ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۶۳/ گفتگوی مشرق با مادر شهید حسن قاسمی‌دانا/ قسمت هفتم

حسن از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

یک لحظه خم شد و بند پوتینش را سفت کرد. آمد بالا و ترکش بزرگ کاتیوشا خورد به دیوار، به فاصله کمی از صورتش؛‌ بعد ترکش را خود آقا مصطفی نگه داشته بود و می‌گفت این برای من خیلی خاطره‌انگیز است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

برای اعزام به سوریه چهره‌اش را تغییر داد!

«حسن» فرمانده 16 تک‌تیرانداز بود + عکس

موتور و سلاحش را که فروخت فهمیدم شهید می‌شود!

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

مادر شهید: گفت مامان دعا کن برایم، دعا کن روسفید برگردم، دعا کن شرمنده مادر حضرت زینب نباشم، دعا کن شرمنده ابا عبدالله نباشم. گفتم تو همیشه سربلندی؛ ان‌شاالله عاقبت بخیر باشی. می‌گفت نه، برایم دعا کن، قلبی دعا کن، می‌گفتم ان‌شاالله سربلند بشوی مادر، ان‌شاالله روسفید بشوی مادر. همین دعاها، خداحافظ؛ خداحافظ...

ما خداحافظی که می‌کنیم غیر از عملیات‌هایی که داشته و سری‌هایی که تعریف می‌کردند، دقیقا آقا مصطفی می‌گفت 8 شب بود که داعش دارد در منطقه حی الزهرای حلب پیشروی می‌کند؛ پشت منطقه حی الزهرا، نبل الزهرا اگر شنیده باشید، همه شیعه هستند که اگر دشمن پیشروی کند و آن منطقه را بگیرد شیعیان را همه را می‌کشد. شما شبی این منطقه را حفظ کنید تا ما صبح نیروی تازه نفس برایتان بفرستیم.

می‌گوید ما اینقدر خسته بودیم تازه از عملیات برگشته بودیم و هر نیرو یک طرف افتاده بود؛ دیدم نه نمی‌شود؛ بلند شدم گفتم از بچه‌ها کی آماده است با من بیاید؟ اولین نفر حسن بلند شد. گفتم نه، تو برو به نیروهایت برس، نیروهایت را باید رسیدگی کنی... گفت کارهایم ردیف است، من باهات هستم، شش نفر دیگر هم بلند شدند؛ شدیم هشت نفر، کلی مهمات و سلاح و تجهیزات برداشتیم و آمدیم از مقر بیاییم بیرون، برگشت گفت سید! هشت نفریم‌ها. گفتم آره. گفت اسم این عملیات را بگذارید عملیات ثامن الائمه امام رضا علیه السلام. می‌گفت من هم قبول کردم و یک امام رضای بلندی گفت و از مقر آمدیم بیرون. صدای بلندی هم داشت. اینطور برای من تعریف کردند.

خب چون جنگ شهری است دیگر، در شهر است و خیابان به خیابان. می‌گفت یک ساختمان خیلی بزرگی به نام عصر بود. ساختمان خیلی بزرگی بود. این ساختمان را ما باید می‌گرفتیم که دست داعش بود. باید می‌گرفتیم و مسلط می‌شدیم. انگار به همه طرف احاطه داشت. اینطور که تعریف می‌کرد، آمدیم وارد ساختمان بشویم، درب خیلی بزرگی داشت؛ حسن با لگد کوبید به در و وارد شدیم؛ از بالا صدا آمد تو کی هستی؟ تو کی هستی؟  حسن هم برگشت گفت «انت شیعه علی بن ابیطالب؟» می‌گفت تا گفت انت، «انت» یعنی تو، باید می‌گفت «انا»، یعنی من شیعه علی هستم... می‌گفت یهویی خنده‌م گرفت. این را فرمانده‌اش آقا مصطفی می‌گفت. می‌گفت زدم پشتش و گفتم چی داری می‌گویی؟ انت چیه، باید بگویی انا شیعه... می‌گفت شروع کرد، خیلی جالب بود؛ تا آن لحظه کسی اینطور رجزخوانی نمی‌کرد؛ حسن رجزخوانی را در بین ما انگار باب کرد. او هم از آن بالا: نه، انت مجوس، تو مجوسی تو نجسی، آنها اینطور می‌گویند، شما کافرید! حسن هم پایین می‌گفت انا شیعه علی بن ابیطالب، او می‌گفت و این می‌گفت انا شیعه فاطمه الزهرا؛ او می‌گفت این می‌گفت انا شیعه حسن مجتبی؛ همین طور می‌گفت و ول هم نمی‌کرد. تیراندازی می‌کردیم و می‌رفتیم. می‌گفت طبقه پایین را انگار پاک‌سازی کردیم و رفتیم طبقه دوم. برای من مثال می‌زد که طبقه دوم مثل این هال شما بود که وارد آن شدیم. آن طرف دشمن است، این طرف هم دشمن است؛

می‌گفت آمدیم این طرف را پاکسازی کردیم، اتاق‌ها را ما دست گرفتیم، پناه گرفتیم، بین ما و دشمن این هال بود، می‌آمدیم می‌رفتیم آنجا نارنجک می‌انداختیم و تیراندازی می‌کردیم، باز می‌آمدیم پناه می‌گرفتیم. این کارمان ادامه داشت تا ساعت 2 شب. از ساعت هشت ونیم 9 شب تا 2 شب. خیلی طولانی شد؛ دو نفر از نیروهایم زخمی شدند و مانده  بودند.

پای آقا مصطفی هم ترکش می‌خورد؛ نارنجک پرت می‌کنند و ترکش می‌خورد؛ این هم که می‌افتد زمین می‌گفت یکهویی بلند شد و گفت اینطوری فایده ندارد؛ بعد یک اصطلاحی داشت می‌گفت ما هشت نفریم، دشمن مثل موریانه می‌آید، هر چی ما می‌کشتیم می‌آمدند، ما هشت نفر بودیم اما آنها می‌آمدند. گفت اینطوری فایده ندارد؛ باید یک کاری بکنم، می‌گفت بلند شد و سلاحش را گذاشت؛ بعد جالب بود این 21 روز که سوریه بود سلاح را از شانه‌اش پایین نمی‌گذاشت مگر زمان خواب؛ چون یک اصطلاح دارند در نظام می‌گویند سلاح ناموس است؛ اینقدر مقدس است برایشان.

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

می‌گفت سلاحش را زمین گذاشت و چند تا نارنجک گذاشت در حایل لباسش و... من بلند شدم نارنجک‌ها را برداشتم، دو تا نارنجک را ضامنش را کشیدم تا بروم داخل، آمد نارنجک‌ها را از من گرفت و گفت شما نباید بروی، گفت نه، بگذار من بروم، گفت نه، اصطلاحش اینطور بود که به من فهماند تو زنت هست و مثلا افرادی منتظرت هستند... آقا مصطفی فاطمه‌اش را داشت و محمدعلی را خانمش باردار بود. می‌گفت رفت، مثلا این فاصله را رفت، یک مرتبه برگشت به طرف من، من فکر کردم ترسیده، گفتم داداش برگرد من می‌روم، خندید در صورتم یک نگاهی کرد؛ کلمه یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا ذکر زبانش بود. وارد آن قسمت شد و می گفت اول صدای انفجار آمد. دو سه تا نارنجک‌ را پرت کرده بود. بعد هم که صدای رگبار آمد، می‌گفت قبلش صدای یا زهرا یا زهرای حسن بلند بود، و همین رجزخوانی‌اش بود که می‌گفت یا ابالفضل، یا زهرا. از آن طرف هم صدای آنها می‌آمد. مدام به ما مجوس می گفتند و از این صحبت‌ها می‌کردند. یک دفعه ای سکوت مطلق شد. با صدای انفجار و رگبار، سکوت برای چند ثانیه فراگیر شد. می‌گوید من هم افتاده بودم و گفتم بچه‌ها بلند شید که الان حسن را می‌برند.

