قرآن مجید و معارف اهل بیت در مرحلهاى به وفاى به عهد امر کرده و انجام پیمان را بر هر مکلفى واجب دانستهاند، و در جهت دیگر از وفاکنندگان به عهد ستایش نموده و آنان را دارنده ارزش و کرامت اخلاقى معرفى کردهاند، و در مرتبه دیگر از عهد شکنان به شدت مذمت نموده و آنان را فاسق و مستحق عذاب دانسته اند.
منظور از عهد در آیات و روایات دو عهد مثبت است: عهد با خدا، و عهد با مردم، که وفاى به هر دو عهد واجب شرعى و فریضه اخلاقى است، و شکستن و نقض هر یک گناه بزرگ و سبب خفت و خوارى در دنیا و عذاب و جریمه در آخرت است.
فرمان به وفاى به عهد
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ وَ إِیَّایَ فَارْهَبُونِ: «2»
و به عهدم وفا کنید تا به عهدتان وفا کنم و تنها از من بترسید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ... «3»
اى اهل ایمان به همه قرار دادهاى «فردى، خانوادگى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى نذرها، سوگندها» وفا کنید.
وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ: «4»
و چون با خدا پیمان بستید به پیمان خود وفادار باشید.
وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کانَ مَسْؤُلًا: «5»
و به عهد و پیمان وفا کنید زیرا عهد حقیقى است که در برابر آن مسئول هستید.
وفاکنندگان به عهد
بَلى مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ: «6»
آرى هر کس به عهد خود نسبت به خدا و مردم وفا کند و تقوا ورزد بداند که بیتردید خدا تقوا پیشگان را دوست دارد.
«الذین یوفوقن بعهد الله و لا ینقضون المیثاق:»
خردمندان کسانى هستند که به عهد خدا که همانا قرآن و نبوت و امامت است وفا میکنند و تا پایان عمر به پیمان شکنى روى نمیآوردند.
وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً: «7»
و کسى که به پیمانى که با خدا بسته است وفا کند، خداوند به زودى پاداش بزرگى به او میدهد.
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلًا: «8»
از مؤمنان مردانى هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند «و آن ثبات قدم و دفاع از حق نا نثار جان بود» صادقانه وفا کردند، برخى از آنان پیمانشان را به انجام رسانیدند، و به شرف شهادت نایل آمدند، و برخى از آنان شهادت را انتظار سپرند و هیچ تغییرى در پیمانشان ندادهاند.
پیمانشکنان
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ: «9»
فاسقان کسانى هستند که عهد خدا را «که وحى و نبوت و امامت است» پس از استواریاش با دلایل عقلى و براهین منطقى با روى گردانى از آن میشکنند و آنچه را خداوند پیوند خوردن به آن را فرمان داده «مانند پیوند با پیامبران و کتاب آسمانى و اهل بیت پیامبر و خویشان و اقوام» قطع مینمایند، و در زمین فساد و تباهى مرتکب میشوند تنها آناناند که در خسارتاند.
وَ الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ: «10»
کسانى که عهد خدا را پس از استواریشا میشکنند و پیوندهائى را که خدا به برقرارى آن فرمان داده میگسلند و در زمین فساد میکنند لعنت بر آنان است، و فرجام سختى در آخرت براى آنان مقرر است.
فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ وَ کُفْرِهِمْ بِآیاتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ فَلا یُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِیلًا: «11»
پس به کیفر پیمان شکنى یهود و کفرشان به آیات خدا، و کشتن پیامبران با ناحق، و گفتار بیدلیلشان که گفتند دلهاى ما در پوشش و حجاب است از این رو سخن حق را درک نمیکنیم لعنتشان کردیم، بلکه به سبب کفرشان بر دلهایشان مُهر محرومیت از فهم معارف زدیم به همین خاطر جز اندکى ایمان نمیآورند.
فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِیَةً: «12»
بنى اسرائیل را به سبب شکستن پیمان هایشان لعنت کردیم، دل هایشان را بسیار سخت گردانیدیم.
