نیشن؛سوفی پینکام، تیموتی اسنایدر استاد تاریخ دانشگاه ییل است و شهرت دانشگاهی او به سبب کتابهای تاریخی متنوعی است که دربارۀ اروپای مرکزی و شرقی نگاشته است. اسنایدر از دانشگاه آکسفورد فارغالتحصیل شده و حدوداً به 10 زبان متفاوت برای پژوهش مجهز است و آمادگی پرداختن به حوزههای تخصصی مختلف را دارد؛ نثر زندۀ او جذابیت بالقوۀ آثارش برای مخاطبان غیردانشگاهی را افزایش داده و البته توانایی او در پرداختن به بازههای زمانی و مکانی بسیار گسترده نیز در این امر مؤثر بوده است.
در میان آثار اولیهاش، بازسازی ملتها 1 مهمترین کتاب است، که در آن تلاش کرده تکوین ملیتهای لهستانی، اوکراینی، لیتوانیایی، و بلاروسی در حدفاصل سالهای 1569 تا 1999 را ترسیم کند، و نقدنویسان دانشگاهی نیز استقبال و تحسین خوبی از آن کردهاند.
اسنایدر طی دهۀ گذشته، با بهره جستن از اعتبارش در مقام یک تاریخدان، توانست خود را به روشنفکری مردمی تبدیل کند و از نوشتن تاریخهای دانشگاهی به آثار عامهپسندتر روی آورد، به طوری که در مجلاتی مانند نیوریپابلیک و نیویورک ریویو آو بوکز مطلب مینویسد و مکرراً در محافل داخلی و خارجی برای سخنرانی حضور مییابد.
اولین موفقیت او در زمینۀ کتابهای عامهپسند انتشار سرزمینهای خونین: اروپا در میانۀ هیتلر و استالین 2 در سال 2010 بود، که هدف از آن بیان داستان میلیونها انسانی بود -بهویژه یهودیان، اوکراینیها، و لهستانیها- که بین سالهای 1933 تا 1945 در منطقۀ میان لهستان مرکزی تا روسیۀ غربی کشته شده بودند. سرزمینهای خونین، با تکیه بر طیف وسیعی از منابع، تجدیدنظری مفهومی ارائه میکرد و قربانیان هیتلر و استالین را در یک گروه قرار میداد و ادعایش این بود که دولتهای نازی و شوروی همدیگر را به خشونتورزی بیشتر تشویق میکردهاند.
سرزمینهای خونین در میان دانشگاهیان با تحسین زیادی مواجه شد، ولی نقدهایی اساسی هم بر آن وارد کردند. یکیگرفتن جنایات نازیها و استالین از نظر بعضیها به لحاظ اخلاقی درست بود، اما از نظر دیگران واقعاً تقلیلگرایانه به حساب میآمد.
دلبخواهی بودن چارچوب زمانی و جغرافیاییِ انتخابشده در این کتاب موجب شده بود بخشهای مهمی از خشونت سیاسی در این منطقه از قلم بیفتد؛ اسنایدر با یکی کردن تاکتیکهای رژیم نازی و شوروی تفاوتهای مهم آنها را نادیده گرفته بود؛ از همه مهمتر این که نازیها رسماً میخواستند گروههای قومی مشخصی را از بین ببرند، در حالی که خشونت شوروی به لحاظ روش و هدف بسیار پیچیدهتر بود و نتایج متنوعتری نیز به بار آورد.
انتقاد دیگری که بر اسنایدر وارد شد این بود که صرفاً بر مقاصد و اعمال گروه برگزیدهای از رهبران سیاسی تمرکز کرده و به سایر نیروهای تاریخیِ دخیل بیتوجهی کرده است، مثلاً به کارهایی که دولتها و جمعیتهای محلی انجام داده بودند.
برخی از منتقدان از این خشمگین شده بودند که او از تقارنهای تاریخی برای نشان دادن برخی پیوندها استفاده کرده، ولی هیچ استدلال روشنی برای اثبات وجود چنین پیوندهایی اقامه نکرده است: برای مثال، تاریخنگاری کتاب از سال 1933 آغاز میشود که القا میکند پیوندی بین به قدرت رسیدن هیتلر و آغاز قحطی در اوکراین در همان سال وجود دارد.
لیکن این نقدهای تخصصی در سیل تحسینهای عامیانه گم شد. روی جلد کتاب بعدی اسنایدر، زمین سیاه: هولوکاست به مثابۀ تاریخ و اعلام خطر 3، مزین به تقریظی از لئون ویزلتیر بود [سردبیر مجلۀ نیوریپابلیک]که نویسنده را با تعبیر «برجستهترین تاریخنگار شرّ در عصر ما» توصیف میکرد و همچنین تعریف و تمجید هنری کسینجر نیز بر آن نقش بسته بود (کسی که شرارتهایش ظاهراً از چشم اسنایدر افتاده است).
