به گزارش مشرق، رمان «بزرگ شدن در آتش» اثر یوسف قوجق داستانی واقعگرایانه با نگاهی انسانی و عاطفی به دوران جنگ ایران و عراق است که از زاویه دید یک نوجوان روایت میشود.
این رمان با نثری ساده، صمیمی و تأثیرگذار، تجربه زیسته نوجوانی به نام علیاکبر را روایت میکند که در بستر جنگ، از کودکی عبور کرده و قدم به دنیای پرمخاطره و پرفشار بزرگسالی میگذارد.

علیاکبر نوجوانی اهل جنوب کشور است که در کنار خانوادهاش زندگی سادهای دارد و به درس و مطالعه علاقهمند است. شبی در مرغداری خانوادگیشان، برای اولینبار صدای جنگ را میشنود؛ صداهایی که بهتدریج واقعیتر، نزدیکتر و سهمگینتر میشوند. موشکباران باعث ویرانی مرغداری میشود و این اتفاق تأثیر عمیقی بر علیاکبر میگذارد. (نابودی مرغها بهعنوان نمادی از بیگناهی، تصویر تلخی از ویرانی در ذهن علیاکبر بر جای میگذارد).
با شدت گرفتن خطر جنگ، خانواده مجبور به کوچ به تهران میشوند. علیاکبر در تهران در مدرسه جدیدی ثبتنام میکند، اما دلش هنوز درگیر خاطرات گذشته و دردهای جنگ است. او در تهران با جوانی به نام یاسر آشنا میشود که از نیروهای سپاه، لشکر محمدرسولالله (ص) است و همین آشنایی، نگاه علیاکبر به جنگ و مسئولیت فردی را تغییر میدهد.
علیاکبر که حالا نوجوانی آگاهتر و مصممتر است، تصمیم میگیرد به جبهه برود و از کشورش دفاع کند. خانواده با این تصمیم در ابتدا مخالفت میکنند، اما در نهایت رضایت میدهند. او وارد پایگاه بسیج میشود، آموزش نظامی میبیند و در دو عملیات بیتالمقدس و والفجر مقدمانتی حضور مییابد. در طول این این عملیاتها، با ترس، شجاعت، از خودگذشتگی، شهادت دوستانش و امید به آینده آشنا میشود.
رمان در نهایت، با نگاهی واقعگرایانه پایان میپذیرد؛ جایی که علیاکبر پس از مأموریتی دشوار و پرتنش، به خانه بازمیگردد، اما دیگر همان نوجوان پیشین نیست. دفترچه یادداشتش به نماد ثبت تجربههای تلخ و رشادتهای خود و دوستانش تبدل شده و خود او حالا «در آتش بزرگ شده» است؛ آتشی که جسم و جانش را صیقل داده و او را از یک پسر ساده روستایی، به یک نوجوان مسئول، دلسوز و آیندهنگر تبدیل کرده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«در جایی که علیاکبر نشسته بود، همهچیز بوی فضلۀ مرغ میداد. صدای آرام قدقد مرغها فضای مرغداری را پر کرده بود. شب از نیمه گذشته بود و سکوتی سنگین در اطراف مرغداری حکمفرما بود.
تنها صدای خفیف بال زدن چند پرنده و گاه قورباغههایی شنیده میشد که در مزرعههای دوردست سروصدا میکردند. چراغ کوچک زردرنگی در انتهای سالن مرغداری، بهسختی فضای آن را روشن کرده بود.
علیاکبر در گوشهای از سالن، روی پیت حلبی نشسته بود. کتاب را گذاشته بود روی جعبۀ خالی مرغها. زیر نور ضعیف لامپ، بهسختی سعی میکرد از بین خطوط تار، صفحات کتاب را بخواند. فضای آرام، صدای مرغها و نسیم خنک شبانه، وارد مرغداری که شد، صفحات کتاب را لرزاند، اما علیاکبر سرش گرم خواندن بود.»