از آنجایی که اساس دولت صفویه بر تصوف بوده است، ولی با رسمی شدن تشیع، به مرور مذهب تشیع جای تصوف را گرفت و مذهب شیعه، مذهب رسمی مردم شد. پادشاهان صفویه از آغاز، فقیهان را به مناصب و مشاغلی گماشتند که از یک سو سبب توجه و رشد تشیع و به حاشیه رانده شدن تصوف، و از سوی دیگر سبب افزایش قدرت سیاسی فقیهان و علمای شیعه شد. این قدرت در زمان برخی پادشاهان، چون شاه طهماسب و شاه سلیمان و شاه سلطان حسین، رو به افزایش بوده و در دوره برخی پادشاهان صفویه از قدرتشان کاسته شده است.
سه مسئله، منجر به گذر از تصوف و گرایش به تشیع شد که آنها را بر می شماریم:
1. گوشه نشینی و عزلت تصوف که با فلسفه سیاسی پادشاهان صفویه در تعارض بوده است و لازم بود اندیشه ای پا به عرصه گذارد که با قدرت سیاسی ـ دنیوی نیز پیوند داشته باشد.
2. برای یک حکومت سیاسی باید قوانین و مقررات شرعی و فقهی، مطابق با جامعه اسلامی وجود داشته باشد؛ زیرا همه مردم صوفی مشرب نبودند، بلکه اکثریت در بازار تجارت و زمین زراعت، مشغول کسب و کار خویش بودند و در موارد درگیری و اختلاف نیاز به فقیه و قاضی داشتند، نه صوفی.
3. حضور عالمان شیعی در تشکیلات دولت صفویه در سیر زمانی، در تحول از تصوف به تشیع اثر بسیاری داشت.[1]
این مسائل سبب شد شاهان صفوی به تشیع و عالمان و فقیهان توجه ویژه ای داشته باشند و از همان آغاز سلطنتشان، مناصب و مشاغلی را به عالمان بسپارند که در اینجا به چندین مورد از این عنوان ها اشاره می شود:
الف) ملاباشی یا صدرالصدور که بزرگ ترین روحانی ایران در دوره صفویه بوده است. ملاباشی رییس همه روحانیان ایران بود و تا زمان شاه سلطان حسین صفوی، فاضل ترین ایشان به این مقام می رسید و در مجلس شاه نزدیک به مسند شاهی در جای معین می نشست. وظیفه او استدعای وظیفه برای طالبان علم و فقیران و رفع ظلم از مظلومان و شفاعت از گناه کاران و تحقیق در مسائل شرعی و تعلیم ادعیه بود.
ب) صدارت: مقام صدر از آغاز شکل گیری دولت صفویه وجود داشته و یکی از مقامات مهم مذهبی بوده است. مقام صدر در آغاز به عنوان فقیهی که حکم مرجع تقلید را داشته، مطرح بود، ولی با افزایش کارهای اداری و حکومتی و موقوفات و قضا به مرور زمان ارزش اجتماعی او در حد یک مقام رسمی دربار تنزل یافت.
جایگاه صدر از نظر فقهی همان عنوان فقیهی است که در امور شرعیه حق مداخله دارد و کار مهم آن اداره موقوفات بوده است.[2]
مقام صدارت در ایران به دو نفر اختصاص داشت؛ یکی صدر خاصه رییس موقوفات سلطنتی و دیگری صدر عامه یا صدر ممالک و رییس موقوفات عمومی. تعیین حاکمان شرع و مباشران اوقاف تفویضی و رسیدگی به کارهای سادات و عالمان و مدرسان و شیخ الاسلامان و پیش نمازان و قاضیان و متولیان و خدام مقابر و مزارات و مدارس و مساجد و وزیران اوقاف و ناظران و مستوفیان و دیگر متصدیان موقوفات و امثال آنها با مقام صدارت بود.
ج) قاضی سومین مقام روحانی ایران را داشت. کار او رسیدگی به دعاوی شرعی مردم بود.
د) شیخ الاسلام یا آخوند، در خانه خود در دعاوی شرعی و امر به معروف و نهی از منکر رسیدگی می کرد. طلاق شرعی را در حضور او می دادند و ضبط مال غایب و یتیم اغلب به او رجوع می شد.
ه) قاضی عسکر، به احکام شرعی سربازان رسیدگی می کرد.[3]
افزون بر این سمت ها و منصب ها، منصب های دیگری از جمله مجتهد پیش نماز، مدرس، مفتی نیز بوده، که جنبه اداری نداشته است، ولی از نظر موقعیت دینی و اجتماعی و اثرگذاری در مباحث سیاسی، بسیار مهم بودند.
این مناصب به بسیاری از عالمان بزرگ داده می شد و آنها نهایت تلاش خود را برای اجرای احکام و قوانین شرع و برپایی عدالت انجام می دادند.
یکی از حرکت های سیاسی و اجتماعی فیض کاشانی، قبول اقامت نماز جمعه و جماعت مسجد جامع اصفهان بوده است. ایشان به دلیل اعتقاد به وجوب عینی نماز جمعه، قبل از اینکه به اصفهان فرا خوانده شود، این امر الهی را برپا می کرد. حتی به دلیل موقعیت اجتماعی ناسازگار آن عصر، برای اقامه نماز جمعه علنی، این شعائر دینی را با دوستانش در منزل، به طور مخفیانه اقامه می کرد.
هنگامی که شاه عباس دوم از او خواست اقامه جماعت مسجد جامع اصفهان را بپذیرد، ایشان با پذیرفتن این امر خطیر، منشأ آثار فراوانی در ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در قالب نماز جمعه و جماعت شد.
در اینجا این پرسش مطرح می شود که آیا وارد شدن علما و فقها در امور مملکتی و همراهی و مراوده با شاهان، کار درستی بود. دلایل این همراهی چه بود؟ برای فهم بهتر باید مبانی فقهی ـ سیاسی همکاری عالمان شیعی با دولت صفوی بررسی شود. در مواجهه با حکومت ها دو نظریه بین علما و فقها وجود دارد، یک دسته اعتقاد دارند باید حکومت هایی را که نامشروعند، کنار زد و با آنها همکاری نکرد و در این میان بزرگانی وجود داشتند که همکاری با سلطان جور را جایز نمی شمردند و حتی آن را از محرمات ذاتیه به شمار می آوردند.
دسته دیگر معتقد بودند که باید از همین حکومت ها نیز به اقتضای مصلحت برای مصالح مشروع نهایت استفاده کرد. مثلاً شیخ طوسی همکاری با جائر را در صورتی که سبب اقامه حدود و امر به معروف و نهی از منکر شود و خمس و زکات را به مستحقان برساند، مستحب می داند.
شیخ مفید نیز همکاری را در صورتی که متضمن منافعی برای مؤمنین باشد، با شرایطی جایز می شمارد. علامه مجلسی، سه شرط را برای جواز معاشرت با حکام بر می شمارد؛ اول به قصد تقیه، دوم با هدف دفع ضرر از مظلوم یا رساندن نفعی به مؤمنین که در این صورت واجب هم می شود و سوم به منظور هدایت سلاطین جائر.
به نظر می رسد اکثر فقهای عصر صفوی همکاری با حکومت را به شرطی که منافعی برای مؤمنین در بر داشته باشد، جایز می دانند. به هر حال باید به این نکته نیز توجه شود که عالمان شیعی دوره صفویه مجبور بودند موضعی روشن نسبت به حکومتی که ادعای تشیع دارد، داشته باشند و از فرصتی که پس از قرن ها در اختیارشان قرار گرفته بود، برای اجرای احکام و فرامین الهی و گسترش اعتقادهای صحیح شیعی نهایت بهره را ببرند.
افزون بر این، عالمان شیعی چند خطر بزرگ را نیز مشاهده می کردند؛ یکی حکومت های همسایه ایران مثل ازبکان و عثمانی ها که در پی گسترش حکومت خود بر ایران بودند به اندازه ای تعصب و خشونت داشتند که در ماجرای تصرف هرات در دوره شاه طهماسب، هر روز شماری از شیعیان را به جرم شیعه بودن می کشتند.[4]
خطر دیگر، انحراف تشیع در کشور، توسط حکومتی بود که با تصوف کار خود را آغاز کرده بود. صوفیان که قدرت گرفته بودند، می توانستند تشیع را تحت الشعاع قرار بدهند و اعتقاد های شیعی را که حاصل تلاش علما و فقهای شیعی بود، منحرف کنند. بنابراین حضور عالمان شیعی در دربار پادشاهان مانع این انحراف بود.
بنابراین علما بهترین راه را انتخاب کردند و با درک موقعیت و مقتضای زمان بهترین تصمیم را گرفتند. امام خمینی رحمه الله نیز درباره علل همکاری علمای عصر صفوی با سلاطین این چنین بیان می کند:
... مقداری که تاریخ صدور چند ساله اخیر در دست است یک خرده جلوترش می رویم می بینیم که یک طایفه ای از علما اینها گذشت کردند از یک مقاماتی و متصل شدند به سلاطین. با اینکه می دیدند که مردم مخالفند لکن برای ترویج دیانت و ترویج تشیع اسلامی و ترویج مذهب حق، آنها متصل شدند به یک سلاطینی و این سلاطین را وادار کردند. خواهی، نخواهی برای ترویج مسئله تشیع اینها آخوند درباری نبودند.
این اشتباهی است که بعضی از نویسندگان ما می کنند، سلاطین اطرافیان این آقایان بودند. اینها اغراض سیاسی داشتند. اغراض دینی داشتند. نباید یک کسی تا به گوشش خورد که مثلاً مجلسی رضوان الله علیه، محقق ثانی رضوان الله علیه، شیخ بهایی رضوان الله علیه با اینها روابط داشتند، می رفتند سراغ اینها همراهی شاه می کردند. مانده بودند برای جاه و عزت و احتیاج داشتند که شاه سلطان حسین و شاه عباس به آنها عنایتی بکنند. آنها گذشت کردند. یک مجاهده نفسانی کردند. برای آنکه مذهب را در محیطی که اجازه می گرفتند که شش ماه دیگر اجازه بدهید ما حضرت امیر را سبّ بکنیم. وقتی جلوگیری از سبّ حضرت امیر می خواستند بکنند، در یکی از بلاد ایران شنیدم اجازه می خواستند شش ماه دیگر سبّ بکنیم، بعد آنها در محیطی که سبّ حضرت امیر این طوری ها بوده، و رایج بوده و از مذهب تشیع هم خبری نبوده، هیچ اسمی نبوده، آنها رفتند مجاهده کردند. خودشان پیش مردمان عصر، مردان عصر شاید اشکال ها به آنها داشتند از باب نفهمی چنانچه حالا اشکال می کند، نمی داند قضیه را نه اینکه غرضی دارد.
نمی داند، زمان ائمه هم بودند؛ علی بن یقطین از وزراء بود و خوب بود در زمان ائمه همه بودند. خوب حضرت امیر را نمی گویید؟ بگوییم حضرت امیر هم درباری بود حضرت امیر چند سال به واسطه مصالح عالیه اسلام در نماز اینها رفت. تبعیت از اینها کرد. برای اینکه مصلحتی بود که فوق این مسائل بود. سایر ائمه(ع) هم گاهی مسالمت می کردند. گاهی نمی شد. آنچه می کردند مسائل اسلام غیر این مسائلی بود که خیال می کنیم این دسته از علما که جانفشانی کردند. خودشان را جوری کردند که شما اشکال می کنید به ایشان، از باب اینکه اطلاع از واقعیات ندارید نه سوء قصد دارید، نه سوءنیت دارید، اطلاع از واقعیات ندارید، این آدم سازی است، نمی روند که درباری شوند. می روند آدم بسازند. این راجع به فکرشان.[5]
فیض کاشانی در رساله شرح صدر به بخشی از مخالفت هایی که در اصفهان با برگزاری نماز جمعه می شد، اشاره و در رساله اعتذاریه، به طور گسترده ای اِشکال های موجود در برگزاری نماز جمعه را بیان کرده است.
