گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدرضا دهقان امیری سال 1374 متولد شد و بیست سال بعد، در سال 1394 در سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسید.
فاطمه سلیمانی ازندریانی که 12 سال از محمدرضا بزرگتر است، خودش را به عنوان خواهر بزرگتر شهید قرار داده و مقابل او نشسته تا زندگی اش را مرور کند. این همکلامی با شهید، ساختار کتاب «یک روز بعد از حیرانی» را شکل داده است.
در این کتاب، روایت زندگی شهید دهقان امیری به صورت داستانی نوشته شده و سلیمانی ازندریانی برای نوشتن آن از روایت های خانواده، دوستان و همرزمان شهید بهره برده است.
این کتاب را انتشارات شهید کاظمی 296 صفحه با قیمت 30000تومان راهی بازار کتاب کرده است.
در انتهای کتاب نیز تصاویری از شهید و اطرافیانش به صورت رنگی منتشر شده است.
فاطمه سلیمانی ازندریانی که پیش از این داستان هایی در حوزه دین و مذهب نوشته است، با این کتاب برای اولین بار به سراغ موضوع مدافعان حرم رفته و داستانی از یک شهید معاصر را نگاشته است.
پنجشنبه این هفته (23 آبان ماه) همزمان با چهارمین سالگر شهادت محمدرضا دهقان امیری، از این کتاب نیز رونمایی خواهد شد. این مراسم از ساعت 13 در گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر برگزار می شود.
چند معرفی دیگر هم بخوانیم:
بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:
چقدر زود به فکر ازدواج افتاده بودی. به نظرت نوزده سالگی زیادی زود نیست؟ دوستت هم نوزده ساله بود که ازدواج کرد؟ همان که با ازدواجش تو را هم هوایی کرد. بلافاصله بعد از ازدواج رفیقت گفته بود: «برای من هم زن بگیرید.» بیشتر هم به مهدیه گیر داده بودی: «یه تکونی بخور. برو تو هیئت، برو فرهنگ سرا، برو شهرک شاید به فرجی شد.» طفلک مهدیه. چقدر اذیتش میکردی ، هرشب رأس ساعت دوازده مچ دستش را می گرفتی و دنبال خودت توی اتاق می بردی اش: «بشین کارت دارم.» تا ساعت دو و سه نیمه شب حرف میزدی و مغزش را شست وشو میدادی. مثلا به خیال خودت پچ پچ میکردی، اما خواب همه اهل خانه را به هم می ریختی. مادر از اتاق کناری به دیوار می کوبید: «می خوام بخوابم.» توهم مثلا صدایت را پایین می آوردی تا مزاحم نباشی. حرف هر شبت همین بود: «نمی خوای برام زن بگیری؟ و هر بار میشنیدی: «مگه چند سالته؟ اصلا کار درست و حسابی داری؟»
- تو چه کار داری؟ کار هم جور می کنم. مهدیه که احساس خطر کرده بود رفت سراغ مقداد. از مقداد خواست تا سرتو را جایی بند کند، شاید فکر ازدواج از سرت بیفتد. قرار شد تو را در آموزشگاه مشغول کند. فکر کردند اگر سرت به آموزش نظامی و ورزش گرم بشود، فعلا از ازدواج منصرف می شوی. چند وقتی سکوت کرده بودی ، آن قدر که همه گمان کردند از سرت افتاده . اما خیلی زود مشخص شد که دست بردار نیستی، پیگیر کارپیداکردن بودی.
هم درس می خواندی هم دنبال کار میگشتی. پیش آقای قرائتی هم رفته بودی برای کار. از تو خوشش آمده و گفته بود: «جوان ندیدم که بیاد پیش من و طلب شغل کنه. تو واقعا نوبری!» به یکی از قسمتها معرفی ات کرده و گفته بود مدرکت را که گرفتی بیا پیش من. ماجرای ازدواج آن قدر برایت اهمیت داشت که پیش مشاور هم رفته بودی. همین مشاور باعث شده بود مهدیه را کلافه کنی. گفته بود: «کلید این قضیه پیش خواهرته. تو باید اون رو متقاعد کنی و خواهرت هم مادرت رو متقاعد کنه.»
بساطی ساخته بودی برای خودت و مهدیه. مدام سر وقتش میرفتی و میگفتی: «حضرت آبجی گلم، با مامان چه کردی؟» زبانت حسابی چرب ونرم شده بود. دلبری ای میکردی برای خواهر، قبل از آن هم همیشه و هر وقت کارت پیش مهدیه گیر بود میگفتی: «حضرت آبجی گلم.» گرچه مهدیه اصلا نیازی به چرب زبانی تونداشت ، اصلا مگر می توانست در برابر تو مقاومت کند؟ نمیشد یک بار همین طور محض تنوع وقتی کارت گیر نبود بگویی حضرت آبجی گلم؟ اصلا نمی شود به من هم بگویی حضرت آبجی گلم؟ من که اینجا نشسته ام و کلمه به کلمه تورا روایت می کنم. که هنوز هم نمی دانم منی که کارم چیز دیگری ست چه شد که نشستم برای از تو نوشتن؟ حالا اگر دوست هم نداری نگو حضرت آبجی گلم، ولی کمی دل بده به کار.