به گزارش ایسنا، کتاب «جهنم تکریت» با روایت گری و نویسندگی سرگرد آزاده «مجتبی جعفری» از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1387 منتشر شده است. این اثر، کتاب برگزیده 20 سال ادبیات مقاومت در بخش خاطرات بوده است. در بخش هایی از آن می خوانیم:«هوا، گرم و دمکرده بود. نور، بسیار کم و ضعیف بود. کف آسایشگاه، بسیار کثیف و مملو از باقیمانده سیمانکاری همان روز بود که پنجرههای سمت شرق را کاملا باسیمان پرکرده بودند. دیوارها و سقف، بهرغم ظاهر محکمی که داشتند، بسیار کهنه و رنگ و رو رفته به نظر میرسیدند.
یکی دو تا از سربازهای عراقی قدری آب آوردند. ساعتی طول کشید تا استقرار تمام شد. در را باز کردند. نیم ساعت فرصت دادند تا قضای حاجت کنیم، وضو بگیریم و برگردیم؛ با هشت چشمه توالت که نیمی از آن، وضع مشمئزکنندهای داشت و سه دستشویی که اگر اجباری به استفاده از آنها نداشتیم، هرگز آنها را نگاه هم نمیکردیم. فرصت تمام شد. باید بقیه هم استفاده میکردند.
برگشتیم و داخل آسایشگاه یا همان سلول واقعی، به پنج گروه تقسیم شدیم و محل گروهها قرعهکشی شد. ما گروه 3 بودیم که در انتهای سالن قرار گرفتیم. فکری کردم و به ادیب گفتم که با آمدن تلویزیون، ما درست زیر آن قرار داریم؛ بهتر است جای خود را با گروه 5 عوض کنیم. آنها هم موافقت کردند و ما در کنار در ورودی قرار گرفتیم. وقتی آمار گرفتند، فهمیدیم سه نفر از ما دکترند و چون اکثریت این سلول با ما بود که در الرشید باهم بودیم، ارشد از ما انتخاب شد و او کسی نبود جز همان حاجآقا داوود خودمان. برای گروهها نیز ارشد تعیین شد.
پنج نفر از جمع ما، جز اسرای قدیمی بودند. قدیمیترین ایشان، در کربلای 6 اسیرشده بود. آنها چند کیسه انفرادی، سه پتو و تقریبا وسایل مناسبی برای زندگی اسارتی به همراه داشتند. چهرهشان سوخته بود، بسیار لاغر بودند و رفتارشان بسیار غریب به نظر میرسید. منهای یک نفر از آنها، بقیه ازآنچه داشتند، چیزی به دیگران ندادند و حتی یکی از آنها، در مقابل درخواست ادیب برای یک سوزن گفت: «معذرت میخواهم، ما اسیر قدیمیایم و خسیس بار آمدهایم. شما این را بعدا میفهمید. من نمیتوانم به شما چیزی بدهم.»
چند سطل، یک تشت، یک جارو و یک تی، جز اولین وسایلی بود که داخل آسایشگاه ریختند. بلافاصله آسایشگاه تمیز شد. بعضیها روی پتوهای کهنه و کثیف، بعضی روی روزنامه و تعداد زیادی روی سیمانهای نمناک دراز کشیدند. «معسکر رقم 19»، نام اردوگاه ما بود. روز 1367/4/14 بعدازظهر، یک سروان عراقی برایمان صحبت کرد و از خواستههای ما پرسید. محمد، بهعنوان ارشد، چند کلامی سخن گفت و خواسته اسرا را مطرح کرد. این دیدار تقریبا بدون نتیجه پایان یافت.
بچهها مشغول جابهجایی در آسایشگاهها شدند. هرکسی میتوانست جای خود را با دیگری عوض کند. این کار البته پنهان انجام میشد، عراقیها بیشتر مشغول محکم کردن موانع و ازدیاد حلقههای سیمخاردار اطراف اردوگاه بودند و با اوضاع داخلی کار زیادی نداشتند. این بهترین فرصت بود تا در جمعهای چندنفری در اذهان اسرایی که در بدترین وضعیت ممکن اسیرشده بودند و قریب دو تا سه ماه بود که از طریق تلویزیون روی آنها کار میشد، واقعیتها را روشن کنم. شاید در طول روز و حتی شب، در آسایشگاه، بیش از پنج، شش ساعت حرف میزدم و ماحصل کلام، روشن کردن اوضاع ایران بعد از آتشبس و در جریان عملیات مرصاد بود که با تبلیغات منافقان روی این عملیات، که آن را فروغ جاویدان نامیده بودند، این ذهنیت برای بچهها پیداشده بود که وضعیت داخلی ایران بسیار ضعیف و در حال ازهمپاشیدگی است. این توهم، همراه فشارهای روحی ناشی از محدودیتهای زندگی اسارتی، آنان را بر آن داشت تا حجابها را کنار بزنند و هر چه میخواهند، بگویند و هر کاری میخواهند، بکنند.
به نظر میرسید که یک برزخ واقعی پیشآمده است که در آن باید زندگی کرد و آنهایی که عراق را انتخاب کرده بودند، گوششان وعدههای بهشت را نمیشنید. هرچند این حالت یک وضعیت عمومی بود، ولی تعداد کسانی که اهل مقاومت بودند و رنج برزخ را به طمع بهرههای بهشت به جان میخریدند، کم نبود. ایشان، یا باانگیزههای مذهبی، یا ملی و یا حتی انسانی و شرافتی و گاهی اوقات شغلی و احساس وظیفهای حاضر نبودند تا به آنچه در ایران گذاشته بودند، پشت پا بزنند و در طول گذران این برزخ، نمونههای عالی و بسیار گران قدری، خود را نشان دادند.»