اکونومیست 1843؛ مگی فرگوسن، هیچجای زندگی ربکا، غمانگیز به نظر نمیآمد. زنی بسیار جذاب که در شغلش هم موفق بود. زمانی که در آپارتمان دوبلکس راحتش در فولهام با او دیدار کردم، تازه سر کار جدیدی رفته بود که یک پله او را در نردبان شغل و درآمد بالاتر میبرد. چهار سال قبل که 31 ساله بود، رابطۀ طولانیمدتش که گمان میکرد به ازدواج میانجامد ناگهان خاتمه یافت.
او هنوز محتاط است، اما در عین حال میخواهد سر و سامان بگیرد و پیش از آنکه دیر شود بچهدار شود. میگوید: «خیلیها نمیتوانند بفهمند چرا تنهایم. شغل خوبی دارم، خانوادهای دوستداشتنی، و یک عالم دوستان نزدیک. ولی اکثرشان الآن متأهلاند و سرگرم بچههایشان. سعی میکنم برایشان خوشحال باشم، ولی اگر روز بدی داشته باشم کسی نیست که به او زنگ بزنم؛ کسی نیست که مهمترین آدم زندگیاش باشم. مثلاً وقتی فُرم پُر میکنم، شدیداً احساس تنهایی میکنم. نزدیکترین خویشاوند من کیست؟ پدرم».
ربکا به 70 میلیون نفر بریتانیایی دیگری پیوسته است که سعی میکنند از طریق اینترنت به عشق برسند. حساب و کتاب که میکند، تا الآن سر حداقل 100 قرار رفته است. هر بار تلاشش را میکند (به تعبیر استرالیاییهای frock up یعنی به سر و وضع خودش میرسد)، اما تاکنون سرانجامی نداشته است، و در مسیر برگشت به خانه احساس میکند «با این کار تنهاتر شده است». بیرغبتیاش به کل این قضیه ملموس است. با این حال، چون گزینۀ بهتری نیست، ادامه میدهد.
او صفحهاش را در وبسایت گاردینسولمیتز باز میکند (که نشان میدهد تا امروز 1305 نفر او را دیده و 356 نفر او را پسندیدهاند). میپرسم: «چه حسی دارد؟»
«حس اینکه کاربردی است، و غمانگیز. اعتراف میکنم که: تنهایم و میخواهم خانوادهای داشته باشم؛ و این اعتراف قدری مایۀ شرمندگی است».
پروفایلهای مردانی را نشانم میدهد که تازگی به وبسایت پیوستهاند؛ اکثرشان اسمهای شوخ و شنگ دارند: کوربیچاپ، سروان گِرِی، جف شکمو. نشانم میدهد که پروفایل خودش را چطور ساخته است: خودش را یک زن بیخیال جا زده است که کتاب زیاد خوانده و سفر زیاد رفته است. «اینکه مجبور باشی خودت را طور خاصی نشان بدهی، بیتردید قدری حس تنهایی به همراه میآورد. فاصلۀ بین تصویری که از خودم میسازم و واقعیت، بیشتر و بیشتر میشود. ولی اگر حقیقت را مینوشتم، اینکه تنهایم و نگرانم بیخانواده بمانم، همه را بیمیل میکرد».
«پس مردم فکر میکنند که تنهایی تقریباً یک بیماری مُسری است؟»
«بله. چیزی در همین حدود. اکثر افراد آن را بسیار غیرجذاب میدانند».
«آیا کسی در وبسایت گاردین بوده که در پروفایلش به تنهایی اعتراف کند؟»
«هرگز».
«مطمئنی؟»
ربکا واژۀ «تنها» را در نوار جستجویی تایپ میکند که با آن میتوانید دنبال شریکی با ویژگیهای خاص بگردید، مثلاً هندی حرف بزند یا هوادار تیم فوتبال اولداتونینز باشد.
وبسایت فوراً جواب میدهد: «هیچ یاری پیدا نشد».
بنا به گزارش «دفتر آمار ملی»، بریتانیا «پایتخت تنهایی اروپا» است. به نظر دِبورا موگاک، رماننویس، تنهایی «آخرین تابو» است: «ما دربارۀ هر چیز دیگر، حتی مرگ، حرف میزنیم، اما هیچکس دوست ندارد اعتراف کند که تنهاست»؛ و تنهایی، گرچه علامت فیزیکی ندارد، اما ابتلائی است که میتواند آزارندهتر از بیخانمانی، گرسنگی یا بیماری باشد».
مادر ترزا نوشته است: «بزرگترین رنجْ تنها بودن است، احساس دوست داشته نشدن، اینکه بیکس باشی». تنهایی همان جذام قرن بیستویکم است که قربانیان را ذرهذره میخورد و هرکه با آن مواجه شود از آن میگریزد.
در بریتانیا 7.7 میلیون نفر تنها زندگی میکنند. یک مادر مجرد سیوچند ساله به من گفت: «شکر خدا قیمت املاک در لندن سر به فلک میکشد. برایم نمیصرفد جایی را تنهایی بخرم، برای همین مجبورم خانهام را با کسی شریک شوم». آمار نسل انفجار جمعیت (افراد بین 45 تا 64 سال) که تنها زندگی میکنند، سال به سال افزایش مییابد. هفده میلیون بزرگسال در بریتانیا، پیوند خانوادگی ندارند.
بیش از یک میلیون نفر از سالخوردهترها، اکثر یا تمام اوقات احساس تنهایی میکنند، و اکثرشان حس میکنند که نمیتوانند پیش خانواده و دوستانشان به تنهاییشان اعتراف کنند. تنهایی یکی از دلایل اصلی تماس مردم با خیریۀ ساماریتنز است که خدمات مددکاری عاطفی ارائه میدهد، اما اعتراف به این مسئله برای اغلب تماسگیرندگان دشوار است.
نیک، یکی از داوطلبان قدیمی فعال در این خیریه، میگوید: «آدمهایی که با ما تماس میگیرند گاهی احساس میکنند تنهایی فینفسه دلیل کافیای برای تماسگرفتن نیست.
آنها احساس خجالت یا شرمندگی دارند، انگار که احساس تنهایی مسألۀ جدیای نیست». سهچهارم پزشکان عمومی میگویند که هر روز بین یک تا پنج فرد تنها را میبینند؛ فقط هم 13 درصد این پزشکان توان کافی برای کمک به آن افراد را دارند، در حالی که اثر مخرّب تنهایی بر سلامت معادل 15 نخ سیگار کشیدن در روز است. فقط 22 درصد از ما هرگز احساس تنهایی نکردهایم.
میخواستم دریابم که این جماعت تنهایان چه کسانیاند و از شالودۀ رنجشان سر در بیاورم؛ و میخواستم روانشناسی تنهایی را بفهمم: چه حسی دارد؟ آیا قابل درمان است؟ آیا نتیجۀ درآمدهای پایین (یا حتی بهواقع رفاه) است؟
در کوچهای حوالی خیابان پورتوبلو در لندن، یک در خاکستری رنگورو رفته به راهرویی باز میشود که پُر از مرسولههای تبلیغاتی است. سه ردیف پله بالاتر، در یک خانۀ نقلی تلمبار از کتاب، آدام فیلیپسِ روانشناس نشسته است که روزگاری بهخاطر هوش سرشار و کارهای اغلب شهرآشوبش، «مارتین آمیسِ1 روانکاوی بریتانیا» نامیده میشد. او همانجا کتابهای پرفروشش را مینویسد و بیمارانش را درمان میکند.
به گفتۀ او، اکثر بیمارانش قدری از تنهایی رنج میبرند و جستجوی دیوانهوار رمانس هم میتواند مشکلشان را وخیمتر کند. میگوید: «در فرهنگی که اکثر افراد احساس تنهایی میکنند، لابد تصویری ایدهآل از رابطهها ساخته میشود. لابد انتظاری که افراد از دیگری پیدا میکنند، بیش از توان آنهاست.
ناچار برای جبران آن، رؤیایی از صمیمیت خلسهآور و باورناپذیر ساخته میشود؛ و از بسیاری چیزها (مثل سکس) میتوان برای تسکین این درد استفاده کرد. بهنظرم در فرهنگ ما، تنهایی تا حد زیادی وجهۀ سکسی پیدا میکند. بهنظرم، هرزهنگاری به یک معنا همین است: نومیدی از رابطه، نومیدی از بدهبستان واقعی؛ و تنهایی اساساً حول باور فرد به قدرت بدهبستان میچرخد: آیا میتوانیم چیزی به یکدیگر بدهیم که واقعاً اثری داشته باشد؟ آیا میتوانیم برای همدیگر کاری کنیم که احساس بهتری پیدا کنیم؟»
فیلیپس معتقد نیست که آدمها تنها به دنیا میآیند یا بهاصطلاح «ژن» تنهایی وجود دارد، اما تقریباً مطمئن است که تنهایی در اغلب موارد با فرزندپروری نامناسب و روابط ناکارای آغازین ربط دارد. او میگوید: «به نظرم بسیار محتمل است افرادی که در بزرگسالی تنهایند، در کودکی هم تنها بوده باشند».
حرفهای او وقتی یادم آمد که ساماریتنز مرا به جیمز متصل کرد: یک کارآفرین فناوری اطلاعات و دلال املاک که اکنون در نیمۀ چهلسالگی است. جیمز میگوید که با نگاهی به گذشته، گویا حوالی ششسالگی بود که فاصله گرفتن از والدینش و رابطۀ زناشویی تلخ آنها را آغاز کرد. در نُهسالگیِ او که آن دو طلاق گرفتند، او «کاملاً از آنها جدا» شده بود: «در خانه کنار مادر و خواهرم زندگی میکردم، اما بعید میدانم بیش از 15 دقیقه در روز همدم آنها بوده باشم. معمولاً تنها غذا میخوردم، سپس به اتاقم میرفتم و آنجا میماندم، در تنهایی».
او در مدرسه و دانشگاه منزوی بود؛ اما تا اوایل بیست سالگی و رفتن سر اولین شغلش طول کشید تا بفهمد که چقدر برای سر و کله زدن با دیگر انسانها کمبُنیه است: «با دیگران جور نمیشدم، و نمیفهمیدم علتش چیست. عدم اعتمادبهنفس، همراه با عصبانیت و اضطراب، آرام، اما سرسختانه سراغم میآمد. آن وضعیت، تنهایی به معنای محرومیت واقعی بود، به معنای فقدان کامل تماس با انسانها».
«و تنهایی چه حسی دارد؟»
«تنهایی یعنی بیارزشی. احساس میکنید با دیگران جور نیستید، آدمها درکتان نمیکنند. احساس افتضاحی نسبت به خودتان دارید، احساس میکنید طرد شدهاید. همه به میخانه میروند، اما شما دعوت نمیشوید. چرا؟ لابد، چون شما مشکل دارید».
وقتی حس «شدید خودکشی» در جیمز برانگیخته شد، سراغ ساماریتنز رفت و تا هشت بار در روز با آنها تماس میگرفت. آنها کمک کردند که او «حس کند انسان است» و بیش از بیست سال است که کمک کردهاند زنده بماند و زندگی کند، از جمله 13 سال پیش که یار او بودند تا از یک «فروپاشی روانی کامل» عبور کند.
او با کمکهای مالی سنگین، از آنها تقدیر میکند. چون جیمز، علیرغم نپختگی و انزوایش، مالتیمیلیونر شده است. در کنار پرنسس دایانا، مرلین مونرو و پرزیدنت ترامپ (که زندگینامهنویسش تیم اوبراین در وصف او نوشته است: «یکی از تنهاترین آدمهایی که میشناسم»)، جیمز هم سند آن است که نمیتوانید با پول از تنهایی درآیید. او میگوید: «هرقدر هم پول داشته باشید، فرآیندهای روانیتان شما را در قید و بند نگه میدارند».
شاید بتوان گفت که رفاه، اوضاع را بدتر میکند. ما برای فضا، حریم و استقلال شخصی ارزش قائلیم، و هرچه ثروتمندتر باشیم خرج مقدار بیشتری از اینها را میتوانیم بدهیم؛ اما همینها یک دلالت جانبی هم دارند: تنها بودن.
اگر افراد جابجا شوند تا کار پیدا کنند به سود اقتصادمان است، اما تحرّک آنها پیوندهای خانوادگی و اجتماعی را گاهی تا نقطۀ شکست کامل گسسته میکند. فیلیپس به من گفت: «سرمایهداری و بازار نیرویکار متحرّک، پیوندهای میان مردم را پرمخاطره و دشوار میکند. از آنجا که مردم احساس میکنند چارهای جز ادامۀ این راه ندارند، چنانکه دیدهایم، تشویق میشوند تا رابطه و صمیمیت را قربانی کنند».
ولی اگر پولْ سپر دفاع شما در برابر تنهایی نیست، فقر آن را وخیمتر هم میکند. با اویان در یک غذاخوری خیریه در یک شامگاه سرد پیش از کریسمس آشنا شدم. او قبلاً مدیر یک مغازۀ شرطبندی بود، اما پس از یک فروپاشی روانی، سر از خیابانها درآورد. به من گفت: «من تکفرزند بودم و به انزوا عادت داشتهام. زندگی من چیزی جز تنهایی نیست. احساس میکنم سزاوار آن نیستم که با دیگران باشم یا رابطهای داشته باشم».
«تنهایی چه حسی دارد؟»
«انگار که یک پرس غذای کامل به شما تعارف کردهاند، اما نمیتوانید آن را بخورید».
کریس ماهونی مدیر ارشد هوماستارت است، خیریهای که امداد عملی و عاطفی میدهد به خانوادههای بحرانزدهای که بچههای کوچک دارند. او میگوید: «بسیاری از مادرانمان به شدت تنهایند، بهویژه اگر آواره یا پناهجو باشند. بهواقع میتوانم بگویم احتمالاً عمدۀ رنجشان ناشی از تنهایی است».
در دفتر کریس در ایستشین، با آلیس و پسر نوپایش تام آشنا میشوم. شوهر آلیس در شیفتهای دوازدهساعته نگهبانِ یک مجتمع آپارتمانی مدرن است، ولی درآمد پایینی دارد، و آلیس بهخاطر مشکلات سلامت روانی نتوانسته است از مقرری مخصوص بیکاران جویای شغل بهرهمند شود.
به همین خاطر، تا چندین ماه پس از تولد تام، آنها در یک آپارتمان تکاتاقۀ کوچک بالای یک رستوران گیر کرده بودند که دود مونوکسید کربن هم هوایش را آلوده میکرد. آلیس میگوید: «نمیتوانستم کسی را به آنجا دعوت کنم. فکر میکردم که اگر کسی بیاید، پیش خودش میگوید:ای بابا، چرا میگذارید بچهتان در این شرایط زندگی کند؟ تام تا وقتی سهماهه شد هیچ بچۀ دیگری را ندیده بود و من هم به طرز اسفباری تنها بودم».
«چه حسی دارد؟»
«مثل یک ابر تیره است. نمیخواهید کسی شما را ببیند و به همین خاطر تنهاتر میشوید. یک چرخۀ معیوب».
شاید فکر کنید که وضع آلیس بدک نیست، چون بالاخره همسر و فرزندی دارد. اما تنهایی در ازدواج میتواند تلخ باشد. کرولاین که اکنون 47 سال دارد و نویسندۀ موفقی است، 12 سال همسر مردی بود که گرچه هیچگاه بیرحم نبود، اما روزبهروز جای خالیاش بیشتر میشد. کرولاین میگوید: «او بسیار جمعدوست بود، همیشه شمع محفل مهمانیها بود، اما واقعاً تشویش زیادی داشت. وقتی تنها بودیم، توی خودش فرو میرفت و غیبش میزد. واقعاً چندان حرف نمیزد و نمیشنید.
نمیتوانستم ریشۀ مشکل را پیدا کنم، اما همین به نوبۀ خودش اصل مسأله بود: هیچ مشکلی دیده نمیشد». کرولاین تعریف میکند که یک روز تابستانی با همسرش روی چمنها نشسته بودند و بچههایشان همان حوالی بازی میکردند. «کمی غمگین بودم و گفتم: امروز دهمین سالگرد فوت پدرم است. لحظهای سکوت بود که فکر کردم از سر همدلی است؛ ولی بعدش گفت که هفتۀ آینده به نیویورک میرود و متوجه شدم که طبق معمول گوش نمیکرده است».
همسر کرولاین سراغ مشروبات رفت و اوضاع بدتر شد: «او هرگز واقعاً تمام و کمال با من نبود. آن وقتهایی هم که در دفتر کارش نبود، سرش پر از الکل بود. شاید اگر دوستش نداشتم اهمیتی نداشت؛ ولی دوستش داشتم و برای همین این وضعیت بسیار دردناک بود». والدین کرولاین بُردباری و شکیبایی را به او یاد داده بودند، و او میخواست زندگیاش از هم نپاشد، برای همین هم با کسی حرف نزد. «فکر میکردم این تَرَکها هرچه آشکارتر شوند، احتمال فروپاشی کل زندگی بیشتر میشود. پس چندین سال به همان وضع ادامه دادیم، عین یک خانوادۀ عالی و بینقص، با بچههای دوستداشتنی و شغلهای خوب؛ اما همۀ آن ایام احساس تنهایی میکردم». او دوستانش را هم کنار گذاشت، چون احساس میکرد نمیتواند به نزدیکترین کسانش بگوید که چقدر درد میکشد. سپس بالاخره ازدواجشان به پایان رسید و او توانست حرف بزند، «و این شکاف هولناک بین من و بقیهای که برایم مهم بودند پُر شد و دیگر تنها نبودم».
«تنهایی چه حسی دارد؟»
«انگار در محاصرۀ یک خلأ تیره و تارید که راهی برای عبور از آن ندارید».
سنمان که بالاتر میرود، اثرات فرسایندۀ تنهایی آشکارتر میشوند. ادبیات پُر از دختران بهاصطلاح ترشیدۀ تنهاست. مثلاً شخصیت اصلی رمان اندوه تنهاییِ جودیت هرن 2 نوشتۀ برایان مور که نامش در عنوان کتاب آمده است: او در اتاقک چرکی در بلفاست زندگی میکند که نقاشیهای خالۀ مرحومش و «قلب مقدس» آن را احاطه کردهاند. در چهل و چند سالگی، جودیت هرن ساده، گرفته و به طرز اسفباری غمگین است؛ چنانکه «هیچ مردی را وسوسه نمیکند». او مینوشد تا تلخیِ وجودش را فرو ببرد.
مور به مصاحبهگری گفت: «وقتی جودیت هرن را مینوشتم، بسیار تنها بودم، در یک کاروان اجارهای مینوشتم، تقریباً دوستی نداشتم، از اعتقاداتم دست کشیده بودم، تقریباً هیچ پولی درنمیآوردم، و چندان آیندهای برای خودم نمیدیدم. برای همین میتوانستم با یک ترشیدۀ الکلی و منزوی همذاتپنداری کنم». اما این قصه مال سال 1955 بود. مطمئناً اکنون که شصت سال گذشته است، خانمهای مجرد میانسال و تنها را یک کاسه نمیکنیم؛ یا میکنیم؟
پاییز پارسال با فیونا، یک روانکاو بسیار تیزهوش، آشنا شدم، و وقتی به او گفتم روی چه چیزی کار میکنم فوراً داوطلبانه گفت: «به طرز اسفباری تنها» بوده و با کمال میل دربارهاش حرف میزند. از او پرسیدم: «چند سالت است؟» جواب داد: «من 57 سال دارم، یا به تعبیر وبسایتهای زوجیابی: من 57 سال دارم، ولی احساس میکنم 27 سالهام». یک بعدازظهر آرام برای ناهار و قدم زدن کنار رودخانۀ تیمز دیدار کردیم. حس میکردم آنچه میخواهد به من بگوید دردناک است، لذا مدتی دربارۀ همهچیز حرف زدیم جز تنهایی. ولی بالاخره وقتی روی نیمکتی نشسته بودیم، ضبطصوتم را روشن کردم و قدم در گود گذاشتیم.
فیونا تصدیق کرد که حرف زدن دربارۀ تنها بودن ساده نیست: «مشکلات مربوط به سلامت روانی و افسردگی این روزها بسیار شیک شدهاند، اما تنهایی چنین نیست. تنهایی عنصری شرمآور دارد که آدم به خودش میگوید: تقصیر من است، من مشکلی دارم، من آدم ناگواریام». گفتم که اخیراً سر میز شام در آکسفورد، یک خانم سرزندۀ آمریکایی به من گفت که راهحل تنهایی آن است که دوستیهای درست و درمان داشته باشیم: «آدمهای تنها باید مشق دوستی کنند». اما فیونا توضیح داد که وقتی تنهایی چنگ میاندازد، این کار روزبه روز دشوارتر میشود. او گفت: «خیلی طول کشید تا واقعاً خودم را کسی بدانم که تنهاست، و احساس میکنم واقعاً همین چهار یا پنج سال گذشته به چنین درکی رسیدهام.
اگر زندگی اجتماعی خوبی داشته باشید و کسانی در زندگیتان باشند که مدتهاست میشناسید و ساده دوست پیدا کنید (که من این شکلیام)، به سادگی ممکن است احساس کنند تنها نیستید، چون سرتان شلوغ است و با مردم قطع ارتباط نکردهاید. ولی من فهمیدم که به هر دلیل، دیگر چنان معاشرتی ندارم». یک علتش آن است که دوستانم چنان غرق زندگیهای خودشان شدهاند (در آستانۀ بازنشستگیاند، از لندن رفتهاند، پدربزرگ یا مادربزرگ شدهاند) «که حلقۀ معاشران تنگتر شده است. اکنون مقدار ترسناکی از زمان را با خودم میگذرانم». یک علتش هم آن است که او پذیرفته است معاشرتهای هیجانی، هرگز اشتیاقهای عمیق او را ارضا نخواهند کرد.