روایات باب عهد
جایگاه عهد و وفاى به آن از نظر عظمت در حدى است که در این زمینه در جوامع حدیث فصل مستقلى براى آن مقرر شده، در این سطور به پارهاى از آن روایات اشاره میشود، مفصل آن را در کتابهاى حدیث ملاحظه کنید.
رسول خدا میفرماید:
«تقبلو الى بست خصال، اتقبل لکم بالجنة، اذ احدثتم فلا تکذبوا واذا وعدتم فلا تخلفوا واذائتمنتم فلا تخونوا و غضوا ابصارکم، واحفظوا فروجکم وکفوا ایدیکم والستنکم عن الناس:» «13»
شش خصلت را از من بپذیرید، تا بهشت را براى شما بپذیرم، چون سخن گوئید از دروغ بپرهیزید، چون وعده دهید از وعده تخلف نکنید، چون امین شناخته شدید خیانت نورزید، چشم از حرام فرو پوشید، شهوت جنسى را از آلوده شدن به گناه حفظ کنید، دست و زبان از آزردن مردم نگاه دارید.
امیرمؤمنان (ع) در عهدنامه مالک مینویسد:
«... وان تعدهم فتتبع موعدک بخلقک فان المن یبطل الاحسان والتزید یذهب بنورالحق، والخلف یوجب المقت عندالله و عندالناس قال الله سبحانه کبر مقتا عندالله ان تقولوا مالاتفعلون:» «14»
مبادا به مردم وعده دهى، و آن را بشکنى و خلاف کنى، منت نهادن کار نیک را باطل و بینتیجه میکند، و زیاد شمردن عمل خوب نور حقیقت را از بین میبرد، وعده خلافى سبب خشم خدا و مردم میشود، خداوند در قرآن میفرماید: خشم خدا بر گفتن چیزى که آن را انجام نمیدهید بسیار است.
از حضرت رسول بنا به روایت امام صادق آمده:
«من کان یؤمن بالله والیوم الآخر فلیف اذا وعد:» «15»
کسى که به خدا و روز قیامت ایمان دارد باید هنگامى که وعده میدهد به وعدهاش وفا کند.
پیامبر اسلام در روایت بسیار مهمى میفرماید:
«ثلث من کن فیه کان منافقا وان صام وصلى وزعم انه مسلم، من اذائتمن خان، واذا حدث کذب، واذا وعد اخلف «16»، ان الله تعالى قال فى کتابه: ان الله لایحب الخائنین «17»
و قال: لعنة الله على الکاذبین «18» و فى قوله واذکر فى الکتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد:
» «19»
سه خصلت است در هر که باشد منافق است، گرچه نماز بخواند و روزه بگیرد و گمان کند مسلمان است.
کسى که او را امین بشمارند ولى به امانات مردم خیانت کند، کسى که به هنگام سخن گفتن دروغ بگوید، و زمانى که وعده میدهد از وعده خود تخلف نماید، در قرآن مجید اعلام شده: خداوند خائنان را دوست ندارد، لعنت خدا بر دروغگویان باد، اسماعیل را به یاد آر که پیامبرى درست پیمان بود.
از حضرت صادق (ع) روایت شده:
«عدة المؤمن اخاه نذر لاکفارة له فمن اخلف فبخلف الله بدء ولمقته تعرض:» «20»
آزادى پس از وفاى به عهد
حاج میرزا خلیل تهرانى طبیبى دانشمند، و دکترى حاذق و بصیر بود، که در روزگار مرجعیت صاحب ریاض در شهر مقدس کربلا به طبابت اشتغال داشت.
مى گوید زمانى که به خاطر شغلم در کربلا اقامت داشتم مادرم در شهر تهران میزیست.
شبى در عالم رؤیا دیدم مادرم خطاب به من گفت: فرزندم من از دنیا رفتهام جنازهام را نزد تو آوردند ولى دماغم شکست.
چیزى از این ماجرا نگذشت که نامه یکى از دوستانم به دستم رسید، در آن نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازهاش را همراه دیگر جنازهها به کربلا فرستادیم وقتى جنازهها وارد عراق شد مراجعه به کاروان نمودم گفتند ما به تصوراین که شما ساکن نجف هستید جنازه مادرت را در رباط ذى الکفل گذاردیم.