در اینجا جا دارد با اشاره به این رساله عقیده راسخ فیض برای این امر خطیر که متضمن مشکلات عدیده بوده، فهمیده شود. رساله اعتذاریه جواب نامه یکی از عالمان خراسان است که از فیض خواسته با وساطت نزد شاه، منصب اقامت جمعه مشهد یا تولیت آستان قدس رضوی به او واگذار کند. فیض در پاسخ وی و رد خواسته اش، شرحی از زندگی خود را بازگو می کند و می نویسد:
معاش من صرفاً با اندوخته ای که از پدرم به ارث رسیده و آن را به مضاربه گذاشته و سودی از آن دریافت می کردم، تأمین می شده است و تنها به فراگیری علوم و تألیف کتاب می پرداختم... و نماز جمعه را نیز با ترس و به همراه اندکی از یاران خود اقامه می کردم؛ زیرا آن را وجوب عینی می دانستم و به تدریج شهرتی به دست آوردم تا آنکه شاه از من درخواست کرد که شهر خود را ترک کنم و برای ترویج جمعه و جماعت به نزد وی بروم و بعد از شور و مشورت و نصیحت برخی اصحاب که رفتن من را در ترویج دین مؤثر می دانستند تصمیم به رفتن گرفتم. زمانی که به شهر آنها رسیدم، دسته ای از افراد باصطلاح عالمی را دیدم که در اختلافات ناشی از اهوا و آرا غوطه ور بودند. دنیاپرستانی میانشان وجود داشتند. برخی از آنها بر دیگری طعنه می زدند و رأی دیگری را بالمره رد می کردند. کتاب خدا را به کناری انداخته، کتمان حق می کردند و می دانستند که در شبهات و شهوات فرو غلتیده اند. سلطان از من خواست تا در مسجد جامع آنان اقامه جمعه کنم و به آنان نیز گفت که به جز من راضی به نصب شخص دیگری نیست. شاه در انتظار آن بود تا اختلاف میان آنان از میان برود و پس از آن به ترویج دین و اقامه جمعه و جماعات بپردازد، اما اختلافات بالا گرفت. آنان فهمی در کتاب و سنت نداشته و شروط جمعه و جماعات را نمی شناختند، چراکه عمر خویش را در تحصیل شبه علم و نه علم صرف کرده و تنها چشمشان در پی تقلید پدران و زخارف دنیا بود. آنها مقلّد کتب قوم بودند، بدون آنکه بصیرتی داشته باشند. آنان همچنین سخنانی نادرست را میان مردم نشر می دادند، بدان جهت تا نور الهی را خاموش کنند.
دسته دیگر که طالب ریاست بوده و دعوی اجتهاد می کردند، به خارج از شهر رفته، در برخی از قریه ها اقامه جمعه می کردند گو اینکه این آیه را نخوانده اند که وَالَّذِینَ اتَّخَذُواْ مَسْجِدًا ضِرَارًا.[6] مَثَل اینان چون کسی است که قصری بنا می کند و شهری را فرو می ریزد. دسته دیگر نیز از سر بغی به تحریم جمعه حکم کرده و مردم را دعوت به ترک آن می کنند. دسته چهارم نیز بی تفاوت بوده کاری به اقامه جمعه یا عدم اقامه آن ندارند.
به هر حال همه آنها اجماع در مخالفت با حکم خدا کردند. وقتی شاه وضع را چنین دید، اراده اش در ترویج جمعه و جماعات سست گردیده و خود جز در برخی مواقع، در آن حاضر نمی شد و پس از آن به دنبال لذات دنیوی می رفت و او البته در این اهمال خود معذور است. من نیز تنها به خاطر دستوری که داده شده بود، اقامه جمعه می کردم. پس از آن مکرر و اذن ترخیص خواستم،[7] اما من اقامت جمعه این شهر را بر عهده نگرفتم مگر آنکه به این کار مأمور شدم و المأمور معذور، اگر اختیاری داشتم آن را ترک می کردم و خود را در هلاکت نمی افکندم.[8]
اما من وقتی اینان را تجربه کردم، به سرعت از درِ خانه آنان بریدم و با خوی انزواطلبی خودم از آنان فاصله گرفتم گرچه جسمم در میانشان بود و در ظاهر در شمارشان بودم. اکنون من گرفتار نفاق آنان و غریب میان اختلاف آنان و تنها در جمع و ملت آنها هستم. در بیش تر کارهایم اختیاری ندارم و در حد توان برای بهبود آن می کوشم. البته هر آنچه داخل آن می شوم، خواست من نیست بر آن مجبور شده ام و کسی که مجبور شود یاغی و تجاوزگر نیست و گناهی بر او نیست.[9]
«اکنون راه گریزی ندارم، چنان که برای جریان امور معیشت من مسئولیتی متوجه من نیست. من کاره ای نیستم، چنان که در برآوردن نیازمندی های مؤمنان راهی برایم گشوده نیست.
با این همه، مردم از روی حسد و دشمنی و فریب و مکر بر من وارد می شوند. یکی تملق می گوید، دیگری نفاق می ورزد یکی اظهار دوستی می کند و دیگری اظهار دشمنی. یکی سوء ظن می ورزد و دیگری آزار می دهد. یکی نسبت ناروا می دهد و طعنه در دینم می زند. این بعد از آنی است که من محبوب دل هایشان بودم و برای بیماریشان طبیب. نزدیک بود مرا بکشند و از میان بردارند. یکی درخواست پولی را دارد که گمان می کند نزد من است. دیگری به وساطت من در پی جاه و ریاست است یکی به فریبم می نشیند و دیگری مرا نسبت به شاه مغرور می سازد. یکی تمنای دنیای مرا دارد و دیگری در اندیشه احترام و کمک به من است. بر این باورند که من دینم را به دنیای آنان می فروشم و یقینم را کنار می نهم. از هر سوی نزد من می آیند، گویی من کعبه حجاج هستم و ادعا دارند که محتاجند. برخی درخواست برقراری حقوق از وقف خاص را دارند. کسانی در پی گرفتن مقام از شاه و درباریان هستند و عده ای با عرضه زیرکی و کیاست خود، خواهان کمک من در گرفتن مقام و منصب و ریاستند. برخی با نماز خواندن پشت سر من انتظار کمک مرا در برقراری حقوق و صله شان را دارند. کسانی هم با حضور در درس من، طمع در همراهی و هم آوایی من دارند. گروهی نیز با استنساخ کتاب هایم بر این گمان هستند که این کار میل قلبی مرا به همراه دارد. یکی صبح و شام همراهی می کند و انتظار دارد من برایش از مردم گدایی کنم. دیگری از روی غرض مرض یا دشمنی بر من دروغ هایی می بندد و کسانی برآنند تا من خیری را از دست دیگری در آورده به آنان دهم یا دست کم در آن شریکشان سازم. کسانی هم در پی دست بوسی من هستند و می خواهند آنچه در آن است، درآورند. برخی هم برایم نامه می نویسند و خطاب و عتاب با من دارند و گروهی برای آمدن به دیدن من بر من منت می نهند، با اینکه در قلبشان با من میانه ای ندارند و به ضایع کردن وقت من پرداخته و از من انتظار تلافی دارند. از همه اینها شگفت تر این است که من سال ها در شهر آنان بودم، اما هیچ کدام دانش مرا نیازمودند و یک نفر از علمایشان در یک مسئله دقیق با من سخن نگفت تا از وضعیت علمی من آگاه شود و به یکی از دانایان آنها بر نخوردم تا نادانی من بر او آشکار گردد. به خدا سوگند اگر دنیاگرایی و زینت برای رسیدن به عزت و عظمت است. از نظر خواص قناعت، عزیزتر و بهتر است.
اکنون من در کار خویش سرگردان شده و نمی دانم چه کنم و به کجا بگریزم. فتوت و مروت از من پنهان گشته و کسی را از میان مردم برای برادری و شایسته برای مروت نمی یابم».[10]
پی نوشت
[3] زندگانی شاه عباس اول، ج2، ص397.
[4] علما و مشروعیت دولت صفوی، ص55.
[5] امام خمینی، صحیفه نور، ج3، ص150.
[7] دین و سیاست در عصر صفوی، ص140.
[8] رسول جعفریان، صفویه در عرصه دین و فرهنگ و سیاست، ج1، ص283.
[10] صفویه در عرصه دین و فرهنگ و سیاست، ج1، ص287؛ برگزیده ای از رساله الاعتذار و ده رساله فیض کاشانی، صص 278 ـ 291.