رضا دبیرینژاد - موزهدار و رییس موزه ملی ملک - در یادداشتی با عنوان «تابو نوتردام و فرصت آتشسوزی» که در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است؛ «عباس کیارستمی در گفتوگویی که از او میان دو انتخاب میپرسیدند در جواب پاسخ داده بود که ترجیح میدهم خودم باشم اما اثرم نباشد.
انسان مدام در حال ساخت و مالکیت است. یا اثری میسازد یا اثری را تصاحب میکند. هزارههای حضور آدمی میلیونها اثر را ساخته است. اثری برای کار، برای خوردن، برای پوشیدن، برای باورهایش و برای زیبایی. آثار دستاوردهای آدمی هستند؛ دستاوردهایی که ایجاد تعلق میکنند، تعلق فردی یا جمعی تعلق وابستگیساز است، وابستگی آهسته عمیق میشود، آنقدر عمیق که بر آدمی مسلط شود. اینگونه است که آدمی اسیر تعلقهایش میشود، اسیر دستاوردهایش، اسیر تابوهایش.
آدمی مدام تابو میسازد از تکرار، گاه از تعلق و گاه از توهم. آدمی موجود تابوسازی است که اسیر تابوهایش میشود. تابوها همیشه هستند چه در ازمنههای دور یا در دوره معاصر با شکلهای جدید. تعلق به دستاوردها یکی از عادتها و تابوهای آدمی است بیآنکه بداند ابدی نیستند.
شاید در دوره معاصر آدمی بیشتر اسیر دستاوردهای خودش شده است آنقدر که خودش در سایه این دستاوردها قرار گرفته است؛ دستاوردهایی که در سایه پروپاگاندای صنایع وسعت یافتهاند، بزرگ شدهاند، قدرت گرفتهاند و مبنای درآمد یا حیات جوامعی شدهاند، مبنای برتری.
یادمانها و میراثها یکی از دستاوردهای تابوشده معاصرند که هر چه در چرخه مناسبات اقتصادی و صنعتی سرمایهداری قدرتمندتری قرار گرفتهاند، اهمیت بیشتری یافتهاند گویی که در نظام طبقاتی دستاوردها در طبقه فرادستتری جای یافتهاند. دستاوردهای تاریخی و فرهنگی ساحت کالاشدگی یافته و اعتبار سرمایهای یافتهاند. سرمایه قدرت میآورد و در گفتمان سرمایهداری، سرمایه مهمتر از خود آدمی است یا به عبارتی انسان در سایه سرمایه قرار دارد، سرمایه طبقه میسازد و آدمها و جوامع را طبقاتی میکند.
آدمی مهمتر است یا دستاوردهایش؟
آدمی خودش را قربانی تابوهایش میکند. ما چقدر میتوانیم از تابوهای خودساختهمان عبور کنیم یا کشفشان کنیم.
چند بنا و یادمان، چند خاطره و اثر هنری در گذر زمان غارت و تخریب شده یا در هجوم مهاجمان، یا در ضربه سیل و زلزله، یا هیمه سرخ آتشسوزی یا فرسودگی و ناتوانی عمر مادی. چند فراموشی؟ اما نوتردام و همانندهایش در سایه رسانه به سرمایه و جاذبهای فراگیر تبدیل میشود تا دیده و ندیده را مجذوب و مسحور کند که این سحر پیش از تماشا غالب شده است. این قدرت رسانه و قدرت برنامهریزانی است که میخواهند سرمایه بسازند و از سرمایه خود بهره ببرند. رازگونگی رمز جاودانگی میشود حتا اگر جاودان نباشد. اینگونه است که نوتردام فراتر از بسیاری میراثهای ویرانشده میشود نه بهخاطر «نوتردام» بودنش بلکه بهخاطر ساختن آنانکه از آن سرمایه ساختهاند. رسانهها همانگونه که در ژانرهای گذشته خویش آن را ساحرهای جهانی کردند این نتیجه مدیریت میراث فرهنگی و فراتر از نگاه مقدسمآبانه به آن در سطح حفاظت صرف است، اثر تنها ارزشش برای حفظ شدن نیست بلکه باید چون سرمایهای به کار آید و فرانسه آن را سرمایهای برای جذب و رونق اقتصادی کرده است، حتا اگر «نوتردام» نباشد اما پاریس بهرهاش را از آن برده است و حالا در ژانرهای جدید هم از سوختنش افزایش سرمایهای میسازند تا نه تنها از قدرتش کاسته نشود بلکه در روایتی تازه پرقدرتتر بنمایاند و این همان رویکردی است که گاه ما در این ور دنیا فراموش کردهایم و نتوانستهایم از میراثهایمان میراثی جهانی به معنای زنده و شناختهشده یا جذاب بسازیم.
دولت فرانسه میخواهد از سوختن «نوتردام» فرصتی برای وحدت مجدد جامعه بسازد همچون دولت ایران که سیل را بهانهای برای وحدت میکند اما جلیقهزردهای شورشی در برابر نظام طبقاتی سرمایهداری این فرصت را به چالش میکشند و معترض حمایتهای سرمایهداران بزرگ از مرمت نوتردام میشوند چرا که خود را قربانی نظام سرمایهساز و سرمایهسالار میدانند؛ نظامی که در آن دستاوردهای آدمی مهمتر از خود آدمی است.
به راستی آدمی تا چه حد می تواند دستاوردهایش را نگه دارد، توان او تا چه حد است؟ در میانه دردهای همنوعان بشر آدمی باید توانش را برای چه بگذارد؛ برای تابوهایش یا برای همنوعانش؟
سوختن نوتردام سوختن یک کلیسا نبود بلکه سوختن یک یادمان جهانیشده بود، سوختن یادمانی تابوشده در روزگار معاصر و اینگونه است که آدمی از ضربه به تابوهایش شوکه میشود و پرسشهای پنهان سر برمیآورند.»