زمین سیاه، با اتکا بر همان استدلال سرزمینهای خونین که خشونت نازی و استالین همدیگر را تقویت میکردهاند، تفسیر غریبی از هولوکاست ارائه میکند، دایر بر اینکه این پدیده بیشتر محصول دغدغههای بومشناختی هیتلر نسبت به کمبود مواد غذایی و نابودکردن ساختارهای دولتی به دست حکومتهای نازی و استالینیستی بوده است. از نظر اسنایدر، هیتلر «یک آلمانی ملیگرا نبود ... او آنارشیستی حیوانصفت بود».
اینکه بالاخره هیتلر با به دست گرفتن نهادهای دولتی بود که به قدرت رسید و این که هولوکاست هم با کمک تکنولوژی و سازماندهی پیچیدهای در سطح همان دولت به انجام رسید نیز اسنایدر را از ادعای خود منصرف نمیکند: او ثبات فراهمشده توسط نهادهای دولتی را بیشتر سرچشمۀ «روشنگری اخلاقی» میبیند تا مبنای بالقوۀ مشروعیتبخشی به خشونت و سرکوب.
زمین سیاه از حیث فراهم کردن آن دست نکات عبرتآموز امروزی که به درد صفحۀ مخاطبان مجلات میخورد از سرزمینهای خونین هم جلوتر میرود: اسنایدر هشدار میدهد که با توجه به تهدیدات موجود در تأمین مواد غذایی در جهان به سبب تغییرات اقلیمی، واقعاً این خطر وجود دارد که یک رژیم شبیه به رژیم نازی در جهان ظهور کند.
پس از اشغال کریمه به دست روسیه در سال 2014 و شورشهای تحت حمایت روسیه در مناطق شرقی اوکراین در همان سال، اسنایدر مقدار قابل توجهی از انرژی خود را صرف مسائل جاری کرد و در نیوریپابلیک و نیویورک ریویو آو بوکز اغلب دربارۀ رخدادهای اوکراین مطلب مینوشت.
اسنایدر، به عنوان کسی که شناخت عمیقی از تاریخ، فرهنگ، و زبانهای این منطقه داشت، میتوانست تصحیحکنندهای بسیار ضروری برای ارزیابیهای ناآگاهانه و سرسری بسیاری از سیاستمداران، صاحبنظران، و متخصصان خودخواندهای باشد که راجع به این بحران نظر میدادند.
اما نگاه سیاه و سفید او به منازعۀ ایدئولوژیک بین روسیه و غرب، بین استبداد و آزادی، منجر به این شد که همه جا بر «فاشیسم» روسیه و تهدید آن برای اروپا و ایالات متحده اصرار کند و در مقابل اهمیت فساد مستمر در سیاست اوکراین و همچین گروه کوچک، اما پرقدرت ملیگراهای دوآتشۀ این کشور را نادیده بگیرد.
با پیروزی ترامپ در انتخابات، ارزش سهام اسنایدر، به عنوان مفسر سیاسی، بینهایت افزایش یافت. او توانست جزوهای را که با پستهای فیسبوکی شروع شده بود با عنوان استبداد: بیست درس از قرن بیستم 4 به یک کتاب بسیار پرفروش تبدیل کند.
در اوج وحشت از گرایشهای سلطهجویانۀ ترامپ، اسنایدر شروع کرد به مطرحکردن پندهای حکیمانهای از این قبیل که «از نهادها دفاع کنید»، «به حقیقت ایمان داشته باشید»، «میهنپرست باشید»، و «تماس چشمی بگیرید و گپ بزنید». با این که یکی از «درسهای» اسنایدر این بود که «از گفتن حرفهایی که همه میزنند پرهیز کنید.... تلاش کنید خودتان را از اینترنت دور نگه دارید»، خودش مجموعه گفتارهایی را در یوتیوب منتشر کرد، با عنوان سخنرانیهای تیموتی اسنایدر، دربارۀ دسیسۀ روسها و بحران دموکراسی آمریکایی.
آخرین کتاب اسنایدر، جادۀ اسارت: روسیه، اروپا، آمریکا 5، مرحلۀ بعدی دگردیسی او از یک مورخ دانشگاهی به یک مفسر سیاسی را نشان میدهد؛ همچنین نقطۀ اوج نوعی توهم توطئه است که بعد از ترامپ در میان لیبرالها پدیدار شد.
روی جلد کتاب فلشهایی وجود دارد که نشان میدهد جادۀ اسارت یکطرفه است: «روسیه > اروپا > آمریکا». از نظر اسنایدر، روسیه در رشد نظریۀ توطئه دربارۀ آمریکاییزاده نبودن باراک اوباما، در هیزم آوردن برای آتش رفراندوم استقلال اسکاتلند، در برکسیت، در سر برآوردن راستهای افراطی در کشورهای مختلف اروپایی، و در بحران پناهجویان سوری مقصر بوده است.