همواره مسئله شکستن دماغ مادرم در نظرم بود، بلاخره جنازه او را تحویل گرفتم، وقتى کفن را از روى صورتش کنار زدم دیدم دماغش شکسته است، علت را جویا شدم گفتند: اگر این جنازه بالاى جنازههاى دیگر بود، اسبها میان رباط درهم آمیختند و به جنازهها برخورد کردند، این جنازه از بالا به زیر افتاد، ما بیش از این اطلاعى نداریم!
پیکر مادرم را به حریم مطهر قمر بنى هاشم آوردم و به آن حضرت توسل جسته گفتم پسر امیرمؤمنان مادرم آن گونه که باید از عهده نماز و روزه بر نمیآمد، و نمیتوانست به خوبى انجام وظیفه کند، اکنون به شما پناه آورده، او را امان داده و فریادش برسید، من با شما پیمان میبندم پنجاه سال به نیابتش نماز و روزه بخرم و سپس مادر را دفن کردم.
مدتى گذشت، شبى در خواب دیدم از درب خانهام داد و فریادى زیادى بلند است، از در بیرون رفتم دیدم مادرم را به درختى بستهاند و او را با تازیانه میزنند، گفتم تقصیر این پیره زن چیست که او را میزنید؟ گفتند: به ما دستور دادهاند او را بزنیم تا مبلغى که تعهد نموده بپردازد.
وارد منزل شدم و مبلغى که میخواستند آوردم، پس از پرداخت مادرم آزاد شد، او را به منزل آورده و مشغول خدمت به او شدم، وقتى از خواب بیدار شدم حساب کردم مبلغى که در خواب از من گرفته بودند کاملًا با پنجاه سال نماز و روزه مطابق است، آن مبلغ را برداشته نزد صاحب ریاض بردم و جریان را به طور مفصل براى او نقل کردم و از وى خواستم به نیابت از مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرد. «21»
نجات از قتل در سایه پیمان
هرمزان از حاکمان منطقه اهواز در زمان حکومت ساسانیان بود. مسلمانان هنگامى که ایران را فتح کردند و به اهواز دست یافتند هرمزان را به اسارت گرفته به مدینه فرستادند، در دیدار با حاکم منطقه اسلامى به این صورت مورد خطاب قرار گرفت: اگر رهائى از کشته شدن را میخواهى ایمان بیاور و گرنه به قتل میرسى.
هرمزان گفت: اکنون که مرا خواهى کشت فرمان بده مقدارى آب برایم بیاورند که به شدت تشنهام عمر گفت برایش آب بیاورید، در کاسهاى چوبین مقدارى آب آوردند، گفت من از این قدح چوبین آب نمیخورم، زیرا همیشه در قدحهاى جواهر آگین آب خوردهام امیرمؤمنان (ع) فرمود این خواسته زیادى نیست.
میان جامى از آبگینه آب ریخته نزد هرمزان آوردند، آن را گرفت و در دست خود نگاه داشت و لب به آن نهاد، عمر گفت: من پیمان بستهام تا این آب را نخورى تو را نکشم، در این هنگام هرمزان جام را به زمین زد و شکست، آب به زمین ریخت و از میان رفت، عمر از حیله او شگفت زده شد، روى به امیرمؤمنان کرد و گفت: اکنون وظیفه من چیست؟ حضرت فرمود چون قتل او را مشروط به نوشیدن آب کردهاى و بر آن تعهد بستهاى نمیتوانى او را به قتل برسانى، اکنون به او جزیه مقرر کن، هرمزان گفت: جزیه قبول نمیکنم، ولى با خاطر آسوده و بدون ترس از کشته شدن مسلمان میشوم، در حال شهادتین گفت و مسلمان شد. «22»
داستانى شگفتانگیز از وفاى به عهد
رئیس شهربانى دولت مأمون میگوید: روزى وارد بر مأمون شدم، مردى را نزد او بسته به زنجیرهاى گران دیدم، مأمون به من گفت این مرد را ببر و از او کاملًا مواظب کن مباد از دستت بگریزد، آنچه در توان دارى در حفظ او به کار بند، به چند نفر سفارش دادم او را ببرند، در دل خود گفتم با این همه سفارش مأمون، جز این که او را در اطاق خود زندانى کنم، از این جهت دستور دادم او را در اطاق خودم زندانى کنند.
هنگامى که به خانه بازگشتم از وضع او و علت گرفتاریاش جویا شدم، گفتم: از کدام شهرى، گفت: از دمشق، گفتم: فلان کس را میشناسى؟ پرسید شما از کجا او را میشناسید؟ گفتم: من با او داستانى دارم، گفت: من حکایت خود را نمیگویم مگر این که تو داستانت را با آن مرد بگوئى.
توضیح دادم: چند سال پیش در شهر شام با یکى از حاکمان همکارى میکردم، مردم شام بر آن مرد شوریدند تا جائى که به وسیله زنبیلى از قصر حکومت پائین آمد و با یارانش فرار کرد، من هم با گروهى گریختم، در حالى که در میان کوچه میدویدم مردم مرا تعقیب میکردند، به کوچهاى رسیدم مردى را بر در خانه نشسته دیدم، گفتم: اذن میدهى وارد خانه شوم و با این کار جان مرا نجات دهى؟ گفت: وارد شو مرا داخل خانه نمود و در یکى از اطاقها جاى داد و به همسرش گفت: نهایتاً وارد اطاق شخصى من شود، از شدت ترس یاراى نشستن به روى زمین را نداشتم، مردم وارد خانه شدند و مرا از او خواستند، گفت: وارد هر جاى خانه خواستید شوید و همه جا را بگردید.
رسیدند به اطاقى که من در آن بودم، همسر صاحب خانه بر آنان نهیب سختى زد و گفت: حیا نمیکنید، شرم نمینمائید که میخواهید وارد اطاق خصوصى من شوید؟ مردم بخاطر آن نهیب خانه را ترک کرده و رفتند، زن گفت: نترس همه رفتند، پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: از این پس مطمئن باش، سپس در میان منزل اطاقى ویژه من قرار داد و در آنجا از من به بهترین صورت پذیرائى میشد.
روزى به او گفتم اجازه دارم از منزل خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگیرم، ببینم آیا کسى از آنان هست؟ اجازه داد ولى از من تعهد گرفت که باز به خانه برگردم!
بیرون رفتم لى هیچ یک از غلامان را پیدا نکردم، باز به همان منزل بازگشتم، پس از مدتى یک روز از من پرسید چه خیال دارى؟ گفتم: میخواهم عازم بغداد شوم، گفت قافله بغداد سه روز دیگر حرکت میکند اگر خیال دارى به تنهائى به بغداد بروى من راضى نیستم این سه روز هم توقف کن سپس با آن کاروان روانه بغداد شو.
من از او بسیار عذرخواهى کردم بخاطر این که در این مدت نسبت به من نهایت اکرام و پذیرائى را کرده اى، ولى با خداى خویش عهد میکنم که از شما فراموش نکنم و بالاخره این خوبیها را پاداش دهم.
روز حرکت کاروان رسید، هنگام سحر نزد من آمد و گفت: قافله در حال حرکت است، من با خود گفتم این راه طولانى را چگونه بدون مرکب و غذا به پایان برسانم، در این هنگام زوجهاش آمد و یک دست لباس با کفش در میان پارچهاى پیچید و به من داد، شمشیر و کمربندى را نیز به دست خودشان بر کمرم بستند، اسبى با یک قاطر برایم آورده و صندوقى که محتوى پنج هزار درهم بود با یک غلام به عطایاى خود افزودند تا آن غلام به قاطر و اسب رسیدگى کرده و براى سایر نیازمندیها آماده باشد.
هسمرش بسیار عذرخواهى کرد، مقدارى از مسافت را از من مشایعت کردند تا به کاروان رسیدم، وقتى به بغداد وارد شدم به این منصبى که اکنون در اختیار من است مشغول شدم، دیگر مجال نیافتم که از او خبر بگیرم، یا کسى را بفرستم از حالش جویا شود، و به من خبر دهد، بسیار دوست دارم او را دیدار کنم تا اندکى از خدماتش را پاداش دهم و زحماتش را جبران نمایم.
زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را که جستجو مینمودى در کنارت قرار داده، من همان صاحبخانه هستم، سپس شروع به تشریع واقعه نمود و جزئیات آن را توضیح داد به طورى که به یقین رسیدم راست میگوید، آنگه با لحنى حزین گفت: اگر بخواهى به عهدت که جبران خدمات من است وفا کنید، من وقتى از خانوادهام جدا شدم وصیت نکردم، غلامى به همراهم آمده و در فلان محل است، فقط او را نزد من آر تا وصیت کنم، گفتم چگونه شد که به این بلا دچار شدى؟ گفت: فتنهاى در شام مانند شورش زمان تو به وقوع پیوست، خلیفه لشگرى فرستاد تا امنیت به شهر بازگشت، مرا همراه دیگران گرفتند، به اندازهاى زدند که نزدیک مردن رفتن، سپس بدون این که فرصت دیدن خانوادهام دست دهد مرا به بغداد آوردند.
رئیس شهربانى میگوید: شبانه فرستادم آهنگرى آوردند و زنجیرهایش را باز کردم، همراه خود او را به حمام برده و لباس هایش را عوض کردم، کسى را فرستادم غلامش را آورد، همین که غلام را دید به گریه افتاد و شروع به وصیت کردن نمود، من معاونم را خواستم، فرمان دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش آماده نموده و او را از بغداد خارج کند، گفت: این کار را مکن زیرا گناهم نزد خلیفه بسیار بزرگ است و مرا خواهد کشت، اگر خیال چنین کارى دارى مرا در محل مورد اطمینانى بفرست که در همین شهر باشد، تا فردا اگر حضورم نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنى، هر چه اصرار کردم که خود را نجات ده نپذیرفت، ناچار او را به محل امنى فرستادم، و به معاونم گفتم اگر من سالم ماندم تو بیتردید وسیله رفتن او را به شام فراهم میکنم، و اگر خلیفه مرا به جاى او به قتل رسانید تو او را نجات بده و راه رفتن به شام را براى او هموار ساز.
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که گروهى آمدند و فرمان خلیفه را دائر بر بردن زندانیام نزد خلیفه به من اعلام کردند، نزد خلیفه رفتم، چون چشمش به من افتاد گفت: به خدا سوگند اگر بگوئى اسیر فرار کرده تو را میکشم! گفتم: فرار نکرده، اذن بده داستانش را بگویم، گفت: بگو، تمام گرفتاریام را در دمشق و جریان شب گذشته را براى خلیفه شرح دادم و اعلام کردم میخواهم به عهدى که با او کردم وفا کنم، یا خلیفه مرا به جاى او میکشد اینک کفنم را پوشیده و آماده مرگم، یا مرا میبخشد که در این صورت منتى بر غلام خود نهاده، مأمون وقتى داستانم و داستان آن مرد را شنید گفت خداوند خیرت ندهد، این کار را درباره آن مرد میکنى در صورتى که او را میشناسى ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد بدون این که تو را بشناسد انجام داد، چرا پیش از این حکایتش را به من نگفتى تا پاداش خوبى به او دهم.
گفتم: خلیفه او هنوز اینجاست، من هر چه از او خواستم خود را نجات دهد نپذیرفت، سوگند یاد کرد تا از حال من آگاه نشود از بغداد بیرون نرود!
مأمون گفت این هم منتى بزرگ تر از کار اول اوست که بر تو نهاده، اکنون برو و او را نزد من بیاور، رفتم و به او اطمینان دادم که خلیفه بدون شک از تو گذشته و من دستور داده تو را نزد او برم، چون این خبر را شنید دو رکعت نماز شکر خواند و با هم نزد خلیفه آمدیم مأمون نسبت به وى بسیار مهربانى نمود، و او را نزدیک خود نشانید و با گرمى با او مشغول صحبت شد تا وقت غذا رسید، با هم غذا خوردند، سپس به او پیشنهاد فرماندارى دمشق را کرد، از پذیرفتن حکومت دمشق پوزش خواست، نهایتاً از وى خواست که همواره ازوضع دمشق به او خبر دهد، این کار را پذیرفت مأمون فرمان داد ده اسب و ده غلام و ده بدره زر و ده هزار دینار به او بدهند، و به فرماندار شام نوشت که مالیاتش را نگیرد و سفارش نمود با او به خوبى رفتار کند، به شام رفت، پس از رفتنش مرتب به مأمون نامه مینوشت، هر وقت نامهاش میآمد مرا میخواست و میگفت از دوستت نامه آمده است. «23»
حکایتى از وفاى به عهد
هنگامى که یعقوب لیث به نیشابور رسید حاکم آنجا محمدطاهر با یعقوب به مخالفت برخاست و از تسلیم شدن به او امتناع کرد.
یعقوب نیشابور را به محاصره گرفت، ارکان دولت محمدطاهر پنهانى به یعقوب نامه نوشتند و آمادگى خود را براى اطاعت از یعقوب اعلام نمودند مگر ابراهیم حاحب وزیر دربار محمدطاهر که بر وفادارى خویش و صدق پیمانش با رئیس خود ثابت قدم بود.
چون نیشابور به تصرف یعقوب درآمد ابراهیم وزیر دربار را خواست و به او گفت چرا همه بزرگان و سرداران نامه براى من نوشتند و اعلام اطاعت کردند ولى تو با آنان هماهنگ نشدى؟ ابراهیم گفت: مرا با شما سابقه دوستى و محبت نبود تا به وسیله نامه عهد گذشته را تجدید کنم و از محمدطاهر هم گله و شکایت نداشتم تا با او مخالفت کنم، جوانمردى نیز به من اجازه نداد که ناسپاسى ورزم و با شکستن پیمان حق الطاف او را تباه کنم!
یعقوب به او گفت تو شایستهاى که مورد توجه و تربیت واقع شوى و به منزلت و مقام ارجمندى برسى، او را به درجهاى بالا مفتخر نمود، و کسانى که به ولى نعمت خود خیانت ورزیده، و نسبت به وى ناسپاسى کرده بودن به انواع عقوبتها کیفر داد. «24»
پیمان بر عبادت
شیخ طوسى در تعریف از صفوان بن یحیى که از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد است میگوید: از همه اهل زمانش بیشتر مورد وثوق و اعتماد بود.
در هر شب و روز صد و پنجاه رکعت نماز میخواند و هر سال سه ماه روزه میگرفت و سه بار زکات مال میداد این برنامه به خاطر این بود که با عبدالله بن جندب و على بن نعمان در خانه خدا پیمان بسته بودند که هر یک زودتر از دنیا رفت کسى که زنده است نماز و روزه و زکات و حج و سایر اعمال خیر او را انجام دهد.
عبدالله و على پیش از صفوان از دنیا رفتند، بنا به پیمان و عهدى که با آن دو بسته بود صفوان تا حیات داشت براى آنان نماز و روزه و زکات و حج انجام میداد.
صفوان به سال 210 در مدینه وفات کرد، حضرت جواد (ع) براى او وسایل غسل و کفن فرستاد و دستور داد اسماعیل بن موسى بن جعفر بر او نماز بخواند. «25»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بحار، ص 96، ص 25.
(2)- بقره 40.
(3)- مائده 1.
(4)- نحل 91.
(5)- اسراء 34.
(6)- آل عمران 76.
(7)- فتح 10.
(8)- احزاب 23.
(9)- بقره 27.
(10)- رعد 25.
(11)- نساء 155.
(12)- مائده 13.
(13)- خصال باب شش گانه.
(14)- نهج البلاغه عهد نامه مالک.
(15)- وسائل جلد حج، ص 286.
(16)- وسائل الشیعه کتاب الجهاد 513.
(17)- انفال 58.
(18)- آل عمران 61.
(19)- مریم 54.
(20)- وسائل کتاب الحج، ص 286.
(21)- دارالسلام، ج 2، ص 245.
(22)- ناسخ التواریخ، جلد خلفا، ص.
(23)- ثمرات الاوراق ابن حجت حموى ص.
(24)- اخلاق محسنى 10.
(25)- تتمة المنتهى.
مطالب فوق برگرفته شده از:
کتاب: تفسیر حکیم جلد پنجم
نوشته: استاد حسین انصاریان