به گزارش روابط عمومی فرهنگسرای عطار نیشابوری؛ در این دیدار که در خانه پدری شهید جاویدالاثر، احمد عزیزی اصلبرگزار شد؛ محمد رضا جمالی مدیر فرهنگی هنری منطقه 10، محمد سعادت رییس فرهنگسرای رضوان، عبدالکریم طرفه نژاد مدیر اداره فرهنگی شهرداری منطقه 10، قاسم بهرامی پور معاون آفرینش و اجرا، سیروس دلفانی معاون برنامه ریزی، افسانه مهاجان رئیس خانه موزه شهیدان اقبالی وکوروش ایلخانی رئیس روابط عمومی مدیریت فرهنگی هنری منطقه 10 حضور داشتند.
می خواهم مفقودالاثر باشم
همه سربازان ازجبهه ها به خانه بازگشتند اما داستان جنگ به پایان نرسید، پیکرهای زیادی از شهدا در منطقه ماند و هیچ وقت به خانه باز نگشت. دفترچه قصه جنگ که با شهیدان بازماند، قصه ای که بر چهره پدران و مادران چشم به راه گره خورده و همچنان روایتگر حماسه فرزندان این کشور در دفاع مقدس است. تا به امروز خانواده هزاران شهید در انتظار بازگشت فرزندانشان هستند، درست مثل خانواده معظم شهید احمد عزیزی اصل که از سال 64 در پی نشانی از فرزندشان به انتظار ماندند؛ اما چیزی جز خبر شهادت نشنیدند، سال ها گذشت تا اینکه پدر و مادر شهید نیز مسافرآسمان شدند، تا در جهانی دیگر به دیدار فرزند بروند.
خانواده شهید طلبه، احمد عزیزی به جز شهید احمد سه فرزند دیگر دارد، احمد برادر بزرگتر بود و عباس پسرکوچکترکه امروز در نبود پدر و مادر راوی برادر شده است.
عباس برادر شهید جاوید الاثر احمد عزیزی در حاشیه برنامهستارگان پر فروغ منطقه 10 گفت:احمد داخل دفترچه خاطراتش نوشته بود دوست دارد مثل امام حسین (ع) بی سر و مثل حضرت زهرا (س) گمنام شهید شود.
این برادر شهید از روزهای حضور احمد درخانواده و اعزامش به جبهه میگوید و صحبت هایش را اینچنین آغاز میکند: احمد متولد سال 1346 بود و اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال 64، حدود 2 سال به کردستان و دوکوهه رفت وآمد داشت. 17 ساله بودکه به جبهه رفت و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و ازآن زمان پیکرش بازنگشته است.
برادر شهید درادامه میگوید: آن زمان اکثر رزمندهها حدود 17 تا 18 سال سن داشتند. احمد عقاید به خصوصی داشت، وقتی جنگ آغاز شد، این تکلیف را در خودش احساس کرد که برای دفاع از کشور باید به جبهه برود تا دینش را ادا کند.
مادر خانواده با اینکه مخالف رفتن احمد به جبهه بود اما وقتی اصرارهای او را دید، راضی شد. حرفش این بود که می روی و شهید میشوی، همینطور هم شد، احمد رفت و زودتر از آنکه خانواده فکرش را بکند به شهادت رسید.
عباس می گوید: احمد برای اینکه مادر را راضی کند میگفت: برای تبلیغ میروم و خطری تهدیدم نمیکند، خیالتان راحت باشد من لیاقت شهادت را ندارم. و با همین بهانه خودش را به جبهه رساند.
برادر معتقد است احمد پیش از شهادت میدانست که شهید میشود، سندحرفش دست نوشته های شهید در دفترچه خاطراتش است. او ادامه میدهد: در دفترچه خاطراتش پیش از شهادت گفته بود دوست دارم بی سر، مثل امام حسین (ع) و گمنام مثل حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. حتی اشعاری هم در وصف مفقودالاثرها نوشته بود.
اثری هنری از یک شهید برای شهید دیگر
عباس به هنرهای برادرش اشاره می کند که خطاط بود و نقاشی هم میکشید. تعریف میکند که روی دیوار دبیرستانی که در آن درس میخواند تصویر شهیدی را کشید و پس از شهادت خودش زیر تصویر اسم احمد را نوشتند. او به خصوصیات اخلاقی و رفتاری برادرش اشاره می کند و میگوید: عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمی شد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل میکنم، ببخش. بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت می کرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام می داد تشویقش میکرد. به پدر و مادرم احترام زیادی می گذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند.
احمد طلبه حوزه علمیه حضرت ولیعصر(عج) در خیابان سیروس بود و در محضر شاگردان آیت الله امجدی بنابی درس میخواند. برادرش تعریف می کند: قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژه ها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.
انتظار، تا آخرین نفس های یک مادر
خاطره آخرین اعزام احمد به جبهه را برادر به خوبی به یاد دارد. او میگوید: آن زمان ما در محله پونک ساکن بودیم و در حیاط چند پله داشتیم. روی پله ایستاده بود و باهم صحبت میکردیم. وقتی میرفت لبخند به لب داشت. چند روز بعد از اعزامش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. همرزمانش آخرین تصویری که از او دیدند، این بود که دستش مجروح شده و در حال بستن عمامه به دستش بود. دیگر از آن روز خبری از احمد نشد.
مادر تا آخرین روز زندگی اش شهادت احمد را قبول نکرد. اگر نگوییم همه مادران شهدای مفقودالاثر اما با قاطعیت میتوان گفت اکثر آن ها تا آخرین لحظه حیاتشان در انتظار بازگشت و یا رسیدن خبر جدیدی از فرزندشان هستند، عباس هم با اینکه میگوید داغ برادر سخت است ولی اعتراف می کند هیچ وقت نمیتواند سختی هایی که پدر و مادرش کشیده اند را بفهمد، مخصوصا که امروز خودش هم فرزند دارد و می داند داغ فرزند آدم را از پای درمی آورد. او میگوید: مادرم تا آخرین لحظه زندگی اش قبول نکرد که احمد شهید شده. فکر می کرد اسیر شده و روزی باز میگردد. حتی سنگ مزاری که در بهشت زهرا (س) به اسم شهید دادند را قبول نکرد. با این همه هم پدر و هم مادر همیشه از شهادت برادرم با افتخار یادکردند و گفتند که افتخار میکنیم چنین فرزندی را تربیت و تقدیم اسلام کردیم.
عباس میگوید که برادرش گاهی به خواب خواهر و آشنایانش می آید و خبرهایی از خودش میدهد که ما را دلگرم می کند. مثلا یک بار به خواب خواهرم آمده وگفته که جایم خوب است. همین «بودن» شهید است که خواهرها وبرادر را به وجود معنوی شهید دلگرم کرده است.
در پایان این دیدار با اهدای لوح تقدیر و نشان ویژه برنامهستارگان پر فرو"منطقه 10 از برادر شهید جاوید الاثراحمد عزیز ی اصل تجلیل شد.