ماهان شبکه ایرانیان

داستانکی با حال و هوای عید نوروز:

کنار بروید که «حاجی فیروز» وارد می‌شود!

عید است و نوروز و خیابانی سرشار از آدم ها و ماشین ها و"سهراب" ده ساله ای که به دقایقی بعد می اندیشد؛ به زمانی که باید چشم های نابینای پدر را یاور و راهنما باشد تا صدای ویلون کهنه و خوش نوای او، سکه ساز زندگی شان شود و...

کنار بروید که «حاجی فیروز» وارد می‌شود!
گروه فرهنگی رجانیوز - حمیدرضا نظری: ... بوی عید می آید و صدای زوزه باد بهاری و اتاقکی فرسوده و تهی از نان و مادری نحیف و بیمار که در میان سرفه های جان خراش، به خیابان و مردی نابینا و "سهراب" ده ساله اش می اندیشد؛ پسربچه ای خندان که دلش می خواهد صورت خود را سیاه کند و "حاجی فیروز" کوچک این شب ها و روزهای مردم شهرش شود...
 
تصویری از پسربچه در لباس حاجی فیروز، نفس را در سینه پدر نابینا تنگ می کند؛ او نمی خواهد که فرزند کوچکش لباس قرمز حاجی فیروزهای زمانه را بر تن کند و با صورتی سیاه، پایان زمستان سرد و آغاز بهار دلنشین را فریاد بزند...
 
**** 
 
پسربچه، در مقابل آینه ترک خورده اتاق ایستاده و با ابهت به گردن و بازوی لاغر و استخوانی خود می نگرد. او دست راستش را به حالت میکروفون مُشت می کند و دهانش را به آن می چسباند و لبخنی گرم بر لب هایش نقش می بندد:
 
" توجه! توجه! اینک حاجی فیروز، وارد می شود تا دل شما را شاد کند؛ آهای مردم! کنار بروید که امشب حاجی فیروز می خواهد شما را بخنداند و گُل لبخند بر لب هایتان بنشاند!... ماشاء الله به خودم؛ چه بلبل زبون شدی آقا سهراب!!" 
 
... او اسکناس مچاله شده را در جیب شلوار مندرسش می گذارد و از اتاقک بیرون می آید و خود را به کوچه باریک و سپس خیابان و نانوایی محل می رساند... 
 
اینک خیابان است و شبی از شب های شلوغ نوروز و ترافیک سنگین ماشین ها و هجوم و هیاهوی آدم ها و بازار داغ خرید و فروش اجناس عید و... 
 
پسربچه به گوشه ای از پیاده رو خیابان خیره می شود و خود را در لباس زیبای حاجی فیروز کوچکی می بیند که کلاهِ دوکی شکل قرمزی برسر گذاشته و در حالی که نی لبک و تنبک و دایره زنگی در دست دارد، از فرط شادی، رو به عابران می خواند که:" ارباب خودم سامبولی بلیکم، ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن، ارباب خودم به من نیگا کن؛ ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟..."
 
پسربچه می خواهد همچون شب های گذشته، چشم های نابینای پدر را یاور و راهنما باشد تا صدای ویلون کهنه و خوش نوای او، سکه ساز زندگی شان شود؛ او پس از خرید نان، همراه با پدر به یکی از خیابان های درندشت شهر می رود تا از دست مهربان مردم، سکه ای و اسکناسی بستاند و... 
 
لحظاتی بعد، پیرمردی از کنار او عبور می کند که به سختی و عرق ریزان، در حال حمل دو چمدان بزرگ است. او از صف نانوایی خارج می شود و به سمت پیرمرد حرکت می کند:" سلام عمو! بذار کمکت کنم!"
 
پیرمرد به چشمهای پسربچه نگاه می کند و لبخند می زند:" نه بابا جون! خیلی ممنون؛ برای تو خیلی سنگینه و نمی تونی!"
 
پسربچه سینه اش را جلو می دهد و سرش را با غرور بالا می گیرد و لبش را کج می کند:" آقارو باش؛ نمی تونم؟! این که برای من چیزی نیس؛ من خیلی سنگین تر از ایناشم بلند کردم!"
 
پیرمرد دست روی شانه پسربچه می گذارد و می خندد:" نه بابا؛ مگه تو رستمی؟!"
 
