عبد مناف بن عبد المطّلب، مشهور به ابوطالب، یکی از ده فرزند عبدالمطّلب است. عبد المطّلب، چهره برجسته قریش است. او در میان قریش از جایگاهی والا و منزلتی عظیم برخوردار بود. ابوطالب، پس از پدر، این جایگاه والا و مکانت ارجمند اجتماعی را از آنِ خود ساخت.
خانواده ابوطالب، نخستین خانواده ای است که در آن، هردو زوج، هاشمی هستند.
ابوطالب، سرپرستی پیامبر صلی الله علیه و آله را که در خردسالی پدر و مادر و سپس جدّش را از دست داده بود، برعهده گرفت و چون امین قریش به رسالت مبعوث گشت، ابوطالب با تمام توان از آن بزرگوار، حمایت کرد و در این راه دشوار از هیچ کوششی دریغ نورزید.
ابوطالب به رسالت پیامبر خدا، باوری استوار داشت و این باور را در اشعارش نشان می داد.
جایگاه بلند اجتماعی ابوطالب در میان قریش و مردم مکه، و حمایت بی دریغ او از پیامبر خدا، مانع اصلی آزار رساندن قریش به آن بزرگوار بود.
در محاصره شعب ابوطالب، آن بزرگوار، همراه پیامبر صلی الله علیه و آله و مؤمنان بود و دشواری های محاصره اقتصادی را در کهن سالی به جان خرید و از حمایت پیامبر خدا تن نزد.
ابوطالب، حقّی بس بزرگ بر اسلام و مسلمانان در آن روزگار غربت دین دارد. آن بزرگوار، پس از خروج از شِعب ابوطالب، زندگی را بدرود گفت. با مرگ او و خدیجه علیها السلام، پیامبر خدا، دو تن از حامیان استوار، صدیق و فداکارش را از دست داد و پس از آن، شکنجه و آزار مؤمنان به دست قریش، فزونی یافت.
1- کمال الدین - به نقل از اصبغ بن نباته -: شنیدم امیرمؤمنان که درودهای خداوند بر او باد می فرماید: «به خدا سوگند، نه پدرم و نه جدّم عبد المطّلب، و نه هاشم و نه عبدمناف، هرگز بتی را نپرستیدند».
به ایشان گفته شد: پس چه می پرستیدند؟
فرمود: «به سوی کعبه و بر دین ابراهیم، نماز می گزاردند و چنگ زننده به آن بودند».
2- امام صادق علیه السلام: ابوطالب، اظهار کفر می کرد و در نهان، ایمان داشت. پس چون وفاتش در رسید، خدای عز و جل به پیامبر صلی الله علیه و آله وحی کرد: «از مکه خارج شو که در آن جا یاوری نداری». پس به مدینه هجرت کرد.
3- امام صادق علیه السلام: امیرمؤمنان، خوش می داشت که شعر ابوطالب خوانده شود و جمع آوری گردد و فرمود: «آن را یاد بگیرید و به فرزندانتان بیاموزید، که او بر دین خدا بود و در شعرش دانشی است فراوان».
4- شرح نهج البلاغه: هرکس علوم سیره را خوانده باشد، می داند که اگر ابوطالب نبود، هیچ نامی از اسلام نبود.
5- إیمان أبی طالب - به نقل از علی بن محمّد صوفی علوی عُمَری -: ابو عبد اللّه پسر منعیه[1] هاشمی (آموزگارم در بصره)، شعری را از ابوطالب برایم خواند:
بی گمان، خداوند، محمّد پیامبر را گرامی داشت
پس گرامی ترینِ خلق خدا در میان مردم، احمد است.
و نامش را از نام خود مشتق کرد تا بزرگش بدارد
پس [خدای] صاحب عرش، محمود و این، محمّد است.
6- إیمان أبی طالب - به نقل از ضوء بن صلصال -: من پیش از اسلام آوردنم، همراه ابوطالب، پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری می دادم. روزی در شدّت گرما، نزدیک خانه ابو طالب نشسته بودم که ابو طالب، همچون مصیبت زدگان به سوی من آمد و گفت: ای ابوغضنفر! آیا این دو جوان (یعنی پیامبر و علی علیهما السلام) را دیده ای؟
گفتم: در این مدّت که نشسته ام، آن دو را ندیده ام.
گفت: با ما به جستجوی آنان برخیز که من از قریش در کشتن آن دو ایمن نیستم.
رفتیم تا از خانه های مکه دور شدیم. سپس به سوی کوهی از کوه های مکه رو کردیم و تا قلّه اش بالا رفتیم که ناگهان، پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدیم و علی علیه السلام را که در سمت راستش بود و روبه روی «عین الشمس» ایستاده بودند و رکوع و سجود می کردند.
ابوطالب به پسرش جعفر گفت: به پسر عمویت متّصل شو.
پس او در کنار علی علیه السلام ایستاد. پیامبر صلی الله علیه و آله، متوجّه آن دو شد و جلوتر آمد و به کار خود پرداختند تا از آن فارغ شدند. سپس به ما رو کردند و من شادمانی را در چهره ابوطالب دیدم. پس برخاست و می گفت:
بی گمان، علی و جعفر، نقطه اتّکای من اند
در سختی های زمانه و پیشامدها.
وا مگذارید و پسرِ عمویتان را یاری دهید
که او[2] از میان آنان، برادرِ تنی من است.
به خدا سوگند، نه من پیامبر صلی الله علیه و آله را وا می گذارم و نه
هیچ یک از پسران شرافتمندم [چنین می کنند].
7- الفصول المختارة - در ذکر آنچه در شعب ابوطالب گذشت -: وقتی مردم خوابیدند، ابوطالب، به همراه امیر مؤمنان آمد، پس پیامبر خدا را بلند کرد و امیر مؤمنان را در جایش خوابانْد. امیر مؤمنان گفت: «ای پدر! من کشته می شوم». ابوطالب گفت:
پسرکم صبر کن که صبر، سزاوارتر است
هر زنده ای سرانجامش مرگ است.
ما تو را در شدّت بلا بذل کردیم
به فدای این نجیب زاده نجیب.
به فدای سرور شریف والا
و گشاده دست و بخشنده.
اگر مرگ در رسید، پس تیر به تو رسیده است
که برخی [از تیرها] اصابت می کند و برخی نه.
هر زنده ای گر چه دیر بِزید
سهمی از تیرهای مرگ می گیرد.
پس امیرمؤمنان فرمود:
«آیا مرا به شکیبایی در یاری احمد فرمان می دهی؟!
و به خدا سوگند، آنچه گفتم، از روی بی تابی نگفتم؛
بلکه دوست داشتم یاری ام را آشکار کنم
و بدانی که من، همواره فرمانبردار تو بوده ام
و کوششم در یاری احمد، برای خداست
پیامبرِ هدایت وستوده شده در کودکی وبزرگی».
8- الکافی - به نقل از اسحاق بن جعفر -: به ایشان (امام صادق علیه السلام) گفته شد: آنان ادّعا می کنند که ابوطالب، کافر بود.
فرمود: «دروغ می گویند. چگونه کافر باشد و حال آن که می گوید:
آیا نمی دانید که ما محمّد را پیامبری یافتیم
همچون موسی که [نامش] در اوّلین کتاب، نگاشته شده است»؟!
و در حدیثی دیگر آمده که فرمود: «چگونه ابوطالبْ کافر باشد و حال آن که می گوید:
بی گمان دانستند که فرزند ما دروغگو نیست
نزد ما و توجّهی به گفته های یاوه نمی شود.
روسپیدی که با روی او از ابر سپید، باران می طلبند
فریادرس یتیمان، نگاهدار بیوگان»؟!
9- إیمان أبی طالب - به نقل از حسن بن جمهور عمی که حدیث را به پیشینیان نسبت می دهد -: به ثابت بن جابر که شاعر و مشهور به «تأبّط شرّا» بود، گفته شد: سرور عرب کیست؟
گفت: آگاهتان می کنم. سرور عرب، ابوطالب پسر عبد المطّلب است.
و به احنف بن قیس تمیمی[3] گفته شد: این حکمت ها را از کجا برگرفته ای؟ و این بردباری را از کجا آموخته ای؟ گفت: از حکیم عصرش و حلیم روزگارش، قیس بن عاصم منقری.[4]
و به قیس گفته شد: بردباری چه کس را دیدی که این گونه بردباری ورزیدی؟ و دانش چه کسی را حمل کردی که چنین دانا شدی؟
گفت: از بردباری که هیچ گاه قرار از کف نداده، و حکیمی که حکمتش پایان نگرفته است، اکثَم بن صیفی تمیمی.[5]
و به اکثَم گفته شد: از چه کس حکمت و ریاست و بردباری و سیاست را فرا گرفتی؟
گفت: از هم پیمان حلم و ادب، سرور عجم و عرب، ابوطالب، پسر عبدالمطّلب.
پی نوشت ها:
[1] در مصدر چنین است؛ امّا در بحار الأنوار، «ابن صفیّة» آمده است.
[2] مقصود، عبد اللّه، پدر پیامبر خداست.
[3] ر. ک: دانش نامه امیر المومنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج ١٣، ص ٧٩ (احنف بن قیس).
[4] او قیس بن عاصم بن سنان بن خالد بن منقر بن عبید بن مقاعس است. او با هیئت نمایندگى قبیله بنىتمیم به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسید و سال نهم هجرى مسلمان شد و چون پیامبر صلى الله علیه و آله وى را دید، گفت: «این، سرورِ چادرنشینان است». وى، خردمند و بردبار و مشهور به حلم بود. به احنف بن قیس گفته شد: بردبارى را از چه کس آموختى؟ گفت: از قیس بن عاصم. روزى او را جلوى خانهاش دیدم که بر سرین نشسته است و زانوهاى خود را به سینه چسبانده و حمایل شمشیرش را به دور پاهایش بسته و با قومش به گفتگو نشسته است که ناگه، مردى را کتف بسته و مرد دیگرى را که کشته شده بود، آوردند و گفته شد: این برادرزادهات، پسرت را کشته است. به خدا سوگند، قیس حمایل شمشیر از پایش باز نکرد و سخنش را ناتمام نگذارد. پس از اتمام سخنش رو به برادرزادهاش کرد و گفت: اى پسر برادرم! کار بدى کردى، نافرمانى پروردگارت را کردى و قطع رَحِم نمودى و پسر عمویت را کشتى... سپس به پسر دیگرش گفت: پسرم! برخیز و بند از شانههاى پسر عمویت بگشاى و برادرت را دفن کن و براى مادرش صد شتر دیه فرزندش را ببر، که او غریب است.
حسن بصرى مىگوید: هنگامى که وفات قیس بن عاصم رسید، پسرانش را فرا خواند و گفت: پسران من! از من به خاطر بسپارید که هیچ کس براى شما خیرخواهتر از من نیست. هنگامى که مُردم، بزرگانتان را سرور کنید و کوچکترانِ خود را سرور مکنید که مردم، بزرگان شما را نادان مىشمُرَند و نزد آنان، خوار و سبک مىشوید... و مبادا که از مردم چیزى بخواهید که آن، آخرین راه چاره انسان است و براى من، زنان نوحهخوان میاورید که شنیدم پیامبر خدا از زن نوحهخوان، منع کرد (اسد الغابة: ج ٤ ص ٤١١ ش ٤٣٧٠).
[5] او اکثم بن صیفى بن عبدالعُزّى است که چون خبر ظهور پیامبر خدا به او رسید، دو نفر را به سوى ایشان فرستاد تا از تبارش و آنچه آورده، بپرسند. پس پیامبر صلى الله علیه و آله آگاهشان کرد و برایشان آیه: «خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد...» (نحل: آیه ٩٠) را خواند. آن دو به سوى اکثم بازگشتند، به او خبر دادند و آیه را بر او خواندند. چون اکثم آن را شنید، گفت: اى قوم! مىبینم که او به نیکىهاى اخلاقى فرمان مىدهد و از زشتىهاى اخلاقى باز مىدارد. پس در این امر، پیشتاز باشید و نه دنبالهرو؛ اوّل باشید و نه آخر. پس اندکى نکشید که وفاتش در رسید و به خاندانش سفارش کرد: شما را به تقواى الهى و پیوند با خویشان سفارش مىکنم که بر اساس آن، هیچ ریشهاى پوسیده و هیچ شاخهاى شکسته نمىشود (اسد الغابة: ج ١ ص ٢٧٢ ش ٢١٨).