گروه جهاد و مقاومت مشرق - ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند... خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از این گفتگو است.
شما چه سالی آمدید ایران؟
پدر شهید: من تاریخ زیاد نمی دانم، اول انقلاب بود؛ یکی دو سال از انقلاب گذشته بود که آمدیم.
**: یعنی سال 58 - 59 که کمونیست ها به افغانستان حمله کردند و ناامن شد، شما آمدید اینجا؟
پدر شهید: بله.
**: پس خیلی سال است که در ایرانید؟
پدر شهید: بله؛ از اول انقلاب ایران.
**: خودتان تنها آمدید یا با پدر و مادر و خانواده؟
پدر شهید: یک سال جلوتر آمدم برای کار کردن، بعدش همه خانواده آمدند.
**: شما مجرد بودید آن موقع؟
پدر شهید: بله.
**: چند سالتان بود؟
پدر شهید: نزدیک به 16 **: 17 سالَم بود.
**: پس به اردوی ملی و سربازی نرفتید؟
پدر شهید: نه.
**: چه کاری بلد بودید آن موقع که آمدید؟ و به چه کاری مشغول شدید؟
پدر شهید: کارگری.
**: به همین شهر پیشوا آمدید؟
پدر شهید: بله.
**: قبلش اینجا فامیل و آشنا داشتید؟
پدر شهید: نه.
**: خب چطور متوجه شدید بیایید اینجا؟
پدر شهید: یک خاله داشتم که قرچک می نشست. همین طور یواشکی آشنا شدیم. نزدیک به یک سال همینطوری در رستم آباد نشستیم، بقیهاش را هم در پیشوا بودیم.
**: در این سال ها چه کار می کردید؟
پدر شهید: ما کارگری می کردیم، کار ساختمانی، کار کشاورزی. خودمان کشاورزی نداشتیم، روی زمینهای مردم، کارگری می کردیم.
**: زمین کرایه می کردید؟ چی می کاشتید؟ چه کشت و کاری بلد بودید؟
پدر شهید: جو، بادمجان، گوجه فرنگی...
**: یعنی سیفیجات؟
پدر شهید: بله.
**: کِی با حاج خانم ازدواج کردید؟
پدر شهید: یادم نیست!
مادر شهید: حاج آقا 10 **: 15 سال از ما جلوتر به ایران آمدند.
**: حاج خانوم شما بفرمایید کِی آمدید؟ شما اینجا متولد شدید؟
مادر شهید: نه، من 8 ساله بودم که از افغانستان آمدم به ایران.
**: چه سالی می شد؟
مادر شهید: دقیق یادم نیست، خیلی بچه بودیم که آمدیم. در ذهنم هست که سال اول مدرسه را ایران بودم. اولهای انقلاب بود. حاج آقا 10 **: 15 سال از ما جلوتر آمده بودند.
**: چی شد که شما آمدید؟
مادر شهید: ما دیگر آنجا ضعیف بودیم، می گفتند ایران خوب است، برویم ایران. فامیلها همه آمدند. ما هم آمدیم.
**: چه کسانی همراه شما بودند؟
مادر شهید: پدر و مادر و خانواده، دو تا برادر، سه تا خواهر.
**: شما مستقیم آمدید همین منطقه پیشوا؟
مادر شهید: نه. سمت جوادآباد، یک دهی بود که آنجا بودیم. تقریبا 7 **: 8 ماه آنجا در یک گاوداری ماندیم. بعد از آنجا پدرم در جلیل آباد سمت گلستان یک خانه کوچک خرید. به جلیل آباد که آمدیم، پدرم کشاورزی می کرد؛گاو و گوسفند و همه چیز هم داشتیم.
**: شما با خانواده حاجآقا فامیل بودید؟
مادر شهید: بله؛ فامیل بودیم، ولی فامیل نزدیکِ نزدیک نه.
**: اسمتان را هم میفرمایید؟
مادر شهید: سکینه هستم. فامیلی ما هاشمی بود؛ آن موقع بچه بودیم و زیاد با فامیلی آشنا نبودیم. سال اول که آمدیم، سال دومش من را عقد کردند. بعد رفتیم آمایش اتباع؛ دادن کارت که شروع شد، رفت کارت بگیرد، گفته بودند فامیلیت چیه؟ حاجآقا فامیلی من را بلد نبود؛ فامیل خودش را گفت که «خوشآمدی» است. از همان زمان من فامیلیام را نتوانستم عوض کنم. هر جا که بحث میشود، میگویم دخترعمو، پسرعمو هستیم. دیگر من مجبور بودم این را دروغ بگویم؛ چون اگر واقعیت را می گفتم، کارم به مشکل میخورد. در همه مدارکم «خوشآمدی» است.
**: یک چیزی که در خانواده افغان ها وجود دارد، این است که به عدد سالها خیلی دقت نمی کنند. درست است؟
پدر شهید: بله.
**: نه سن و سالشان را دقیق میدانند و نه سالهای اتفاقاتی که برایشان رخ داده.
مادر شهید: تاریخ نداشتیم دیگر؛ در افغانستان نه تاریخ بود نه ما سواد داشتیم. بچه بودیم. پدر و مادرم برای ما تعریف نکردند که شما به چه تاریخی متولد شدید.
**: در قید حیات هستند؟
مادر شهید: نه؛ به رحمت خدا رفتند.
**: برادر و خواهرهایتان اینجا هستند؟
مادر شهید: بله، هستند.
**: پس شما سالی که ازدواج کردید هم یادتان نیست؟ جنگ ایران و عراق شروع شده بود؟
مادر شهید: بله؛ جنگ ایران شروع شده بود. فکر کنم سال دوم جنگ بود.
**: چندتا فرزند دارید؟
مادر شهید: با شهیدم چهار پسر و یک دختر دارم. یعنی حالا سه پسر و یک دختر.
**: آقا مهدی اولین فرزندتان بودند؟
پدر شهید: دومی بود.
**: ایشان متولد چه سالی بودند؟
مادر شهید: هفتاد و... اصلا من بعد از شهیدم فراموشی گرفتم، تولد بچه بزرگم 1368 است. بین تولد او و مهدی حدود دو سه سال فاصله افتاد.
پدر شهید: مهدی 25 ساله بود.
**: پس احتمالا متولد 1370 بودند؟
مادر شهید: بله؛ هفتادی بودند.
**: سال 95 به شهادت رسیدند یا 96؟
پدر شهید: امسال، چهار سال می شود.
**: می شود 1396 ؛ پس 25 ساله بودند که شهید شدند. یک چیز مهم که برای خانواده های مدافع حرم هست، بحث تابعیت و شناسنامه و اینهاست؛ شما اقدام کردید؟ به شما شناسنامه دادند؟
پدر شهید: بله دو سال پیش اقدام کردیم ولی هنوز خبری نیست.
**: کارهای اداری اش را انجام دادید؟
پدر شهید: بله.
**: یک مراسم سوگند و قسم هم دارد، آن را هم انجام دادید؟
پدر شهید: بله انجام دادیم.
**: آن دیگر مرحله آخر است. انشالله به زودی شناسنامههایتان صادر میشود. بقیه بچهها چهکار می کنند؟ اخوی های شهید و خواهر شهید مشغول چه کاری هستند؟
پدر شهید: از پسرها، یکی از شهید بزرگتر است و یکی کوچکتر است. این دو تا پسرم مریض هستند. مشکل اعصاب دارند و زیر نظر دکتر هستند.
**: هر دو؟
پدر شهید: بله.
مادر شهید: پسر بزرگم حافظ قرآن است، مداح است، فعالیت بیش از اندازه داشت، کلاس زبان انگلیسی می رفت...
پدر شهید: سال 80 مقام طلا آورده بود. از سرتاسر ایران این اولین نفری بود که مقام آورد. از این بابت خیلی پیشرفت می کرد؛ یک دفعه عصبی شد!
**: یعنی بر اثر شهادت اخوی بود یا قبلش اینطوری شد؟
مادر شهید: نه؛ قبل از آن بیمار شد.
**: هیچ معلوم نشد که عاملش چیست؟
مادر شهید: عاملش این است که زیاد به کلاس زبان می رفت. صبح، مدرسه و دبیرستان بود، بعد از ظهر کلاس قرآن داشت در شهرری. دوازده و نیم که از مدرسه تعطیل می شد می رفت شهر ری تا ساعت 4 قدیم. دوبار از آنجا برمیگشت و میرفت ورامین، سر کلاس زبان. تا ساعت 7 **: 8 زبان داشت. خیلی شاگرد نمونه بود. سال آخرش که در دبیرستان بود هم به عنوان شاگرد نمونه انتخاب شد. که در ورامین باید مدرسه نمونه می رفت.
پدر شهید: 12 جزء قرآن را هم حفظ کرد؛ مریض که شد دیگر نتوانست.
مادر شهید: شهیدم مهدی هم 3 جزء از قرآن را حفظ بود.
**: اینها برای رفتن به مدرسه به مشکل نخوردند؟
مادر شهید: چرا مشکل بود ولی...
پدر شهید: در بین افغانهایی که در ایران زندگی می کنند، خیلی پیشرفت می کرد، خیلی توی چشم بود و چشم خورد.
**: «چشم زخم» که جای خود، ولی باید یک عاملی هم داشته باشد. الان این برادران، دارو مصرف می کنند؟
مادر شهید: سه چهار سال است حالشان با دارو کنترل میشود.
پدر شهید: دکتر که بردیم، گفتیم شما تشخیص بدهید مریضیشان چیه؟ گفت اینها دو قطبی هستند. هر دوتایشان یک مریضی دارند. یک وقت هایی خیلی شاد می شوند، یک وقت هایی گریه می کنند. یک مواقعی هم اذیتشان زیاد می شود، می زنند همه چیز را به هم می ریزند.
**: خیلی از دو قطبیها در جامعه مشغول کار و فعالیت هستند؛ البته شدت و ضعف دارد.
مادر شهید: آن موقع که شهید مهدی برای بار سوم رفت سوریه، برای پسر بزرگم نامزد گرفتیم. رابطهشان در دوران نامزدی به هم خورد. بعد 20 **: 25 روز بیشتر نگذشت که خبر شهادت مهدی را آوردند. این پسرم از قبل هم افسردگی داشت ولی چون فعالیت زیاد داشت، مشکلاتش کمتر بود اما روحیه اش را دیگر از دست داد.