- نه، سهرابم؛ سهراب شکوهی!"
- آفرین به این آقا سهراب شکوهی که واقعا مهربونه؛ اما وزن این چمدون زیاده و ممکنه کمرت آسیب ببینه پسرم!"
سهراب خم می شود و دسته چمدان را می گیرد و آن را از جا بلند می کند:" چی خیال کردی عمو؛ فقط بگو خونه تون کجاس؟!"
- اونجا؛ چند کوچه بالاتر!... بریم؟!
- بریم؛ یا علی!  
- علی یارت پهلوون!
 
پیرمرد و پسربچه، هر یک با چمدانی بزرگ در دست، پیاده رو خیابان را در پیش می گیرند و چند لحظه بعد، به آرامی وارد کوچه اول می شوند...
 
****
 
... چمدان برای پسربچه، بزرگ و سنگین است، اما او سعی می کند به روی خود نیاورد و پیرمرد متوجه جسم خسته و ضربان تند قلب او نشود...
 
در کوچه دوم، پیرمرد کمی جلو می افتد و پسربچه به سختی و کندی و با فاصله به دنبال او حرکت می کند، در حالی که به دور از چشم او هر چند لحظه یک بار با پشت دست، عرق صورتش را می گیرد و نفس تازه می کند. پیرمرد برای لحظه ای رو برمی گرداند و به پسربچه نگاه می کند و او با لبخند ساختگی خود، می خواهد ثابت کند که مشکلی ندارد و به راحتی می تواند از پس حمل چمدان برآید.  
 
... درکوچه سوم، پاهای خسته پسربچه به سختی بر آسفالت عبور می کند و هر لحظه فاصله اش از گام های پیرمرد، بیشتر و بیشتر می شود. او به خاطر رفع خستگی، گاهی اوقات چمدان را با دست راست و گاه چپ می گیرد و به حرکتش ادامه می دهد. پیرمرد که متوجه موقعیت او شده، چمدان خود را زمین می گذارد و به پسر بچه چشم می دوزد:" خسته شدی باباجون؛ مگه نه؟!"
 
- خسته؟!... نه؛ من و خستگی؟! 
- می تونی ادامه بدی؟
- بله؛ تا هرکجا که بخوای!
- مطمئنی؟!
- مطمئن؛ خیالت تخت!
- ماشاء الله!... بنازم به معرفتت پسر!
 
پیرمرد چمدان خود را برمی دارد و به سمت جلو حرکت می کند و پسر بچه هم، با صورت عرق کرده و اندام خسته، به آرامی به دنبالش:" خدایا، پس کی میرسیم؟!... دستام درد گرفت!"
 
... پیرمرد به انتهای کوچه سوم می رسد و می خواهد وارد چهارمین کوچه شود که پاهای کوچک پسربچه، بی رمق و سست می شود و برای یک لحظه کنترل خود را از دست می دهد. پیرمرد با نگرانی به پسربچه چشم می دوزد، اما او از افتادن خود و چمدان جلوگیری می کند و با لبخندی دیگر، نشان می دهد که اتفاقی نیفتاده و همچنان قدرت حمل چمدان سنگین را دارد... او به آرامی و به شکلی که پیرمرد نشنود، ناله سر می دهد:
 
" ای بابا!  چقدر خونه اش دوره!... مُردم! "
 
... کوچه خلوت است و جز آن دو، هیچ کس دیده نمی شود. پیرمرد از خم کوچه سوم عبور می کند و پس از ورود به کوچه چهارم، از دید پسربچه پنهان می شود... پسربچه می ایستد و ضربان قلبش شدت بیشتری می گیرد؛ از فرط خستگی و درد استخوان، اشک در چشمهای او لانه کرده است. او خسته تر ازآن است که به حرکت خود ادامه دهد... مردد است که چه کند؛ همچنان به دنبال پیرمرد پیش برود یا...
 
پسربچه در سکوت و با احتیاط به اطراف نگاه می کند و بعد از فاصله گرفتن از چمدان، راه آمده را برمی گردد و با شتاب پا به فرار می گذارد... پاهای پیرمرد از حرکت می ایستد و نگاهش را به پشت سرش می دهد؛ خبری از پسربچه نیست. او چمدان را زمین می گذارد و خودش را به ابتدای کوچه می رساند و به روبرویش خیره می شود؛ به غیر از چمدان، هیچ چیز و هیچ کس در کوچه خلوت دیده نمی شود...
 
 ****
 
... در خیابان، پسربچه با بغضی در گلو، خود را در لا به لای جمعیت حاضر در صف نانوایی پنهان کرده است. او از خود خجالت می کشد و احساس می کند که مرتکب گناه و خطای بزرگی شده است؛ دلش می خواهد پس از خرید نان، هر چه زودتر خودش را به آغوش گرم مادر بیمارش برساند و زار زار گریه کند، اما لحظات به کُندی می گذرد؛ انگار زمان، متوقف شده و قصد حرکت و عبور ندارد... ناگهان دستی بر شانه پسربچه می نشیند و همه وجود او را به لرزه در می آورد و پیرمردی لبخند می زند:
 
" سلام پهلوون؛ خدا قوت!"
 
پسربچه شرم زده سرش را پایین می اندازد و پیرمرد خم می شود و بر دست های کوچک، خسته و کبود او بوسه می زند:" دستت درد نکنه سهراب جون، خیلی کمکم کردی و پاک خسته شدی! کاش می اومدی خونه خستگی در می کردی؛ تو تا خونه مون، فقط ده قدم فاصله داشتی!"
 
**** 
 
... عید است و نوروز و خیابانی سرشار از آدم ها و ماشین ها و"سهراب" ده ساله ای که به دقایقی بعد می اندیشد؛ به زمانی که باید چشم های نابینای پدر را یاور و راهنما باشد تا صدای ویلون کهنه و خوش نوای او، سکه ساز زندگی شان شود و...
 
پدر همچنان در عبور از کوچه های تنگ و خیس و خیابان ها و چهارراه های درندشت، دلش نمی خواهد پسرش صورت خود را سیاه کند و در شمایل یک حاجی فیروز کوچک، اندام لاغر و استخوانی خود را برای مردمان شهر به لرزه درآورد؛ او با تمام وجود با آرشه، بر ساز می نوازد و سینه را مالامال از یادها و دردها و خاطرات می سازد تا شاید زندگی ساز امروز و فردای سهرابش شود... 
 
سهراب در گوشه ای از یک خیابان عریض و در خیالاتی شیرین، خود را در لباس زیبای حاجی فیروز کوچکی می بیند که کلاهِ دوکی شکل قرمزی بر سر و نی لبک و دایره زنگی و تنبکی در دست دارد؛ او در مقابل نگاه خندان عابران، دست راستش را به حالت میکروفون مُشت می کند و دهانش را به آن می چسباند و لبخندی گرم بر لب هایش نقش می بندد:
 
" توجه! توجه! اینک حاجی فیروز، وارد می شود تا دل شما را شاد کند؛ آهای مردم! کنار بروید که امشب حاجی فیروز می خواهد شما را بخنداند و گُل لبخند بر لب هایتان بنشاند!..."
 
او چنان تحت تاثیر قرار گرفته که ناخودآگاه از پدر و ساز او فاصله می گیرد و بی توجه به موقعیت خود، با شوق زیاد به سمت عقب و خط وسط خیابان حرکت می کند تا پس از دور برداشتن و سرعت گرفتن، با شور و هیجان بیشتری به میان جمعیت برگردد که ناگهان در یک لحظه دلهره آور، صدای وحشتناک ترمز یک ماشین، نگاه هراسان مردم را به سوی خود فرا می خواند و همزمان با جیغ دلخراش یک زن عابر، به چهره خندان او رنگ خون می پاشد و زمین و زمان را به لرزه در می آورد... 
 
... دقایقی بعد، جسم بی جان پسربچه ای در آمبولانس کوچک شهری بزرگ جای می گیرد و صدای آژیر، پایان بخش یک حادثه تلخ و ناگوار است... و آنگاه فراموشی همه تلخی ها و آغازی دو باره برای مردمانی که می خواهند زنده بمانند و همچنان زندگی کنند؛ مردمان مهربانی که به پیشواز عید و نوروز و بهار دل انگیز و خنده های شادی بخش حاجی فیروزهایی می روند که با خود طراوت و شادابی و امید را به ارمغان می آورند:
 
" ارباب خودم سامبولی بلیکم، ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن، ارباب خودم..."
 
**** 
 
... بوی عید می آید و صدای زوزه باد بهاری و اتاقکی فرسوده و تهی از نان و مادری نحیف و بیمار که در میان سرفه های جان خراش، به خیابان و مردی نابینا و "سهراب" ده ساله اش می اندیشد؛ پسربچه ای خندان که دلش می خواهد صورت خود را سیاه کند و "حاجی فیروز" کوچک این شب ها و روزهای مردم شهرش شود؛ کسی که دیگر هیچ چیز حتی صدای شادی بخش ساز پدر را هم نمی شنود؛ پدری که هرگز نمی خواهد سهراب کوچکش، لباس قرمز حاجی فیروزهای زمانه را بر تن کند و با صورتی سیاه، پایان زمستان سرد و آغاز بهار دلنشین را فریاد بزند... 
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان