لازم نیست رباتها کنترل بشریت را به دست بگیرند تا رستاخیز ماشینها به وقوع پیوندد و لازم نیست حتما در دنیای پسا-پیشرفتهای زندگی کنیم که برخلاف جلوهی زیبا و نورانی خیابانهایش، زندگی و انسانیت به پایینترین درجهاش سقوط کرده است. لازم نیست برای به حقیقت تبدیل شدن داستانهای سایبرپانک صبر کنیم. چون همین الان خیلی از ما در حال زندگی کردن در یکی از همان شهرهای دستوپیایی هستیم. بعضیوقتها در گشتوگذار در اینترنت تیتر مقالههایی با این مضمون را میبینیم: آیا اسکاینت در دنیای واقعی اتفاق خواهد افتاد؟ آیا ما در آیندهی دور تبدیل به بردهی تکنولوژیهای ساختهی دست خودمان میشویم؟ راستش را بخواهید، به نظر من دنیای واقعی پیچیدهتر و فریبکارتر از این است که وقتی چنین آخرالزمانی از راه رسید، ما متوجه آن شویم.
بعضیوقتها بزرگترین اشتباه بشریت این است که فکر میکند تمام اینها متعلق به آیندهی دوری است که به سن آنها قد نمیدهد و فقط مخصوص فیلمهای سینمایی است، اما این حقیقت بزرگ را فراموش میکنند که ما هماکنون در آیندهی ترسناک گذشتگان زندگی میکنیم و از آنجایی که کاملا به این آینده عادت کردهایم، نمیتوانیم جلوهی وحشتناک آن را تشخیص بدهیم. درست همانطور که در فیلم «خرچنگ»، آدمها به ابراز احساسات دروغین و عشقهای قلابی عادت کردهاند و اگرچه چیزی در درون اذیتشان میکند، اما نمیتوانند روی آن مشکل دست بگذارند و این فقط از چشم کسانی مثل ما قابل تشخیص است که از دور به آنها نگاه میکنیم.
مسئله این است که دنیای واقعی خیلی شرورتر و آبزیرکاهتر از چیزی است که مثلا در «ترمیناتور» میبینیم. حملهی یک قاتل رباتیکِ تغییرشکلدهنده بدون معطلی در دستهی تکنولوژیهای بد قرار میگیرد، اما در دنیای واقعی قاتلهای تکنولوژیک با شاتگان مصرفکنندگانشان را هدف قرار نمیدهند، بلکه با پنبه سر میبرند. به خاطر همین است که ما همیشه از تبدیل شدن به بردگان تکنولوژی به عنوان اتفاقی که در آینده میافتد، حرف میزنیم؛ آیندهای که معلوم نیست قرار است چه زمانی از راه برسد. چون تکنولوژی واقعی به اندازهی تمام ویژگیهای ترسناکش، بدون ویژگیهای لذتبخش و جذاب و کاربردی هم نیست. اصلا ممکن است تا مدتها در دام یکی از خصوصیاتِ ترسناکش هم نیافتیم و فقط از اینکه فلان تکنولوژی و اختراع زندگیمان را بهطرز خوبی تغییر داده لذت ببریم، اما خدا نکند به این نتیجه برسیم که همهچیز به اینجا ختم میشود. اینجا است که اولین اشتباهمان را مرتکب میشویم.
این همه صغری کبری چیدم که بگویم سریال علمی-تخیلی «آینهی سیاه» این پیچیدگی را در روایت داستانهایش در نظر گرفته است. «آینهی سیاه» جایی در میان لذت و ناراحتی قرار دارد. بزرگترین عنصری که این سریال را به یکی از خارقالعادهترین کارهای تلویزیون تبدیل کرده این است که راه رفتن روی این لبهی باریک و خاکستری آن را خیلی به دنیای واقعی ما نزدیک میکند. اگرچه تمرکز اصلی سریال روی نمایش بخش تاریک تکنولوژی و زندگی در یک دنیای تا دندان پیشرفته است، اما در لابهلای اینها جلوهی جذاب و کاربردی اختراعات عجیب و غریب آیندهنگرانهاش را نیز به نمایش میگذارد و این تضاد همان چیزی است که آن را قابللمس میکند.
در این زمینه شما را به یکی از آشکارترین نمونههای این پیچیدگی و وحشتی که به آیندهای دور خلاصه نمیشود، ارجاع میدهم. کافی است پدیدهای به اسم «پوکمون گو» را قبل از تماشای قسمت دوم فصل دوم «آینهی سیاه» به یاد داشته باشید. همانطور که مردم این روزها بهطرز زامبیواری در خیابانها دستهدسته دوربین گوشیهایشان را به سمت در و دیوار میگیرند، در این اپیزود هم با مردمی روبهرو میشویم که با موبایلهایشان از مورد حمله قرار گرفتن زنی توسط قاتلان مسلح فیلمبرداری میکنند و به فریادهای کمک او لبخند میزنند. بله، من «پوکمون گو» بازی نکردهام، اما میتوانم حدس بزنم که حتما جستجو در فضای فیزیکی بیرون به حدی تازه و لذتبخش است که مردم را از خود بیخود کرده، اما مرز باریکی بین لذت بردن از یک بازی ویدیویی و غرق شدن تمامعیار در آن وجود دارد.
چنین تیغ دو لبهای دربارهی گسترش شبکههای اجتماعی هم صدق میکند. بدون شک امکان ارتباط آنی با دوستان و آشنایان و حتی غریبههایی که در آنسوی دنیا قرار دارند به معنی نزدیکتر شدن هرچه بیشتر انسانها و تحقق دهکدهی جهانی است، اما بعضیوقتها آدمها طوری این موضوع را با سرگرمی اشتباه میگیرند که فردی که در کنار دستشان قرار گرفته را فراموش میکنند. اینگونه اختراعی که قرار بود ما را به هم نزدیکتر کند و زندگیمان را زیباتر کند، به ابزار وحشتناکی تبدیل میشود. «آینهی سیاه» دربارهی بد بودن تکنولوژی مدیحهسرایی نمیکند، بلکه عنصری که این سریال را به سریال غیرشعاری و تکاندهندهای تبدیل کرده این است که بهطرز غیرقابلانکار و متقاعدکنندهای بهمان نشان میدهد بعضیوقتها عدم درک ما از تمام جوانب یک اختراع جدید چگونه میتواند ما را از شخصیت اصلیمان دور کند.
«آینهی سیاه» شاید به جلوهی تلخ و تاریکِ دنیای دیجیتال بپردازد، اما به هیچعنوان در دسته سریالهای پیامدهنده و سطحپایین قرار نمیگیرد
«آینهی سیاه» اشارهای به صفحهی سیاه و صافی است که این روزها میتوانید آن را بر روی دیوارها، بیلبوردها، خانهها، میزها و کفِ دستها ببینید. صفحهی سیاه تلویزیون، مانیتور یا اسمارتفونها که گویی مثل سطح آینهای است که همچون پورتالی ما را به دنیای دیگری منتقل میکند. میدانم، اگر سریال را ندیده باشید، احتمال اینکه تاکنون بیخیال خواندن مقاله شده باشید زیاد است. یا حداقل ممکن است با شنیدن این حرفها یاد بزرگترها و پیرمردها و صدا و سیما بیافتید که مدام به ما به خاطر معتاد شدن به دستگاههای دیجیتال هشدار میدهند. اما بگذارید روشنتان کنم: «آینهی سیاه» شاید به جلوهی تلخ و تاریکِ دنیای دیجیتال بپردازد، اما به هیچعنوان در دسته سریالهای پیامدهنده و سطح پایینِ «کلید اسرار»وار قرار نمیگیرد. اینجا به یکی دیگر از ویژگیهای «آینهی سیاه» میرسیم که در واقع اولین چیزی است که شما را به سریال جذب میکند: روایت یک داستان سرگرمکننده.
بله، «آینهی سیاه» قبل از اینکه به بحثهای عمیقی دربارهی درگیری بشر امروز با تکنولوژی بپردازد، یک سری داستان کوتاه علمی-تخیلی/ترسناک است که مطمئنا نمونهشان را به سختی میتوان در تلویزیون که هیچ، در سینما هم پیدا کرد. «آینهی سیاه» یک سریال آنتولوژی است. یعنی هر اپیزودش داستان و بازیگران منحصربهفردی دارد. بنابراین با شروع هر اپیزود خودتان را باید آمادهی قدم گذاشتن به دنیای دیگری، آشنایی با افراد جدیدی و برخورد با اختراع یا فضای آیندهنگرانهی مورمورکنندهی تازهای پیدا کنید. اپیزودهایی که همه آنقدر درگیرکننده و در عین آشنابودن، عجیب و غریب هستند که نگو و نپرس! مثل همهی داستانهای کوتاه خوب، هر اپیزود شامل چندتا پیچش داستانی غافلگیرکننده هم میشود. بنابراین همیشه اپیزودها بهطرز شوکآوری در نقطهای به پایان میرسند که هرگز فکرش را هم نمیکردید. نمونهاش اپیزود دوم فصل اول یا اپیزود دوم فصل دوم که با دور زدن انتظارات، با روح و روان تماشاگران بازی میکنند.
دومین عنصری که من را عاشق فضای «آینهی سیاه» کرده این است که تمرکز سریال روی اختراعات یا بخش علمی داستانهایش نیست، بلکه از تنظیمات داستانی تخیلیاش برای شخصیتپردازی کاراکترها و روایت داستان شخصی آنها استفاده میکند. درست همانگونه که «مردگان متحرک» در بهترین روزهایش دربارهی زامبیها نیست و در عوض دربارهی آدمهایی است که در شرایط بیگانه اما در عین حال نزدیکی به جامعهی مدرن امروز زندگی میکنند. داستانهای «آینهی سیاه» از جنس فیلم «او» (Her) اسپایک جونز است. یعنی به جای اینکه قدم به آیندهی دوردستی بگذاریم، «آینهی سیاه» ما را در هر اپیزود فقط به چندین دهه جلوتر میبرد و ما را با دنیایی روبهرو میکند که در مقایسه با رسانهها و تکنولوژی حال حاضر، چندان غیرقابلتصور نیست.
مثلا در یکی از غمانگیزترین اپیزودهای سریال تکنولوژیای وجود دارد که به مردم اجازه میدهد با استفاده از اطلاعات باقی مانده از یک فرد بر روی شبکههای اجتماعیاش، نسخهی مصنوعی او را بسازند. یا تکنولوژی دیگری بهتان اجازه میدهد تمام اتفاقات زندگیتان را توسط دوربینهایی که در چشمانتان قرار دارد، ضبط کرده و بعدا تماشا کنید. اگرچه این دومی فناوری خیلی جذابی است و این توانایی را به انسانها میدهد تا برخی از زیباترین خاطرات و لحظات زندگیشان را به صورت فول اچدی حفظ کنند و بر روی تلویزیون پخش کنند، اما از سویی دیگر عنصر فراموشی را هم از گردونه حذف میکند و در روتین طبیعی سیستم روان انسان اختلال ایجاد میکند. مثلا همهی ما دوست داریم بدترین اتفاقات زندگیمان را در گذشته رها کنیم، اما این تکنولوژی باعث میشود تا برای تماشای دوباره و دوباره و دوبارهی آنها وسوسه شویم و اینگونه هیچوقت نتوانیم با آن فاجعه خداحافظی کنیم.
سریال با پیچش متقاعدکنندهای نشان میدهد که این انسانها هستند که این تکنولوژیهای باورنکردنی را به چیزی منزجرکننده تبدیل میکنند
یا یکی دیگر از اختراعاتی که در سریال میبینم و شاید نزدیکترین چیزی باشد که در دنیای واقعی داریم، امکان بلاک کردن مردم است. یعنی درست همانطور که ما این روزها مزاحمان را از لیست دنبالکنندگان و دوستانمان در تویتر و فیسبوک بلاک میکنیم، در آینده این امکان را داریم که انسانها را در دنیای واقعی بلاک کنیم. در این صورت نه صدای آنها را میشنویم و نه آنها را میبینیم، بلکه تنها چیزی که از فرد بلاکشده باقی میماند، هالهای سفید است. بله، در ابتدا این اختراع مثل بقیهی اختراعات عالی است. فکرش را کنید چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم آدمهایی که دوست نداریم را از زندگیمان بلاک کنیم، اما سریال ما را به نقطهای میبرد که این اختراع بهطرز عجیبی ترسناک میشود. یا در اپیزودی دیگر، سریال این سوال را پیش رویتان میگذارد که آیا حاضر میشوید هوش مصنوعیای که از تمام احساسات انسانی بهره میبرد و از وجودش با خبر است را به بردگی بکشید تا کارهای خانهتان را انجام دهد؟ «آینهی سیاه» هرگز به دنیای فضاپیماها و علمی-تخیلیهای بینکهکشانی وارد نمیشود، اما در عین نزدیکبودن به زمان حال، آنقدر دور هم است که تکنولوژیهای شگفتانگیزی را به وجود بیاورد. بله، اینها تکنولوژیهای «شگفتانگیزی» هستند. یک چیزی در مایههای همان گجتهای جالب اما به تولید انبوده نرسیدهای که هرروز دربارهشان میخوانیم، اما سریال با پیچش متقاعدکنندهای (تکرار میکنم: متقاعدکنندهای) نشان میدهد که این انسانها هستند که این تکنولوژیهای باورنکردنی را به چیزی منزجرکننده تبدیل میکنند.
اینجا به مهمترین چیزی که دربارهی «آینهی سیاه» دوست دارم و چیزی که آن را اینقدر عمیق کرده میرسیم: این تکنولوژیها هرچقدر هم ترسناک باشند، اما در نهایت آنها مسئول اتفاقات فاجعهباری که در هر اپیزود میافتند نیستند. در واقع همهچیز تقصیر انسانهایی است که آنها را میسازند و استفاده میکنند و مهمتر از همه، کسانی که آنها را به چیزی طبیعی و عادی تبدیل میکنند. به عبارتی دیگر، هدف اصلی «آینهی سیاه» صحبت دربارهی دنیای دیجیتال نیست، بلکه از دنیای دیجیتال به عنوان ابزاری برای وارد شدن به ذهن و طرز فکر انسانها و کندو کاو در نقاط قوت و ضعف و اشتباهات و پشیمانیها و ستمها و روانشناسیشان استفاده میکند.
«آینهی سیاه» از یک اختراع به عنوان وسیلهای برای شناسایی تکتک احساسات ما بهره میگیرد و بهمان ثابت میکند که آنها، چه شاد و چه غمناک، چقدر برای ما اهمیت دارند و فراموش کردن چیزی که ما را به انسان تبدیل میکند است که باعث میشود نتوانیم از اتفاقی که در گذشتهمان افتاده دل بکنیم یا با نادیده گرفتن حس رحم و مروتمان راضی به زجر کشیدن یک هوش مصنوعی شویم. به همین دلیل برخلاف اینکه «آینهی سیاه» سریال سردی است، اما این سردی باعث میشود تا بتوانیم لحظات گذرایی از احساساتِ ناب و گرم انسانی را در میان این برهوت خشک با تمام وجود حس کنیم: زنی در حال آواز خواندن روی استیج یک شوی خوانندگی، شوهری در حال به یاد آوردن خاطرات تلخ و شیرین همسرش، پیامی از مردگان که به اشک میانجامد. در این لحظات است که «آینهی سیاه» ماموریت اصلیاش را به نمایش میگذارد و آن ماموریت، حمله کردن به دنیای دیجیتال نیست، بلکه پیدا کردن جوابی برای این سوالات ساده اما حیاتی است که ما چه هستیم؟ و چه کار داریم میکنیم؟