همچنین روسیه با انجمن حمل سلاح آمریکا دست در یک کاسه دارد و با تشویق خصومت میان پلیس و آمریکاییهای آفریقاییتبار موجب نفاق در ایالات متحده شده است. البته «عظیمترین کارزار» پوتین «جنگ سایبری برای نابودی ایالات متحده آمریکا» با «اسکورت» ترامپ به منصب ریاستجمهوری آمریکا بود.
شکی نیست که پوتین عاشق عروسکگردانی در سیاست آمریکا و اروپا است. قطعاً از باور جهانیان به قدرتِ گسترده و بدخواهانهاش لذت میبرد، و این به او کمک میکند این توهم را ایجاد کند که روسیه دوباره جایگاهش به عنوان یک ابرقدرت را به دست آورده، و این که شخص او مسبب کسب دوبارۀ این منزلت بوده است.
ولی حکایت اسنایدر از کارزار پوتین برای نابودی آمریکا غیرواقعی است. او به جای این که بر مبنای شواهد دست به اقامۀ استدلال بزند، دائماً قطعات خبری گزینشیای را نقل میکند تا شواهد سوگیرانهای تولید کند و عمدتاً هم بر عبارتهایی تکیه میکند که مختص دیدگاههای توطئهاندیش است - «جالب است بدانید که»، «بر کسی پوشیده نیست که»، و «این هم قابل توجه است که» - عبارتهایی که جایگزین ارائۀ شواهد واقعی دربارۀ وجود روابط علّی بین دو عامل یا اتفاق میشوند.
برای نمونه، اسنایدر دربارۀ پناهجویان و راستهای افراطی میگوید: «دولت آلمان اعلام کرد که قصد دارد هر سال نیم میلیون پناهجو قبول کند. روسیه هم، کاملاً تصادفی، سه هفته بعد شروع کرد به بمباران سوریه.... روسیه سوریه را بمباران کرد تا وجود پناهجویان تضمین شود، بعد هم به وحشت در دل اروپاییان دامن زد. این به اِی. اف. دی [حزب راستگرای آلمان]کمک میکرد، و لذا موجب میشد اروپا بیشتر شبیه روسیه شود». اسنایدر هیچ چیزی در اثبات این که روسیه به دلیل اعلام دولت آلمان برای قبول پناهجویان شروع به بمباران سوریه کرده ارائه نمیکند، و نگاهی کوتاه به اخبار بینالمللی نشان میدهد که روسیه اصلاً تنها کشور «مولّد پناهجو» نبوده است. اما اسنایدر اینجا و آنجا از این جور تقارنها استفاده میکند تا نشان دهد نوعی رابطۀ علّی در کار است.
در همه جای جادۀ اسارت این نوع استدلالها دیده میشود. دربارۀ نکتهای دیگر، اسنایدر میگوید: «مشغلۀ اصلی سیاست خارجی روسیه در بریتانیای کبیر در واقع جداییطلبی اسکاتلند بود». باز هم هیچ شاهدی حاکی از این که رفراندوم استقلال محصول برنامهریزی روسها بوده ارائه نمیکند؛ بحثی هم از این نمیکند که اصلاً چرا خود اسکاتلندیها این ایدۀ جدایی از بریتانیا به ذهنشان رسیده بود.
به جای اینها با جزئیات کامل گزارشهای رسانهایِ دروغ روسیه راجع به آثار منفی باقی ماندن اسکاتلند در بریتانیا و تلاشهای روسیه پس از برگزاری رفراندوم برای نشان دادن مهندسی انتخابات را بیان میکند. حرفی نیست که تلاش روسیه برای انتشار اطلاعات غلط و شبههافکنی در مورد صحت فرآیندهای دموکراتیک در اسکاتلند اختلالهایی ایجاد کرد؛ اما اکثریت رأیدهندگان اسکاتلند با جداییطلبی مخالف بودند، و نتیجۀ رفراندوم قاطع بود.
موضع اسنایدر دربارۀ برکسیت و ترامپ نیز همین است، نقش نیروهای سیاسی خانگی را بیاهمیت جلوه میدهد و دربارۀ میزان تعیینکننده بودن کارزار تبلیغاتی روسیه اغراق میکند. او مینویسد: «در سال 2016، بریتانیاییها رأی دادند که از اتحادیۀ اروپا خارج شوند، همان چیزی که مسکو از مدتها قبل حامی آن بود، و آمریکاییها دونالد ترامپ را به عنوان رئیسجمهور انتخاب کردند، نتیجهای که روسها برای رسیدن به آن سخت تلاش کرده بودند».
اما صِرف این که روسیه ممکن است مایل به این نتایج بوده باشد یا برای آنها تلاش کرده باشد بدین معنا نیست که روسیه علت آنها بوده است. برای اثبات این ادعا، باید شواهدی ارائه کرد که نشان دهند یک نقشۀ سازمانیافتۀ عملیاتی وجود داشته، و به علاوه اثبات کرد که این نقشه تأثیر تعیینکنندهای بر رفتار رأیدهندگان داشته است.
اسنایدر شدیداً به این برخورد روسها که واقعیتها و مسائل عینی را انکار میکنند اعتراض دارد و مینویسد، در مقابل، روزنامهنگاران غربی «آموزش دیدهاند که تفسیرهای متفاوت از واقعیت را گزارش کنند». اما خود او، به رغم این که پانوشتهای زیادی میدهد، ظاهراً از این رویه تبعیت نمیکند، حتی وقتی تفسیرهایی ارائه میکند که به شدت و از سوی دانشوران و روزنامهنگاران تراز اول نقد شدهاند.
این یکجانبهنگری بیش از هر جا در تصویری که از نگرش روسیه به اتحادیه اروپا، ناتو، و ایالات متحده ترسیم میکند مشهود است. چارچوب زمانی کتاب او به طرز غیرمتعارفی کوتاه است؛ طوری نشان میدهد که انگار روسیه در سال 2013 طی یک چرخش 180 درجهای ناگهان «به اتحادیۀ اروپا پشت کرده»، چون «موفقیت اروپا ممکن بوده مردم روسیه را به این فکر بیندازد که امپراتوریهای سابق میتوانند به دموکراسیهایی شکوفا نیز تبدیل شوند».
اما رابطۀ روسیه با اتحادیۀ اروپا، و بهویژه با ایالات متحده و ناتو، از مدتها پیشتر رو به وخامت گذاشته بود. قطعاً روسیه از این «دشمنان خارجی» در جهت تقویت پروپاگاندای داخلی خودش استفاده میکند، اما دلایل ژئوپولتیک مشخصی برای افزایش خصومت روسیه وجود داشته، مشخصاً گسترش رو به شرقِ اتحادیۀ اروپا و ناتو بعد از پایان جنگ سرد، و همچنین بمباران یوگوسلاوی توسط ناتو در 1999، که روسیه را به خشم آورد. اگر چارچوب زمانی اسنایدر بلندمدتتر بود و نگاه جامعتری به اقدامات غرب و نیز روسیه میکرد، این عوامل بهتر دیده میشدند. اما اسنایدر حتی حاضر نیست کوچکترین تلاشی بکند و با خود بیندیشد که شاید روسیه به جز نقشۀ شومش علیه آزادی دغدغههای استراتژیک دیگری هم دارد.
اسنایدر یک بخش کامل از جادۀ اسارت را به فیلسوف و نظریهپرداز روس ایوان ایلین اختصاص داده و او را یگانه متفکری معرفی میکند که بیشترین تأثیر را بر سیاستهای روسیه معاصر داشته است. ایلین، زادۀ 1883، از همان اوایل فعالیتش طرفدار حکومت قانون در روسیه بود و بعد هم طرفدار مقاومت خشونتآمیز در برابر بولشویکها شد.
ایلین در 1922 روسیه را به قصد آلمان ترک کرد و نهایتاً، به تعبیر اسنایدر، «فاشیسم مسیحی» را پادزهری برای بولشویسم یافت. با باور به این که کمونیسم را غرب بر روسیۀ بیگناه تحمیل کرده است، به زعم اسنایدر، ایلین در این گمان بود که «فاشیسم» مورد نظر او روسیه را آزاد، و آن را به نقطۀ امید جهان برای رستگاری مسیحی تبدیل خواهد کرد. تا مدتی این اندیشه موجب شد ایلین تصور کند که موسولینی و هیتلر مانعی بر سر راه تخریب تمدن توسط کمونیسم هستند، اما امتناع او از ترویج پروپاگاندای نازی موجب شد نازیها او را از کار بیکار کنند. در 1938، آلمان را به قصد سوئیس ترک کرد، و در آنجا به طرز مبهمی در 1954 درگذشت.
مسلماً ایلین از نظر پوتین شخصیت مهمی است. ایلین کسی است که در 2005، به درخواست یک گروه راستکیش/سلطنتطلب از نخبگان روس، پوتین دستور داد باقیماندۀ جسدش را از سوئیس به مسکو بیاورند و مقالاتش از دانشگاه ایالتی میشیگان به وطن بازگردانده شود.
پوتین در سخنرانیهای مهم و متعددی از ایلین نقلقول کرده است، سرگئی لاوروف وزیر خارجه روسیه و ولادیسلاو سورکوف مشاور پوتین و معاون سابق نخستوزیر نیز از او نقلقول کردهاند. در سال 2014، کاخ کرملین حتی مجموعهای از نوشتههای سیاسی ایلین -همراه با کتابهایی از دو فیلسوف بسیار مشهورتر روسی یعنی نیکولای بردیاف و ولادیمیر سولوویوف- را برای اعضای حزب حاکم و کارمندان دولت ارسال کرد.
اما به نظر اسنایدر، ایلین صرفاً یکی از متفکران بیشمار روس نیست که به دست بازیگران سیاسی کنونی روسیه احیا شده است؛ او اصرار دارد که «از هیچ متفکر قرن بیستمیای با این همه جلال و شکوه در قرن بیستویکم اعادۀ اعتبار نشده، و چنین تأثیری بر سیاست جهان نگذاشته است».
این دیگر اغراق است، تازه اگر با ارفاق بگوییم. همان طور که مارلین لاروئل، از متخصصان پیشگام در حوزۀ ملیگرایی روسی، میگوید، پوتین از بسیاری از دیگر متفکران روس نقلقولهای بیشتری آورده، و بنا به شمارش او فقط پنج بار به ایلین ارجاع داده است.
به علاوه، نقلقولهایش از ایلین اصلاً آن حرفهای رادیکالِ «فاشیسم مسیحی» که اسنایدر به ما القا میکند نیستند؛ برای نمونه، «کشور ما هنوز بیمار است، ولی ما از بستر مادر مریضمان فرار نمیکنیم». اسنایدر میگوید این اشاره «گویای این است که پوتین مجموعه آثار ایلین را خیلی عمیق مطالعه کرده است»، اما شاید گویای این باشد که صرفاً یک دستیار این اندیشۀ نسبتاً رایج را انتخاب کرده تا در سخنرانیهایی که نیازمند تأییدیۀ فلسفۀ روسی هستند بگنجاند، یا اشارۀ غیرمستقیمی به ملیگراها است. به همین ترتیب، برخی از وجوه خطابی کار پوتین که اسنایدر آنها را به تأثیرپذیری او از ایلین نسبت میدهد نیز در واقع بیان و بروز مضامینی در اندیشۀ سیاسی روسی هستند که سابقهشان بسیار طولانیتر از این حرفهاست.
پوتین، در سال 2012 در مقالهای راجع به مسئلۀ ملیگرایی، ذیل بحث توانایی روسیه برای ایجاد صلح و هماهنگی در یک امپراتوری متکثر از نظر قومی و مذهبی به ایلین ارجاع میدهد. هرچند این ایده از زبان ایلین بیان شده، ولی بسیار قدیمیتر است؛ برای مثال، در خطابههای مربوط به الحاق کریمه به روسیه توسط کاترین کبیر در 1783 بیان این مطلب بسیار اهمیت داشته است. (نگاه نسبتاً روادارانۀ پوتین به اسلام در روسیه و قدرتی که او به رهبرانی مانند جنگسالار مسلمان چچنی، رمضان قدیروف، داده با نظریۀ اسنایدر راجع به روسیه بهعنوان دولتی که تحت تأثیر «فاشیسم مسیحی» است سازگاری ندارد و هیچ جا هم در جادۀ اسارت از این موضوع بحث نشده است).
همچنین، اسنایدر میکوشد صفاتی را به فلسفۀ ایلین نسبت دهد که در واقع مدتها جزء استانداردهای رژیمهای اقتدارگرا از جمله خود اتحاد شوروی بودهاند. به زعم او، انتخابات فریبکارانۀ روسیه نه تنها راهی برای حفظ قدرت در عین داشتن نوعی دموکراسی سطحی است، یا نوعی بازگشت به انتخاباتهای ظاهری دورۀ شوروی محسوب میشود، بلکه اجرای دوبارهای از طرح پیشنهادی ایلین برای انتخابات مناسکی است.
در همین راستا، از نظر اسنایدر، مدعیات روسیه دایر بر این که ایالات متحده -و به ویژه هیلاری کلینتون- هماهنگکنندۀ اعتراضات مسکو در سالهای 2011 و 2012 بودهاند صرفاً یک تاکتیک کلاسیک به سبک شوروی که مخالفتهای داخلی را به گردن دشمنان خارجی میاندازد نیست؛ اینها ظهور و بروز آن نظریۀ ایلین است که میگوید انتخابات صرفاً راهی برای تأثیرگذاریهای شوم خارجی است. (آیا ایلین به آمریکای لیبرال یاد میدهد که انتخابات 2016 توسط پوتین دستکاری شده است؟)
از نظر اسنایدر، کار ایلین «جرح و تعدیل فاشیسم برای ممکن ساختن الیگارشی» است؛ ولی چنان که مثالهای تاریخی بیشمار (و ریشهشناسی کلمات) نشان میدهد، الیگارشی کاملاً بدون فاشیسم امکانپذیر است، و از حیث تاریخی بسیار متقدمتر از آن بوده است.
این وسواس اسنایدر روی ایلین کاملاً همخوان است با گرایش او به تمرکز بر تأثیرگذاری متفکران و سیاستمداران یکه و تنها و در عین حال بیتوجهی به نیروهای بزرگتر اجتماعی، اقتصادی، و تاریخی. روی دیگر نظریۀ «مردان بزرگ» در تاریخْ تفکر توطئهاندیش است: این ایده که همۀ تحولات شوم را میتوان محصول دوز و کلک آدمهای بد، یا حتی فقط یک نفر، دانست و گفت: همه چیز تقصیر دستهای پشتپرده بوده است.
اسنایدر با همان مبالغههای همیشگی مینویسد: «اندیشۀ ایلین با تأملی در باب خدا، جنسیت، و حقیقت در 1916 آغاز شد و یک قرن بعد در قالب راستکیشیِ کاخ کرملین و توجیه جنگ علیه اوکراین، اتحادیۀ اروپا، و ایالات متحده پایان یافت». جدا از مبالغهآمیز بودن این حرف که روسیه علیه اتحادیۀ اروپا و ایالات متحده جنگ به راه انداخته (و توهینآمیز بودن آن در قبال اوکراین، که از یک جنگ واقعی که حالا چهار سال از آن میگذرد به سختی رنج میبرد)، خندهدار است که بگوییم این ایدههای ایلین بوده که روسیه را به این حرکات تجاوزکارانه برانگیخته است. محرک اصلی تجاوز روسیه به اوکراین مسلماً ایلین نبود، بلکه خلع ید یک رئیسجمهور طرفدار روسیه، ویکتور یانوکویچ، بعد از چندین ماه اعتراض در حمایت از اروپا بود، و امکان قریبالوقوع از دست رفتن دسترسی روسیه به پایگاههای دریاییاش در سواستوپول در کریمه.
به علاوه، روسیه نمیخواست اوکراین را با پیوندهای فرهنگی و اقتصادی قویاش با روسیه دو دستی به اروپا و ایالات متحده تقدیم کند که آشکارا در پی الحاق اوکراین به مجموعۀ خود بودند. برای فهمیدن این که واقعیات سیاسی چه بوده لزومی ندارد که پای ایلین را وسط بکشیم.
یک مضمون محوری در جادۀ اسارت تقابلی است که اسنایدر بین دو نوع سیاست قائل میشود: «سیاست ضرورت» 6 و «سیاست جاودانگی» 7. سیاست ضرورت، که در ایالات متحدۀ پیش از ترامپ جاری بود، یک تصور خطی از «پایان تاریخ» دارد که میگوید جهان به ناگزیر به سمت سرمایهداری دموکراتیک لیبرال در حرکت است، و از این جهت لزومی ندارد که کسی نگران نقایص نظام موجود باشد (نقایصی مثل بالا رفتن نابرابری اقتصادی و این که آدمهای عادی احساس میکنند از حقوق خود محروم شدهاند).
ایراد اساسی «سیاست ضرورت» این است که نشانههای فراوان دال بر ناگزیر نبودن دموکراسی لیبرال را جدی نمیگیرد، و در واقع روزبهروز آسیبپذیرتر میشود. از نظر اسنایدر، همین ایراد بود که به انتخاب ترامپ، برکسیت، و برآمدن راستهای افراطیِ مخالف اتحادیۀ اروپا منجر شد، و همان چیزی است که روسیه از آن بهرهبرداری کرده است.
در «سیاست جاودانگی»، که اسنایدر آن را به روسیه و به طور کلی به «فاشیسم» نسبت میدهد، سیاست عبارت است از چرخۀ قربانیشدن که در آن «هیچ کس مسئول نیست، چون همه میدانیم که دشمن فارغ از این که ما چه کار کنیم سر خواهد رسید ... پیشرفت جای خود را به نابودی میدهد».
سیاست جاودانگی خیلی شبیه به تلویزیونهای کابلی است: «سیاستمداران جاودانگی، برای این که توجه مردم را از ناتوانی یا بیمیلی خود به اصلاحات منحرف کنند، به شهروندانشان یاد میدهند که در بازههای کوتاه وجد و انزجار را تجربه کنند و آینده را در اکنون غرق سازند». به دیدۀ اسنایدر، خطر بزرگ این است که بیبصیرتیِ سیاست ضرورت راه را برای نهیلیسم سیاست جاودانگی باز کند. واقعاً این چارچوب تبیینی تقلیلگرایانه است، بهویژه برای تاریخدانی که خودش مدتها مشغول مطالعۀ ریزهکاریها و امکانهایی بوده که اروپای شرقی را شکل دادهاند.
خطر دیگری که در لحن حاصل از این نظریه نهفته این است: «جاودانگی از ضرورت برمیخیزد، همچون روح از جسد»، حرفی که اسنایدر میزند. «وارث طبیعیِ پردۀ ضرورتْ حجابِ جاودانگی است، اما بدیلهایی هستند که باید پیش از فروافتادن این حجاب آنها را یافت.
اگر جاودانگی را بپذیریم، فردیت را قربانی کردهایم، و دیگر امکانی پیش رویمان نخواهد بود. جاودانگی ایدۀ دیگری است که میگوید هیچ ایدهای وجود ندارد». اسنایدر مشخصاً عاشق عکس و قلب در جملات است (مثلاً «شاید داریم از یک معنای زمان به معنایی دیگر سُر میخوریم، چون نمیفهمیم که چطور تاریخ ما را میسازد، و چطور ما تاریخ را میسازیم»؛ «آیا هر تلاشی برای نوآوری باید با کلیشۀ نیرو و نیروی کلیشه مواجه شود؟») و جملات مسجّعی که معنای چندانی هم ندارند («از ضرورت برآمدهایم و میجنگیم با جاودانگی، پس بگوییم تاریخی از فروپاشی، که راه چارۀ ماست»).
یکی از تصاویر محبوب او در این کتاب تصویر پرتگاه است: کاملاً تهی و بسیار ترسناک. تصویر مزبور بدین قرار است: «پوتین که آینده را به یک پرتگاه تبدیل کرده بود، باید هم در لبۀ آن با لباس جودو جستوخیز میکرد»، اما این را هم میگوید: «بریتانیاییها (بیشتر انگلیسیها) با این تصور اشتباه که آنها هم به عنوان یک دولت-ملتْ تاریخی برای خودشان دارند، با رأیشان خود را به پرتگاه انداختند، پرتگاهی که روسیه در قعرِ آن منتظرشان بود». واقعیت این است که پرتگاه همه چیز را از معنا تهی میکند.
در جادۀ اسارت، تفکر توطئهاندیش اسنایدر موجب میشود اصرار خود او بر اهمیت مسئولیت فردی از میان برود. («ندانسته تبعیت نکنید»، «مسئولیت مواجهه با جهان را بپذیرید»، و «اگر بناست مسلح شوید، تأمل کنید»، سه تا از «درسهای قرن بیستم» در کتاب استبداد بودند.) باور او به یک پوتین بینهایت مکّار، در کنار میل او به باز پس بردن بسیاری از بیماریهای اجتماعی به یک منشأ واحد، منجر شده است به اینکه نقش بسیار مهم رأیدهندگان در انتخاب ترامپ یا تصویب برکسیت را نادیده بگیرد.
اسنایدر آن قدر پیش نمیرود که بگوید روسیه تعداد رأیها را تغییر داده، اما ظاهراً مصّر است که نقش رأیدهندگان آمریکایی به عنوان انسانهایی آزاد را بیاهمیت جلوه دهد، کسانی که در برخی مواقع انتخابشان این بود که باور کنند مثلاً هیلاری کلینتون عروس شیطان است. در همین حال و هوا، اسنایدر از نقش روسیه در جداییطلبی اوکراین شرقی بحث میکند -که در واقع نقشی تعیینکننده هم بوده- اما، به جز چند ارجاع دمدستی، شمار فراوان اوکراینیهای شرقی ناراضی را که در این جداییطلبی نقش داشتند نادیده میگیرد.
اسنایدر، در اواخر کتابش، به بحث از بحران مواد مخدر در آمریکا میپردازد و آن را به تبدیلکردن روسها و اوکراینیها به «زامبی» از طریق پروپاگاندای سیاسی ارتباط میدهد. او مینویسد: «تبدیل کردن مردم به زامبی در آمریکا همان قدر چشمگیر بود که در اوکراین شرقی». «در پورتسمت میتوان مردمی را با موهای نشُسته و صورتهای کثیف دید که اشیای فلزی را از خانههای هم بلند میکنند، به آن طرف شهر میبرند، و میفروشند تا مواد بخرند».
او میگوید تغییرات مغزیِ حاصل از مصرف مواد تا حدی در پیروزی ترامپ نقش داشتهاند: «مواد مخدر از رشد قشر قدامی مغز جلوگیری میکند، و قدرت تصمیمگیری نیز وابسته به همین بخش از مغز است. مصرف دائمی مواد موجب میشود افراد دیگر به راحتی از تجربه درس نگیرند، یا مسئولیت کارهای خودشان را نپذیرند.... همبستگی بین مصرف مواد و رأی دادن به ترامپ تماشایی و واضح بود، بهویژه در ایالتهایی که ترامپ در آنها برنده شد».
این هم یکی دیگر از سوءاستفادههای اسنایدر از همبستگی است، و این حرف او که افراد معتاد به مواد زامبیهایی هستند با مغزهای ناقص، درست از جنس همان حرفهای ضدانسانی است که اتفاقاً آدم انتظار دارد این طرفدار پروپاقرص فردیت و کرامت انسانی آنها را رد کند. همچنین این دورنما از یک آمریکای پر از زامبی عمیقاً ضددموکراتیک است. اصرار اسنایدر بر نهادها به مثابۀ عوامل «روشنگری اخلاقی» حس جدیدی را در قالب بیاعتمادی نسبت به سیاست عمومی ایجاد میکند، ترسی هامیلتونی از تودههای تأثیرپذیر.
اسنایدر، در مصاحبۀ جدیدی با مجلۀ اسلِیْت دربارۀ جادۀ اسارت، از ابزار سخنورانۀ محبوبش [جایگزینی رابطۀ علّی با تقارن زمانی]استفاده کرده تا به زعم خویش برخی از آثار مفید جنگ سرد را نشان دهد:
تصادفی نیست که بخش عمدهای از دوران جنگ سرد -دهههای 50، 60، و 70- همزمان با دو تحول بسیار مهم بوده است: دادن حق رأی به آمریکاییهای آفریقاییتبار و ایجاد دولت رفاه اجتماعی، به علاوۀ پذیرش یا دستکم مدارا با اتحادیههای کارگری، که امکان کاهش نابرابری در ثروت را فراهم آورد. در دهههای 50، 60، و 70، شکاف بین یک درصد بالای جامعه و نود درصد پایین جامعۀ آمریکا تقریباً در حال از میان رفتن بود. این در واقع به جنگ سرد مربوط میشد. به این واقعیت مربوط میشد که ایالات متحده نمیتوانست به اتحادیۀ شوروی اجازه دهد که برای ما بسیاری از مشکلات نژادی و طبقاتی را ایجاد کند.
شکی نیست که جنگ سرد نقش مهمی در سیاست آمریکای نیمۀ دوم قرن بیستم داشته است. اما در این برداشت از سیاستِ آمریکا به مثابۀ بازی دو دولت رقیب، نقش مهمی که سازماندهندگان و فعالان غیردولتی داشتهاند نادیده گرفته شده است. (بهویژه این که اسنایدر این حرف را در آستانۀ پنجاهمین سالگرد ترور مارتین لوترکینگ میزند آزاردهنده است).
کسی حق رأی را به سیاهان نداد، آنها حق رأی را خودشان گرفتند، به بهای تقدیم جانهای بسیار و در عین مخالفت شدید بخش اعظم تشکیلات سیاسی آمریکا. در مورد حقوق کار نیز همین طور بود و در واقع، جنبش کارگری آمریکا، که موارد متعددی از سرکوب خشن کارگران اعتصابکننده را در تاریخ خود دارد، بسیار پیش از جنگ سرد وجود داشته است. در کتاب استبداد، اسنایدر به مخاطبان خود توصیه میکند که «رُزا پارک را به یاد آورند»، زن سیاهپوستی که با امتناع از دادن صندلیاش به یک سفیدپوست در اتوبوس «طلسم وضع موجود» را شکست. اما چطور ممکن است چنین اقدامات شجاعانهای جماعتی که اسنایدر آنها را زامبی میخواند به رهایی برساند؟ وقتی نظریههای توطئه اصرار دارند که کنشگران اجتماعی آلت دست روسیه هستند چه اتفاقی میافتد؟ جادۀ اسارت برای کنشگران آینده نگاهی یأسآور هدیه میآورد: نگاهی که میگوید همۀ تغییرات از بالا صورت میگیرد، و به آدمهای معمولی نمیشود اعتماد کرد.
منبع: ترجمان
مترجم: محمد باسط
پینوشتها:
• این مطلب را سوفی پینکام نوشته و در 3 می 2018، با عنوان «Zombie History» در وبسایت نیشن منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 4 تیر 1397 آن را با عنوان «تیموتی اسنایدر؛ چطور مورخی تراز اول به قصهگویی عامهپسند تبدیل شد؟» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• سوفی پینکام (Sophie Pinkham) نویسندۀ کتاب مربع سیاه: ماجراجوییهایی در اوکراین پس از شوروی (Black Square: Adventures in Post-Soviet Ukraine) است. او در حال تکمیل رسالهای در دانشگاه کلمبیا راجع به جستجوی هویت ملی در روسیه است. پینکام با امتناع از مصاحبه با شبکۀ خبری سی. ان. ان برای توضیح بحران اوکراین در «دو دقیقه» به آنچه «سادهانگاری افراطی رسانههای غربی دربارۀ شرق» مینامید اعتراض کرد.
[1]The Reconstruction of Nations
[2]Bloodlands: Europe Between Hitler and Stalin
[3]Black Earth: The Holocaust as History and Warning
[4]On Tyranny: Twenty Lessons From the Twentieth Century: این کتاب بلافاصله از سوی چند ناشر به فارسی ترجمه و منتشر شده است [مترجم].
[5]The Road to Unfreedom: Russia, Europe, America
[6]politics of inevitability
[7]politics of eternity