کبوتر ارشدی؛ اندیشههای دیوید هاروی (متولد ١٩٣٥ بریتانیا)، استاد ممتاز انسانشناس و جغرافیدان در دانشگاه شهری نیویورک، در سالهای اخیر مورد توجه مترجمان و به ویژه علاقهمندان به اندیشههای چپ در ایران واقع شده و آثار متعددی از او به فارسی ترجمه شده است، مثل فضاهای امید (با ترجمه علیرضا جباری)، هفده تضاد و پایان سرمایهداری، پاریس پایتخت مدرنیته، تجربه شهری، شهریشدن سرمایه (هر چهارتا با ترجمه عارف اقوامیمقدم)، معمای سرمایه و بحرانهای سرمایهداری (با ترجمه مجید امینی) و تاریخ مختصر نئولیبرالیسم (با ترجمه محمود عبداللهزاده).
به تازگی نیز کتاب «از حق به شهر تا شهرهای شورشی» او با ترجمه مشترک پرویز صداقت و خسرو کلانتری، به همت نشر آگاه منتشر شده است. کمال اطهاری، محقق و پژوهشگر اقتصادی در گفتوگوی حاضر، ضمن نشان دادن ریشههای اندیشه هاروی، به رویکردهای او انتقاد جدی دارد و اقبال به آن را نیز از سوی چپ نوی ایرانی، چندان مثبت ارزیابی نمیکند.
به نظر شما دیوید هاروی، چقدر به لوفور و گرامشی وفادار است؟
هاروی درموخره تولید فضا میگوید لوفور هم استاد بزرگ آکادمیک من بود و هم استاد زندگیام. دلیل او شیوه زندگی لوفور و حضورش در نهضت مقاومت فرانسه است. هاروی در جواب چپ سنتی میگوید لوفور از حزب کمونیست فرانسه از در چپ خارج شده است.
هاروی در ادامه کار لوفور فلسفه فضای او را به جغرافیا میبرد. رشته هاروی جغرافیای نو است و به بسط جامعهشناسی جغرافیایی میپردازد، مشابه کار گیدنز که فضا را وارد این حوزه میکند. لوفور فضا را وارد فلسفه و شناختشناسی میکند و آن را از علم مجرد مکان (جغرافیا) بیرون میآورد. در این بحث با این سویه کاری ندارم. به هر حال این جایگاه استادی لوفور است و دیوید هاروی در اقتصاد سیاسی آن را بسط میدهد و به تعبیری جلد سوم سرمایه را کامل میکند.
مارکس در جلد سوم سرمایه انتزاعی را که در جلد اول و دوم هست، به طور مشخص به جامعه وارد میکند و هاروی با وارد کردن سرمایه به فضا به نوعی جلد سوم را تکمیل میکند. میدانید که جلد سوم سرمایه ناتمام مانده است. نقش اساسی هاروی از نظر من بیشتر همین است. او فضای مصنوع را وارد چرخه سرمایه یا تحقق ارزش اضافی میکند که ملهم از لوفور است، ولی لوفور به این اندازه وارد اقتصاد سیاسی نمیشود. هاروی شهری شدن سرمایه را مطرح میکند که البته مربوط به دوران جدید (پایان دوران رقابتی قرن نوزدهم) هم هست و خود مارکس نمیتوانسته این متمم را بنویسد.
آیا به نظر شما لوفور در قیاس با هاروی خوانش وفادارانهتری از مارکس ندارد؟
به نظر من خوانش درستتری دارد.
درستتر به چه معنا؟
به این معنا که تحلیل مشخصتری از شرایط میدهد و در عین حال مبنایش طبقاتی است یعنی بسط دیالکتیکی دستگاه مارکس درباره طبقات در جامعهشناسی تاریخی را به نحو جامعتری انجام میدهد. شاید به این دلیل که لوفور یک فیلسوف است و بدون فلسفه نمیشود دستگاه ماتریالیسم تاریخی مارکس را بسط داد.
البته هاروی هم نظریهپرداز است.
بله، اما فیلسوف نیست. برای بسط جامعتر باید فیلسوف بود. بدون فلسفه و با تئوریهای شناخت و به کار گرفتن علوم جدید، تحلیل جامع اجتماعی غیرممکن است. لوفور در مقدمه فصول آغازین تولید فضا کاملا از فیزیک جدید استفاده میکند، برای اینکه جغرافیا و تاریخ را بیامیزد و این تاریخی بودنش بسیار قوی است. در چارچوب جامعهشناسی تاریخی این کار را انجام میدهد. گرایش جغرافیایی هاروی هم اینجا بیشتر عیان میشود، هاروی کمتر تاریخی است.
آیا این کمتر تاریخی بودن هاروی را در بحث شما میشود به عنوان غفلت هاروی عنوان کرد؟ و اینکه در این تبارشناسی گرامشی را کجا قرار میدهید؟
بله، این نوعی غفلت محسوب میشود. در این تبارشناسی لوفور با نوعی تقدم تفکر فلسفی-تاریخی یا تقدم جامعه بر فضا به تحلیل فضا میپردازد، ولی نزد هاوری نگرش جغرافیایی اولویت دارد. بر همین اساس بحث حق به شهر لوفور از «جنگ مواضع» گرامشی بسط یا نتیجهگیری جدید شده است، یعنی جنگ مواضع گرامشی در فضا یا شهر رخ میدهد و این موضعی است که هاروی به آن نمیپردازد.
در همین کتاب مورد بحث از حق به شهر تا شهرهای شورشی، ندیدم که هاروی در این باره نظر داده باشد. در صورتی که جنگ مواضع گرامشی مبنایی است برای اینکه موضوع حق به شهر نزد لوفور دنبال شود، بدون اینکه طبقات در آن محو شده باشد. کاری که گرامشی به لحاظ شناختشناسی انجام میدهد و متفاوت است با کسانی مانند موفه و لاکلائو که خودشان را در تبار گرامشی جا میدهند، اما با حذف طبقات، پوپولیست چپ میشوند.
گرامشی به خاطر دیدگاه فلسفی-تاریخیاش، که مبتنی بر جنگ مواضع برای به دست آوردن هژمونی است و در واقع برای به دست آوردن کانترهژمونی (هژمونی جایگزین)، کاملا به جامعهشناسی تاریخی مارکس و دستاوردهای لنین درباره هژمونی وفادار است.
چین و ویتنام هم از همین دستاوردها استفاده میکنند، حتی در چین کنونی هم این ایده ادامه دارد، گرامشی با این تحلیل از جنگ رودروی طبقاتی در یک جامعه طبقاتی اجتناب میکند، بدون اینکه در دام پوپولیسم گرفتار شود. به نظر من، برداشت هاروی از لوفور، بدون در نظر گرفتن شناختشناسی گرامشی، باعث میشود که او نیز به تدریج در نتیجهگیریهایش به پوپولیسم چپ گرایش پیدا کند.
چیزی که شما به عنوان غفلت از آن نام میبرید در متن هاروی برای ما نقطه عطف محسوب میشود. رویکرد هاروی در خوانش گرامشی، رویکردی آگاهانه است به این دلیل که تز هاروی به خصوص در این کتاب یک نوع بازخوانی متفاوت است که ریشههایش به مارکس میرسد. هاروی بر تقویت «پریکاریا» به جای «پرولتاریا» تاکید دارد و پریکاریا را همان «بیثباتکاران» میداند.
همچنین تاکیدش بر شیوههای مولکولی حرکت یا ایستادن بر آن چیزی که شما به درستی به عنوان خطر گرایش به پوپولیسم از آن نام میبرید. هاروی دقیقا میخواهد به عنوان یک روشنفکر بر جابهجایی این گروهها یا تحرکپذیری و ایده دادن به عقل سلیم (common sense) و ارتقایش به عقل ممیز (good sense) تلاش کند. آیا نمیشود هاروی را این گونه قرائت کرد؟
برای من همواره عجیب بوده که کسی که اقتصاد سیاسی کار کرده چرا چنین گرایشی دارد؟ منظورم همین گرایشی است که شما به درستی به آن اشاره کردید. از آنجایی که هاروی به این اقتصاد سیاسی به صورت بسیار انتزاعی نگاه میکند و به آن به عنوان موضوعی تاریخی نگاه نمیکند، دچار چنین مشکلی میشود.
همچنان به عنوان مشکل از آن نام میبرید؟
بله، از نظر من کاملا مشکل است. هاروی در همین کتاب میگوید مارکس (در کتاب سرمایه) قوانین عام سرمایه را ارایه داده است. برخورد هاروی به این مقوله درست همان ایرادی را دارد که مارکس در ایدئولوژی آلمانی از آن بر حذر میدارد. مارکس میگوید آنچه من گفتهام بسیار انتزاعی و فلسفی است و آن را جایگزین واقعیت نکنید.
جلد سوم سرمایه میخواهد همین رویکرد را کامل کند و آثاری مثل هجدهم برومر و نبردهای طبقاتی در فرانسه که اتفاقا مورد اشاره هاروی هم هست، ولی از آن میگذرد نیز همینطور است. در صورتی که اساس کار گرامشی همین است؛ جنگ مواضع گرامشی روی همین مصادیق است نه روی قوانین عام سرمایه.
نگاه گرامشی، هژمونیک است. یعنی هژمونی را قبول دارد ولی هاروی درواقع این هژمونی را پس میزند و ایده جایگزین میدهد.
اگر هاروی هژمونی را قبول ندارد پس چرا به حرکت مولکولی اشاره میکند؟ چرا میگوید ما باید علیه حزب والاستریت کار کنیم که واژهای موهوم است، آنقدر که نمیدانید چیست. والاستریت جناحی از سرمایهداری است یا خود سرمایهداری؟ وقتی آن دید عام را داشته باشید یک جناح سرمایهداری را که راس هرم است به عنوان کل روح سرمایهداری میگیرید که مارکس بهشدت با آن مخالفت میکرد.
این دیدگاهی هگلی است که مارکس در «نقد فلسفه حق» هگل آن را به طور جدی نقد میکند و میگوید آلمانیها همعصران فلسفی تاریخاند ولی در تاریخ حضور ندارند. این گرایش باعث میشود که تقسیمبندیهای تاریخی مارکس را فلسفی-انتزاعی کنید و تحلیل مشخصی را که مارکس دارد مخدوش. اینکه روح تاریخ در جاهای مختلف خودش را تجلی میدهد، کاملا هگلی است نه مارکسی!
روح سرمایهداری هم همین طور است و، چون در راس هرم، سرمایه مالی است، پس هر مبارزهای با این روح تاریخی یا سرمایهداری، شکل میگیرد. این مولکولها هم به همین درد میخورند که با این روح تاریخی مبارزه کنند. این تفسیر هم به نوعی در شوروی پیش از فروپاشی دیده میشود. میگویند که اردوگاه کار بر سرمایهداری فایق شده، پس نیازی نیست که طبقه کارگر به هژمونی برسد و خرده بورژوازی انقلابی را حمایت میکنیم.
مارکس به جهش معتقد نبود. نگرش انتزاعی این خطرات را در پی دارد. همیشه هم چپ به آن دچار بوده است و ریشه آن هم نوعی اکونومیسم است. چون در دامن سرمایهداری، در راس هرم، سرمایهداری فایق شده است. پس این امر اقتصادی، روح تاریخ را مشخص کرده است و همه جوامع در خدمت مبارزه با آن هستند و بگذاریم که آن را بیثبات کنند، در واقع بیثباتی برای بیثباتی! هاروی همین جا به مکتب فرانکفورت نزدیک میشود، البته نه با هابرماس.
در نتیجه با پستمدرنیسم همصدا میشود که درهیچ کدام فراروایت مجاز نیست. در این نگاه این رویکرد هگلی هست که روح سرمایهداری همه جا رسوخ کرده است، حتی وقتی من و شما هم داریم حرف میزنیم کاریکاتوری بیش نیستیم از روح تاریخ، که یک دستوپایی میزنیم. از نظر هاروی ما فقط اتم هستیم، حتی مولکول هم نیستیم چرا که شورش هم نمیکنیم. در این نگاه جامعهشناسی تاریخی حذف میشود.
رابطه اقتصاد سیاسی با طبقات حذف میشود و باید در خدمت نوعی برادر بزرگتر (big brother) جدید قرار بگیریم. البته این «برادر بزرگ» جدید، فکری است، نه سیاسی. اگر قرار است شورش برای شورش را دنبال کنیم و فراموش هم نکنیم که همه اینها باید علیه حزب والاستریت باشد، آن وقت به رستگاری میرسیم. اما چرا همه باید علیه حزب والاستریت باشند در صورتی که جامعه ما، جامعهای نوفئودال است؟ اصلا نولیبرال نیستیم که علیه حزب والاستریت باشیم! اگر ما شعار بدهیم که به «افای تی اف» نمیپیوندیم، لابد این هم ضربهای است به سرمایهداری جهانی؟
یعنی شما فکر نمیکنید که این نپیوستن ضربه محسوب میشود؟
به هیچوجه! زیرا که نمیتوانید. مارکس (در کتاب «نبردهای طبقاتی در فرانسه») به طبقه کارگر فرانسه گفت: شما یک مو از سر بورژوازی نمیتوانید، بکنید برای اینکه تا بخواهید چنین کنید، تولیدتان را نمیتوانید به هیچ کجا بفروشید و نابود میشوید. برای اینکه به عنوان جامعه باقی بمانید، باید که یکسری قواعد را رعایت کنید وگرنه پیوسته مثلا نفت را میفروشید ولی تولید مولد و توسعه ندارید. آیا در فقر و فلاکت میشود آلترناتیو سرمایهداری را ساخت؟ آیا جهش ممکن است؟
در این بحث باید بین سیاست و خواست قدرت و از سوی دیگر با مطالبات جامعه، تفکیک قائل شد.
مطالبات عقب مانده که فایدهای ندارد!
نکته دیگر نظرات هاروی اتفاقا روی ایستادن بر همین مطالبات است. اینکه البته شما آن را عقبمانده بدانید امر دیگری است. در جامعهای که امکان تشکل و تحزب نیست، چه باید کرد؟ اینجا شما نمیتوانید به عنوان روشنفکر تک و تنها جلوی شورشها را بگیرید؛ شورشها خودبهخودی است و جلوتر از روشنفکری ایستاده و بحث هاروی دقیقا اینجا قابل انطباق است. او به ایده برساخت نوعی معرفت برای بستر جامعه تاکید دارد که اتفاقا روی شورشها تاثیر بگذارد. نمیشود به جامعه گفت که بایست تا به تو بگویم چه بکنی.
مساله هاروی این نیست که ما او را در تبار لوفور یا گرامشی بدانیم یا ندانیم، بلکه مساله عمده برای او اتفاقا دیدن این واقعیت عمده است که در حال کنش است. اتفاقا چیزی که میتوان از ایده هاروی بیرون کشید، دیدن همین پتانسیلها و ایجاد نوعی معرفت جدید است.
مردم همواره شورش میکنند ولی شورش موقعی نهادهای بهروزی بخش را ایجاد میکند که در مورد آن نهاد فکر و توافق شده باشد. «واقعیت متصورهای» در ذهن مردم پرورده شده باشد.
فکر نمیکنید هاروی دقیقا منظورش همین آگاهیدادن باشد؟
نه، گرامشی و لوفور این کار را میکنند ولی هاروی به هیج وجه. «جنگ مواضع» گرامشی درست پخته شده چیزی است که در آستانه قرن بیستم هم مطرح بود و از حیث توسعه با ایران امروز شباهت تاریخی دارد. موفه و لاکلائو گفتهاند که گرامشی در فلسفه سیاسی انقلاب کپرنیکی کرد. البته لنین این انقلاب کپرنیکی را زودتر آغاز کرده بود. وی میگفت: طبقه کارگر تنها زمانی که رابطهاش را با دیگر طبقات تعریف کند، به هژمون تبدیل میشود.
اما فرق لنین با گرامشی در چیست؟ لنین بنا به خاصیت آن زمان گمان میکرد که طبقه کارگر واقعا میتواند هژمون شود و دیکتاتوری برپا کند. گرامشی میگوید که این طور نیست و دستگاهی میسازد که شناختشناسی جدیدی را پایهگذاری میکند. گرامشی میگوید اصلا نباید به جامعه مدنی دست بزنیم، بلکه باید سر موضع هژمونی فکری در جامعه مدنی تلاش کنیم بیآنکه ساختارش را به هم بزنیم وگرنه فاشیسم بیرون میزند.
مسلم است که الان احتمال بروز فاشیسم در اروپا کمتر است. در جامعه ما باید با جنگ مواضع، کانترهژمونی (مدل اقتصادی- اجتماعی جایگزین) را شکل داد؛ نمیشود فقط آنتی هژمونی را دامن زد. از اینجا جامعه مدنی شکل نگرفته است. دستگاه شناختشناسی گرامشی این مشکل را حل میکند.
هژمونی با حزب مارکسیستی زمین تا آسمان فرق میکند. لنین میگوید وقتی بخواهید انقلاب دموکراتیک راه بیندازید، اگر طبقه کارگر در انقلاب دموکراتیک پیشرو باشد، هژمونی به دست میآورد. او میگوید حتی اگر قدرت هم به دست نیاورد، جامعه مسیر کمدرد و رنجتری را میپیماید. گرامشی این نسبتها را دقیقا روشن میسازد. آینده آزمایشی است که هیچ جریانی نمیتواند آن را تعیین کند. گرامشی ایراداتی از این دست را نسبت به مارکسیسم حل میکند. گرامشی به تاثیر در زندگی روزمره معتقد است، دقیقا همین تاکیداتی که لوفور هم دارد.
لوفور میگوید در زندگی روزمره آرزوهای انسانها، چون ققنوس بر میخیزد، خاکستر میشود و دوباره آرزوهای جدیدی متولد میشود. او مثل مکتب فرانکفورتیها عدمی نیست. حتی مثل هاروی نیست که معتقد است هیچ توافقی رخ نخواهد داد. این حرف هابرماس را مورد دقت قرار دهیم که میگوید انسانها میتوانند عقلانیت ارتباطی برقرار کنند و برای آن کانتر هژمونی تعریف کنند.
ما میتوانیم یک حقیقت بینالاذهانی را ایجاد کنیم. نوع برخورد هاروی از چند زاویه مانع چنین توافقی است. یکی اینکه به جای توافق شورش کنیم، دوم اینکه تنها توافق ما حتما باید علیه حزب والاستریت باشد! وقتی میخواهیم کانترهژمونی را به عنوان یک حقیقت بینالاذهانی در دستور کار قرار دهیم، با روشهای پستمدرن یا پوپولیسم چپ نمیتوانیم.
واقعا ما نمیتوانیم؟ آن چه واقعیت عینی روزمره به ما نشان میدهد این است که اتفاقا نمیتوانیم به سمت توافق هژمونیک پیش برویم!
برای اینکه شناختشناسی هاروی رایج شده و به جای بسط نظریه لوفور و خواندن متون دست اول از این فیلسوف یا گرامشی سراغ هاروی میرویم، به اینها میگویند «خُرد- بنیانهای تفکر». مدتی که چپ جدید معروف شده بود، شناختشناسی گرامشی از طرف چپ سنتی کنار گذاشته شد.
لوفور این را میگیرد، حتی کسانی مثل کستلز با او مقابله میکنند. گرامشی هم در مقابل شورشها موضع دارد. به بلوک تاریخی اشاره دارد. این بلوک تاریخی در هر جامعهای بر مبنای اقتصاد سیاسی متفاوت است. باید به سمت این بلوک تاریخی یا جبهه رفت. این بلوک تاریخی به صورت مقدماتی فکری است نه طبقاتی.
اما شورشها به هیچوجه فکری نیستند. شورشها ایده اجتماعی یا اقتصادی یا فکری ندارند، این شورشها صرفا مطالبهمحورند. به امروز خرمشهر نگاه کنید. این طلب آب یک مطالبه کاملا غیر سیاسی و غیر هژمونیک است.
بله، خب حقشان را میخواهند. چطور میشود مشکل آب را حل کرد؟ باید از دز تا آن منطقه لولهکشی کرد. اگر این لوله کشی نشود آب خوردن به مردم نمیرسد.
این وظیفه یا برنامه دولت است. منظور من این است آنچه رخ میدهد اسمش شورش است و ربطی به جنبش ندارد. این شورش همان آنتی هژمونی است.
بحث اصلی هاروی دقیقا آگاهیبخشی و معرفتسازی در قبال همین شورشها است. اینکه تحرکات مولکولی مردم شناسایی و تقویت شود.
برای چنین کاری باید دستگاه داشته باشد. اگر هاروی همین را هم نمیگفت که به کلی باید کنارش میگذاشتیم! اما با کدام دستگاه ذهنی میشود این ایده را پیش برد؟ من میگویم این دستگاه ذهنی متعلق به گرامشی است. لوفور هم میگوید اگر توانستیم حق به شهر را دنبال کنیم، حق به طبیعت را هم میتوانیم دنبال کنیم. او حق به شهر را در حوزه حقوق جمعی میداند. میشود با دنبالهروی از هاروی دنبال حقوق جمعی بود؟
بحث بازپس گرفتن شهر برای مبارزه ضد سرمایهداری، یک جور حقوق جمعی است که هاروی بر آن پافشاری میکند؛ شیوههای هاروی متفاوت است.
هاروی چند چیز را با هم قاطی میکند. عام دیدن سرمایهداری، اعتقاد داشتن به بلوک تاریخی نیست! این طور نگاه کردن انقلاب کپرنیکی است. ما در جامعه خودمان هم دچار نوعی افراط و تفریط هستیم. برخی چپ سنتی هستند که هر چیزی را که در آن رهبری طبقه کارگر از پیش تضمین شده نباشد، قبول ندارند از جمله حق به شهر را. آنها حتی اقتصاد دانش را وجهی از سرمایهداری میدانند.
گویی هنوز انقلاب کپرنیکی به گوششان هم نخورده است و همه طبقات باید دور طبقه کارگر بگردند! این طرف ماجرا هم، مثل هاروی یا موفه و لاکلائو در نهایت همه حرفهای هاروی را که ریشهیابی کنیم، یک اکونومیسم پدیدار میشود. نوعی اکونومیسمیکه به قول مارکس فلسفی- انتزاعی است و فقط به کار تسهیل شناخت وضع موجود میآید. هاروی در کل تناقض دستگاهی دارد.
مطالعه هاروی بیشتر نوعی تقویت و انتشار معرفت در قشر گستردهای از اجتماع انسانی است که پتانسیل تحرک و ایده کنش از آن بیرون بیاید. غیرممکن است که کل یک جامعه ذیل یک دستگاه اخلاقی- فلسفی به توافق برسند.
اما هاروی علیه والاستریت بودن را عمده میکند، اینکه غیرممکنتر است.
علیه والاستریت بودن به خلاقیت شما و اتخاذ شیوه شما واگذار میشود.
جنگ مواضع گرامشی به عنوان فلسفه عمل همواره همراه با انکشاف شناخت و جامعه است. این بحث در شناختشناسی، توسط هابرماس هم مطرح میشود: حقیقت به عنوان امری بینالاذهانی. وقتی شما از جنگ مواضع در جامعهای معین صحبت میکنید اصلا این طور نیست که از پیش امری عام تعیین شده (مانند حزب والاستریت) وجود دارد؛ چرا که اولا مبارزه تاریخی امری وابسته به مسیر (path dependent) است؛ ثانیا در هر عنصری از این جامعه سرمایهداری ممکن است عناصری از جامعه آینده باشد، همان طور که در فئودالیسم بود.
ولو کارکردش در حال حاضر کاملا مقوم سرمایهداری باشد. حرف من این است که دستگاه شناختشناسی گرامشی کاملا بدون اینکه دچار تناقض شود، به انکشاف تدریجی جامعه یا همان «به خلاقیت شما» نگاه میکند و دچار مشکل نمیشود.
ببینید بحرانی که توسط مارکس در نظام سرمایهداری پیشبینی شده، همچنان باقی است ولی اگر بخواهید این را جایگزین تحلیل مشخص طبقاتی در همه جوامع کنید، به اشتباه رفتهاید، مانند علیه حزب والاستریت بودن در همه جوامع. اتفاقا خلاقیت این است که علیه هژمونی حاکم بر جامعه خود (با جنگ مواضع) کانترهژمونی ایجاد کنید، نه علیه حزب موهومی که فوقش در امریکا هژمونیک است.
ما در حال حاضر ارایه کانترهژمونی یا مدل جایگزین در جامعه ما، در شکاف مغاک اندیشه آیندهگریز چپ سنتی افتاده است که گمان میکند هژمونی یعنی تک رهبری طبقه کارگر از یکسو و از سوی دیگر اندیشه گذشتهگریز پوپولیسم چپ (به همراه پستمدرنها) که درست همین تعریف را از هژمونی داشته و از آن گریزاناند. پس شگفت نیست که با این کژفهمی شناختشناسانه، هردو شورشپرست شوند، به خصوص که دیوید هاروی بر آن مهر تایید زده باشد!
ما در جامعه خودمان هم دچار نوعی افراط و تفریط هستیم. برخی چپ سنتی هستند که هر چیزی را که در آن رهبری طبقه کارگر از پیش تضمین شده نباشد، قبول ندارند از جمله حق به شهر را. آنها حتی اقتصاد دانش را وجهی از سرمایهداری میدانند. گویی هنوز انقلاب کپرنیکی به گوششان هم نخورده است.