او میگوید: «آنچه واقعاً نیاز دارید، آدمهایی است که شما را خوب بشناسند، به شما اهمیت بدهند و در دسترستان باشند؛ کسانی که هر وقت بتوانید دربارۀ هر چیزی با آنها تماس داشته باشید؛ و من چنین چیزی ندارم، و این وضعیت خیلی تنهاست. کسی نیست که گوشی را بردارم، زنگ بزنم و بگویم: میآیی اینجا؟ برویم سینما؟ آخرهفته چکارهای؟ اکنون چنین چیزی برایم موجود نیست.
من متوجه نبودم، اما این اتفاق رُخ داده است. برای همین گرفتار یک چرخۀ معیوب شدهام. اگر احساس کنید دوستداشتنی نیستید، احساس میکنید نمیتوانید دور و بر دیگران باشید، که آن هم احساس انزوا را تقویت میکند، و ماجرا همینطور عمیقتر میشود».
عبور از سن بچهداری هم این درد را تسکین نداده است: «نه بخدا، این برایم تسکین نبود که هیچ، یک سوگواری مدام هم شده است. پیش خودم فکر میکردم که پس از ورود به چهلسالگی حل میشود. فکر میکردم: وقتی از لحاظ زیستشناختی بیمعنا شود، معنای روانشناختیاش را هم از دست میدهد. اما در واقع، اوضاع وخیمتر شد».
او میگوید اکنون فقط یک چیز میخواهد: زندگیاش را «به شیوههای بسیار معمولی» با کسی شریک شود: «به نظرم تمام معنای زندگی همین شریک شدن و رابطهداشتن و مصاحبت است. در تنهایی که زندگی بگذرانید انگار واقعاً زندگی نکردهاید. اگر کسی نباشد که خودتان را در آینۀ او ببینید یا با شما رابطه بگیرد، انگار وجودتان متوقف شده است».
از فیونا میپرسم: «تنهاییات چه حسی دارد؟»
«حس داغدیدگی، مثل یک فقدان مهیب؛ و حس خفگی: همان چیزی که نیست، میفشارد و خفه میکند و جلوی نفس را میگیرد».
«و وقتی این احساسها طاقتت را طاق میکنند چه میکنی؟»
«هیچ. قبلاً عادت داشتم خودم را به دوچرخهسواری و اینجور کارها وادار کنم. الآن فقط سعی میکنم تحملش کنم. پیش خودم فکر میکنم: همین است که هست. تنهایی همین است».
با نزدیک شدن سالخوردگی، تنهایی تقویت میشود. فیونا میگوید: «چیز خوبی ندارم که در خاطرم مانده باشد. به این فکر میکنم که هیچ کار شگفتانگیزی نکردهام و این فکر ناخوشم میکند. میبینم که جسمم خُردهخُرده مشکل پیدا میکند و فکر میکنم که: هیچکس نیست که مراقبم باشد یا بداند الآن چکار میکنم؛ اگر اتفاق بدی برایم بیافتد، چه کسی هست که خبردار شود؟»
این دلواپسی، بجاست. پاییز پارسال، جسد ماری کانلونِ 68 ساله در آپارتمانش در لارکسپررایز در بلفاست پیدا شد. او تقریباً سه سال قبل جان داده بود. خانوادهاش در اعلامیهای گفتند که از درگذشت «خواهر عزیزشان شوکه و دلشکسته» شدهاند. شاید بگویید سنگدلم؛ ولی چقدر «عزیزشان» بوده که از ابتدای سال 2015 نه او را دیده و نه با او حرف زدهاند؟ سراغ مدیران گورستان محله رفتم تا بپرسم چقدر به جسدهایی برمیخورند که در آپارتمانهایش تنها ماندهاند تا اینکه به فساد افتادهاند.
خانمی که آن روز مسئول دفتر بود دربارۀ این سؤال ملاحظاتی داشت و قول گرفت اسمش را نیاورم. ولی گفت: پاسخ مثبت است و این اتفاق مرتب میافتد: جسدهایی که کسی سراغشان نمیرود و آنقدر میمانند که همسایهها از بوی بد شاکی میشوند.
شاید این خبر شوکهکننده باشد، اما غافلگیرکننده نیست. بیش از نیمی از مردان و زنان بالای 75 سال در بریتانیا تنها زندگی میکنند. سهچهارم افراد مسنتر میگویند تنهایند و بیش از یکسومشان احساس میکنند تنهاییشان «خارج از کنترل» است. اکثرشان اعتراف میکنند هرگز دربارۀ احساسشان با دوستان یا خانواده حرف نزدهاند.
در یک روز لطیف پاییزی، به روتلند میروم تا با بَری 85 ساله ملاقات کنم و در مهمانسرای فینچزآرمز در همبلتون با او ناهار بخورم. او عادت داشت اغلب با همسرش کریستین به اینجا بیاید، و گرچه سه سال از فوت او میگذرد، بَری همچنان با ضمیرهای جمع به جای مفرد حرف میزند. کریستین 15 سال جوانتر از بَری بود و لذا این زوج همیشه گمان میکردند بَری زودتر از دنیا میرود. بعد کریستین دچار تومور مغزی شد. بَری اکنون میگوید: «مرگ ناگهانی او چنان شوک جسمی عمیقی به من وارد کرد که در وصف نمیآید. آیندهام شد یک شورهزار پُر از روزهای خالی».
ما در جامعهای زندگی میکنیم که استقلال را تمجید، اما انزوا را تمسخر میکند. ولی برای بسیاری از سالخوردگان، این دو همپای هماند. کلیو لویسِ رماننویس در تابستان 1960، پس از درگذشت همسرش جوی، نوشت که این بیقید شدن چه رنجی دارد.
او برای پیتر براید، کشیشی که خطبۀ عقدشان را خوانده بود، نوشت: «دوست دارم ملاقات کنیم، چون من اکنون بسیار آزادم (ای خدا، کاش نبودم). هیچکس اوایل عمرش نمیفهمد که آزادی به بهای تنهایی تمام میشود. شاد بودن یعنی پیوند داشتن». این دقیقاً تجربۀ بَری بود. برایش روشن نیست که کجا سوگواری تمام و تنهایی آغاز میشود، اما تجربهاش از این دو در کنار هم چنین بوده است: «یک زخم جانسوز که تسکین نمییابد؛ یک مسألۀ روانی که جسمانی میشود و تمام انگیزهتان را میرباید. در آستانۀ آن بودم که اراده به زندگی را از کف بدهم: نومیدی همیشه در خانۀ تنهایان را میکوبد».
سایر سالخوردگانی که طرف صحبتم بودهاند نیز تجربۀ مشابهی را به شیوههای مختلف وصف کردهاند. برای رابیِ 91 ساله که در کنت زندگی میکند و همسرش را در 2012 از دست داده است، «تنهایی یعنی اینکه کسی را نداشته باشی که با همدیگر علافی طی کنید». رابی دو سال است که جز برای بیمارستان پا از خانه بیرون نگذاشته است، و تلویزیونش را همیشه روشن میگذارد تا همدم او باشد. (چهلدرصد سالخوردگان بریتانیا میگویند تلویزیون همدم اصلی آنهاست).
«اکثر اوقات واقعاً تلویزیون را تماشا نمیکنم. بعد یک چیز جالب شروع میشود و میگویم: کُر، اینو ببین! و سرم را برمیگردانم و هیچکس نیست». ونسا که تقریباً هشتاد سال دارد، قبلاً در صنعت مُد کار میکرد. او میگوید: «هنوز هم در فروشگاههای خیریه دنبال لباسها میگردم، اما دنبال دوست نمیشود گشت».
«تنهایی چه حسی دارد؟»
«شما را زمینگیر میکند. نمیتوانید از تختتان بیرون بیایید. بیدار که میشوم، پیش خودم فکر میکنم: خُب باید چه غلطی بکنم؟ فهرستهای کوچکی درست میکنم، سعی میکنم به خودم بگویم که امروزْ روز تازهای است».
آدام فیلیپس معتقد است که آدمهای تنها قدری حق انتخاب دارند: «تنهایی هست، ولی استفادههایی هم دارد. تنهایی میتواند یکجور جانپناه باشد، البته جانپناهی تیره و تار. میتواند به منزلۀ اجتناب از چیزهای بسیاری باشد که گرچه شاید هیجانانگیز باشند، اما مشکلآفرینند. تنهایی میتواند امن و امان بیاورد». اما اگر افراد با تنهاییشان رودررو شوند، امکان بازیابی وجود دارد: «کسی که احساس تنهایی میکند لاجرم تجربۀ احساس تنها نبودن را داشته است. به بیان دیگر، این احساس واکنشی به چیزی دیگر است: فرد احساس تنهایی میکند، چون میداند جای چیزی خالی است که روزی روزگاری تجربه کرده است. میداند چیزی خوب در دنیا وجود دارد که شاید تنهاییاش را تسکین بدهد.
این بهنظرم فینفسه عنصری امیدبخش است. پس به نظرم وقتی فرد احساس تنهایی میکند، به گونهای علامت امید است».
سارا میتلند، مؤلف اثر پرفروش یک کتاب از سکوت 3 و یک کتاب راهنما با عنوان چگونه تنها باشیم 4، بیست سال است که تنها زندگی میکند. خانهاش در یک درّۀ دورافتاده در اسکاتلند است که با نزدیکترین مغازه بیست کیلومتر فاصله دارد.
پیش از آنکه به آنجا نقلمکان کند هرگز تنها زندگی نکرده بود، و «مشتاقانه منتظر بودم که تماماً تیرهبخت شوم و بتوانم تقصیر یک چیز دیگر را هم گردن همسر سابقم بیاندازم». ولی در عوض دید که مجذوب سکوت میشود، مجذوب «آن اتفاقی که برای روح انسان میافتد، برای هویت و شخصیت، وقتی که حرف زدن متوقف میشود، وقتی دکمۀ خاموش را فشار میدهید، وقتی رهسپار یک تهیِ عظیم میشوید».
یکی از اتفاقهایی که برای سارا افتاد آن بود که افسردگی («که در تمام دوران بزرگسالی فکر میکردم بخشی از شخصیتام بود») دیگر اذیتش نکرد. اکنون که به زندگی شهری در احاطۀ مردم فکر میکند، وحشت میکند.
انزوای سارا (با گوسفندان سیاه همسایگان و بدون خط موبایل) منتهای انزواست. ولی پس از حرف زدن با او، برایم سؤال شد که آیا راههایی نه به این اندازه رادیکال هم وجود دارند تا تنهایان بتوانند با یادگیری آنها، پریشانی خود را به نوعی خلوت غنی تبدیل کنند؟ با لورنس فریمن، راهب بندیکتی و واعظ مشهور بینالمللیِ مراقبه، در میدانی ساکت در ایسلینگتون ملاقات کردم.
چیزی از ملاقاتمان نگذشته بود که درک عمیق او از سرشت بشر و تمایزی که بین خلوت و تنهایی قائل بود، شگفتزدهام کرد. به نظر او، تنهایی نوعی «خلوت ناموفق» است. بنا به تجربۀ او، تنهایی حاوی یکجور «حس بدِ ناکامی است که شرمندگی میآورد. افراد تنها احساس میکنند که باید با دیگران در پیوند باشند، و اگر احساس کنند جداافتاده و غریبهاند لابد خطایی کردهاند؛ یا دست سرنوشت یا کاری که کردهاند آنها را به اینجا کشانده است.
این هم اغلب به ترکیبی از پارانویا و قضاوتهای تند و تیز دربارۀ دیگران میانجامد. بدینترتیب، آنها از دو جهت در دام میافتند: احساس میکنند دیگران قضاوتشان میکنند و خودشان هم دیگران را قضاوت میکنند». به اعتقاد او، خلوت یعنی «کشف و پذیرش منحصربهفرد بودنتان. این فقط خودشناسی نیست، بلکه تجربۀ حقیقی و عینیِ بودن است، که ما در مراقبه میچشیم». این هم لزوماً ریشه در دین ندارد: تکنیکهای مراقبۀ او در مدارس و زندانهای سراسر کشور تدریس و تمرین میشوند. «بدین معنا، خلوت مبنای رابطه است: ورود به خلوت خود، منحصربهفردی خود، شما را برای رابطههای عمیقتر و اصیلتر آماده میکند».
میپرسم: «پس آیا میشود یاد گرفت که تنها نبود؟»
میگوید: «فکر کنم میشود؛ آنهم با در آغوش کشیدن خلوت. اما فکر کنم که بیرون آمدن از تنهایی، کار دشواری است».
منبع: ترجمان
مترجم:محمد معماریان
پینوشتها:
• این مطلب در شمارۀ فوریه و مارس 2018 مجلۀ اکونومیست 1843 با عنوان «In Solitude What Happiness» به چاپ رسیده و سپس در وبسایت همین مجله بارگذاری شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ 15 اردیبهشت 1397 آن را با عنوان «تنهایی مثل اعتیاد، بیصدا و نامرئی و مرگبار است» منتشر کرده است.
•• مگی فرگوسن (Maggie Fergusson) منشی انجمن سلطنتی ادبیات در انگلستان و دبیر بخش ادبی مجلۀ 1834 است. اولین کتاب او، زندگیِ جورج مکی براون (George Mackay Brown: The Life) برندۀ جوایز متعددی شده است.
[1]رماننویس معاصر بریتانیایی.
[2]The Lonely Passion of Judith Hearne
[3]A. Book of Silence
[4]How to Be Alone