ماهان شبکه ایرانیان

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

در روز‌هایی که حرف و حدیث‌هایی درباره زندگی شاملو مطردر روز‌هایی که ادبیات ترجمه بیشتر از آثار داخلی مورد توجه قرار گرفته است، ما هم در این مطلب سراغ بررسی بخشی از کارنامه ترجمه‌های شاملو رفتیم تا هم خوانندگان احتمالی نسل نو را با این ترجمه‌ها آشنا کنیم و هم فهرستی از بهترین ترجمه‌های این شاعر و محقق بزرگ و البته جنجالی‌ترین‌شان داشته باشیم

روزنامه هفت صبح - تهمینه مفیدی: مستندی که هفته گذشته درباره احمد شاملو از صدا و سیمای ایران پخش شد، انتقاد‌های فراوانی به همراه داشت. روز گذشته هم کارگردان این مستند صحبت‌هایی انجام داد که چیز زیادی به حرف‌های پیشین اضافه نمی‌کرد، فقط اینکه اشاره کرده اگر قرار بود همه چیز را بگوید، حرف‌هایی بیشتر بود و الخ.

البته اهالی ادبیات طبیعتاً با بخش از این گفته‌های جنجالی پیش‌تر هم آشنا بوده‌اند و برای آن‌ها حرف تازه‌ای در این نوع مستند‌ها یافت نمی‌شود، مسئله اینجاست وقتی جای خالی نقد و بررسی کارنامه ادبی چهره‌های بزرگی نظیر شاملو در تلویزیون خالی است، جای آن را ناگهان مستند‌هایی می‌گیرند که هیچ نکته آموزنده‌ای در آن‌ها برای بینندگان نیست.

اگر نگاهی به کارنامه ادبی این بزرگ‌ترین چهره شعر معاصر بیندازید، خواهید دید که شاملو شدن محصول عمری تلاش بی‌وقفه بوده است. به همین دلیل در روز‌هایی که ادبیات ترجمه بیشتر از آثار داخلی مورد توجه قرار گرفته است، ما هم در این مطلب سراغ بررسی بخشی از کارنامه ترجمه‌های شاملو رفتیم تا هم خوانندگان احتمالی نسل نو را با این ترجمه‌ها آشنا کنیم و هم فهرستی از بهترین ترجمه‌های این شاعر و محقق بزرگ و البته جنجالی‌ترین‌شان داشته باشیم.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

ترجمه داستان

شازده، مسافر یا شهریار؟

«شازده کوچولو» نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری اولین بار در سال 1333 به همت مترجم برجسته ایرانی محمد قاضی ترجمه و در ایران منتشر شد. چند سال بعد یعنی سال 1342، فریدون کار هم بار دیگر این کتاب را با همین عنوان ترجمه کرد تا ماجرا رسید به ترجمه احمد شاملو در سال 1358. از اینجا حاشیه‌ها شروع شد. چون شاملو مثل خیلی ترجمه‌های بحث برانگیز دیگرش، عنوان قصه را به «مسافر کوچولو» تغییر داد و آن را در هفته‌نامه «کتاب جمعه» چاپ کرد. چند سال بعد هم یعنی در سال 1363، این قصه را در قالب کتاب و چند ماه بعد از آن در قالب نوار صوتی با صدای خودش منتشر کرد.

جالب اینجاست شاملو خودش هم به عنوانی که ترجمه کرده بود، پایبند نماند. چون از چاپ سوم به بعد عنوان کتاب را به همان «شازده کوچولو» تغییر داد. جالب اینجاست در ترجمه داخل کتاب گاهی به عنوان «شازده کوچولو» بسنده نکرده و با عنوان «شهریار کوچولو» هم این نام را آورده.

یکی از مهم‌ترین ترجمه‌های این کتاب، اما در سال 1379 به همت ابوالحسن نجفی، مترجم برجسته منتشر شد. نجفی درباره ترجمه شاملو گفته: «شاملو کتاب را نخستین بار با نام مسافر کوچولو ترجمه کرد و در مقدمه‌ای که بر کتاب آورده مدعی می‌شود که پرنس به معنای شاهزاده نیست. علاوه بر این ما در نیمی از این کتاب، شخصیت اصلی را با نام شاهزاده کوچولو و در نیم دیگر او را با نام «امیر» می‌شناسیم. او در تحریر دوم، آن مقدمه را حذف و در تحریر سوم، کتاب را یک بار دیگر و این بار با نام شازده کوچولو ترجمه می‌کند. گرچه زبان اصل کتاب که زبان معیار است، رنگ شاعرانه دارد و شاملو در ترجمه خود از زبان عامیانه استفاده کرده است.»

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

هرچند امروز این کتاب آنقدر ترجمه و چاپ شده که به قول شهرام اقبال زاده، مترجم: «روزی می‌رسد که هر ایرانی یک بار شازده کوچولو را ترجمه کند!»، چون در حال حاضر این کتاب بیش از 70 ترجمه دارد. حتی یکی از مترجمان به نام علی شکرالهی در مقدمه ترجمه‌اش انتقادی هم به ترجمه قاضی داشته و نوشته: «از آنجایی که ایشان ترجمه این کتاب را یک سال پیش از کودتای 28 مرداد برعهده گرفته‌اند، در استفاده کردن از نام شاهزاده، دوری جسته و نام شازده را برگزیده‌اند و در فصل دهم نیز، که در مورد یک پادشاه است، به نظر می‌رسد ایشان در کار ترجمه، موضع سیاسی خود را اعمال نموده و عده‌ای دیگر نیز ناآگاهانه، همین روش را دنبال کرده‌اند!»

در مجموع منتقدان ترجمه در ایران، ترجمه‌های شاملو، ابوالحسن نجفی و اصغر رستگار را مفیدتر می‌دانند. هر چند شنیدن «شازده کوچولو» با صدای شاملو شاید هنوز هم خوشایندتر از مابقی باشد.

آرام و رام

«دُن آرام» کتابی چهار جلدی است که نوشتن آن بیش از 14 سال از عمر نویسنده‌اش را ربود و به جای آن جایزه نوبل را در دستانش گذاشت. این کتاب را می‌توان نمونه‌ای از ادبیات رئالیستی سوسیالیستی دانست که بیش از آنکه خوانده شود، درباره‌اش حرف زده شده و در ایران این حرف‌ها از چرایی محبوبیت کتاب نزد اهالی ادبیات آغاز و به جدل بر سر ترجمه‌های آن ختم می‌شود.

دن آرام تا به امروز، سه بار در ایران ترجمه شده است. نخست توسط محمود اعتمادزاده (به‌آذین)، سپس منوچهر بیگدلی خمسه و آخرین بار نیز احمد شاملو ترجمه آن را به دست گرفت و البته نباید از یاد برد که هیچ یک از این سه نسخه از اصل روسی کتاب ترجمه نشده‌اند و بسیاری بر این باورند که همین مسئله آسیب قابل توجهی بر استخوان‌بندی روایت وارد آورده است.

البته شاملو نیز به قول خودش اصراری بر ترجمه لغت به لغت «دن آرام» نداشته و در مقدمه رمان نوشته: «من دُن آرام را وسیله‌ای رام یافته بودم برای پیشنهاد زبانی روایی به نویسندگان فارسی زبان. به دلیل آنکه فُضلا بی‌اینکه معلوم باشد مشروعیت فتواشان را از کجا آورده‌اند، زبانی به کار می‌بردند که ربطی به زبان زنده و پویای مردم ندارد.»

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

در حقیقت همه بحث و جدل‌ها بر سر ترجمه شاملو از همین جا آب می‌خورد، اینکه بسیاری، چون محمد بهارلو تمام قد از ترجمه شاملو دفاع می‌کنند و بهارلویی که معتقد است: «کسانی که می‌گویند این متن به تعریض ترجمه شده، پرت گفته‌اند؛ زیرا چه کسی هفت سال از عمر خود را به چنین ترجمه‌ای اختصاص می‌دهد؟ باید پذیرفت که در طول هزار سال یک جلد دن آرام حتی به اندازه دایره واژگانی زبان زنده ما نیست. برای این ترجمه از حیث کاربرد اصطلاحات، مثل‌ها، شبه‌جمله‌ها نمی‌توان نمونه‌ای یافت و حتی با آثار قبلی خود شاملو نیز قابل مقایسه نیست.»

و در نقطه مقابل بهارلوها، برخی دیگر براین باورند که شاملو «دن آرام» را ترجمه نکرده، بلکه از آن مانند ظرفی برای بیان مقصود خود سود جسته و بر این کار خرده می‌گیرند. اما آنچه پرواضح است به قول حسن میرعابدینی: «خواننده پابرهنه‌ها و دُن آرامِ شاملو این آثار را به هوای لذت بردن از ذوق و زبان‌ورزی مترجمی می‌خواند که ضمن حفظ خط کلی روایت، در واقع دارد نوشته خودش را ارائه می‌دهد... شاید بتوان گفت شاملو، با ترجمه‌های آزاد، ضمن جستجو برای کشف ظرفیت‌های زبان فارسی، به ذوق‌ورزی در زمینه قصه‌نویسی ادامه می‌داد؛ به عبارتی از ترجمه مَحمِلی می‌ساخت برای تداوم علاقه خود به داستان‌نویسی.»

