ماهان شبکه ایرانیان

حرکت به سمت کربلا

امام علیه السلام راه دیگری در پیش گرفت؛ راه کربلا. کوفه در جنوب است، کربلا در شمال

حرکت به سمت کربلا


امام علیه السلام راه دیگری در پیش گرفت؛ راه کربلا. کوفه در جنوب است، کربلا در شمال. در میانه راه، عمر سعد به آن ها رسید. ابن زیاد او را فرستاده بود. او در کربلا با امام علیه السلام برخورد کرد. در قبال انجام این مأموریت، استانداری ری و تهران را به او وعده داده بود. اول به او گفت: برگرد، اما بعد جریان عاشورا که پیش آمد، دید خوب طعمه ای است، هر کسی حریف امام حسین علیه السلام نمی شود برود با امام حسین علیه السلام بجنگد؛ کسی نمی پذیرفت.

خیلی از سربازان نمی پذیرفتند، به خانه ها می خزیدند یا فرار می کردند؛ پنهان می شدند. خیلی از سربازانی هم که اعزام می شدند در بین راه فرار می کردند؛ مثلاً، از دو هزار نفری که به سمت کربلا می آمدند، هزار و پانصد نفر می رسیدند. آن ها امام حسین علیه السلام و پدر و مادرش را می شناختند. می دانستند که جای پرخطری است. لذا، دل به جنگ امام حسین علیه السلام کمک نمی کرد.
اما ابن زیاد می دانست عمر سعد ریاست طلب و جاه طلب است، او را به کربلا فرستاد. گفت: نمی روم. گفت: پس ابلاغیه ملک ری را برگردان. ابن سعد گیر کرد، نمی توانست از ملک ری دل بکَند. گفت: این کار چه ربطی به ابلاغیه ملک ری دارد؟ گفت وگو بالا گرفت. ابن زیاد می دانست که کس دیگری این کار را قبول نمی کند. لذا، به او گفت: نصیحتم نکن؛ یا برو کربلا جلوی حسین را بگیر، یا ابلاغیه را برگردان. گفت: امشب را مهلت بده تا فکر کنم. خیلی فکر کرد. عده ای به او گفتند: نرو؛ نوکرش و پسرش هر چه به او گفتند این کار را نکن، نمی ارزد، فایده ای نکرد. فردا گفت: می پذیرم. چهار هزار سرباز به او دادند و رفت. امام حسین علیه السلام در حال حرکت بود که عمر سعد رسید و همان جا امام علیه السلام را نگه داشت. اینجا مأموریت حرّ تمام شد. آنجا امام علیه السلام پرسید: اینجا کجاست: گفتند: کربلا. اشک مبارکش جاری شد. خاک کربلا را مشت کرد، بویید و فرمود: واللّه، این همان خاکی است که من در مدینه آن را بوییدم. جبرئیل خاک کربلا را برای پیغمبر آورده بود، رنگش سرخ بود. این خاک را امّ سلمه در خانه نگه داشته بود. این را سنّی ها مثل ابن جوزی، ابن عساکر و طبری می گویند.
به محمّد بن حنفیه می گویند: چرا با برادرت نرفتی؟ می گوید: من با آن ها نبودم. من جزو شهدا نبودم، به ابن عبّاس می گویند: چرا نرفتی؟ می گوید: اسم من جزو نام شهدای کربلا نبود. اسمشان در خانواده مشخص شده بود؛ شهدا مشخص بودند. امام حسین علیه السلام در مکّه فرمود: به من می گویند: کشته می شوی. من زمان کشتنم را می دانم، مکان کشتنم را می دانم، کشنده خودم را می شناسم. همراهان من همه کشته می شوند. می دانم همراهان من از خانواده و دوستان من همه کشته می شوند، جز فرزندم علی علیه السلام . این را سنّی ها نقل می کنند که امام علیه السلام سال شهادتش مشخص بود، روزش مشخص بود. از پیغمبر نقل کرده بودند که سالش و روزش را می دانست. امام حسین علیه السلام زمین کربلا را می شناخت؛ می دانست زمین کربلا محل شهادت اوست.
شخصی نقل می کند، می گوید: پدر من دامدار بود. هر سال ییلاق و قشلاق می کردیم، گوسفندان را می آوردیم کنار شط فرات و علقمه. می گوید: هر وقت به اینجا می آمدیم، می دیدیم: مردی آنجاست، چیزی هم ندارد. ما نمی دانستیم دیوانه است یا عاقل. دو سال او را در همان جا دیدیم. یک وقت پدرم از او پرسید: اینجا چه دیده ای؟ اینجا چه دل خوشی داری؟ چه می کنی؟ گفت: من مردی از بنی اسد هستم، از پیغمبر شنیدم که در این زمین حسین علیه السلام کشته می شود. می خواهم آن قدر بمانم تا با او کشته شوم. توفیق سعادت را ببین! پسر پدرش با او نمی آید، دامادش، عبدالله بن جعفر، با او نمی آید، پسر عمویش نمی آید، برادرش ابوبکر نمی آید، اما یک غریب بیگانه می گوید: آن قدر در این زمین می مانم تا او بیاید و با او کشته شوم. این شخص می گوید: جریان عاشورا اتفاق افتاد. پدرم گفت: بیا برویم، ببینیم آیا او راست می گفت؟ روز یازدهم رفتیم، گشتیم دیدیم بدنش آنجا در بین شهدا افتاده است.
طبری نقل می کند: یک شخص مسیحی می گفت: قبل از عاشورا، هر وقت از زمین کربلا می گذشتم چون زمین کربلا سر راه است تند می رفتم، می دویدم. بعد از عاشورا خاطرم جمع شد، آهسته راه می رفتم. گفتند: چرا؟ گفت: در کتاب های آسمانی قبل از اسلام نوشته است که در این زمین، پسر یکی از پیغمبران کشته می شود، می ترسیدم من باشم. وقتی که حسین کشته شد، فهمیدم که اوست. حضرت عیسی و حضرت ابراهیم علیه السلام هم از شهادت امام حسین علیه السلام خبردار بودند.
سنّی و شیعه نقل می کنند: روز نهم محرّم عمر سعد پیغام داد که می خواهد ببیند که جریان چیست و امام حسین علیه السلام برای چه آمده است. به یکی از فرماندهان همراهش گفت: برو از حسین بپرس که برای چه آمده ای؛ چه می خواهی؟ کوفه اوضاعش برگشته، ابن زیاد آمده است. کجا می آیی؟ می خواهی بجنگی یا صلح کنی؟ او گفت: نمی توانم بروم. پرسید: چرا نمی توانی؟ حسین آنجا دویست متر آن طرف تر است. گفت: من خودم نامه با امضا و اسم نوشته ام و او را دعوت کرده ام بیاید. حالا بروم بگویم: تو برای چه آمده ای؟ می گوید: مگر تو برایم نامه ننوشتی؟
ابن سعد به دیگری گفت، او هم همان جور جواب داد. به هر که می گفت، جواب می داد: ما خودمان نامه نوشته ایم. آن قدر امام حسین علیه السلام مظلوم بود که میزبانانش به جنگش آمدند.
ابن زیاد، شمر را با نامه ای به سوی عمر سعد روانه می کرد که یا مأموریتت را انجام بده یا فرماندهی را به شمر واگذار؛ اگر قبول نکرد او را بکش و سرش را برای من بفرست و خودت فرمانده سپاه باش. نامه را عصر تاسوعا آورد. تاسوعا امتیازش این است که برای امام حسین علیه السلام سرنوشت ساز بود. عاشورا منشأش تاسوعا بود. قرار بود روز تاسوعا جریان شهادت برگزار شود. عصر بود که پیغام آوردند و امام حسین علیه السلام مهلت خواست. سومین مهلتی که امام حسین علیه السلام خواست شب عاشورا بود. فرمود: این شب برای من حسّاس است. بر خلاف مدینه که امام حسین علیه السلام آزاد بود و باج نمی داد، حریف بود و بی اعتنایی می کرد؛ می توانست بگوید: نمی آیم، اینجا فرق می کرد؛ اینجا در محاصره بود. 72 تن مرد ببیشتر نبودند، در مقابل دست کم چهار هزار نفر؛ بعضی می گویند: ده هزار نفر، تا سی هزار نفر هم می گویند. تعداد سپاه امام حسین علیه السلام را یکصد نفر هم در نظر بگیریم در برابر دست کم چهار هزار نفر سپاه ابن سعد، به طور طبیعی دیگر مقاومتی ندارند. قرار نبود خدا کار غیر طبیعی انجام دهد.
به هر حال، یک نفر آزاد که بی اعتنا بگوید: برو فردا می آیم، فرق می کند با یک نفر اسیر که این را بگوید. خیلی سخت است! این معنایش آن است که امشب ما را نکش، بگذار فردا ما را بکش. خیلی شکننده است! خیلی رقّت آور است که امام حسین علیه السلام با آن شخصیت و بزرگی حقیقی و واقعی، فقط برای نماز و قرآن وقت بخواهد که یک شب بیشتر نماز بخواند! نمی خواست تنفّس بیشتری بکند. کسانی که به عنوان محافظت و حراست از اطراف خیمه های امام حسین علیه السلام می گذشتند، می گویند: «لهم دویٌّ کدویِّ النحلِ.» چطور در کندوی زنبور صدای زمزمه می آید؟ از خیام آن ها هم صدای قرآن، مناجات و دعا شنیده می شد. لذا، می گویند: همان شب سی نفر از اصحاب عمر سعد به امام حسین علیه السلام ملحق شدند. اما از طرف امام حسین علیه السلام کسی آنجا نرفت. آنجا سرگرمی های جور دیگری داشتند.


منبع : بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان