تاریخ باستانی حمیر
پادشاهی حِمیَر (دوران شکوفایی: 110 پیش از میلاد تا 520 میلادی) از پادشاهی های قدیم یمن بود. پایتخت این پادشاهی نخست شهر ظَفار و سپس شهر صنعای امروزی بود. حمیری ها قلمرو سبایی ها را که در همسایگی قرار داشتند (برای نخستین بار) در حدود سال 25 پیش از میلاد تسخیر کردند و پس از آن در حدود 200 میلادی پادشاهی قَتَبان و در حدود 300 میلادی حضرموت را تصرف کردند. پادشاهی حمیر با پادشاهی سبا رقابت و کشمکش داشت تا این که حمیری ها سرانجام توانستند در حدود 280 میلادی سبایی ها را به طور کامل به زانو درآورند. پادشاهی حمیر پس از آن همچنان دوام داشت تا این که در 525 میلادی بر اثر حملات مسیحیان فروپاشید.
پادشاهی حمیر بر اساس نظر اغلب تاریخدانان به دو دورهٔ پادشاهی تقسیم می شود: دوره اول «ملوک سبا و ذی ریدان» (115 ق. م تا300 م) و دوره دوم «ملوک ذی ریدان و حضرموت و یمنت» (300 م تا525 م) که حمیری ها در سرزمین های جنوبی اعراب حضور پیدا کردند. از این رو این دو دوره را به نام های دولت حمیر اول و دولت حمیر دوم نامگذاری کرده اند.
دولت حمیر اول
بنیانگذار این دولت: «آل شرح بن یخضب» بوده که کاخ تاریخی «غَمَدان» را بنا نهاد و مقر حکم خود قرار داد. آثار این کاخ هنوز در یمن باقی است. عمر این دولت از سال 115 قبل از میلاد تا سال 300 میلادی بوده است.
دولت حمیر دوم
بنیانگذار این دولت: «شِمَر یهرعش بن ناشر النعم» از سال 300 میلادی تا نهایت سال 525 میلادی بوده است. تاریخدانان معتقدند که شمر بن یهرعش به پادشاه «سبأ و ذی ریدان و حضرموت و یمنت» معروف بوده و نامش به نام تُبَّع در قرآن آمده است. در اواخر قرن دوم پیش از میلاد منازعات داخلی و تحولات شدیدی در یمن پیدا شد. از طرفی علاوه بر دولت های موجود، یعنی سبأ و قتبان و حضرموت، چند عامل جدید در یمن ظهور می کند که یکی از آن ها رؤسا یا اُمرای قلعه و قصر ریدان واقع در ظفار و دیگری قوم حمیر در مغرب یمن و سومی حبشه یمن که ظاهراً در ساحل غربی یمن استقرار داشته بودند جنگ هایی میان این اقوام درگرفت که گاهی دسته بندی های مختلف و متناقض پیدا می شد یعنی گاهی سبأ و حضرموت بر ضد ریدانی ها و گاهی حمیر و حضرموت بر ضد سبأ جنگ می کنند.
پادشاه حبشه «جدروت» گاهی با این دسته و گاهی با آن دسته همکاری می کرد، داستان این تحولات و جنگ ها چنان که از کتیبه ها به دست می آید مفصل و بسیار پیچیده است. پادشاه حبشه «جدروت» که با خانواده سلاطین اصلی سبأ خصومت داشت با همدانی ها اتحاد بست و دولت همدانی سبأ با اتحاد با حبشه و حضرموت بر ضد حمیری ها و ریدانیها که برای همه دوَل یمن بزرگ ترین خطر شده بودند جنگ نمود و عاقبت آن ها را مغلوب ساخت و خود را پادشاه سبأ و ذوریدان نامید و در واقع سلطنت متحده سبأ، ریدان و حمیر را داشت به طوری که ظاهراً ریدان و حمیر مقهور و تابع سبأ نبوده بلکه این قبائل همه در دولت شرکت داشته اند.
کتب جغرافیون اسلامی، ریدان را قلعه و قصری در ظفار شمالی یمن «در علو یحضب» شمرده و ظفار را هم پایتخت حمیریان می دانند و نیز در کتابی رومی به نام «دریا نوردی دریای اریتره» که مولفش معلوم نیست و درقرن اول میلادی تألیف شده چنین گوید که حمیری ها (هومریت) در قسمت اعظم عربستان تسلط داشته و علاوه بر داخل یمن و سواحل غربی و جنوبی آن تا حدود حضرموت ساحل شرقی آفریقا را نیز در تصرف داشته و پادشاه آن ها «کریبائل» پادشاه مشروع حمیری ها و سبائی ها در ظفار مقیم بوده و با رومی ها روابط دوستانه داشت و این کریبائل ظاهراً همان کریبائل وتر ینعم (یا یُهنم) است که پادشاه سبأ و ریدان بوده و در کتیبه ها ذکر شده است.
«بلین» نویسنده رومی نیز ضمن حکایت لشکرکشی رومیان به یمن می گوید که شمار حمیری ها از همه طوائف یمنی بیشتر بوده و از همه این قرائن می توان حدس زد که قلعه ریدان امرای محلی داشته و شهرت و اهمیت زیادی کسب کرده و شاید در اواخر مرکز قدرت مملکت قتبان بوده و بعدها طایفه حمیر بدان قلعه دست یافته و در واقع خود ذوریدان شده اند. و چون سبأ و قتبان یک مملکت شد و حمیری ها بزرگ ترین طوائف این مملکت واحد بودند در نزد ملل دیگر چون رومی ها و همچنین عربهای شمالی، مملکت حمیری ها نامیده شد که ایرانیان نیز آن خطه را «هاماوران» خواندند که در واقع همان کلمه «حِمیران» است ولی خود دولت آن مملکت به خود اسم سبأ و ذوریدان و به پادشاهان خود «ملوک سبأ و ریدان» می داده است. «استرابون» نویسنده یونانی نیز در ذکر حمله رومی ها اسم پادشاه را که در مریب (مأرب) مقیم است، ایلاساروس ثبت می کند که قطعاً همان ایلیشرح یحضُب [با ضاد مضموم] پادشاه سبأ و ریدان کتیبه ها است. اسامی 37 نفر از «ملوک سبا و ذوریدان» که سلاطین دوره سوم باشند یعنی در حدود 115 قبل از میلاد تا قریب 300 بعد از میلاد مسیح از کتیبه ها بدست آمده است. به تدریج نه تنها اقتدار سلطنتی از مأرب به ظفار و ریاست از سبائی ها به حمیری ها انتقال یافت، به حدی که تاریخدانان عرب این دولت را دولت حمیری اسم می دهند، بلکه در عهد این پادشاهان به مرور پایتخت هم رسماً به ظفار منتقل می شود.
پنج رخداد در تحولات سیاسی اقتصادی یمن
سبب اصلی این تحولات که در قرن دوم پیش از میلاد در یمن رخ داد و تغییر اساسی که در نتیجه آن در شکل دولت و تقسیم قوا و تبدیل مرکز حکومت و زوال اهمیت «مأرب» و سبأ و حوادث و صدمات بعد که بر اثر آن پیش آمد درست معلوم نیست ولی پنج واقعه مهم که آن ها هم نسبت به یکدیگر بی ربط نبوده اند حتماً دخالت عمده در حالت اقتصادی به سبب فروریختن سد مأرب و اجتماعی و در پی آن سیاسی یمن داشته اند. آن پنج واقعه عبارت اند از:
واقعه اول
دولت آشور و بعد از آن ایران قصد جلو رفتن در داخل خاک عربستان داشتند اما بیش از ولایات سرحدی شمالی و منتهی تا اواسط حجاز پیش نرفتنند در مقابل، دولت جهانگیر روم به طور منظم و با نیت استعماری همه آسیای غربی و آفریقای شمالی و دریای سرخ (بحر احمر یا بحر قلزم) و اقیانوس هند از مشرق و همه اروپا را تا اقیانوس اطلس مطمح نظر و طمع خود ساخت و به تدریج پیش رفت و آسیای صغیر و شمال سوریه را تسخیر نمود و کم کم سوریه و فلسطین را کاملاً در اواسط قرن اول قبل از میلاد به تصرف درآورد و ولایات شمالی عربستان و مملکت نبطی ها «مملکت الأنباط» را در دائره نفوذ خود آورد و در نیمه دوم همان قرن به مصر نیز دست یافت و آن مملکت متمدن و پرثروت را ضمیمه مستملکات خویش ساخت. این فتوحات موجب شد در هر دو ساحل غربی و شرقی بحر احمر پیش روی کند و مخرج عمده تجارت بخور «مصر و سوریه» را مالک گردد. دولت روم سپس تصرف منبع آن تجارت را در سر پروراند تا جایی که خواست تجارت هند را -که بیشتر به واسطه ایران با روم به عمل می آمد و یا از راه عمان و هرموز به جنوب عربستان رفته و از آنجا به سوریه می رسید- بدست خود گیرد. در این راه، بندری برای کشتی های خود در عدن و باب المندب تأسیس نمود.
از این رو، این دولت جهانگشا و جهانگیر که قدرت روزافزون او موجب گسترش فوق العاده سرزمینش می شد با عربستان و حبشه نیز همسایه شد چنان که از طرفی در سودان جلوتر رفته به سواحل جنوب غربی دریای سرخ نزدیک شد و از طرف دیگر، به قصد تسخیر شاهراه تجارتی هند و آفریقا
لشکرکشی کرد که به سرداری الیوس کالوس دومین والی رومی مصر، به حکم قیصر آوگوست از مصر در سال 24 یا 25 پیش از میلاد صورت پذیرفت.
از طرفی بعدها عواملی چون انتشار آیین نصرانی در حبشه توسط دُعاة رومی و ازدیاد روابط دو دولت در نتیجه آن، تمایل دوَل عربی به ایران در مقابل آن، کشمکش دائمی سیاسی ایران و روم در یمن و طمع حبشه با پشتیبانی روم به آن سرزمین بر شدت این مناقشه ها افزود. بویژه کمک کشتی های روم در عبور قشون حبشه از دریا به یمن در موقع جنگ عامل مهمی بر افزایش تنش ها بود.
واقعه دوم
برقرار کردن راه دریائی دریای سرخ و کشتی رانی مستقیم در آن دریا.
واقعه سوم
جنبش حبشه و طمع آن کشور در یمن و لشکرکشی های متعدد به آنجا و تشویق و پشتیبانی دولت روم از حبشه.
واقعه چهارم
انحطاط و ویرانی سد مأرب.
واقعه پنجم
ترقی حمیری ها و بوجود آمدن «ملوک سبأ و ذوریدان و حضرموت و یمنت» که از حدود سال 300 بعد از میلاد تا انقراض دول یمن بدست حبشه در 525 میلادی و سپس دور تسلط ایران بر یمن، دو دوره دیگر از تاریخ این منطقه وسیع «یمن، حضرموت، عمانات» وجود دارد که با آغاز اسلام پیش می آید. مراد از «یمنت» ظاهراً جنوب و مشرق حضرموت و مغرب عمان است که شامل مهره و شاید مشرق مهره نیز بوده است و این کلمه ارتباطی بالفظ یمن ندارد.
در نیمه اول قرن چهارم یا حتی از اواخر قرن سوم دولت اکسون (حبشه آفریقا) ممالک یمن را به تصرف خود درآورد. مدتی در در آنجا فرمان می راندند ولی دوباره، ملوک یمنی قوی گشته و حبشی ها را از عربستان بیرون راندند و در اوائل نیمه دوم قرن چهارم میلادی باز هم یمن در قلمرو پادشاهان مزبور که نزد تاریخدانان به ملوک حمیر یا تُبع «تاء مضموم و باء مفتوح» و جمع آن «تَبابعَه» معروفند، درآمد که اسم 9 پادشاه متوالی از این طبقه با تاریخ سلطنت آن ها و ظاهراً یک پادشاه از غیر آن سلسله از کتیبه ها به دست آمده است که نخستین شان «ملکیکرب یُهیمن» و آخرینشان «ذونواس» بود. ذونواس پیرو دیانت یهودی شد و مسیحیان یمن را در اُخدود نجران سوزاند که داستان آن در قرآن به نام «اصحاب اخدود» ذکر شده است. دایره اقتدار دولت یمن در این دوره بسط زیادی گرفته و برحسب بعضی قرائن از یثرب یا مدینه تا اقیانوس هند و از سواحل جنوبی دریای سرخ تا سواحل عمان و هرمز تحت نفوذ آن دولت بود.
طبق روایات عربی یکی از پادشاهان حمیری (ظاهراً ابوکریب اسعد در کتیبه ها و اسعد کامل در روایات عرب) در حدود اواخر قرن چهارم میلادی به یثرب (مدینه) رفته و از آنجا علمای یهودی را برای تعلیم دین یهودی به یمن آورد و نظر به کتاب های تاریخی رومی، قیصر روم سخصی به نام تئوفیل را برای تبلیغ مسیحیت به عربستان و حبشه فرستاد و وی از پادشاه یمن اجازه تأسیس سه کلیسا در ظفار و عدن و هرمز گرفت.
گویا به جهت حسن روابط که بین دولت های یمن و ایران بوده این گسترش نفوذ یمن در مشرق منافات و اصطکاکی با نفوذ و قدرت ایران نداشته چه همان طور که حبشه، روم را حامی بزرگ خود می شمرد، سلاطین عربستان نیز نظر به ایران داشتند و در هرحال، ایران را دولت بزرگ دوست خود می شمردند.
در کتیبه ای که از پادشاه سوم شرحبیل یعفور بدست آمده علاوه بر لقب دراز سابق الذکر یعنی «پادشاه سبأ و ریدان و حضرموت و یمنت» عبارت «و عربهای آن ها در جبال و تهامه» اضافه شده و ظاهراً اولین بار ذکر اسم عرب در اینجا پیش می آید که گویا بمعنی «اعراب بدوی» است و نیز در این کتیبه از شکست سد مأرب در سال 449 و 450 میلادی و تعمیر آن سخن می رود.
دنباله این سلاطین یمن بعد از کشته شدن «ذونواس» و تسلط حبشه به یمن به کلی قطع نشد و از ذوجدن و پس از او «ذُویَزَن» گاهی سخن می رود و ظاهراً «سیف بن ذی یزن» که عاقبت به کمک پادشاه ایران انوشیروان حبشی ها را از یمن اخراج کرد، از اخلاف همین خانواده بوده است.
ممالک یمن (یمن، عمانات، حضرموت) نزدیک پنجاه سال در دست حبشی ها ماند و سمیفع واریاط و بعد ابرهه اشرم و پسرش یکسوم و بعد برادر وی مسروق بن ابرهه در آنجا سلطنت داشتند که از هرحیث جز عنوان تحت الحمایگی یا تابعیت پادشاه حبشه آفریقا مستقل بودند. حوزه نفوذ و قلمرو دولت یمن در دوره ملوک حمیر اخیر و حبشی ها تا جنوبی ترین قلمرو غسانیان و ملوک حیره می رسید و در واقع جنوب حجاز و شاید تا مدینه اِسماً تابع آن ها بوده است اگرچه در عمل جز تعیین رؤسای قبائل مَعدی و کِنده نقش مستقیم زیادی نداشته اند. [1]
پیامبر (ص) و زمامداران معاصر حِمیر[2]
ملوک حمیر
حمیر بن سبا بن یشعب بن یعرب بن قحطان دومین کسی است از ملوک یمن که به سلطنت[3] کشور یمن رسید، و پس از او عده ای از فرزندان وی سلطنت و پادشاهی آن کشور را داشتند و آنان را ملوک و شهریاران حمیر می گفتند، از جملۀ ایشان عبد کلال، یزید بن نعمان معروف به «ذوالکَلاع اکبر» و «ذورعین» که نامش شراحیل بن عمر بود.[4] در عصر پیامبر اسلام چندین نفر از ملوک حمیر بر قبایل و نواحی کشور یمن سلطنت و حکومت داشتند که پیامبر اکرم سفرایی به سوی آنان فرستاد و به وسیله نامه ایشان را به سوی دین اسلام دعوت و رهنمایی کرد، از جمله زمامداران حمیر در عصر پیامبر «فرزندان عبدکَلال» است، ذوالکلاع که اسمش اَسمَیفَع (به فتح همزه و سکون سین و فتح میم و سکون یاء و فتح فاء) و «ذوعمر» که هریک در یک قسمت از کشور یمن حکومت و امارت داشتند و مهمترین ایشان «حارث بن عبدکلال» و «ذوالکلاع حمیری» و «زُرعة بن سیف بن ذی یزن» است. زرعة بن سیف بن ذی یزن از نواده های «سیف بن ذی یزن» ناجی کشور یمن است. زرعه نزد زمامداران و مردم یمن موقعیت بزرگی را دارا بود به طوری که شاعر عرب در مدحش سروده: «ألا إنّ خیرَ الناس بعدَ محمدٍ لَزُرعةَ إن کان البحیری أسلما».[5] «بدانید بهترین مردم بعد از محمد زرعه است اگر ایمان آورد». زرعه بعد از باذان پادشاه یمن و پیش از تمام ملوک حمیر مسلمان شد و مسلمانان در امور مهم به او مراجعه می کردند و زمامداران حمیر چنان که بیاید به وسیله زرعه مسلمان شدن خودشان را به پیامبر اسلام گزارش دادند. پیامبر اکرم موقعی که پاسخ نامه ملوک حمیر را نوشت و نمایندگانی به کشور یمن اعزام فرمود، نامه ای را هم به زرعة بن سیف در سال نهم هجری پس از مراجعت از غزوه تبوک نگارش فرمود و در آن نامه درباره مردم حمیر و نمایندگان خود به او سفارش کرد و لکن نامه با تمام خصوصیات ضبط نشده، فقط قسمتی از آن محفوظ است که چنین می باشد: «فإذا جائکم رُسلی فآمرکم بهم خیراً: معاذ بن جبل و عبدالله بن زید و مالک بن عبده و عقبة بن نمر و مالک بن مرارة و اصحابهم، و ان مالک بن مرارة الرهاوی قد حدثنی أنک قد أسلمتَ مِن أولِ حِمیَر و أنک قاتلتَ المشرکینَ فأبشِر بِخیرٍ و آمرکَ بحِمیر خیراً فلا تخونوا و لا تجادلوا فإن مالکاً قد بلغَ الخبرَ و حفظ الغیبَ فآمرکَ به خیراً و سلام علیکم».[6] «زمانی که فرستادگان من نزد شما آیند همانا من شما را درباره ایشان امر به خوبی و نیکی می نمایم، فرستادگان من معاذ بن جبل، عبدالله بن زید، مالک بن عبده، عُقبة بن نَمِر، مالک بن مراره و اصحاب ایشان است و مالک بن مراره رهاوی مرا خبر داد که تو (زرعه) اول کس بودی که از ملوک و قبیله حمیر ایمان آورده و با مشرکین قتال کردی پس بشارت باد تو را به خیر و نیکی، و من تو را درباره مردم حمیر به خوبی امر می کنم، پس با یکدیگر مجادله و خیانت نکنید درود بر شما». زرعة بن سیف تا زمان عبدالملک مروان زنده بود و عمر طولانی کرد.[7]
حارث بن عبد کلال
عبدکَلال یکی از ملوک حمیر و مشاهیر یمن بوده که شاعر درباره او گفته: «ألا إنّ خیرَ الناس قهدٌ و عبدُکلال خیرُ سائرهم بعدُ» عبدکلال فرزند زیادی داشت که هریک رئیس ناحیه ای و از اشراف محسوب می شد و از جمله ایشان حارث بن عبدکلال و نعیم و مشروع و شرحبیل و شریح است که مهم ترین آنان حارث بن عبدکلال بوده، از پیامبر اسلام دو نامه به فرزندان عبدکلال در کتب حدیث و تاریخ ضبط شده که یکی را عیاش بن ابی ربیعه مخزومی حامل بوده و دیگری را که پاسخ نامه زمامداران حمیر است مهاجر بن ابی امیه مخزومی برادر مادری ام سلمه زوجه پیامبر رسانده بوده است. نامه دوم در سال نهم هجری بعد از مراجعت از جنگ تبوک نوشته شده، ولی نامه اول تحقیقا تاریخش معلوم نیست اجمالا بین سال هشتم و نهم هجری است، و لکن شخص معینی در آن اسم برده نشده، به هرحال نامه اول برابر نقل محمد بن سعد در کتاب «طبقات» چنین است: «سِلمٌ أنتم ما آمنتُم بالله و رسوله، و إنّ اللهَ وحدهُ لا شریک له، بعثَ موسی بآیاتهِ و خلقَ عیسی بکلماتهِ قالت الیهودُ عُزَیرُ ابنُ الله و قالت النصاری ثالثُ ثلاثةٍ عیسی ابنُ الله».[8] «سلامتی بر شما مادامی که به خدا و رسول او ایمان آورده اید، همانا خداوندی که یکتا و بی انباز است موسی را با آیات و نشانه ها مبعوث کرده و عیسی را به کلمات خودش آفرید (و لکن یهود و نصاری گمراه شدند) گفتند: عزیر پسر خداست، نصاری هم عیسی را پسر خدا و سومین مؤثر در جهان پنداشتند».
عزیمت سفیر پیامبر به جانب حمیر
عیاش بن ابی ربیعه مخزومی از جانب پیامبر اسلام مأموریت یافت که نامه را به زمامداران حمیر ابلاغ نماید و به او دستورات مهمی در انجام مأموریتش داد که به هیج یک از سفرای خود آن دستورها را نداد. به هرحال، جهاتی را به مهاجر تذکر داد و نخست فرمود: وقتی که به زمین ایشان رسیدی شب داخل مشو، صبر کن تا صبح شود. بعد تطهیر کن و وضوی کامل بساز و دو رکعت نماز به جای آور، و به خداوند پناه ببر و از او مسئلت کن تو را کامروا سازد. بعد از آن بر زمامداران حمیر وارد شو، نامه را به دست راست بگیر و در دست راست ایشان بنه و آنان از تو قبول خواهند کرد و به تو خواهند گفت: بخوان از آیات نازل شده بر محمد. پس تو این سوره را تلاوت کن: «بسم الله الرحمن الرحیم لَم یَکُنِ الّذینَ کَفَرُوا مِن أهلِ الکتابِ و المُشرِکینَ مُنفَکّینَ حتّی تأتیَهُمُ البَیِّنَةُ» تا آخر سوره.[9] چون از خواندن سوره فارغ شدی بگو: آمن محمد و أنا أوّل المؤمنینَ. از آن پس هیچ حجت و دلیلی نخواهند آورد، مگر آن که باطل شده و مغلوب خواهند شد و هیچ نوشته و کتابی را حاضر نسازند مگر آن که فروغ و روشنایی آن محو و نابود گردد، یعنی هرچه به کتب خود مراجعه کنند بر بطلان عقاید آن ها دلالت کند و چون کتابی را بخوانند، بگو آن را ترجمه کنند و وقتی که ترجمه کردند، بگو: «حَسبِیَ اللهُ آمَنتُ بِما أنزَلَ اللهُ مِن کتابٍ و أُمِرتُ لِأعدِلَ بَینَکم اللهُ ربُّنا و ربُّکُم لَنا أعمالُنا و لَکُم أعمالُکم لَا حُجّةَ بَینَنا و بَینَکم اللهُ یَجمَعُ بَینَنا و إلیهِ المصیرُ» «خدای مرا کافی است. ایمان آوردم به آنچه خداوند از کتاب نازل نموده و من مأمورم در میان شما با عدل رفتار کنم. پروردگار ما و شما الله است. ما راست اعمال ما و شما راست اعمالتان. حجتی میان ما و شما نیست. (یعنی اجباری نیست) خداوند، ما و شما را گِرد خواهد آورد و بازگشت به سوی اوست». هرگاه مسلمان شدند از سه عصایی که رنگ های مختلفی دارد و هر وقت آن ها را در مجلس حاضر می سازند بر آن ها سجده می کنند پرسش کن و آن ها را در بازار آتش بزن و بسوزان.[10] از عیاش بن ابی ربیعه مخزومی نقل شده که من نامه را برای زمامداران حمیر بردم و مطابق آن چه که رسول خدا فرمان داده بود عمل کردم، وقتی که وارد شدم دیدم پرده های بزرگی بر در آویزان است، پرده را کنار زده داخل عمارتی شدم، جماعتی را دیدار کردم که در وسط عمارت جلوس کرده اند. گفتم: من فرستاده پیامبر خدایم، جماعت متوجه من شده گفتند: از آیاتی که بر پیامبر تو نازل شده تلاوت کن و من سورۀ«لَم یَکُنِ الّذینَ کَفَرُوا» را تا آخر خواندم و آن چه را که پیامبر خبر داده بود همه واقع شد.[11]
مسلمان شدن زمامداران حمیر
زمامداران حمیر دعوت پیامبر اسلام را پذیرفته و به دین و آیین وی داخل شدند، و به زُرعة بن سیف بن ذی یزن که از رجال بزرگ یمن محسوب و پیش از پادشاهان حمیر اسلام گرفته بود اطلاع داده و اسلامیت خود را ظاهر نمودند و حارث بن عبدکَلال اشعاری در مدح پیامبر اسلام سرود و برای آن حضرت نوشت که از جمله این بیت است: «و دینُکَ دینُ الحقِّ فیهِ طَهارةٌ و أنتَ بِما فیه مِنَ الحقِّ آمر».[12] «دین تو دین حق است. در او پاکی است و تو به آن چه که حق است فرمان می دهی». زرعة بن سیف بن ذی یزن نامه ملوک حمیر را به وسیله مالک بن مراره رهاوی نزد پیامبر اسلام فرستاد و پیامبر اکرم هم پاسخی به نامه ایشان نوشت، مالک حله ای که آن را به سی و سه شتر خریده بود به پیامبر هدیه نمود. بسیاری از مورخین و نویسندگان اسلامی گفته اند که حارث بن عبدکلال به نمایندگی از ملوک و زمامداران حمیر نزد پیامبر اسلام آمد و حضور رسول خدا را درک نمود و به همین دلیل او را صحابی می شمارند. و ابن الحائک همدانی صاحب کتاب «الاکلیل» که آن را در انساب و آثار ملوک یمن و حمیر و قبیله همدان نوشته (بعضی اشتباه کرده و او را از دانشمندان شهر همدان شمرده اند) در کتاب خود گفته: که حارث بن عبدکلال به مدینه و حضور پیامبر رفت، پیش از ورود او پیامبر اکرم فرمود: «یدخل علیکم مِن هذا الفَجِّ رَجُلٌ کریمُ الجَدَّینِ صَبیحُ الخَدَّینِ». یعنی: «از این ناحیه (یمن) مردی شریف و زیبایی وارد می شود» و در آن هنگام حارث وارد شد و پیامبر اسلام ردای مبارک را برای او فرش کرد. یعقوبی[13]در تاریخ خود گفته: که ملوک حمیر بر پیامبر اکرم وُفود و ورود کردند و پیامبر اسلام هم نامه ای برای آنان نوشت و معاذ بن جبل را به یمن فرستاد. ولی ابن حجر در کتاب «الإصابة»[14]گوید: آن چه که اخبار و روایت بر آن اتفاق دارد این است که حارث بن عبدکلال پیامبر اسلام را ندید. نگارنده این سطور، گفتار و کلام صاحب «اصابة» را تأیید می کند، این که در نامه ای که پیامبر اسلام به ملوک حمیر پس از رسیدن نامه ایشان به وسیله مالک بن مراره نوشته حارث بن عبدکلال را در آن نامه مخاطب قرار داده و مرقوم داشته است که فرستاده شما در مراجعت از تبوک به ما رسید و مسلمان شدن زمامداران حمیر را گزارش داد. بنابراین، ممکن نیست که رسول و قاصد زمامداران حمیر خود حارث بن عبدکلال باشد. چنان که در بسیاری از تواریخ آمده «و کان رسولُهم إلیه الحارثُ» و همین عبارت موجب اشتباه مورخین شده، ولی حق مطلب این است که حارث بن عبدکَلال حضور پیامبر اسلام را درک نکرده، بلکه به پیامبر نامه ای نوشت که آن نامه را زرعة بن سیف بن ذی یزن به وسیله مالک بن مراره رهاوی به مدینه فرستاد و پیامبر اسلام هم پاسخی نوشت. چنان که اشاره شد. اینک متن پاسخ پیامبر اکرم به نامه زمامدارن حمیر در سال نهم هجری پس از مراجعت از غزوه تبوک را در ادامه می آوریم.
پاسخ پیامبر به زمامداران حمیر
بسم الله الرحمن الرحیم «مِن محمدٍ رسولِ الله إلی الحارثِ بن عبدِکَلال و نعیمِ بن عبدکَلال و إلی النُّعمان، قیل ذی رعین و معافر و همدان، اما بعد فإنی أحمدُ اللهَ إلیکُم الّذی لا إلهَ إلّا هو، أمّا بعدُ فإنّه وقعَ بنا رسولُکم مقفلُنا مِن أرضِ الرُّوم فَلَقِینا بِالمدینةِ فبلغَ ما أرسلتم و أنبأنا بإسلامکم و قتلکم المشرکین و أن الله قد هداکم بهداه و أنکم أصلحتم و أطعتم الله و رسوله و أقمتم الصلوةَ و آتیتم الزکوةَ و أعطیتم مِن المَغانمِ خُمسَ اللهِ و سهم النبی و صَفیّه و ما کتب علی المؤمنین مِن الصّدقة أمّا بعدُ فإن محمداً النبی أرسلَ إلی زُرعةَ بنِ سیفٍ الخ».[15] «نامه ای است از محمد رسول خداوند به سوی حارث بن عبدکلال و نعیم بن عبدکلال، و نعمان رئیس قبایل ذی رعین و معافر و همدان. بعد، همانا من می فرستم به سوی شما حمد خداوندی را که جز او معبودی نیست. رسول شما در مراجعت از سرزمین روم (غزوه تبوک) بر ما وارد شد و در مدینه ما را ملاقات و ابلاغ رسالت نمود و ما را از مسلمان شدن شما (ملوک حمیر) خبر داد و همچنین مقاتله شما را با کفار رسانید و این که پروردگار به راهنمایی خود، شما را هدایت فرموده و شما نیز قدم اصلاح برداشته و خدا و رسولش را اطاعت کرده اید. نماز را اقامه نموده و زکات را دادید و از غنایم پنج یک سهم خدا و سهم پیامبر و مختصات او را عطا کرده اید با آن چه را که از باب زکات بر مؤمنین نوشته شده است و بعد، محمد پیامبر به زرعة بن سیف نامه فرستاده تا آخر» آن چه را که در نامه زرعه پیش از این گذشت. و اکثر نویسندگان نامه زرعة بن سیف را در ذیل این نامه درج کرده اند و ظاهرا جزء همین نامه هم بوده است و لکن نگارنده به دلیل نقل آن در نامه زرعه در این جا تکرار ننمود. به هرحال، این نامه که پاسخ نامه زمامداران حمیر است به وسیله مهاجر بن ابی امیه مخزومی برادر مادری ام سلمه زوجه پیامبر به زمامدارن حمیر ارسال و ابلاغ شد.
دستور پیامبر به زمامدارن حمیر
بعد از دومین نامه ای که پیامبر اسلام در پاسخ نامه ملوک حمیر نوشت، عمرو بن حزم را با دستورات مفصلی درباره فرایض و احکام دین به یمن نزد ملوک حمیر فرستاد، از عبارت و گفته ابن عساکر معلوم می شود که این نوشته و دستورات فقط برای شرجیل و حارث و نعیم فرزندان عبدکلال فرستاده شده و غیر از نامه ای است که برای عمرو بن حزم موقع عزیمت او به کشور یمن نگارش یافته. به هر تقدیر، نامه بدین گونه نقل شده: بسم الله الرحمن الرحیم «مِن محمدٍ النبی إلی شرجیل بن عبدکلال و نعیم بن عبدکلال و الحارث بن عبدکلال، قیل ذی رعین و معافر و همدان و اما بعد فقد رجع رسولکم و اعطیتم من المغانم، خمس الله عزوجل و ما کتب علی المؤمنین مِن العُشر». بقیه این نامه راجع به کیفیت پرداخت زکات غلات و شتر است و از جمله عبارات و مطالب آن این جملات بوده که ابن عساکر نقل کرده: «إن اکبرَ الکبائر عندالله یومَ القیمة الشرکُ بالله عزوجل و قتلُ النفس المؤمنة بغیر حقٍّ، و الفِرار فی سبیل الله یومَ الزَّحف، و عقوق الوالدین، و رمی المحصنة و تعلّم السحر و أکل الرِّبا و اکل مال الیتیم و ان العمرة الحج الاصغر و لا یَمَسُّ القرآن إلا طاهر و لا طلاقَ قبل إملاک، و لا عِتاقَ حتی یبتاع».[16] «بزرگ ترین گناهان کبیره نزد خداوند در روز قیامت شرک به خدا است و کشتن نفس مؤمنی به ناحق، فرار از جنگ در راه خدا و عاق پدر و مادر بودن، نسبت زنا به پاکان دادن، یاد گرفتن سحر، خوردن ربا و مال یتیم است، همانا عمره در اسلام حج کوچکی است، قرآن را جز شخص طاهر نباید کسی مس کند، طلاقی قبل از ازدواج نیست و آزاد کردن عبد پیش از خریدن نافذ نیست (در جاهلیت این دو امر مرسوم بوده)».
اسلام آوردن ذواکلاع و ذوعمرو حمیری
ذوالکَلاع اسمش ایفع بن باکو یا حوشب و بنابر نقلی اسم ذوالکلاع اسمیفع مکنی به ابوشراجیل پسر عم کعب الاحبار معروف است که با ذوعمرو در ناحیه ای از کشور یمن بر مردم حکومت و سلطنت داشتند. در سال دهم هجری و اواخر عمر پیامبر اسلام، نامه ای از جانب او به ذوالکلاع و ذوعمرو حمیری به وسیله مهاجر بن ابی امیه برادر مادری ام سلمه زوجه پیامبر و یا به وسیله جریر بن عبدالله فرستاده شد و ایشان را به سوی دین اسلام خواند، ممکن است مهاجر و جریر هردو به اتفاق هم نزد ذوالکلاع رفته باشند، به هر تقدیر متن این نامه در تواریخ اسلام و کتب احادیث و روایات ضبط نشده و فقط اسمی از آن برده شده، به همین سبب به قضایای مربوط به نامه پرداخته می شود. جریر نامه را برداشت و نزد ذوالکلاع و ذوعمرو رفت. ذوالکلاع از سفیر پیامبر و نامه اش تقدیر و تکریم نمود، برای شکرانه این دعوت چندین غلام و کنیز آزاد کرد و مسلمان شد؛ سفیر پیامبر اکرم را نزد زوجه خود که دختر ابرهة بن صباح بود فرستاد که او را نیز به دین اسلام دعوت کند. جریر به زوجه ذوالکلاع وارد شد و پیام پیامبر اکرم را ابلاغ کرد. زوجۀ ذوالکلاع هم دین اسلام را قبول نمود و ذوعمرو که او نیز از ملوک حمیر بود به دین اسلام داخل شد و به اتفاق ذوالکلاع حمیری و جریر سفیر پیامبر عزم مدینه شدند.[17]
کلام ذوعمرو در مورد رحلت پیامبر
ذوالکلاع و ذوعمرو و جریر هر سه به سمت مدینه حرکت کردند و مسافت کمی راه پیمودند، ذوعمرو که یک مرد عالم و بااطلاع بود در بین راه به جریر گفت: ای جریر اگر این شخص که ما به سوی او می رویم پیامبر باشد، هرآینه از دنیا رفته و سه روز از رحلت او گذشته است. جریر به قدری از سخن ذوعمرو متغیر شد که می خواست او را بکشد. در این اثناء عربی از جانب مدینه نمودار شد، اوضاع مدینه را از وی پرسیدند. گفت: پیامبر اسلام از دنیا رفت و مردم ابوبکر را به جای او برای خلافت برگزیدند. ذوالکلاع و ذوعمرو چون این خبر را از عرب شنیدند به مهاجر گفتند: دیگر ما به مدینه نمی آییم، سلام ما را به امیر خود برسان، شاید دوباره برگردیم و از همان جا برگشتند و جریر تنها به مدینه مراجعت کرد.[18] محدث بزرگ شیعه علامه مجلسی (علیه الرحمة) گفته: ذوالکلاع و ذوعمرو در بین راه به صومعۀ راهبی رسیدند و راهب از مقصد ایشان پرسش کرد. گفتند: به سوی پیامبر اسلام می رویم. راهب قدری تأمل کرد و پس از آن گفت: اگر محمد پیامبر باشد حتما باید از دنیا رفته باشد. ذوالکلاع و ذوعمرو از همان جا برگشتند.
فراز و فرود زندگانی ذوالکلاع
جزر و مد و یا نشیب و فراز در تمام جزئیات زندگی و افراد اجتماع و ملل همیشه بوده و خواهد بود. ذوالکلاع حمیری در عصر جاهلیت در یک زندگانی وسیع و باتجملاتی بود، از ریاست و سلطنت خود برای دنیای خویش به هر وسیله و دسیسه و ظلم و تعدی مانند سایر زمامداران استفاده می کرد، ولی پس از مسلمان شدن محدودیتی در تمام شؤون زندگی او به وجود آمد. در زمان زمامداری ذوالکلاع، عربی از طرف جمعی هدیه ای برای او برد و لکن موفق به ملاقات وی نشد، یک سال در دربار او توقف کرد و اجازه ملاقات صادر نشد، تا این که در یکی از روزها ذوالکلاع از قصر سلطنتی خارج شد و مرد عرب هدیه را پیشگاه ملوکانه تقدیم داشت و مراجعت نمود. از همین عرب نقل شده که پس از رحلت پیامبر اسلام موقعی ذوالکلاع حمیری را دیدم که بر اسبی سوار است و مقداری گوشت بالای زین اسب گذارده و آن را بسته است و این اشعار را در خصوص نشیب و فراز زندگانی می خواند: «أُفّ لِلدنیا إذا کانت کذا، أنا مِنها کلَّ یومٍ فی أذی، و لقد کنتُ اذا ما قیل، مَن أنعَمُ الناسِ معاشاً قیل ذا، ثم بدلت بعیش شقوة، حبّذا هذا شقاء حبذا»[19] «وای بر دنیا وقتی که چنین باشد و من بر روزی از آن در رنج باشم. من مدتی چنان بودم که اگر گفته می شد چه کسی نعمت فراوان در زندگی دارد؟ می گفتند: این. ولی پس از آن به زندگی و سختی تبدیل شد، چه بدبختی و چه بدبختی است این».
در زمان ابوبکر ذوالکلاع جزء سپاه اسلام بود. با مسیلمه کذاب و حزب او می جنگید. در یکی از روزها نطق آتشینی کرد و مردم را به جهاد و فداکاری تشویق نموده و عده ای با او حرکت کردند. این جملات قسمتی از نطق های اوست. «ایها الناس ان من رحمة الله علیکم، و نعمته فیکم، ان بعث فیکم نبیا، انزل علیه الکتاب، و احسن عنه البلاغ، فعلمکم ما یرشدکم و نهاکم عما یفسدکم حتی عملکم ما لم تکونوا تعلمون، و رغبکم فیما لم تکونوا ترغبون فیه من الخیر و قد دعاکم اخوانکم الصالحون الی جهاد المشرکین و اکتساب الاجر العظیم فلینفر من اراد النفر معی».[20]
در زمان عمر بن خطاب ذوالکلاع با چهار هزار غلام از یمن به مدینه سفر نمود و ملاقاتی بین او و عمر بن خطاب واقع شد، ذوالکلاع عبید و غلامان زیادی داشت، متجاوز از صدها خانوار مملوک او بودند. عمر تقاضای فروش آنان را نمود، ولی ذوالکلاع برای فروش حاضر نشد و لکن همه را آزاد کرد و گفت: گناه زیادی کرده ام، شاید کفاره آن باشد چون موقعی مدتی در محل نبودم وقتی که برگشتم صدهزار نفر بر من سجده کردند.[21]
[سرانجام ذوالکَلاع]
در عصر امیرالمؤمنین (علیه السلام) که هرج و مرج شدیدی در داخل اسلام به وسیله طلحه و زبیر و معاویه پدید آمد، ذوالکلاع طرفدار معاویه بود و در جنگ صفین جزء لشگر وی با اصحاب علی (علیه السلام) می جنگید، با عمار یاسر مبارزه ها داشت، لکن تردیدی هم در خاطرش نسبت به مخالفت معاویه با امیرالمؤمنین پیدا شد. روزی نزدیک اردوگاه سپاه امیرالمؤمنین رفت، ابونوح حمیری را صدا زده و نزد خود خواند. ابونوح گفت: در چنین موقعی من چگونه اطمینان داشته باشم که نزد تو آیم. ذوالکلاع او را امان داد تا به یکدیگر کاملا نزدیک شدند و ذوالکلاع گفت: ای ابونوح، از تو حدیثی را می پرسم جواب کافی ده. آیا از پیامبر خدا شنیدی که فرمود: لشگر عراق و شام یکدیگر را ملاقات می کنند و یکی بر حق و دیگری باطل است و حق با آن است که عمار در میان آن هاست و عمار را فرقه و گروه ستمکاران می کشند؟ ابونوح گفت: آری. من این حدیث را از پیامبر اکرم شنیدم. گفت: اکنون عمار در میان شماست؟ گفت: آری. پرسید: آیا با یاران معاویه هم می جنگد؟ گفت: از تمام ما شدیدتر و حریص تر بر کشتن اصحاب معاویه است. ذوالکلاع پس از استماع این حدیث از ابونوح برگشت و تصمیم گرفت که مردم را علیه معاویه بشوراند، زیرا که علی بن ابی طالب (علیه السلام) را از خون عثمان بری و معاویه را یاغی تشخیص داد و لکن در همان اثناء کشته شد. معاویة بن ابی سفیان از کشته شدن ذوالکلاع بسیار خوشحال و خرسند شد و پس از شهادت عمار یاسر می گفت: اگر فتح کشور مصر به دست من می شد آن اندازه خرسند نمی شدم که از کشته شدن ذوالکلاع خرسند هستم، زیرا که اگر زنده می بود و کشته شدن عمار را می دید، نصف لشگر مرا به طرف علی بن ابی طالب (علیه السلام) سوق می داد. کشته شدن ذوالکلاع هیاهو و جنبشی در سپاه امیرالمؤمنین و لشگر معاویه ایجاد کرد، زیرا ذوالکلاع از مشاهیر مسلمانان و بسیار شجاع، بلند قامت و در زیبایی جمال بی مانند بود. وقتی که به مکه وارد می شد نقابی به صورت می انداخت تا زیبایی جمال او موجب فتنه مردم نگردد. پسر ذوالکلاع که در میان لشگر شام بود از فرمانده لشگر اذن خواست که برود و نعش پدر را از میان اردوگاه امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون آورد و دفنش کند. با آن که از طرف معاویه اکیدا ممنوع بود که هیچ کس از سربازان و ارتشی ها با لشگر علی بن ابی طالب (علیه السلام) ملاقاتی نکند مبادا تبلیغات به حق آنان لشگر معاویه را بیدار کند، به حقانیت علی بن ابی طالب متوجه شان سازد، لکن اجازه ورود به لشگرگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) از فرمانده قوای شام برای پسر ذوالکلاع صادر شد و نزد اصحاب امیرالمؤمنین رفت. پسر ذوالکلاع کنار خیمه ای رسید، دید نعش پدرش را به یکی از طناب های خیمه بسته اند از این منظره اشک بریخت و صدا زد: «السلاک علیکم یا اهلَ الفسطاط أ تأذنون فی طنبٍ مِن أطنابِکم».[22] یعنی: «ای اهل خیمه درود بر شما آیا اذنم می دهید درباره یکی از طناب های خیمه خودتان؟» گفتند: آری. با کمال معذرت و اگر ذوالکلاع به ما ظلم نمی کرد و با ما نمی جنگید ما هرگز با او این رفتار را نمی پسندیدیم. پسر ذوالکلاع با یک غلام سیاهی که ملازم او بود خواستند نعش ذوالکلاع را حمل کنند، ولی نتوانستند و گفتند: آیا معین و یاوری هست؟ شخصی از اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) به نام خندف نزدیک رفت و آنان را خطاب کرد که کنار روید. پسر ذوالکلاع تعجب کرد و گفت: کیست که بتواند بدن پدرم را به تنهایی بردارد. خندف گفت: آن کسی که او را کشت، می تواند بدن او را تنها بردارد. پس خندف بدن ذوالکلاع را برداشت و بر استری نهاد و به دست اولیای مقتول سپرد، تا از لشگرگاه امیرالمؤمنین بیرون برده و دفن کنند. کشته شدن ذوالکلاع حمیری زمامدار معروف یمن در سال 37 هجری واقع شد.
پی نوشت
[1] منابع «دانشنامه آزاد»:
کتاب «قتبان و سبا» چاپ لندن سال 1955 میلادی.
دکتر: السید عبدالعزیز، بن سالم، (تاریخ العرب فی العصر الجاهلیة) ، دارالنهضة العربیة چاپ سال 1978 میلادی به (عربی).
دکتر:جبرائیل، جبور، سلیمان، (الأمراء والقبائل) دارالعلم للملایین: بیرت، چاب اول، انتشار سال 1988 میلادی. (به عربی).
الصنعانی، محمد بن یحیی بن عبدالله بن احمد، الیمانی. (اَلأنَباءَ عَن دُولةَ بَلقِیسَ وَ سَبأَ) ، منشورات دارالیمنیة للنشر والتوزیع، صنعاء، چاپ وانتشار سال 1984 میلادی به (عربی).
[2] «کتابخانه جامع پیامبر اعظم (ص)» از کتاب «محمد و زمامداران»، آیةالله احمد صابری همدانی
[3] مروج الذهب، ج 1، ص 278
[4] عقد الفرید، ج 2، ص 203
[6] الاصابة، ج 3، ص 334 / البدایة، ج 5، ص 75
[8] طبقات، ج 1، ص 282 / تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 63 / جمهرة رسائل العرب، ج 1، ص 53-
[10] عقد الفرید، ج 1، ص 186
[11] عقدالفرید ج 1، ص 186
[13] تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 65
[15] سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 30 / سیره حلبی، ج 3، ص 258 / اسد الغابة، ج 2، ص 146 / تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 63
[16] تهذیب ابن عساکر، ج 6، ص 276
[17] الاصابة، ج 1، ص 481 و ج 2، ص 478 / تهذیب ابن عساکر، ج 5، ص 268 / اسد الغابة، ج 2، ص 143 / تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 62 / طبقات، ج 1، ص 266
[19] تهذیب ابن عساکر، ج 5، ص 286
[21] الاصابة، ج 1، ص 480.
[22] استیعاب، ج 1، ص 474 / تهذیب ابن عساکر، ج 5، ص 271