**: یعنی دو تا فشار همزمان به روحشان آمد...
مادر شهید: بله.
**: از آن وقت دیگر اقدام نکردید برای ازدواجشان؟
مادر شهید: نه اصلا؛ دیگر هر چه بهش می گوییم زن، قبول نمیکند...
پدر شهید: نه، افغان دیگر زن ما نمی شود.
**: فرزند بعد از شهید چطور؟ دو تا پسر هم بعد از شهید دارید؛ درست است؟
مادر شهید: یکی کوچک است. 8 ساله است. کلاس اول درس میخواند. دخترم 12 ساله است، کلاس هفتم است.مشغول درس هستند. ما خیلی مشکل شناسنامه داریم. برای ما پدر و مادر گذرنامه آمده، برای دو تا بچه کوچکم آمده، ولی این دو تا بچه بزرگتر مدارکشان نیامده، همین اواخر بود گفتند مدارک اینها را بیاورید تهران.
**: منظورتان از مدارک چیست؟
مادر شهید: شناسنامه. مثلا بتوانند با شناسنامه یک جایی به کاری مشغول شوند؛ دوتایشان بیکار هستند. پسر کوچکتر 27 ساله است و پسر بزرگترم 32 ساله می شود.
**: مشغول کار نیستند؟ اسمهایشان را هم می شود بگویید.
مادر شهید: نه؛ بیکارند. اسمشان مرتضی و هادی. شهیدم مهدی که اینجا بود، می رفت کار می کرد، من همیشه می گفتم تکیهگاهم فقط شما هستید، شما سالم هستید. او سوریه می رفت، بعد از اینکه می آمد میرفت با داییاش در سنگ کاری و نماکاری کار می کرد.
**: این دو تا پسرتان هم در کار ساختمان تخصص دارند؟
مادر شهید: نه، این پسر بزرگترم فقط به درس خیلی علاقه داشت، می خواست برود حوزه علمیه.
آقا هادی در مغازه خاربارفروشی، فروشندگی می کند. تقریباً دو سال است که اینها اصلا از خانه در نمی آیند. خیلی من و پدرش غصه اینها را داریم.
**: این داروهایی که مصرف می کنند فقط موجب آرامششان می شود؟
مادر شهید: بله، الان دو سال است که دارو را به کل قطع کردهایم. پسر بزرگم دیگر بعد از شهیدم دارو را قطع کرد که الان چهار سال می شود.
پدر شهید: دارو هم که می خورد، باز که می خوابید بیشتر اذیت می شد. حالا سرکار نمی رود، اما خیلی آرامتر شده. ولی آن وقت می زد شیشه را خُرد می کرد، هر چه گیرش می آمد را میشکست... الان دو سال می شود که دارو مصرف نمی کند.
**: داروها به ظاهر یک مقدار آدم را آرام می کند اما در بلند مدت اصلا خوب نیست...
مادر شهید: دیدن وضعیت این دو تا خیلی برایم مشکل است، در زندگیام مشکلات دیگر را می شود حل کرد، اما این جوان ها بدون سر و سامان، بدون کار، اصلا هیچ هدفی ندارد برای زندگیشان.
پدر شهید: به شهیدم مهدی میگویم خوش به حالت، الان ما چه رنجی می کشیم با اینها. مهدی هم در خانه که بود برای این دوتا برادرش، دلش خوش نبود و میسوخت.
مادر شهید: همه اش غصه اینها را می خورد...
**: خود آقا مهدی بیماری نداشت؟
مادر شهید: نه؛ نه؛ اینقدر بچه شجاع و غیرتی بود...
پدر شهید: مهدی، نوار حضرت زینب (سلام الله علیها) گوش می کرد، می گفت وقتی ما باشیم حضرت زینب دیگر نباید اسیر شود. همین طور اشک می ریخت و نوار گوش می داد. یک شب از سوریه که آمد گفت بابا! این گوشی من را نگاه کن؛ یکی از این همکارهای من گیر داعشیها افتاده؛ دارند سرش را می برند! الله اکبر می گفت و سر را می بُرید. به من نشان داد؛ من ترسیدم. اینها را در گوشی خودش نگاه می کرد... اصلا نمیترسید. خیلی شجاع بود.
مادر شهید: پسرم در دوران راهنمایی و دبیرستان باشگاه می رفت، کونگفو میرفت، کمربندهای مشکی داشت. 12 سال رفت. در حفظ قرآن هم بود. خیلی فعالیت داشت، خیلی شجاع بود.
**: آقا مهدی در سالهای قبل از شهادتش مشغول درس بود؟
مادر شهید: تا دهم را خواند و دیگر نخواند.
پدر شهید: بعد رفت این طرف و آن طرف سر کار.
**: چه کاری؟ کشاورزی یا سنگبری؟
پدر شهید: بنایی و سنگبری.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...