد که باید برود، چون جلسه ای دارد که نباید به آن دیر برسد.
با این که محمد آقا از نظر سیاسی و اجتماعی خیلی مشغله داشت، ولی هیچ وقت از رسیدگی به خانواده و فامیل غافل نمی شد و هرگز مسئولیتهایش را در قبال آنها از یاد نمی برد.
در میان همه گرفتاریها بود که من برای دیدنش از اصفهان به تهران آمدم. به خانه که آمد لباسش را در نیاورد. گفتم اگر از قبل برنامه ای داری ، مزاحمت نمی شوم.
 
گفت : «نه ، خواهرجان ! امشب برنامه ام بازدید از اتاق علیرضاست . » او واجب می دانست که در مقاطع خاصی، از جمله ایام عید، با لباس رسمی ، در اتاق تک تک فرزندانش از آنها بازدید عید کند، درست مثل افرادی که از بیرون به منزل آنها می آمدند.
یک روز در تهران منزل برادرم مهمان بودم که دیدم مثل ماه رمضان ، قبل از اذان صبحانه خورده و بعد از نماز صبح از خانه بیرون رفت و تا نیمه شب، بیرون بود. بعد هم که به خانه برگشت، گفت، « حالا باید دید اوضاع در گوشه و کنار مملکت از چه قرار است. » و به افرادی که در نظر داشت، تلفن زد. من در این گونه موارد فقط نگاهش می کردم واز خود می پرسیدم ، «این همه تلاش بیرون از خانه کافی نیست که در خانه هم کار می کند؟» یک بار همین سئوال را از خودش پرسیدم . جواب داد، «خواهر جان ! الان وضعیت مملکت طوری است که حتی چهار ساعت خواب هم برای مسئولان زیاد است. » یکی از توصیه های مهمی که برادرم به ما می کرد و خیلی به درد مسئولان می خورد این بود که می گفت، « هر وقت کسی به شما مراجعه می کند نگویید من مسئولم، بلکه خود را جای او قرار بدهید و ببینید که اگر شما به جای او آن طرف میز ایستاده بودید و درخواستی داشتید، دلتان می خواست با شما چگونه رفتار کنند. این کار را که بکنید، حال و روز او را می فهمید و کارش را بهتر انجام می دهید.»
ماه رمضان بود و برادرم همراه با جمعی برای بازدید به اصفهان آمدند. خواهر بزرگم به خاطر این که آنها مسافر بودند ناهاری تهیه کرد و چون هوا هم گرم بود ، برایشان آب هندوانه گرفت . محمد آقا وقتی بوی غذا را شنید ، پرسید، «چرا غذا درست کرده اید ؟» خواهرم گفت، « چون شما مسافر هستید.» برادرم گفت، « مسافر بودن به معنای شکستن حرمت ماه رمضان نیست.» سپس خود و همراهانش کمی آب هندواه خوردند و خانه را ترک کردند.
قبل از انقلاب سفری به عراق رفتیم. هنگامی که به حرم حضرت علی (ع) رسیدیم، برادرم همان جا دم در ایوان ایستادو شروع کرد بی اختیار گریه کردن. همراهان تصور کردند آنجا ایستاده و اذن دخول می خواهد و خود را به ضریح می رساند. اما او برگشت. بعد به شوهرم گفته بود، « من زیارت کردم ، برویم.» او هرگز زیارت را در و دیوار و ضریح بوسیدن نمی دانست و آن را ارتباط روحی با ائمه می دانست.
امکان نداشت محمد آقا هیچ وقت بدون وضواز خانه خارج شود . او همیشه با وضو بود.
توصیه مهم برادرم به من و خواهرم بزرگترم که در منزل کلاسهای فرهنگی به راه می انداختیم و فعالیتهای اجتماعی داشتیم این بود که فعالیتهایتان را گسترده تر کنید و سعی داشته باشید نیروهای جوان را متشکل کنید. او نسبت به تشکل افراد و گروهها در امر مبارزه حساسیت و تأکید زیادی داشت.
برادرم با اینکه سالها بود که در تهران اقامت داشت، ولی هر وقت به اصفهان می آمد، نمازش را هم تمام و هم شکسته می خواند و می گفت در این زمینه احتیاط می کنم . هنگامی که تکبیره الاحرام میگفت ، رگهای گردنش متورم می شد، سپس چشمهایش را می بست و تمرکز عجیبی پیدا می کرد.
 
معلوم بود که همه اعضا و جوارحش را متوجه حضور در محضور حق تعالی می کند . تکیه کلامش این بود که در موقع نماز، باید قلب انسان پیشنماز باشد و بقیه جوارح و اعضای انسان به قلب او اقتدا کنند.
آقای اژه ای تعریف می کردند که در تابستان سال 56 بود که به اتفاق برادرم و خانواده اش به مشهد مشرف شده بودند. صبح یکی از روزها قرار بود با خانواده به پارک بروند. آن روزها هم چندان رسم نبود که روحانیون با زن و فرزند به پارک بروند. ایشان زودتر آماده می شود و در حیاط قدم می زند که زنگ در به صدا در می آید. در راکه باز می کند و می بیند شهید باهنر هستند و سراغ برادرم را می گیرند. برادرم هم آماده شده بود تا با خانواده از منزل بروند و بعد از چند لحظه دم در رسید. آقای باهنر بعد از سلام و احوالپرسی به او می گویند، « دور هم نشسته بودیم و در مورد مسائل نهضت صحبت می کردیم که گفتند شما هم در مشهد هستید. دوستان گفتند همین الان بروید و آقای بهشتی را هم بیاورید تا بحث در حضور او ادامه پیدا کند و حالا من آمده ام و عرض می کنم که عجله کنید ، چون دوستان منتظر شما هستند». برادرم تقویمش را در می آورد و با خونسردی به آقای باهنر می گوید، « فردا ساعت 10 صبح خوب است؟» آقای باهنر ناراحت می شود و می گوید، « یعنی چه که ساعت 10 فردا صبح؟ دوستان الان منتظر شما هستند. » برادرم می گوید، « آخر من با شما قرار قبلی نداشته ام. من در این ساعت به خانم و بچه ها قول داده ام که آنها را برای گردش به پارک ببرم.» آقای باهنر فوراً می گوید، « خوب آقای اژه ای هست و می برد.» برادرم می گوید،« خیر! من به بچه ها قول داده ام که خودم آنها را ببرم.» آقای باهنر معمولاً خیلی صبور و باحوصله بودند و من در طول سالهای آشنایی برادرم با ایشان ، هرگز ندیده بودم که عصبانی بشوند، ولی آن روز کمی عصبانی می شوند و می گویند، « من به شما می گویم دوستان نشسته اند و در مورد مسائل انقلاب حرف می زنند و شما را هم دعوت کرده اند ، آن وقت شما از گردش و پارک حرف می زنید؟» برادرم با نهایت خونسردی می گویند، « آقای باهنر! من که مشکل یا مسئله ای با کسی ندارم. دوستان هم نهایت لطف را داشته اند که مرا دعوت کرده اند. شما از قول من به آنها بفرمایید جلسه شان را ادامه بدهند ، فردا جلسه دیگری خواهیم داشت و من خدمتشان خواهم بود، » آقای باهنر هم با ناراحتی رفتند.
موقعی که برادرم به اصفهان می آمد، تک تک اعضای فامیل می دانستند که او انسان بسیار دقیق و منطقی است و به همین دلیل از تهران مشخص کرده است که چه روزی با چه کسی دیدار کند و از من می پرسیدند ، « ببینید برای ما در چه روز و چه ساعتی وقت گذاشته اند که همان موقع بیاییم.» من چنین نظم عجیبی را در هیچ کس، اعم از روحانی و غیر روحانی ندیده ام. در زندگی او، همه چیز و همه کس سرجای خودش بود و وقتی را که به خانواده و فامیل اختصاص داده بود، حتی به دوستانش هم نمی داد. اگر در ساعتی با کسی قرار داشت، به فردی که حضور داشت با نهایت ادب و صراحت می گفت که از فلان ساعت به بعد باید با فرد دیگری ملاقات کند و وقت او تمام است.
یکی از دوستان برادرم در سفری که به اصفهان آمدند، در جلسه ای درباره نقش شهید بهشتی در تدوین قانون اساسی کشور صحبت کردند و گفتند شاهدش هم تلاشهای او برای تدوین قانون اساسی است که اینک کشور بر اساس آن اداره می شود. هنگامی هم که امام در نجف بودند. نوار سخنرانی ها ، صحبتها ، نظرات و پیشنهادات شهید بهشتی ، به طور مخفیانه به امام می رسید و ایشان در فاصله بین نماز شب ونماز صبح گوش می کردند و می شود گفت که آقای بهشتی ، چشم گوش امام بودند.
یک شب من خانه برادرم بودم و سخنرانی بنی صدر را از تلویزیون پخش می شد که در آن علیه برادرم حرف می زد. من خیلی ناراحت شدم و گفتم ، « برادر من ! آخر شما چرا با این همه تهمتی که به شما زده می شود، ساکت نشسته اید و حرفی نمی زنید؟» برادرم جواب داد، «خواهر جان ! اینها دنبال بازار آشفته ای می گردند و الان زمان آن نیست که ما جوابشان را بدهیم . اگر من جوابشان را بدهم، دقیقاً همان کاری را کرده ام که آنها می خواهند. من باید کار خودم را بکنم. اینها می خواهند با این حرفها ، مرا از صحنه خارج و فکرم را با این شایعات مشغول کنند که نتوانم راه خود را ادامه بدهم.» آن وقت به صورت من نگاهی انداخت و وقتی دید خیلی ناراحت هستم، لبخندی زد و بامهربانی گفت، « خواهر جان! بنا نبود ناراحت بشوید. من چه باشم و چه نباشم، مردم قضاوت خواهند کرد . مهم این است که خداوند درباره ما چه قضاوتی می کند و گرنه قضاوت دیگران درباره انسان ، اهمیتی ندارد.»
منبع: شاهد یاران شماره 8
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان