بر روی تخت نشست و از بی قراری زیاد گفت خاله بریم در حیاط قدم بزنیم، با وجود اینکه هوا خیلی گرم بود قبول کردم و به سوی محوطه بیمارستان رفتیم، در حین قدم زدن پرسید، ماشین داری؟ پرسیدم چرا؟ که من را پیش مادرم ببری، دلم برایش تنگ شده است فقط یک لحظه ببینمش دوباره بر میگردم