ماهان شبکه ایرانیان

پایدارى شگفت آور

عمرو بن جموح مسلمانى بود که پایش لنگ و از نظر شرعى معاف از جهاد در میدان بود، چهار فرزند برومندش در جنگ احد در رکاب پیامبر اسلام در گردونه جنگ قرار داشتند، عمرو نیز مانند دیگر رزمندگان مخلص عاشقانه خواست از مدینه به سوى میدان جهاد برود، گفتند: چهار فرزندت در عرصه جهادند، روانیست که با پاى لنگ به جبهه بروى! گفت: سزاوار است که پسران من به بهشت روند ...

پایدارى شگفت آور

 

عمرو بن جموح مسلمانى بود که پایش لنگ و از نظر شرعى معاف از جهاد در میدان بود، چهار فرزند برومندش در جنگ احد در رکاب پیامبر اسلام در گردونه جنگ قرار داشتند، عمرو نیز مانند دیگر رزمندگان مخلص عاشقانه خواست از مدینه به سوى میدان جهاد برود، گفتند: چهار فرزندت در عرصه جهادند، روانیست که با پاى لنگ به جبهه بروى! گفت: سزاوار است که پسران من به بهشت روند و من چون زنان در خانه بنشینم؟ به سوى احد حرکت کرد و پس از بیرون آمدن از خانه دست به دعا برداشت و گفت: خدایا مرا به خانه برمگردان.

هنگامى که در میدان جنگ به محضر پیامبر رسید، آن حضرت فرمود: خدا جهاد را از تو برداشته، عرض کرد میخواهم اکنون با پاى لنگ به بهشت روم، با اذن پیامبر آهنگ میدان کرد و در راه خدا جانش را نثار نمود، پس از او پسرش خلاد شهید شد، سپس برادر همسرش عبدالله بن عمرو بن حزام به دست سفیان بن عبدشمس به شهادت رسید.

این عبدالله بن عمر حزام پدر جابربن عبدالله انصارى است، هند زوجه عمروبن جموح پس از پایان جنگ به میدان آمد جسد برادرش عبدالله و شوهرش عمروبن جموح و پسرش خلاد را بر شترى گذاشت و روانه مدینه شد، در میان راه عایشه با جمعى از زنان براى خبر گرفتن از وضع پیامبر میآمد، با برخورد به هند زوجه عمروبن جموح از پیامبر پرسیدند، هند گفت: رسول خدا در سلامت است، دیگر هرچه مصیبت سخت باشد با سالم بودن آن حضرت بر ما آسان است، عایشه پرسید بار شترت چیست؟ گفت جسد پسر و برادر و شوهرم، هنگامى که به آخر ریگستان در مرز میدان جنگ رسید شتر خوابید، هرچه هند او را برانگیخت و با سنگ و چوب براى برخاستن تحریکش کرد برنخاست، ولى به جانب احد که حرکتش میداد مانند باد شتاب میکرد، حضور پیامبر رسید و جریان را گفت، پیامبر فرمود: شتر چنین مأموریتى دارد که جنازه ها را به مدینه باز نگرداند، اینگ بگوى عمرو شوهرت هنگام بیرون آمدن از خانه چه گفت؟ عرض کرد وقتى از خانه بیرون میآمد رو به قبله کرد و گفت:

«اللهم لاتردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة:»

خدا مرا به خانوادهام باز مگردان، و شهادت را نصیبم کن.

پیامبر فرمود: اى انصار در میان شما جماعتى هستند که خدا را به هرچه سوگند دهند ردّ نمیکند و عمرو از آن دسته بود. سپس فرمود: اى هند فرشتگان بر سر برادرت عبدلله بال گسترده اند و نگاه میکنند که در کجا دفن میشود، شوهر و پسر و برادرت در بهشت رفیق یکدیگرند، هند گفت: یا رسول الله از خدا بخواه که من نیز در بهشت با آنان باشم. «1»

 

ثبات قدم ابودجانه

در گرماگرم جنگ در میدان احد هنگامى که مشرکان خشمگین پیامبر و امیرمؤمنان را در محاصره داشتند و براى قتل آن دو انسان عرشى مصمم بودند، و از مسلمانان فرارى براى دفاع از حق اثرى نبود، ناگاه نظر پیامبر به ابودجانه افتاد، فرمود: ابودجانه من بیعتم را از تو برداشتم به سلامت از این میدان بیرون رو و به هر کجا خواهى برو، اما على از من و از اویم.

ابودجانه به شدت گریست و گفت: به خدا سوگند من هرگز خود را از بیعت تو رها نمیکنم، به کجا روم؟ به سوى همسرم روم که از دنیا خواهد رفت، یا به خانه ام بازگردم که خراب میشود، یا به طرف ثروتم و مالم بروم که فانى میگردد، یا به سوى اجل بگریزم که به سرعت میرسد؟!

حضرت از مشاهده اشک چشم ابودجانه که از مژگانش به صورت میریخت به او عنایت فرموده و اجازه ادامه مبارزه داد.

از یک طرف امیرمؤمنان و از طرف دیگر ابودجانه شروع به جنگ جانانه با کفار نمودند، ابودجانه از کثرت جراحات بر زمین افتاد، على (ع) جسد او را برداشته خدمت پیامبر آورد، ابودجانه گفت: یا رسول الله آیا بیعت خود را به انجام رسانیدم؟ آن حضرت فرمود آرى و در حق او دعاى خیر کرد.

باز على یک تنه به جنگ برخاست و نهایتاً از جان پیامبر دفاع کرد و سلامت آن حضرت را تأمین نمود درحالى که نود زخم بدن مبارکش را فرا گرفته بود. «2»

 

مؤمنى ثابت قدم و مستقیم از بنى عباس

من براى مرحوم آیت الله حاج شیخ على اکبر نهاوندى از نظر علم و عمل و زهد و تقوا احترام فوق العاده اى قائلم، آن جناب نزدیک به نود سال در مسجد گوهرشاد کنار حرم حضرت رضا به تعلّم و تعلیم و تربیت نفوس و تبلیغ دین و نماز جماعت در سه وقت صبح و ظهر و شام اشتغال داشت و پس از درگذشت از دنیا در آستانه در ورودى حرم مطهّر دفن شد.

داستانى را از ثبات قدم مؤمنى از طایفه بنى عباس در کتاب خزینة الجواهرش که حاوى آیات و روایات و حکایات عبرت آموزى است نقل میکند که من با تکیه بر وثاقت و وجاهت علمى و عملى او آن را روایت میکنم.

هارون حاکم بیدادگرى عباسى و غارت گر بیت المال مسلمین، و دارنده مجالس عیش و نوش شبانه، و ستمکار به اهل ایمان به ویژه اهل بیت رسول اسلام فرزندى بنام قاسم موتمن داشت که بخاطر ایمان استوارش به حق و قیامت از دنیا و ریاستش و از جاه و جلال و جلوه گرى اش، و از حشمت و حکومت پدرش دست شسته و دل به آخرت و عبادت خدا بسته بود، به صورتى که از لحاظ پوشاک و وضع ظاهر شباهتى با فرزندان سلاطین نداشت.

روزى از جلوى پدرش هارون عبور کرد، یکى از ندیمان خاص هارون با دیدن قاسم خنده اش گرفت.

هارون از سبب خنده او پرسید، گفت این فرزند شما با این وضعى که دارد شما را رسوا نموده، او را بنگرید که با این لباس هاى کهنه در میان مردم رفت و آمد دارد، هارون در پاسخ گفت: علت این است که ما تا الآن منصبى در دستگاه حکومت براى او مقرر ننموده ایم!

سپس قاسم را خواست و شروع به نصیحت و راهنمائى کرد که: فرزندم مرا با این شکل زندگى کردنت شرمنده میکنى و سبب حرف هاى ناروا نسبت به من میشوى اکنون حکومت یکى از ولایات را براى تو مینویسم تو در آنجا با مقام و درجه هم حکومت کن و هم به عبادت خدا مشغول باش.

قاسم گفت: پدرم تو را چند پسر است از من دست بردار و مرا نزد اولیاء الهى شرمنده مکن. هارون بقدرى پافشارى کرد تا قاسم سکوت کرده و به ظاهر آماده پذیرفتن حکومت بر یکى از ولایات کشور پهناور عباسى شد.

هارون به کاتبش اشاره کرد که حکومت مصر را بنام او بنویسد و فردا صبح به سوى مصر براى به دست گرفتن حکومتش حرکت کند، ولى قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره به صورتى مخفى فرار کرد، صبحگاهان هرچه از او جستجو کردند او را نیافتند تا بر اثر جاى پا که براى یافتن اشخاص فنى معین بود به جستجویش برآمدند، به این نتیجه رسیدند که قاسم تا کنار دجله آمده و از آنجا به بعد ردپائى از خود برجاى نگذاشته!

قاسم خود را نهایتاً به بصره رسانید، عبدالله بصرى میگوید دیوار خانه خراب شده بود و نیاز به کارگر داشتم، میان بازار آمدم تا کارگرى پیدا کنم، جوانى را دیدم کنار مسجدى در بازار نشسته قرآن میخواند و بیل و زنبیلى هم در نزد خود گذارده، پرسیدم کار میکنى؟ گفت چرا کار نکنم خداوند براى کار ما را آفریده که زحمت کشیده از دسترنج خود نان بخوریم.

گفتم برخیز و با من بیا، گفت: ابتدا اجرتم را تعیین کن من یک درهم اجرت برایش معین کردم به خانه رفتیم، تا غروب به اندازه دو نفر کار کرد، خواستم به او دو درهم بدهم نپذیرفت، گفت همان مقدار که قرار گذاردیم بیشتر نمیگیرم اجرت خود را گرفت و رفت.

فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را براى اتمام کار بیاورم ولى وى را نیافتم از کسى پرسیدم گفت: او فقط روزهاى شنبه کار میکند و دیگر روزهاى هفته را به عبادت حق مشغول است.

صبر کردم تا شنبه دیگر او را در همان مکان یافتم، و براى انجام کار به خانه بردم، مشغول کار شد و مقدار زیادى کار کرد، هنگام ظهر دست و پایش را شست و وضو گرفت و مشغول نماز شد، پس از نماز سرکارش رفت و تا غروب کار کرد شامگاه مزدش را گرفت و بیرون رفت.

شنبه دیگر چون کار دیوار تمام نشده بود نزد او رفتم ولى او را نیافتم پس از جستجو گفتند دو سه روز است بیمار شده، از محل استراحتش پرسیدم، به خرابهاى راهنمائى شدم، سر بالینش رفتم و سرش را به دامن گرفتم، همین که دیده گشود گفت: کیستى گفتم همان کسى که دو روز براى او کارى کردى من عبدالله بصرى هستم گفت: تو را شناختم آیا توهم دوست دارى مرا بشناسى گفتم: آرى گفت: من قاسم پسر هارون الرشیدم تا این سخن را از او شنیدم بدنم به لرزه آمد به تصور این که اگر هارون بفهمد من فرزند او را به عنوان کارگرى به خانه خود برده ام با من چه خواهد کرد؟!

قاسم فهمید که من ترسیدم، گفت: هراس بخود راه مده تاکنون کسى مرا در این شهر نشناخته، اکنون اگر آثار مرگ را در خود نمیدیدم نامم را نمیگفتم و خود را معرفى نمینمودم، فعلًا از تو درخواستى دارم، هنگامى که از دنیا رفتم این بیل و زنبیل را به کسى ده که برایم قبر مهیا میکند و این قرآن را که مونس من بود به شخصى بسپار که اهل قرائت آن باشد و با این گنجینه الهى انس برقرار کند، انگشترى هم به من داد و گفت: چون به بغداد رفتى پدرم هارون روزهاى دوشنبه بار عام دارد و هرکسى میتواند با او دیدار کند، آن روز بر او وارد شو و انگشتر را مقابلش بگذار، او انگشتر را میشناسد چون خودش به من داده، به او میگوئى پسرت قاسم در بصره از دنیا رفت و وصیت کرد که این انگشتر را براى تو بیاورم و گفت به شما بگویم که پدر جرآت تو در جمع آورى مال مردم زیاد است، این انگشتر را هم به آن اموال فراوان اضافه کن که مرا طاقت حساب روز قیامت نیست!!

در این وقت خواست حرکت کند ولى نتوانست از جاى برخیزد براى بار دوم خود را حرکت داد باز نتوانست به من گفت: مرا حرکت ده که مولایم امیرمؤمنان على بن ابیطالب آمده تا او را حرکت دادم مرغ جانش از قفس جسم به عالم الهى پرواز کرد، گویا چراغى بود که خاموش شد. «3»

شما میان گروهى از مردم که به برخى از آیات حق مؤمن، و به بعضى کافرند و بر این اساس چون بوزینه هاى بازى گرند و همان مقدار ایمانشان به برخى آیات براساس خواسته هاى فردى و هواى نفس است و گروه دیگر که با جان و دل به همه آیات خدا مؤمن هستند و از ایمانى خالصانه برخوردارند و تا پاى جان و تحمل هر نوع سختى و مضیقه براى حفظ ایمانشان استقامت میورزند مقایسه کنید تا ارزش الهى و ملکوتى اینان و پستى و پوچى آنان برایتان روشن شود.

 

 

پی نوشت ها:

 

 

______________________________

(1)- ناسخ پیامبر بخش جنگها 317 تا 344.

(2)- ناسخ پیامبر بخش جنگ احد ص 357.

(3)- خزینة الجواهر 150.

 

برکرفته از

کتاب: تفسیر حکیم    ج 3   

نوشته: استاد حسین انصاریان



قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان