گروه جهاد و مقاومت مشرق - با شهید مدافع حرم، حاج مهران خالدی در فضای مجازی و صفحهای که برای بیان سیره و انتشار عکسهای شهید تأسیس شده بود، آشنا شدیم. در همان فضا، پیامهایی با خانم فاطمه خالدی، فرزند شهید رد و بدل شد تا موافقتشان را برای انجام یک گفتگوی رسانهای جلب کنیم.
این گفتگو در یک صبح نه چندان گرم در انتهای فصل تابستان و در کتابفروشی آستان قدس رضوی تهران انجام شد. همسر شهید خالدی به خاطر مختصر کسالتی که داشتند در این گفتگو شرکت نکردند. برای ایشان که پا به پای همسر بزرگوارشان جهاد کردند، آرزوی صحت و سلامت داریم.
قسمت اول این گفتگو را هم بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست گفتگوی ما با دختر شهید مهران خالدی است که در چند بخش، تقدیمتان میشود...
**: با این حساب شما در طول هفته که حاج آقا نبودند به یک معنایی داخل خانه محبوس بودید؛ یعنی جای خاصی نمی توانستید بروید؛ سرگرمی شما در طول روز چه بود؟
دختر شهید: مادر و برادرم که مشغول تدریس و تحصیل بودند و می رفتند و می آمدند؛ من همه اش در خانه بودم، کار خاصی آنجا از دستم بر نمی آمد، اما آنجا خودشان سرویس داشتند و ما را به حرم حضرت رقیه (س) می بردند، آن هم فقط دو ساعت. دیگر غیر از آن در خانه بودیم؛ یا تلویزیون می دیدیم، یا کتاب می خواندیم یا مشغول کارهای روزمره. مادر و برادرم چون صبح تا ظهر می رفتند، وقتی میآمدند خسته بودند، به هر حال یک فعالیتی کرده بودند، پاییز و زمستان هم بود و زود شب می شد، روزها طولانی نبود، زود میخوابیدند. ولی من خودم کلاسهایم که تمام می شد، یک روزهایی که کلاس نداشتم، در خانه یا ورزش می کردم یا کتاب می خواندم، کار خاصی نمی شد کرد. واقعا سخت بود.
**: از اینجا با خودتان کتاب برده بودید؟
دختر شهید: بله.
**: آنجا امواج تلویزیون ایران قابل دریافت بود؟
دختر شهید: فقط تلویزیون ایران را داشتیم و شبکههای ایران را میدیدیم.
**: اما فقط حرم حضرت رقیه به شما نزدیکتر بود...
دختر شهید: بله، تا حرم حضرت زینب (س) تقریبا چهل دقیقه راه بود؛ دور بود؛ بعد امنیت آن هم برقرار نبود. شما وقتی وارد آن جاده و مسیر می شوی انگار وارد یک جای جدیدی می شوی، کلا دمشق را انگار به دو قسمت تقسیم کردهاند، همه خانهها مخروب و ویرانه است؛ یک شهر جنگزده است؛ خود مردمشان هم اکثرا شیعهها هستند که آنجا زندگی می کنند، به هر حال خودشان و بچه هایشان وضع خوبی ندارند؛ به نسبت شهر دمشق و حرم حضرت رقیه که بیشتر مسیحیها آنجا زندگی می کنند؛ واقعا مردم سمت حرم حضرت زینب مظلوم هستند؛ آدمهای نیازمندی هستند؛ خانههایشان اصلا خراب شده؛ آمدهاند در باقیمانده خانهها دارند زندگی می کنند. در همان آوارهها و خرابهها زندگی میکنند.
**: با آنها مراودهای هم داشتید؟ هم کلام میشدید؟ صحبت میکردید؟
دختر شهید: نه. ولی خیلی انسانهای شریف و مهماننوازی بودند. تا می فهمیدند ایرانی هستی، کلی احترام می گذاشتند؛ بلند می شدند از جایشان؛ یا چیزی اگر می خواستی و متوجه می شدند ایرانی هستی، عجله می کردند، تمام تلاششان این بود که خواسته ما را برآورده کنند. مثلا انگار یک حس خوبی داشتند وقتی می شنیدند ایرانی هستیم، سعی می کردند بیشتر احترام بگذارند.
**: احیانا همراه حاج آقا به شهرهای دیگر هم رفتید؟
دختر شهید: ما نه؛ چون پدرم به ماموریت کاری می رفتند و امکانش نبود که ما همراهشان برویم.
**: فرمودید که حاج آقا تیرماه سال 99 اعزام سومشان را رفتند و بعد در شهریورماه دوباره برگشتند و شما را بردند، یعنی اعزام چهارم را شما با حاج آقا همراهی کردید؟
دختر شهید: ماموریتشان یک ساله بود، تیرماه که رفتند قرار بود تا تیرماه 1400 آنجا باشند. منتهی آن یک هفتهای که در شهریور ماه نوبتشان بود که بیایند ایران مرخصی و برگردند دوباره، آمدند و ما را با خودشان بردند.
**: مادربزرگ ها و پدربزرگ ها شکر خدا در قید حیات هستند؟
دختر شهید: بله.
**: موضع آن بزرگواران نسبت به رفتن شما چه بود؟ با توجه به ذهنیتی که در مورد امنیت آنجا وجود داشت؟
دختر شهید: به هر حال پذیرشش برایشان خیلی سخت بود، حتی اینطور بود که می گفتند نروید، برای چه می روید؟ بمانید اینجا. ولی به هر حال ما تصمیممان را گرفته بودیم، چون قبلا یک زمانی این دوره را طی کرده بودیم. در سال 95 نه ماه، ده ماه تنها مانده بودیم و می دانستیم دوره سختی است؛ یعنی چه اینجا باشیم و چه آنجا باشیم، باز آن سختی را دارد، حداقل آنجا پیش خودش هستیم، با اینکه آنجا سختیهای خودش را دارد؛ آنجا برقش در روز بیشتر از 4 ، 5 بار می رفت! بیشتر از چندین ساعت برق قطع بود.
**: 4 ، 5 بار متوالی؟
دختر شهید: در ساعتهای مختلف شبانه روز، برق قطع میشد.
**: بدون اینکه ساعت هایش مشخص باشد؟
دختر شهید: نه، مشخص نبود.
**: پس نمی شد برنامه ریزی کرد؟
دختر شهید: نه اصلا. یا مثلا آب آشامیدنی نداشت، آب لوله کشی نداشت، باید از آب معدنی استفاده می کردیم. یا مثلا گاز لوله کشی نداشتند و از کپسول استفاده می کردیم.
**: اصلا آب لوله کشی نداشت؟
دختر شهید: آب لوله کشی داشت اما قابل آشامیدن نبود.
**: به درد شستشو می خورد؟
دختر شهید: بله، امام آشامیدنی نبود. به هر حال خیلی سخت بود، اما چون یک دوره دور بودن از پدر را تجربه کرده بودیم، ترجیح دادیم تمام سختیها را بپذیریم. اولش بزرگترهایمان مخالفت می کردند اما بعدش آنها هم مثل ما راضی شدند و دیگر در این مورد صحبتی نکردند. خیلی نگران بودند ولی کاری نمی شد کرد. پدرم خیلی از این اخلاق ها نداشت که زیاد راجع به محل کار یا نوع کارش توضیح بدهد؛ یعنی مثلا همان سال 95 هم که داشت اعزام می شد، خیلی من به شخصه یا برادرم که سنش کمتر بود، می گفتیم نرو! خطرناک است! می گفت من اصلا نمی روم در منطقه جنگی؛ ما یک جای جدای از جنگ و آتش هستیم و کار اداری می کنیم. من هم سنم کمتر بود؛، حرفش را پذیرفته بودم؛ بعدش که دوره اش تمام شد ایشان آمدند یک چیزهایی تعریف می کردند یا عکس هایی که نشان میدادند، فهمیدیم که ایشان در دل میدان جنگ بودهاند و به ما نگفته بودند. یا یکسری اتفاقات اینطوری را که موشک می زدند، بمب می زدند، یک جاهایی بمب می گذاشتند، خیلی خطرناک بود، اما اینها را به خانوادهها نمی گفتیم؛ مادربزرگها و پدربزرگها در جریان نبودند. مثلا تماس می گرفتیم هر چند وقت یک بار با هم ولی نمی گفتیم که مبادا نگران شوند.
**: از اقوام دیگرتان کسی دیگر احیانا در بین مدافعان حرم بود؟
دختر شهید: نه، نبود.
**: حاج آقا اولین نفر بودند؟
دختر شهید: بله.
**: در این شش ماه اتفاق خاصی برایتان افتاد که گفتنی باشد؟
دختر شهید: به هر حال وقتی می روی آنجا، حداقل برای منی که این همه سال در ناز و نعمت در یک شهری در ایران زندگی کردم و بزرگ شدم، خیلی از مسائل تازگی داشت. وقتی وارد آنجا شدم تازه قدر شهر و کشورم را فهمیدم. با اینکه من از بچگی در یک خانواده پاسدار بودم که این چیزها را که «قدر امنیتتان را بدانید» را شنیده بودم، اما واقعا تا ندیده بودم متوجه نمی شدم که ناامنی چیست، ترس چیست، دلهره چیست.
واقعا آدم می ماند چه بگوید در برابر این همه آدم هایی که آنجا هستند و شرایطشان خیلی بدتر از ماست؛ ما اسم خودمان را گذاشتهایم مسلمان و شیعه؟! هیچ سختیای هم نمی کشیم! اما اینها با این همه سختی و فشاری که رویشان هست باز ایمان و اعتقادشان را حفظ کردهاند. آدم واقعا به شک می افتد که واقعا ما هم مسلمانیم؟ در حالی که اینها دارند این همه سختی می کشند، ما اینجا نشستهایم نه کسی به ما چیزی می گوید، نه فشاری روی ماست، نه توهینی به ما می کنند؛ چون واقعا آنجا وارد یکسری منطقههای شیعهنشین که می شوی از قصد آب را رویشان می بندند؛ یا مثلا اجازه نمی دهند یکسری مغازهها آنجا تاسیس شود یا یک کارهایی می کنند که آدم واقعا می ماند و تعجب میکند. آنها به این سختی اعتقاداتشان را حفظ کردهاند که واقعاجالب است. یکی مثل من اگر در آن شرایط بود شاید پای اعتقاداتش نمی ماند. این خیلی بحث جالبی است؛ ما اینجا در ایران هستیم و هیچ وقت مورد امتحان قرار نگرفتهایم، معلوم نیست هر کداممان اگر آنجا باشیم برایمان چه اتفاقی بیفتد.
**: برای حاج آقا فرصتی پیش می آمد که احیانا آنجا بنشینید و صحبت کنید؛ خاطرهای از اتفاقات آنجا برایتان بگویند؟ به این معنا که شما با شرایط بهتر آشنا شوید و همراهتر شوید...
دختر شهید: سری اول که ایشان کلا آنجا بودند و برگشتند، آن زمان که در اوج جنگ و بحران سوریه بود، ایشان وقتی آمدند می گفتند یک دوره نزدیک به چهار ماه بود که هیچ کسی آنجا نتوانسته بود گوشت بخورد! آنجا غذای ما شده بود یک مقدار سیب زمینی یا مثلا ماکارانی که آبکش می کردند، بهش نمک و رب می زدند و می خورند.
بیشتر در همین زمینه مسائل رفاهی با ما حرف میزدند. به ما قبل از اینکه برویم می گفتند قدر این چیزهایی که اینجا هست را بدانید. مثلا ما با آب آشامیدنی می رویم استحمام می کنیم، آنجا حتی آب ندارند برای خوردنشان، یا از نظر امکانات بهداشتی و پزشکی، کلا سوریه خیلی کشور فقیری است. شاید اولش که بروی و در نمای اصلیاش بالاخره یکسری افراد هم هستند که خیلی ثروت دارند اما کلا خیلی مردم مظلومی هستند و اینکه با همه اینها، مردمشان پشت آن حکومتشان ماندند. مثلا یک وقتهایی می گفتند چرا اینها صدایشان در نمی آید؟ می گفت به خاطر اینکه اینها یک دور طعم جنگ را چشیده بودند، دیگر صدایشان در نمی آید، چون می دانستند اگر بخواهند مخالفت کنند و اگر پشت حکومتشان نباشند، چه بلایی سرشان می آید. به خاطر همین، اتحاد داشتند.
**: پس بیشتر وضع زندگی آنجا را برای شما می گفتند و شما با این اطلاعاتی که داشتید قبول کردید بروید و یک مدت را آنجا باشید؟
دختر شهید: ما اولش نمی دانستیم قرار است آنجا چطور باشد؛ من اولش تصورم این بود که حالا یک جایی است که به هر حال اسمش خارج از کشور است؛ می دانستم یک کشور جنگ زده است اما فکر می کردم بهتر از اینجا باشد، اما بعدش که رفتیم و مثلا فهمیدیم برق می رود ، یکسری امکانات نیست، نزدیک خانهمان مغازه نیست، فهمیدیم گه اوضاع چطور است. مثلا آخر شب اگر یک مشکلی برایت پیش بیاید و یک سردرد بگیری نمی توانی بروی داروخانه و یک قرص بگیری؛ این امکانش نیست! آنجا که رفتیم با چیزهایی که تصور نمی کردیم؛ آشنا شدیم.
**: پس در خود آن شش ماه اتفاق خاصی برای شما یا همسایه ها نیفتاد که مثلا به یک معنایی حادثه خاصی رخ بدهد؟
دختر شهید: نه، اتفاق خاصی نیفتاد... الان چیزی در ذهنم نیست.
**: تقریبا داشتید به وضع آنجا عادت می کردید؟
دختر شهید: دقیقا داشتیم عادت می کردیم.
**: که خوردید به نوروز 1400.
دختر شهید: قبل از عید این اتفاق افتاد. اولش که برمیگردد به سال 98 که پدرم آمدند و گفتند که از اداره اعلام کردهاند «کسانی که این تاریخ تا این تاریخ در منطقه بودند باید بروند یکسری آزمایشات پزشکی بدهند» که ایشان هم رفتند و آزمایشاتی دادند و بعد از چند مرحله آزمایش و معاینات مشخص شد که ایشان شیمیایی شدهاند. تقریبا 35 درصد ریهشان ش از بین رفته بود!
**: این مال قبل از کرونا بود؟
دختر شهید: بله؛ این در آن 9 ماهی که سال 95 و 96 به سوریه رفته بودند ارتباط داشت.
**: یعنی حرف و حدیثی از کرونا نبود؟
دختر شهید: نه، اولهای پاییز 1398 بود.
**: چون بعد از آن شهدایی داشتیم از مدافعان حرم که در حقیقت ریههایشان درگیر شیمیایی شده بود اما خیلی سخت پذیرفتند و یا نپذیرفتند که این اثرات شیمیایی است و کاملا به کرونا ربطش دادند و شاید در بعضی مواقع حق و حقوقشان ضایع شد. اما این از دست رفتن 35 درصدی ریه را شما در سال 98 متوجه شدید؟
دختر شهید: ما متوجه شدیم، ایشان قرار بود بروند یک دکتری در یک شهر دیگر تا تایید کنند. ایشان به هر حال کار داشت و نتوانست برود. پدر من چند بار شروع کرده بودند به درس خواندن در دانشگاه، وسط هایش اینقدر حجم کاریشان زیاد می شد که درس را رها می کردند. به همین خاطر نمی توانستند بروند یک شهر دیگر، اما ما به ایشان می گفتیم که وضعیت سلامتیشان را پیگیری کنند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...