مرگ کسب و کار من است

چاپ چهاردهم این رمان با ترجمه احمد شاملو همین اواخر از سوی انتشارات نگاه منتشر شد. «مرگ کسب و کار من است» یکی از ترجمه‌های معروف شاملو است. شاید اصلاً نام نویسنده فرانسوی، روبر مرل، به واسطه همین ترجمه بود که بین فارسی زبان‌ها سر زبان افتاد. هرچند که نویسنده‌ای معروف و مشهور بود. او در این رمان ماجرای جلاد آشویتس، رودلف فرانتس هویس را روایت می‌کند؛ شخصیتی که سردمدار اردوگاه‌های آدم‌سوزی نازی‌های آلمان بود. البته روبر مرل نام کاراکتر اصلی را به رودلف لانگ تغییر داده. هویس در سال 1946 دستگیر شد و در اختیار روان‌پزشکان آمریکایی قرار گرفت. گفتگویی‌ها هم بین روان‌پزشکان با این فرد انجام شد که دستمایه رمان «مرگ کسب و کار من است» قرار گرفته.

اما مقدمه شاملو بر این کتاب اهمیت ویژه‌ای دارد چرا که همواره تأکید دارد جنایت، جنایت است و نباید از جنایات هیچ کدام از دو طرف جنگ گذشت. شاملو جابه‌جا در پاورقی‌ها به این نکته اشاره می‌کند و حتی گاهی با لحنی زننده در پانوشت‌ها، جنایتکاران جنگی را مسخره می‌کند. مثلا در جایی از پانوشت‌ها به همراه هیتلر یعنی موسیلینی و طرفدارانش لقب «دلقک» می‌دهد.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

در مقدمه تأثیرگذارش هم می‌نویسد: «این کتاب زندگینامه یک جلاد مدرن است و قالب آن چارچوب وقایع تاریخی مسلمی است که در نیمه اول قرن حاضر بر اروپا گذشته... مسئله این است که اگر می‌توان رودلف لانگ را به عنوان افسری که مأمور اجرای قتل عام زندانیان بوده محکوم شمرد، چگونه می‌توان خلبان هواپیمایی را که به پرتاب بمب اتمی بر هیروشیما و ناکازاکی مأمور شده از جنایت مبری شناخت؟ آیا فاتح یا مغلوب بودن در نفس جنایت تغییری می‌دهد؟... می‌توانید جلوی چشم‌تان مجسم کنید که اگر یک بمب اتمی آلمانی بر واشنگتن افتاده بود چه زنجموره‌ای راه می‌انداختید؟ پس چطور وقتی بمب اتمی آمریکا، هیروشیما را تا آخرین سلول عصبی‌اش در هم می‌شکند نه فقط به هیچ جای‌تان نیست بلکه آن را کبوتر سفیدی با بال‌های صلح و آشتی در نظر مجسم می‌کنید؟... هیتلر به عنوان تشکیلات‌دهنده‌ای نابغه، نوعی پلیس کشوری ابداع کرد که بی‌درنگ در سراسر کشور‌هایی که مضاف‌الیه دموکراسی را یدک می‌کشند، مورد تقلید قرار گرفت... اردوگاه‌های تمرکز در سراسر جهان برپا شد. نازیسم بازگشت و این بار بی وحشت از شکست... سر و ته یک کرباس! فاتح و مغلوب، هر دو سر و ته یک کرباس، پشت و روی یک سکه! تو خطا کرده‌ای. در این تردیدی نیست. اما آیا من خود به راه درست رفته‌ام؟».

اما به‌لحاظ ترجمه، رمان شاید برای فارسی امروز کهنگی‌هایی داشته باشد. چون شاملو گاهی در ترجمه از اصطلاح‌هایی استفاده می‌کند که دیگر امروز به گوش ما آشنا نیست: «دست و بال افرادمان را می‌گذاریم توی خمیر!»، «سگرمه‌هایش را در هم کشید»، «خرج جا و خوراک خواهرهایت را اوستابرسان کنیم». با این حال رمان «مرگ کسب و کار من است» ترجمه احمد شاملو همچنان معوف‌ترین ترجمه در زبان فارسی از این رمان است.

کاش این زندگینامه من بود!

«هنگامی که «پابرهنه‌ها» منتشر شد، درخشش تند آن چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعر تثبیت شده»، یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد! «پابرهنه‌ها» یک صاعقه بود، چیزی غیرمنتظره و غافلگیر کننده که در پرتو آن همه چیز بی‌رنگ می‌نمود. کتابی که به فاصله دو سال به بیش از 30 زبان برگردانده شد.» این چند خط که احمد شاملو آن‌ها را در مقدمه رمان «پابرهنه‌ها» نوشته، نشان از قدرت اثری دارد که توانسته وجوه دیگر خالق خود را کم‌رنگ یا اصلاً بی‌رنگ کند.

قدرتی برخاسته از رنج، حرمان، فقدان و ناامیدی مطلق. قدرتی که پا بر گلوی خواننده می‌گذارد و فشار می‌دهد، آنقدر فشار می‌دهد تا نفسش را بند بیاورد و شاید برای همین است که شاملو در جایی دیگر از مقدمه این کتاب می‌نویسد: «دنیای کودکی نخستین برخوردی است که انگشت تأثر بر روح خواننده می‌کشد.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

اینجا دنیای کودکی بهشت ظلمت‌زده‌ای است که در آن به‌ندرت بسیار ممکن است روزنه‌ای باز شود تا نوری گرم و روشن از آن راه ورود یابد. اینجا آغوش محبت مادر و کنار گرم و اطمینان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرمای فقر و نیاز و گرسنگی متحجر می‌شود.»

روزی که زاهاریا استانکو، نویسنده رومانیایی از سر ناچاری و نیافتن مطلب دندان‌گیر، نخستین صفحات رمان «پابرهنه‌ها» را براساس خاطرات کودکی‌اش نوشت و برای روزنامه فرستاد، نه تنها توقع تایید نداشت که منتظر فوجی از سرزنش و گلایه بود. اما استقبال از این نوشته چنان او را تحت تاثیر قرار داد که در مدت زمان کوتاهی رمان را تمام کرد. استانکو درباره این شوق نوشته: «بهار 47 بود که پابرهنه‌ها را دست گرفتم... و یک ماه به آخرین ماه 48 مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز 48 سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.»

و این قدرت تلخی گره خورده با شوق است که احمد شاملو را به سمت ترجمه «پابرهنه‌ها» سوق می‌دهد. او نخست در سال 1336 بخش‌هایی از این رمان را به همراه عطا بقایی ترجمه کرد که سال 1337 در ضمیمه رایگان هفته‌نامه آشنا منتشر شد و سپس به تنهایی ترجمه کامل «پابرهنه‌ها» را با فاصله‌ای بیش از یک دهه در سال 1350 به اتمام رساند و منتشر کرد. شاملو چنان این کتاب را دوست می‌داشته که در دوخط آخر مقدمه‌اش بر این رمان نوشته است: «یک چیز را محرمانه بهتان بگویم: اولین بار که این کتاب را خواندم با خودم گفتم: کاش این زندگینامه من بود!»

راهب بودایی با دماغی بزرگ ...

شاملو «دماغ» را اولین بار در سال 1346 در هفته نامه «خوشه» چاپ کرد؛ با طرح‌هایی از مرتضی ممیز. دماغ روایت کوتاهی از زندگی یک راهب بودایی است که دماغی بزرگ و بدترکیب دارد و تنها خواسته‌اش از خداوند این است که این وصله ناجور را روی صورت او کوتاه کند! اما اهمیت انتشار «دماغ» از آن جهت بود که مخاطبان فارسی زبان با یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپن آشنا شوند.

شاملو بعد‌ها دماغ، سه قصه و یک نمایشنامه دیگر را از این نویسنده ژاپنی یعنی ریونوسوکه آکوتاگاوا را منتشر کرد. آکوتاگاوا البته این روز‌ها بین علاقه‌مندان ادبیات نامی بسیار آشناست. حتی اگر داستان‌هایش را نخوانده باشید، احتمالا کارتون ژاپنی «توشی‌شان» را باید دیده باشید. این کارتون در ایران با عنوان «افسانه توشی‌شان» در دهه هفتاد پخش شد و طرفداران فراوانی پیدا کرد؛ آنقدر که بار‌ها آن را بازپخش کردند. حالا بد نیست بدانید که ماجرای «توشی‌شان» برگرفته از افسانه‌ای چینی است که بسیاری آن را روایت کرده‌اند. از جمله عنوان یکی از داستان‌های نویسنده بزرگ ژاپنی، ریونوسوکه آکوتاگاوا نیز بوده است.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

در معرفی این نویسنده بزرگ باید گفت اگر بخواهیم فهرستی از داستان‌های کوتاه شاهکار جهان تنظیم کنیم قطعا یکی از آن‌ها داستان در جنگل» نوشته ریونوسوکه آکوتاگاوا است. براساس این داستان، کارگردان بزرگ ژاپنی، کوروساوا فیلمی ساخت با عنوان «راشامون» که یکی از شاهکار‌های سینمای ژاپن است. کوروساوا فیلم را در سال 1951 ساخت و قبل از آن بیش از 10 فیلم دیگر هم ساخته بود، اما منتقدان اعتقاد دارند همین فیلمش سبب شد که شهرتی جهانی پیدا کند. با این حال اگر بخواهیم بین نسخه سینمایی و داستان یکی را انتخاب کنم، به نظر می‌رسد داستان آکوتاگاوا قدرتمندتر باشد، چون تکنیک و سوژه داستان و شیوه روایت و شخصیت‌پردازی همه با هم چنان در این داستان کوتاه عجین شده که کمتر می‌توان به قدرت آن یافت.

بعد‌ها مجموعه داستانی از این نویسنده با عنوان «پرده جهنم» با ترجمه جلال بایرام منتشر شد. سیمین دانشور هم البته پیش‌تر «در جنگل» را در مجموعه داستانی با عنوان «ماه عسل آفتابی» ترجمه و منتشر کرده بود. این کتاب مدتی نایاب بود، اما دوباره به همت انتشارات «نگاه» منتشر شد و در حال حاضر در بازار کتاب موجود است. «دماغ» هم در ایران از سوی انتشارات «مروارید» بار‌ها بازچاپ شده است.

قصه‌های بابام

ترجمه شاملو از «قصه‌های بابام» یکی از ترجمه‌های شیرین اوست. چون ماجرای داستان‌های این کتاب هم طنزآمیز هستند و زبانی کوچه خیابانی دارند؛ دو ویژگی که شاملو به خوبی از عهده آن‌ها برآمده. قصه در ایالت جورجیا در جنوب آمریکا می‌گذرد و عرق از سر و صورت آدم‌ها روان است. راوی هم نوجوان دوازده، سیزده ساله‌ای است به اسم ویلیام استروپ که داستان افتضاحات پدرش، موریس را تعریف می‌کند.

طبیعتا داستان‌ها فقط به همین دو کاراکتر ختم نمی‌شود. شخصیت‌های دیگری هم نظیر مارتا، مادر ویلیام و کاکا هن سم، سیاه‌پوست خدمتگذار آن‌ها حضور دارند. پدر مردی علاف و تنبل و تا حدودی عیاش است. اصولا فکری درباره خانواده و تربیت و این حرف‌ها در کله‌اش نیست. گاهی فکر پولدار شدن به سرش می‌زند، گاهی فکر تربیت، گاهی فکر سر زدن به کلیسا و خلاصه انواع و اقسام افکاری که هیچ آینده‌ای برای چنین مردی در آن‌ها متصور نیست.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

این وسط مادر خانواده، مارتای بیچاره کار می‌کند، چشم به چرخ خیاطی می‌دوزد، لباس‌های مردم را می‌شورد و کار‌های دیگری که بتواند خرج این پدر بی‌مسئولیت را دربیاورد. از آن طرف فکر خانه هم هست و اینکه همسر بی‌مغزش دوباره افتضاحی تازه به بار نیاورد. موریس البته به شدت از مارتا می‌ترسد و حاضر است حتی پسرش را هم جلو بیندازد تا گرفتار مارتا نشود. حالا حساب کنید که در این خانه سیاه‌پوستی هم خدمتگذار است که البته دائم می‌خواهد از زیر کار در برود. با این حال پدر خانواده گاهی خفتش می‌کند و کار‌هایی سرش می‌ریزد که غرزدن‌های کاکا را به دنبال دارد.

«کاکا» این روز‌ها واژ‌های نژادپرستانه به شمار می‌رود و شاید کمتر استفاده شود. به خصوص اگر ماجرا طنزآمیز باشد گاهی انتقاداتی را به دنبال دارد. با این حال شاملو در آن ایام، این عنوان را برای این کاراکتر در نظر گرفته. چون در سال‌های زندگی نویسنده، ارسکین کالدول، هنوز به شکل امروز، جنبش‌های ضدنژادپرستانه وجود نداشت و در مورد واژه‌ها و تعابیر مختلف، سختگیری به این شدت نبود.

در توضیح زندگی این نویسنده باید گفت، او از دو دانشگاه مشهور پنسیلوانیا و ویرجینیا دانشنامه گرفت. در جوانی مدتی به آمریکای مرکزی سفر کرد و وقتش را به ولگردی و کار‌های مختلف از قبیل خبرنگاری و بازی فوتبال حرفه‌ای گذراند. هر روز به کار جدیدی دست می‌زد، ولی در هیچ‌کدام از شغل‌ها موفقیت قابل توجهی به دست نمی‌آورد. همین باعث شد تا دوباره به اتازونی برگردد، اما این بار تصمیم گرفت که نویسنده شود.

