ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

حرم-حضرت-زینب

بعد از سال 82 چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.
خیلی شبیه پسرش است. مسعود را که می‌بینم انگار آقارضا را دیده‌ام. شکر خدا سه تا پسر دارد. از خانمش هم خیلی راضی‌ام. هر پنجشنبه می آیند دنبالم و می رویم بهشت زهرا.
هر چه می پرسیدم کجایی، نمی گفت. آخرین بار هم که تماس گرفت، خواهرانش اینجا بودند. رفته بودند خرید و آمده بودند خانه ما. ظهر بود که حاج رضا زنگ زد. با خواهرانش صحبت کرد.
یک وانت داشت. خواب حضرت رقیه را که دید، صبح به فرمانده شان گفته بود من می خواهم این وانت را بفروشم. فرمانده هم گفته بود تو که می خواهی بروی سوریه، دو ماه دیگر بر می گردی و وسیله دست باید داشته باشی.
فقط داروی خواب آور می دادند و روی تخت خواب بود دیگه. خوب نمی شد دیگر، جسمش بود، گفت شما رضایت بدهید که برود، شما بروید بالای سرش. قرآن که می خواند بگو دخترم تو را بخشیدم برو پیش بابایت.
شهید را آورده بودند ما خبر نداشتیم. یک دفعه فاطمه را بغل کردم و گفتم نه من می روم. نگو که خدا خودش ما را کشانده آنجا که شهیدم بوده، دلم آنقدر گرفته بود، دخترش را بغل کردم و رفتم.
همه چیز خریدم و آمدم در آشپزخانه گذاشتم، بعد دیدم که خانه ام پر از نفر است. من که داخل خانه آمدم دیدم اینها یک جوری هستند! همه ناراحت بودند، من تو دلم افتاد، گفتم نه یک چیزی شده.
یک دفعه فکر و ذکرش رفت سمت سوریه. داعشی‌ها را نگاه می کرد. آتش گرفته بود که شیعه اینطور نابود می شوند. بعد رفته ثبت نام کرد، بعدش همان صحنه که می گویم یادم نمی رود خداحافظی نکرد، حسرت در دل ما ماند.
قرار ما بود 6 سال بعد عروسی بگیریم، یک وقت داداشم افغانستان می خواست برود با خانواده اش اثاث کشی کند و برود، ما گفتیم نه ما عروسمان را می خواهیم، از اینجا بروید که خرجمان زیاد می شود.
همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.
پیشخوان