راهیان نور
برای سفر کجا را انتخاب کنیم؟ به کجا برویم؟ به زیارت، به گشت و گذاری در طبیعت، سفر علمی و...
و یا مجموعه ای از همه اینها در یک سفر؟
چند سالی است که مناطق جنگی پذیرای مردمی هستند که در پی یافتن نیاز های روحی و معنوی خود راهی این دیار می شوند اگر با یکی از این کاروانها همراه شده باشید حتما با تمام وجد احساس کرده اید که با نزدیک شدن به این سرزمین فضایی وصف ناشدنی به وجود می آید همه ترجیح می دهند که با خود و خدایشان خلوت کنند و این نیاز را خودم احساس کردم این دیار نیازی به توضیح ندارد و سکوت نیزار ها خود همهمه ای شگرف است. نخلهای بی سر خود حدیثی مفصل دارند سوسنگرد، هویزه، طلائیه، خرمشهر و شلمچه و... که راز های نهان بسیار دارد که این همه را هر گوش ناشنوایی هم به گوش جان خواهد شنید آری روح شهداء حاضر است سرزمین متبرکی است که همچون کربلا رازهایش را با زائرش نجوا می کند.
اینجا هرچه هست عشق است، ایمان است، زمزمه است، اینجا تربت پاک شهیدان، دلهای عاشقان و باایمان را به سوی نور هدایت می کند.
ما به سوی سفری حرکت می کنیم که دلهای برای آنها می تپد چرا که همه آنهایی که در این سرزمین آرمیدند به نام و یاد سرور و سالارشان حسین (ع) قدم نهاده اند و چون نام آن بزرگوار در وجودشان است هر چه پیش آید خوش است ما از جایی حرکت کردیم که به سوی کربلای دارد از ایلام، مهران، دهلران و... به سوی کربلای وسیع ایران، شلمچه، هویزه، طلائیه و...
کسانی که به اردوی جنوب عازم می شدند که اسمشان در قرعه آمده باشد اما من نه از قرعه خبر داشتم و نه از رفتن به اردوی جنوب. تا اینکه یکی از دوستان را به طور اتفاقی دیدم و گفت که اردوی جنوب نمی روی من خیلی خوشحال شدم گفتم چه طوری؟ کفت با وجودیکه اسم شما در قرعه نیست ولی می توانی بروی من خیلی خوشحال شدم و شور و شوقی در درونم به وجود آمد حتی تالحظه ای که سوار اتوبوس شدیم نمی دانستم به طور حتم اسم نوشته شده یا نه ! اما آرامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و جدا حس می کردم که قسمت من این زیارت می شود. زیارت کربلا! بعد از ظهر روز بیست و دوم بهمن به سوی اهواز حرکت کردیم، به سوی حدیثهای ناگفته شلمچه، به سوی شهدای گمنام طلائیه، به سوی خود، به سوی خدا و به سوی زمین «طوی»
حوالی نیمه شب به اهواز رسیدیم به جایی رفتیم که دور تا دور آن عکس شهیدان بودند، عکس آنهایی که ما را قابل دانسته و میزبان ما شدند توفیق عظیمی بود.
صبح روز بعد به سوی اروند کنار راه افتادیم جایی که هنوز شهیدان ما در آن هستند جایی که نسیم آن بوی عطر شهیدان در اطراف می پیچاند. جایی که آن طرفش عراق است اما در واقع با خیانت بنی صدر ما این سرزمین را از دست دادیم با وجود فاو صدای زجر و شکنجه رزمندگان اسلام به گوش می آید و لعنتمان را روز به روز بیشتر به صدام و صدامیان می کند.
بعد از ظهر به سوی شلمچه حرکت کردیم در آن نزدیکی نوشته بود «این سرزمین مقدس است با وضو وارد شوید» به آنجا که رسیدیم باورم شد که اینجا شلمچه است غروب شلمه به نوک میله های معبر و قله های انفجاری و سیم خاردار منعکس می شد. سرخی خون شهیدان را نشان می داد و مظلومیت مدافعان اسلام رامتبلور می کرد.
خداوندا! عجب سفری است تصور من تنها دیدن و تفریح بود اما وجودم منقلب شد وقتی فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که بین من و ما و باور ما چقدر فاصله است و...
برای آنها که با خلوص وارد این سرزمین می شوند شلمچه سر به دامانش می گذارد. و قصه های ناگفته اش را زار زار می گراید. از فضلها می گوید از سجده ها، از عسق، از عطش و از کربلا برای آنها می خواند غزل سبکبالانی که زمانی، در این خاک، عاشورا را به صفحه تکرار کشاندند. بر تارک پیشانی تاریخ درخشیدند و از این جا بهشت را به نظاره نشستند. شلمچه در آئینه نگاه آنها تصویر روزهایی را مرور می کند که عطر عشق و سجاده همه لحظه ها را پر می کرد روزهایی که همه سربازان مهدی (عج) را اسطوره های ملی و قهرمانان ملی و قهرمانان عشق نامیدند. نه خشونت طلبان بی منطق!!
باز هم بگو... باز هم از حدیثهای ناگفته ات با ما بگو که گوشهایمان از فریادهای تکراری غوغا گرانی که دردشان بی دردی است خسته است تشنه نجواهای شیرین توییم... ای خاک سراسر نور و حضور!
ای همه آنان که دل چاک چاک علی را دیدند و اسب سرکش هوای نفستان رام نشد چشم بگشایید که این جا نخلها و سنگرها و بدنهای پاره پاره ناله سر می دهند!
دلم می خواست تامنتهی زندگیم در این سفر باشم اما...
صبح روز بعد در حالیکه زود از خواب بیدار شده رأس ساعت 45:7 در اتوبوسها بودیم یکی از کسانی که اعتقاد خاصی به شهداء و این سرزمین ها داشت برایمان صحبت کرد در همه کلاسش همین بود که قدر خودتان را بدانید و نهایت استفاده را بکنید چرا که به بقیع ایران می روید، میروید با شهداء پیمان ببندید و به راستی شهیدان زنده اند و اعمال شما را ناظر هستند اما این حرفها مگر درد وی را دوا می کند تا کسی خودش اینها را نبیند احساس نکند باورش نمی شود.فردی که مسلط به راههای مناطق جنگی بود به عنوان راهنما این مسیر ها را توضیح می داد و به سؤالات بچه ها پاسخ می گفت.
دلم می خواهد زودتر به طلائیه برسم به جایی که سرزمین خدا خواهد بود چه بگویم ! ای کاش کلمات در قالب حرف می گنجید و قلم، قلب را یاری می کرد تمام دنیا در طلئیه خلاصه شده است و تمام حرفهای دنیا در گلوی نیزار ها ماسیده است حس می کردم تنها نخلهای بی سر هستند که خدا را می شناسند وتنها زمزمه های عشاق که از میان نخلها با نامه های علی (ع) هم آوا شدند و همراه با رسول الله (ص) به معراج رفتند.
ای کاش در آن لحظات دیدار، زمان می ایستاد. ای کاش نگاهم خشک می ماند تا گوشه ای از این سرزمین پرآشوب در نگاهم خشک می شد. ای کاش وجودم قتدر به درک طلائیه بود ای کاش زبانم قدرت توصیف داشت چگونه توصیف کنم پاهای برهنه را که بی ریا به جلو می رفت و چه بگویم از دلهایی که همچنان ایستاده است و گاه رنجور و گاه شادمان است؟
من در ذهن ایرانشناسی بیشتر تداعی می شد اما در انتها پنداشتم که هدف عشق شناسی است و من هرگز عشق را نشناختم اما هدف را باور کردم و قداست این سرزمین را وشنیده ها را دیدم بعدازظهر به سوی هویزه و سوسنگرد حرکت کردیم به سر مزار مطهر شهدای هویزه رفتیم، رفتیم تاببینیم کسانی که چون ما دانشجو بودند چه کار کردند درس را کنار گذاشتند و راه حسین را ادامه دادند وقتی از کنار عکس شهداء رد می شدیم از خودم خجالت می کشیدم که بعد از شهداءما چه کردیم هر کدام از بچه ها اسم رشته تحصیلی شان را می آوردند و آهی می کشیدند در نظرم آمد آنها رفتند همه چیز را برایمان مهیا کردند حال وظیفه ما حفظ این خون است با درس، با آن آرمانهای واقعی و...
شهید علم الهدی نامش برای ما یاد آور حماسه و خون است، یادش یاد آور اللّه اکبر جهادیان است امیدوارم راهش ادامه یابد.
بعد از خوردن ناهار در هویزه، شهید سوسنگرد را مشاهده کردیم هر مسیری که حرکت می کردیم جای یک لشکر، یک گردان و... بوده است باید حرمت این مسیر را نگاه داشت با ذکرصلوات.
...... به سوی شهر اهواز حرکت کردیم عجب روزی بود. آن روز نسیم بهاری بوی عشق می داد بوی شهادت لاله های خونین نینوا در آنجا بودند و تراب شفق گونه در این سرزمین پاک میزبان قدمهای ما بودند آن روز وسعت خاطره ها در امتداد ذهنها یاد آور خون بود و قلب زمین، تپش توپ، نارنجک، آر پی جی، داشت و ترنم دعای کمیل و توسل در زوزه ترکشها شنیده می شد آن روز، روز خدا بود اشک در چشمان افلاکیان هنگام نظارة پیوند عاشقانه زمینیان حلقه زده بودند و خورشید در تابش آفتاب گونه لاله های خونین شرم حضور داشت.
شب که به خوابگاه بر گشتیم فیلمی که از توصیف مناطق جنگ، تشییع شهداء، گروه تفحص داشتند آن قدر این صحنه ها جالب بودند که همه مات مانده بودند لبخند شهید و به راستی شهیدان زنده اند.
بعد ار این که چند تایی از بچه ها خوابیدند آن آقا فیلم را گذاشت و خودش به قسمت پایین رفت و گفت اگر می خواهید در این بابها صحبت کنیم به پایین تشریف بیاورید من در خدمت شما هستم.
خلاصه صبح روز بعد سفری به سد دز داشتیم بازدید جالبی بود و از شهدای آنجا هم یادی کردیم بعد از گشت و گذاری ار آن مناطق راه سفر را پیش گرفتیم بعد از خوردن ناهار عازم دو کوهه شدیم همان سرزمینی که می گویند قطعه ای از کربلاست و من نمی دانم چرا این نام را بر او گذاشته اند و بر روزگاران دور چه بر سر این سرزمین آمده است تنها نامش را شنیده بودم اما حال می بینم زیارت عاشورا را در کربلا برگزار کردیم شب جمعه شبی که ملائک فرود می آیند صبح روز جمعه دعای ندبه را برگزار کردند بچه ها با شور خاصی در مراسم شرکت کردند و فرج آقا را خواستار شدیم.
بعد از خوردن صبحانه یک نمایشگاه برگزار شده بود که بسیار جالب بود صدای نوار که گذاشته بودند دو کوهه را در بر گرفته بود. و وجود انسان را می لرزاند. پوتین ها، عکس ها و...
از همة سرزمینهای مقدس بچه ها خاک بر می داشتند تعدادی از آنها که خاک زیادی از شلمچه با شور و شوق بر می داشتند که در همین هنگام یکی از سربازها گفت اگر قرار باشد هر کاروانی چنین کند خاکی برای ما باقی نمی ماند.
با وجود این همه سرزمین پاک قلب زنگار و نگار گرفته مان جلا پیدا می کرد اما هر وصالی، وداعی دارد و لحظة وداع هم رسیده بود.
بگذارید از حال و هوایی که در آنجا بود بگویم از حال خداشناسان، از حال آنان که وجودشان برای آقا «نایب بقیه اللّه» می تپد.
خدایا اگر اینان در زمان علی (ع) بودند کسی جرأت نمی کرد دستهای مولایمان را ببندد وپیش چشمش سیلی به صورت زهرایش بزنند.
اگر اینان در زمان حسین (ع) بودند چه کسی توان آن را داشت که لب تشنه عزیز زهرا را سر ببرد و پیکرش را به زیر سم اسبان له نماید و سر اطهرش را به نیزه بزند.
بعد از ظهر جمعه به سوی ایلام حرکت کردیم نماز ظهر را در نز دیکیهای دهلران برگزار کردیم به مهران که رسیدیم به زیارت امامزاده سید حسن رفتیم و بعد از آن ناهار را در همان جا خوردیم به سوی صالح آباد به راه افتادیم بعد از زیارت و خواندن نماز به سوی مزار شهدای ایلام رفتیم جمعه شب در مزار شهدا مدیحه سرایی همه با هم زیبایی خاصی داشتند و یاد حسین را در وجودم حس می کردم.
از این به بعد وظیفة ما سنگین می شود. شهدای شلمچه، طلائیه، هویزه و... جلوی راه ما را می گیرند از ما می خواهند اما مبادا به آن روزی که در نبردی نو، قلمهایمان حرمت خونهای شلمچه را بشکند و مبادا حرمت مولای شلمچه را بشکند مبادا روزی شلمچه به صحیفة تاریخهای غبار گرفته سپرده شود.
امیدوارم راه شهداء همواره پاینده باشد
باتشکر
زهره سیفی رشتة مهندسی ماشینهای کشاورزی