کالدول به تدریج بر اثر نوشتن تعداد زیادی داستان و مقاله در روزنامه‌های مختلف مشهور شد و آثارش مورد توجه و قبول مردم قرار گرفت. او از جمله نویسندگان آمریکایی است که آثارش همه مملو از ریشخند و طعنی است که طبقه مخصوصی از اجتماع را مورد تحقیر قرار می‌دهد. این طبقه در کتاب‌های کالدول آدم‌هایی هستند که وجود دیگران را برای آسایش خویش ناچیز می‌شمرند. طنز و ریشخند در مورد کسانی که آسایش دیگران را به هیچ می‌گیرند و در بند خویش و منافع خود هستند. او در این آثار، جامعه آمریکا را به نقد کشیده و به سخره می‌گیرد و در بسیاری موارد، فرهنگ اشراف را مورد استهزا قرار می‌دهد.

شاملو هم که این اثر را باب طبع دیده، در ترجمه، زبان کوچه و بازار را به کار گرفته و خوب تاخته: «باباجانم پرسید: می‌تونی نفس بکشی کاکا؟ سیاه گفت: خیلی خوب می‌تونم نفس بکشم. اما این آبگاهم خیلی زقزق می‌کنه! بابام گفت: چرند می‌گی، آبگاهت هیچ مرگش نیست. می‌تونی درست ببینی؟ سیاه گفت: هیچی، هیچی نمی‌بینم. مثل یه شب کور که زیر آفتاب مونده باشه کور کورم. چشمم هیچ جا را نمی‌بینه. بابام توضیح داد: واسه اینه که تو الان ته چاهی: اونجا هیچ کسی نمی‌تونه چیزی ببینه. سیاه گفت: آخ! تو چاه افتادم؟‌ای خدا، آق موریس!» این کتاب سال 1389 به همت انتشارات نگاه منتشر شد.


ترجمه نمایشنامه‌ها

«اگر در لحظاتی از نمایش، تماشاگر نداند که چه باید بکند، بخندد یا بگرید، آن لحظه بی‌گمان، لحظه موفقیت من است.» این جمله را لورکا در بیان مقصدی گفته که پیش از جوانمرگی‌اش به آن دست یافت و در‌های تازه‌ای را به سوی تئاتر جهان گشود. بله دنیا جای عجیبی است، جایی که در آن نمایشنامه‌نویسی مانند لوپه دوگا را که بیش از دو هزار نمایشنامه نوشته کسی نمی‌شناسد و تراژدی سه‌گانه هم‌وطنش لورکا، دردی را در جان‌ها زنده می‌کند که مشترک است، میان مردمان سرزمین‌های بسیار و مردمان سرزمین من و در اندک زمانی در جهانی که هیچ معلوم نیست کوچک یا بزرگ شناخته می‌شود.

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

لورکا در هر سه نمایشنامه‌اش زندگی زنان و مردان روستایی را به تصویر می‌کشد که بند‌های نامرئی سنت‌های کور چنان به دست و پای‌شان تنیده شده که زندگی را زهر و به تنها زنده ماندن بدل می‌کند. «خون» عنصر مشترک این سه نمایشنامه است. خونی که در رگ‌ها جریان دارد و تبارت را تعیین می‌کند، خونی که بی‌گناه ریخته می‌شود. خونی که در تمدن‌های کهن و باور‌های دیرین مقدس است. خونی که سال‌ها بعد در آثار «آنا مندیتا» هنرمند آمریکایی-کوبایی رخ می‌نماید و در نهایت چنان به دست و پایش می‌پیچد که با مرگ خودش اثری دیگر خلق می‌کند.

از تراژدی سه‌گانه لورکا در ایران اجرا‌های بسیار دیده‌ام. کارگردانان میل و رغبت بسیار به اجرای نمایشی چنین تنیده با مرگ و زندگی و رنگ دارند. اما شاید از میان این سه نمایش، «خانه برناردالبا» دوست‌داشتنی‌تر باشد. این نمایشنامه بدون هیچ وسیله‌ای، خشونتی را به نمایش می‌گذارد که در بن استخوان‌های تماشاگر می‌پیچد و به لرزه در می‌آوردش. خشونتی که از همان سنت‌های کور و عقیم برمی خیزد و از یک جایی به بعد دیگر جنسیت‌مدار هم نیست و ادامه و اقتدا به آن بر عهده تک تک افرادی است که می‌توانند خون جاری در رگ‌ها را به خون ریخته بر زمین بدل کنند.

ما اندلسی‌ها...

از برگ برگ نمایشنامه «خانه برناردآلبا» خون می‌چکد. نمایشنامه‌های دیگر لورکا هم همین‌طورند؛ همین‌طور خون چکان. همین‌طور که درد شخصیت‌هایش آنقدر گران است که بر دوش خواننده‌ها و بیننده‌ها جا می‌ماند. از آن درد‌های پیچیده در رویا و کابوس توأمان، از آن درد‌ها که احمدشاملو، نجف دریابندری، محمود کیانوش و فانوس بهادروند را وسوسه کرد تا دست به کار ترجمه آن شوند. احمد شاملویی که اشعار لورکا را هم به فارسی برگردانده و انگار عصاره جان او را از میان کلمات بیرون کشیده بود.