بعد من سئوال کردم و گفت وقتی ما شهید یا زخمی می‌دهیم، اینها می‌برند سر را سریع جدا می‌کنند، برای همین گفتم بلند شوید که الان حسن را می‌برند. دو تا از نیروهایش و خودش با همان حالت زخمی بلند شدند در تاریکی مطلق و با یک سختی رفتند وارد آن جا شدند. گویا مصطفی پایش را می‌گذارد روی شانه حسن آقا. می‌گفت در آن حالت، نور گوشی‌ام را روشن کردم تا نیرو آمد و کشیدیمش عقب. می‌گفت در آن حالت وقتی پایم را گذاشتم روی شانه اش برگشت و گفت به اصطلاح مشهدی: یَره پاتو بردار از رو شونه ام، پات رو گذاشتی روی شونه‌م. یعنی می‌گوید آن موقع هم شوخی‌اش را کرد...

می‌گفت خلاصه آمدیم از پهلویش بگیریم، گفت پهلویم را نگیر، پهلویم تیر خورده،. خودش این حرف را زد و شانه‌هایم را گرفتیم. راهنمایی‌مان کرد، شانه‌هایش را گرفتیم از آن قسمت آوردیم در هال و قسمت خودمان. دست چپش و پهلوی چپش و از ناحیه ناف گلوله خورده بود. می‌گفت شش تا تیر این حالتی بهش خورده بود.

**:‌ مسلسلشان را هم برده بودند؟

مادر شهید: نبرده بود، فقط با نارنجک رفته بود، می‌گفت سلاحش را گذاشت کنار من و رفت. می‌گفت اصلا شاید اگر نارنجک‌ها را می‌انداخت و سلاح داشت، این اتفاق برایش نمی‌افتاد. ولی نارنجک‌ها را می‌اندازد چون سلاح نداشته، حالا می‌گوید پی در پی دو سه تا نارنجک می‌اندازد که می‌گفت همان نقطه با فضای بزرگ، شصت و دو سه تا کشته داده بودند آنها.

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

**:‌ چه ساختمانی بوده؟ مقرشان بوده؟

مادر شهید: مقرشان بوده؛ مکانی بوده که آنها بودند و اینها شبانه حمله می‌کنند؛ بی سر و صدا وارد می‌شوند. اینها هشت نفر بودند و آنها همه کشته می‌شوند. همه در حال خواب و استراحت بودند، که  شصت و دو سه نفر کشته شده بودند. می‌گفت حسن را آوردیم این طرف و از دستش و پهلویش و پاهایش خون فواره می‌زد. برای من می‌گفت آن لحظه حسن جانباز شد. می‌گفت پاهایش به یک طرف بود؛ گفتم برای چی؟ گفت وقتی می‌آوردیمش عقب پاهایش حرکت نداشت؛ یک تیر توی نافش خورده بود و همان آن قطع نخاع شده بوده. می‌گوید دیگر زنگ زدیم تا نیروهای امداد بیایند. باهاش صحبت می‌کردیم و در سکوت، فقط می‌خندید؛ هیچی نمی‌گفت. می پرسیدیم داداش درد داری؟ از کدام ناحیه درد داری؟ می‌گفت دستش کلا به پوست آویزان شده بود. دستش را بستیم که جلوی خون گرفته شود، به نزدیک قلبش تیر خورده بوده و از ناحیه پهلو هم زخمی بوده. بعد که من صحبت می‌کردم می‌گفت از ناحیه شکم و اینها خیلی از هم پاشیده شده بود. می‌گفت آوردیمش، گروه امداد آمدند و رساندندش به بیمارستان و موقت خونریزی را بند می‌آورند؛ صبح شده بود دیگر، صبح جمعه هم به شهادت می‌رسد. دیگر قسمتش این می‌شود.

از کارهایش آنجا تعریف می‌کرد؛ از شجاعتش؛ از نترسی‌اش. آقا مصطفی به من می‌گفت مادر؛ یک حرف جالبی که زد، گفت اجازه بدهید بهتان بگویم مادر؛ گفت مادر! لحظه ای که حسن وارد شد، اولین لحظه که دیدمش برگشتم به گروه گفتم این زود شهید می‌شود. خودش هم برگشت به من گفت که سید من زود شهید می‌شوم، یعنی می‌دانست و گفت من زود شهید می‌شوم. بعد که فهمیدم این اینقدر آمادگی دارد برای همه چیز، پر پر است از لحاظ نظامی، گفتم حیف است حسن؛ باید تو مراقبت کنی از خودت؛ بمانی برای ما، جاهای دیگر از تو استفاده کنیم.

خندیده بود و گفته بود نه؛ من زود شهید می‌شوم. مطمئن هستم شهید می‌شوم. بعد می‌گفت این را در حرف‌هایش بعدها که برایم تعریف می‌کرد گفت؛ من کربلا که رفتم شهادتم را گرفتم و می‌دانم زود به شهادت می‌رسم.

مثلا می‌گفت شب داشتیم آذوقه می‌بردیم برای نیروهایش، می‌گفت شب که می‌رفتیم با یک موتور چراغ خاموش می‌رفتیم، بی سر و صدا می‌رفتیم، چون نیروهای داعش با قناسه‌ها می‌زدند؛ می‌گفت وقتی روی موتور می‌نشستیم و شبانه می‌رفتیم؛ این شروع می‌کرد مدح می‌خواند؛ بلند هم می‌خواند؛ چراغ موتورش هم روشن بود. می‌گفت می‌زدم پشتش. بعضی وقت‌ها می‌گفتم آقا مصطفی! محکم می‌زدی یا یواش می‌زدی؟ می‌خندید و می‌گفت مادر! نه، مشتم را گره می‌کردم؛ می‌گفتم چراغ موتور را خاموش کن، نخوان؛ ساکت باش، می‌زننمان. می‌گفت می‌خواند؛ همیشه مدح امیرالمومنین را خیلی قشنگ می‌خواند. می‌گفت می‌خندید سرش را برمی گرداند طرف من و می‌گفت سید نترس، آن تیری که قسمت من و تو باشد هنوز رها نشده.

می‌گفت با یک حالت اعتماد به نفس بالا؛ یقین داشت الان اتفاقی برایش نمی‌افتد. می‌گفت اولین هفته ای که وارد سوریه شدیم، عکس ماشینش را برای من در یک فیلم برایم گذاشتند، یعنی ماشین داغون است، از این ماشین‌ها که سقف ندارد، جیپ قرمز رنگی است. می‌گفت من و یک نفر جلو بودیم، سه نفر عقب بودند، حسن آقا هم بود؛ می‌گفت تصادف کردیم؛ آن یکی در ماشین دستش شکست، آن یکی پایش شکست، آن یکی می‌گفت من دستم از اینجا شکست که چند وقت در گچ بود؛ می‌گفت حسن از ماشین پرت شده بود بیرون و افتاده بود روی زمین! می‌گفت تا تصادف کردیم و پرت شد، گفتم تمام کرد. می‌گفت همین طور که نگاه کردم دیدم بلند شد ایستاد و شروع کرد لباس‌هایش را تکان بدهد. می‌گفت من پیاده شدم دستم اینطور، آن یکی پایش ضربه خورده بود، یعنی همه‌مان مجروح شدیم؛ می‌گفت یک نگاهی در صورت من کرد و گفت سید! چرا من طوری‌م نشده؟ یعنی با معنی می‌گفت این کلمات را.

**:‌ که قسمتش نشده آسیبی ببیند...

مادر شهید: اگر دستش می‌شکست، برمی‌گشت عقب دیگر، می‌گفت آن چهار نفر دیگر برگشتند عقب، من برگشتم عقب گچ گرفتم ولی چون فرمانده بودم دوباره به خط آمدم. اما می‌گفت آن سه تای دیگر دست و پایشان شکسته، رفتند بیمارستان و بعد هم برگشت خوردند. یعنی اینطور برای خودش می‌گفت چرا من طوریم نشد؟!...

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

نکته می‌گفت به من. می‌گفت اینجا بودیم حمله شد؛ داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، می‌گفت یک لحظه خم شد و بند پوتینش را سفت کرد، آمد بالا، می‌گفت آمد بالا و ترکش بزرگ کاتیوشا خورد به دیوار، به فاصله کمی از صورتش؛‌ بعد ترکش را خود آقا مصطفی نگه داشته بود و می‌گفت این برای من خیلی خاطره‌انگیز است. می‌گفت من این طرف بودم و حسن آن طرف، به فاصله کمی از صورت حسن رفت خورد به دیوار و خورد روی زمین، که اگر می‌خورد توی صورت حسن، تمام بود. می‌گفت یک نگاهی به من کرد گفت این هم قسمت من نبود؛ دیدی حالا هنوز وقتش نرسیده...

*فاطمه تقوی رمضانی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان