مروری بر زند گی امام رضا (ع)و شهادتش
دست تقدیر و اراده الهی بر این شد که پاره تن پیامبر (ص)جایی دور از ایشان به خاک سپرد ه شود. هر چند هشتمین امام، که به برکت وجود ش شیعه گسترش بسیاری در کمیت و کیفیت پیدا کرد، با نقشه مامون به غربت فراخواند ه شد، ولی حالا مضجع شریفش قبله گاهی برای مسلمانان و به خصوص ایرانیان است. آنچه از پی می آید گذری است بر زند گانی آن نور و البته ولایتعهدی اجباری و نهایتا شهادت ایشان.
خبر داد ند که محمد پسر امام صادق (ع)رو به قبله است. امام رضا رفت عیادت. بالای سر محمد نشست. اسحاق برادر محمد گریه می کرد. امام (ع) لبخند زد و بیرون آمد. بعضی گفتند: «عمویش دارد می میرد، او می خند د.»
پرسیدند: «چرا خندید ید؟»
امام (ع) گفت: «از گریه اسحاق تعجب کرد م. به خدا او قبل از محمد می میرد و محمد برایش گریه می کند.»
همین هم شد. محمد خوب شد و اسحاق مرد و همه دید ند که محمد برای مرگ برادرش اسحاق گریه کرد.
سادات علیه حکومت عباسی در گوشه و کنار قیام می کرد ند. مامون بعد از مشورت تصمیم گرفت امام رضا (ع) را ببرد مرو و ولیعهد کند تا جو جامعه آرام شود. قیام سادات نفس حکومتش را گرفته بود. امام (ع) اما به تمام نامه ها و پیغام ها جواب رد داد. مامون، رجا پسر ضحاک را با مامورهایش فرستاد امام (ع) را بیاورند. امام (ع) د یگر مجبور شد.
برای خداحافظی رفت سراغ قبر پیامبر (ص)، با قبر خداحافظی می کرد، بیرون می آمد ولی دوباره برمی گشت و هر د فعه صدایش به گریه بلند بود. یک نفر سلام کرد و برای سفر تهنیت گفت. امام گفت: «مرا ببین. من از پیش جد م می رومو در غربت می میرم و کنار هارون د فن می شوم.»
همه به گریه افتاد ه بودند. کینه مامون توی دل همه افتاد ه بود.
وقتی از مدینه بیرون می رفت به خانواده اش گفت: «گریه کنید تا صدایتان را بشنوم.»
همه گریه کرد ند. کسی گفت: «گریه پشت سر مسافر خوب نیست.»
امام (ع) گفت: «برای مسافر، آن که می رود و برمی گردد. رفتن من برگشت ندارد.»
خبر آمدنش زودتر از خود امام (ع) رسید ه بود به نیشابور. نیشابوری ها آمد ه بود ند بیرون شهر به استقبال امام (ع). حکومتی ها از زیادی جمعیت به وحشت افتاد ه بودند. توی شهر اهل علم امام (ع) را قسم داد ند که حد یثی بگوید که از پدرانش شیند ه است. ایشان گفت: «پدرم موسی بن جعفر بند ه صالح خدا از قول پدرش جعفر بن محمد صادق و او از قول پدرش محمد بن علی شکافند ه علوم انبیا و او از قول پدرش علی بن حسین سرور عبادت کنند گان و او از قول پدرش حسین بن علی سرور جوانان اهل بهشت و او از قول پدرش علی بن ابی طالب و او از قول برادر و پسر عمویش رسول خدا (ص) گفت از جبرئیل شنید ه است که خدای بزرگ و بلند مرتبه می گوید: من خدایی هستم که خدایی جز من نیست. کلمه لا اله الا الله دژ و قلعه من است، هر کس با اخلاص بگوید ش وارد این دژ مستحکم شده و هرکس در دژ من داخل شد، از عذابم در امان است.»
حکومتی ها از اینکه امام علیه شان چیزی نگفته بود خوشحال شد ند. امام امام (ع)که کمی حرکت کرد ه بود، ایستاد. مرد م دوباره حواسشان به او جمع شد. امام (ع) رو به جمعیت گفت: «البته شرط هایی دارد که من از آن شرط ها هستم.»
مردم اسم این حدیث را که راویانش ائمه (ع) و پیامبر (ص) بودند گذاشتند سلسله الذ هب، یعنی زنجیره طلایی.
امام (ع) در راهی که از مدینه به مرو می رفت، در طوس داخل خانه حمید بن قحطبه طایی شد. قبر هارون در باغ حمید بود. امام (ع) با دستش خطی کنار قبر هارون کشید و گفت: «این قبر من است. اینجا د فن می شوم. بعد از آن خدا اینجا را محل رفت و آمد شیعیان و دوستان من می کند. به خدا هر کس مرا در این جا زیارت کند یا سلام بد هد، خدا با شفاعت ما اهل بیت آمرزش و بخشش خود را برایش هد یه می کند.»
مامون به رجا پسر ضحاک گفته بود هرچه در سفر می بیند، بنویسد.وقتی به مرو رسید ند از رجا راجع به امام (ع) پرسید و رجا گفت هرچه دید ه بود نوشته بود. هرچه گفت خیر و خوبی بود. مامون بعدا به رجا گفت: «این حرف ها را دیگر هیچ جا نگو. می خواهم فضل و بزرگی پسر عمویم را فقط خود م بگویم.»
مامون ترسیده بود انگار از اینکه مرد م بدانند رضا کیست و چه منشی دارد!
امام (ع) که وارد مرو شد، مامون مجلسی ترتیب داد و بزرگان مرد م را جمع کرد، گفت: «بین بنی عباس و فرزندان علی هیچ کس بهتر از علی بن موسی برای خلافت نیست. می خواهم خود م را از خلافت خلع کنم و آن را به ایشان تفویض کنم.»
امام (ع) گفت: «اگر خلافت حقی است که خدا به تو داد ه، حق چیزی را که برای تو نیست به د یگری می بخشی؟»
مامون گفت: «حتما باید قبول کنی».
امام (ع) گفت: «اگر به خودم باشد، قبول نمی کنم.»
دو ماه مامون می گفت و امام (ع) رد می کرد.
مامون گفت: «اگر خلافت را قبول نمی کنید، ولایتعهد ی را قبول کنید.»
امام (ع) قبول نکرد. به مامون گفت: «می خواهی مرد م بگویند علی بن موسی دنبال دنیاست و برای رسید ن به خلافت، ولایتعهدی را قبول کرد ه...»
مامون عصبانی شد و گفت: «تو همه اش با ناراحتی با من حرف می زنی...به خدا اگر ولا یتعهدی را قبول نکنی گرد نت را می زنم.»
امام (ع) گفت: «خدا گفته خود را به مهلکه نیندازید. حالا که زور است، قبول می کنم به شرطی که در کارهای حکومتی دخالت نکنم، عزل و نصب نکنم، نامه ای ننویسم و فقط از دور مشاور حکومت باشم.»
مامون قبول کرد. امام (ع) اما با شرط هایش مشروعیت حکومت را زیر سوال برد.
مامون خوشحال بود. به همه دستور داد لباس سیاه را که مخصوص بنی عباس بود درآورند و لباس سبز را که نماد علوی هاست بپوشند. شا ید پیش خود ش فکر کرد ه بود امام (ع) که ولا یتعهدی را قبول کند کم کم مجبور می شود در کارهای حکومت هم دخالت کند. تشریفات مجلس و صحبت های مامون که تمام شد از امام (ع) خواست سخنرانی کند.
امام کوتاه صحبت کرد. اول شکر خدا و بعد: «ما به خاطر نزد یکی مان با رسول خدا بر شما حقی داریم و شما هم که امت او هستید بر ما حقی دارید. هر وقت شما حق ما را ادا کنید، ادای حق شما بر ما واجب است.»
مامون که می خواست پای امام (ع) را به کارهای حکومتی باز کند، کسی را فرستاد پیشش تا بخواهد نماز عید فطر را بخواند. امام (ع) شرطش را یادآوری کرد. مامون اصرار کرد. گفت: «می خواهم ولا یتعهدی شما در دل مرد م و لشکرم محکم شود.»
امام (ع) گفت: «معافم کنی بهتر است، اگر نه من نماز را مثل جد م پیامبر و پدرم علی می خوانم.»
مامون گفت: «هر طور صلاح می دانید بخوانید.»
بعد دستور داد مرد م و لشگریانش صبح کنار در خانه امام (ع) بروند و آماد ه شوند برای نماز. صبح عید جمعیت زیادی جلوی خانه امام (ع) جمع شد ند. ایشان غسل کرد، عمامه سفیدی بر سرش گذاشت؛ عطر زد، عصایش را به دست گرفت، ساق پایش را برهنه کرد، آستین هایش را بالا زد و کفش هایش را درآورد. به یارانش هم گفت همین کارها را بکنند. ازخانه که بیرون آمد بلند گفت: «الله اکبر... الله اکبر و الحمد لله علی ما هدانا...»
مرد م هم تکرار کرد ند. اشک همه جاری شد. فرمان د هان لشکر مامون خودشان را از روی اسب ها می انداختند پایین و با چاقو بند کفش هایشان را پاره می کرد ند. شهر به لرزه درآمد ه بود انگار، گویی در و د یوار و درخت ها هم با امام (ع)تکبیر می گویند. خبر رسید به مامون. فضل بن سهل گفت: «اگر امام با همین وضعیت برود مصلی، مرد م آن قدر شیفته اش می شوند که خود مان هم د یگر امنیت نخواهیم داشت.»
مامون د نبال امام (ع)فرستاد که: «خواهش می کنم برگرد ید خانه. به زحمت افتاد ید، نگران سلامتی تان شد یم... .»
مامون می خواست امام ولیعهد ش شود، یعنی بعد از او خلیفه باشد. قبول ولا یتعهدی تایید خلافت مامون و خلیفه هایی بود که شیعه ها ادعا داشتند غصبی است.
با قبول ولایتعهدی، امام هشتم (ع) زیر نظر حکومت بود و کنترل می شد. ظلم های حکومت به پای امام (ع) هم نوشته می شد. آن وقت می شد گفت امامان شیعه هم اهل دنیا هستند و بی اعتنایی شان به دنیا به خاطر پشت کردن دنیا به آنهاست. اینها چیزهایی بود که مامون نقشه اش را کشید ه بود.
گذر زمان و تد بیرهای امام رضا (ع) البته دست مامون را رو کرد.
حدود یک سال از ماجرای ولا یتعهدی گذشته بود که همه فهمید ه بود ند علی بن موسی الرضا (ع) برای خلافت، خیلی بهتر از مامون است. خیلی ها افسوس از دست داد ن فرصتی را داشتند که با شهادت پدران علی بن موسی الرضا (ع) از دستشان رفته بود.
مامون آن همه هزینه کرد ه بود و دشمنی عباسیان بغداد را به جان خرید ه بود و حالا هیچ به دست نیاورد ه و حکومتش هم در خطر بود. یک جلسه خصوصی با امام (ع)، انگور سمی و اینکه مامون دوباره به شیوه پدران ستمگرش برگشت و امامی دیگر از نسل رسول الله را به شهادت رساند. کمی بعد تر نامه نوشت به عباسیان بغداد: «... ای بنی عباس دشمنی شما با من به خاطر ولا یتعهدی او بود و ا کنون او نیست.»
مامون د یگر امام جواد (ع) را به ولا یتعهدی منصوب نکرد، دوباره دستور داد لباس سیاه جای لباس سبز بپوشند و د یگر جلسه مناظره ای برپا نکرد و از فضیلت اهل بیت (ع) چیزی نگفت.
به امام جواد (ع)گفتند: «راست است که مامون به پدر شما لقب رضا داد؟» امام گفت: «دروغ است. خود خدا او را رضا نامید چون پسندید ه خدا بود در آسمان و پیامبر و امامان در زمین از او راضی بود ند و او را برای امامت پسندید ند.» گفتند:«مگر بقیه امامان پسندید ه خدا ورسول نبود ند؟» امام گفت: «بله!ولی از پدرم هم دشمنان راضی بود ند و هم دوستان. رضایت دوست و د شمن از او باعث شد او رضا باشد.»
امام رضا (ع) گفته بود خدا قبر مرا محل رفت و آمد شیعه می کند. هر که بیاید زیارتم، برایم واجب است قیامت زیارتش کنم. پیامبر هم در دوران خود ش گفته بود پاره ای از تن من در زمین خراسان د فن خواهد شد.
سال ها گذشته حال، هم حرف پیامبر (ص) درست بود ه و پاره تنش رضا در خراسان مد فون شد ه و هم حرف امام (ع) درست بود ه و آنجا محل رفت و آمد شیعه است.
می خواهید چه بشوید؟
چند نفر از دوستداران امام رضا (ع)آمد ند پیشش و گفتند: «وضع مالی ما خوب بود، اما تغییر کرد و فقیر شد یم. دعا کنید دوباره وضعمان خوب شود.»
امام (ع) گفت: «می خواهید چه بشوید؟ پادشاه؟ دوست دارید مثل طاهر و هرثمه از نزد یکان مامون باشید، ولی این عقید ه و اعتقاد حالایتان را نداشته باشید؟» گفتند: «نه به خدا! دنیا را نمی خواهیم اگر قرار باشد شیعه شما نباشیم.»
امام(ع) گفت: «به خدا خوش گمان باشید. هرکس به روزی کم راضی باشد، خدا از او با عمل کم راضی می شود.»
منبع:آیه ویژه نامه دین و فرهنگ همشهری جوان