لورکا جایی گفته: «ما اندلسی ها، گاهی سر س تاره‌ها فریاد می‌کشیم و گاهی بر خاک سرخ جاده بوسه می‌زنیم.» و شاملو اعجاز این زیست را در شعر‌های لورکا می‌یابد و به فارسی تبدیل می‌کند تا نام این شاعر در ایران به اندازه اعتبارش در ادبیات جهان شناخته شود. نمایشنامه‌های لورکا هم از جنس اشعار او هستند و شاملو هم با همان غلظت حضور در آن‌ها رسوخ می‌کند. همان غلظتی که از دوش لورکا سُر می‌خورد و بردوش شخصیت‌های نمایشنامه‌اش می‌نشیند، همان غلظت که از دوش شخصیت‌های نمایشنامه سُر می‌خورد و بردوش مخاطب سنگینی می‌کند. همان غلظت که شاملو در مقدمه کتاب «سه نمایشنامه» از آن می‌نویسد: «اکثر قهرمانان درام لورکا، بارِ گران‌وزنی را به دوش می‌کشند. بار آیین و رسومی خانوادگی، بار سنن ستمگر و سختگیر شرافتی که امروز دیگر به هیچ روی قابل درک و فهم نیست.»

زبان تمامی نمایشنامه‌ها، اندلسی است و بسیاری از منتقدان این نمایشنامه را به همراه «یرما» و «عروسی خون» سه‌گانه روستایی نام‌گذاری کرده‌اند. اشعار نمایشنامه‌های لورکا نیز از دل ترانه‌هایی رخ می‌نماید که آن‌ها را «کانته خوندو» یا «آواز‌های ژرف» می‌نامد. با وجود طنین انداختن این آواز‌ها در کلمات پر از استعاره و تشبیه، لورکا بر این باور است که در نمایشنامه‌هایش به واقع‌گرایی روی آورده است.

شاملو در ترجمه این نمایشنامه‌ها رَد کتاب کوچه را دنبال می‌کند و از زبان محاوره مردم تهران بهره می‌گیرد تا زبان مردمان روستایی نمایشنامه‌های لورکا را قوام دهد. با این همه نباید از نظر دور داشت که زبان نمایشنامه‌های لورکا محاوره‌ای نیست و خطری که این شکل از ترجمه را تهدید می‌کند، تحمیل گویشی بی‌ربط با جغرافیا و زبان و ایجاد برخی تناقض‌ها در نمایشنامه است. مردها، بچه‌ها، مادران که در همه حال، از دید لورکا، قربانی شرایط هستند، بدین سنت گردن می‌نهند. به بیان دیگر آنان با اطاعت و انقیاد خویش حتی به هنگامی که از آن جز درد و رنج حاصلی بر نخواهند گرفت، سنت‌ها را جاودانی می‌کنند و از آنجا که مادران بدین سنن خانوادگی سر تسلیم فرود می‌آورند، مرگ یا قربانی شدن فرزندان خود را، چون امری اجتناب ناپذیر می‌پذیرند.


ترجمه شعر

همچون کوچه بی‌انت‌ها

واقعیت این است که ترجمه‌های شعر شاملو را بیشتر شعر‌های شاملویی شاعران خارجی می‌دانند تا ترجمه‌ای دقیق از اشعار آنها. اما باید توجه داشت تمامی منتقدان شعر به اتفاق بر این نظر هستند که نمی‌توان زیبایی و دقت را توأمان در ترجمه داستان مراعات کرد، چه برسد به ترجمه شعر. خود شاملو در گفتگویی، شعری از خودش را مثال آورده و گفته بود: «ما بی‌چرا زندگانیم / آنان به چرا مرگ خود آگاهان‌اند؛ حالا اگر مثلا زبان آلمانی یا انگلیسی به چنین دخالتی راه ندهد و بافت زبانی این سطور در ترجمه از میان برود، حاصل کار چه خواهد شد؟ ما بی دلیل زنده‌ایم آن‌ها می‌دانند چرا مرده‌اند!» (مجله آدینه)

در واقع شاملو ترجمه شعر خودش را مسخره می‌کند و به این نکته اشاره دارد که شاید در رمان و داستان، کاراکتر‌ها و روایت و ماجرا، مهم‌تر از خود زبان باشند، اما شعر آیا واقعاً چیزی جز زبان‌آوری است؟ به همین دلیل زمانی که با شعر مواجه می‌شوید، چطور می‌توان آن را ترجمه کرد، بی آنکه دستی در آن ببریم یا به نوعی بازنویسی برسیم؟ به همین دلیل با وجود انتقاد‌هایی به ترجمه‌هایی که شاملو از شاعران مختلف جهان ارائه داده، همیشه موافقان سرسختی هم داشته که به شدت ترجمه‌هایش را دوست داشته‌اند. یکی از دلایل هم این است که مترجم خود یکی از بزرگ‌ترین شاعران ایرانی است و چه بهتر که ترجمه شعر به دست او باشد.

خود شاملو در همان مصاحبه در این‌باره گفته: «مترجمان اگر خودشان شاعر هم باشند می‌توانند مشکل را حل کنند، منتها تا حدودی و فقط در مورد پاره‌ای شعرها.» (مجله آدینه)
هرچند خودش هم به دستی که در شعر دیگران برده واقف است و می‌نویسد: «تذکار این نکته را لازم می‌دانم که، چون ترجمه بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی در آمده و ناگزیر حدود اصالت آن‌ها مشخص نبوده، ناگزیر به بازسازی آن‌ها شده‌ام. اصولا مقایسه برگردان اشعار با متن اصلی کاری بی‌مورد است. غالبا ترجمه شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بی‌حاصلی است...» (مقدمه کتاب «همچون کوچه بی انتها»)

بهترین و بحث‌برانگیزترین ترجمه‌های شاملو

راستش به شکلی زیرکانه احتمالا پیش‌تر از اینکه منتقدان بعد‌ها او را مورد حمله قرار بدهند، اعتراف کرده که شعر را از دریچه زبان خودش دیده و برای همین هم از اول گفتیم شاید بعضی ترجمه‌هایش ترجمه‌های شاملویی باشند.

اما موافقت‌ها و مخالفت‌ها درباره ترجمه‌های شاملو از اشعار شاعران خارجی زبان به همین جا ختم نمی‌شود. کتاب «همچون کوچه بی انتها»، گزیده شعری است از شاعران مختلف جهان به انتخاب و ترجمه شاملو. اگر نگاهی به فهرست شاعران این کتاب بیندازید، بعضی از شاعران چندان نام آشنا نیستند و مترجم احتمالاً صرفاً به خاطر نزدیکی مرام‌نامه سیاسی خود با آنها، به ترجمه آثارشان رغبت پیدا کرده. این در حالی است که سراغ شاعران بزرگ آن سوی آب، نظیر الیوت یا رمبو نرفته.

مثلاً کسی که در ایران از طریق ترجمه شاملو، معروف شد شخصی است به اسم مارگوت بیکل که اصولا چیز چندانی از او یافت نمی‌شود (در این‌باره رجوع کنید به مقاله مفصل مجتبی پورمحسن درباره سرچ کردن نام مارگوت بیکل در اینترنت و نتیجه‌ای که در پی نداشت!) این موضوع در باره بعضی شاعران دیگر هم صادق است. لنگستون هیوز بیش از اینکه شاعر درخشانی باشد، شاعر مفاهیمی است که شاملو با آن‌ها همذات‌پنداری بیشتر می‌کرده.

البته دور از انصاف است اگر تمام ترجمه‌های شعر شاملو را با این چوب برانیم. برای همین بد نیست سراغ «هایکوها» هم برویم. شاملو «هایکو» را با همکاری ع. پاشایی، سه سال بعد از چاپ «همچون کوچه بی انتها» منتشر کرد؛ 1361. در مقدمه این کتاب می‌نویسد: «در ترجمه این اشعار به زبان فارسی گرفتاری چندانی نداشتیم. هایکو ساده است و بی‌نیاز از پیرایه‌های زبانی و تعقیدها، ایهام و مداخله امکانات گوناگون دستوری و صوتی ... به‌عنوان مقایسه باید گفت شعر فارسی در بافت کلام است که متجلی می‌شود، اما در هایکو ژاپنی نقش تعیین کننده مستقیما بر عهده اشیاء است و کلام در آن نقش رابطه را بازی می‌کند.

اینجا شعر عرضه‌داشت جان انسان و جهان در امکانات و ظرایف زبان نیست بلکه به یک تعبیر هایکو یک راه، یک وجه زندگی و یک آیین است. راهی که به هر حال می‌توان شناخت، وجهی که می‌توان فراگرفت و آیینی که می‌توان با آن آشنا شد.»

این نوع جهان‌بینی که شاملو از آن می‌گوید، دقیقاً همان راهی است که بعد‌ها تأثیر زیادی در شاعران معاصر ایران گذاشت. گذشته از تأثیری که هایکو‌ها در شعر دهه هفتاد داشت و البته خیلی‌ها را صرفاً مقلد این راه کرد، اما نوعی نگاه به جهان را برای شاعران و مخاطبان فارسی‌زبان نشان داد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان