شب اوّل
امام رضا علیه السلام فرموده است: وقتی ماه محرم داخل می شد کسی پدرم را خندان نمی دید. امام رضا علیه السلام در روزهای آغازین محرم به «ریّان» فرمود: «یا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کنْتَ باکیاً لِشَیْءٍ فَابْک لِلْحُسَینِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام فَإِنَّهُ ذُبِحَ کمَا یذْبَحُ الْکبشُ؛[1] ای ریان! هر مصیبتی داشتی، بر حسین گریه کن؛ زیرا او را همانند گوسفند سر بریدند.»
یا اباعبدالله! شب اوّل محرم و آغاز سوگواری شماست. امام حسین علیه السلام کنار قبر جدش آمد و با پیامبر صلی الله علیه و آله وداع کرد و از مدینه بیرون رفت. به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: «یا رسول الله! وضعیتی ایجاد کرده اند که دیگر نمی توانم در مدینه بمانم.» مدینه، شهر پیامبر و اهل بیت علیهم السلام است.
اکنون کار به جایی رسیده که حسین دیگر نمی تواند بماند. تازه بیش از نیم قرن از رحلت پیامبر نگذشته است.
نوشته اند: لحظانی خواب به چشمان امام علیه السلام آمد، حضرت بیدار شد و فرمود: جدّم رسول خدا را در خواب دیدم که مرا به سینه فشرد و فرمود: ما منتظر تو هستیم.[2]
امام حسین علیه السلام از مدینه با زینب و امّ کلثوم و علی اکبر و قاسم و ابوالفضل بیرون رفت؛ اما چندان طول نکشید که این کاروان مجدداً به شهر بازگشت؛ ولی آن روز، دیگر امام حسین علیه السلام همراه کاروان نبود. ابوالفضل و علی اکبر نبودند. زینب پیر شده بود. زینب آمده بود تا پیام برادر را بیاورد. وقتی وارد مدینه شد، گفت:
«مَدِینَةَ جَدِّنَا لَا تَقْبَلِینَا...؛[3] مدینه ما را، راه نده؛ چون ما بی حسین آمده ایم. »
حسین را در غریبی سر بریدند
تن پاکش به خاک و خون کشیدند
تنش در کربلا عریان فتاده
سرش بر نیزه های کین فتاده
شب دوم: ورود به کربلا
کاروان کربلا مسیرهای متعددی را از مکه تا کربلا طی کرد؛ تا آنکه امروز در کربلا فرود آمد. وقتی به امام حسین علیه السلام عرض کردند اینجا کربلاست، فرمود:
«اللَّهُمَ إِنِّی أَعُوذُ بِک مِنَ الْکرْب وَ الْبلَاءِ ثُمَّ قَالَ هَذَا مَوْضِعُ کرْبٍ وَ بَلَاءٍ انْزِلُوا هَاهُنَا مَحَطُّ رِحَالِنَا وَ مَسْفَک دِمَائِنَا وَ هُنَا مَحَلُّ قُبُورِنَا بِهَذَا حَدَّثَنِی جَدِّی رَسولُ اللَّه صلی الله علیه و آله؛[4] خدایا! پناه می برم به تو از کرب وبلا. سپس، فرمود: این موضع کرب وبلاست. پیاده شوید. اینجا محلّ فرودآمدن ما و محل ریختن خون های ما و جایگاه قبور ماست. جدّم رسول خدا، به من خبر داده است.»
بار بگشایید اینجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
بار بگشایید خوش منزلگهی است
تا به جنت زین مکان اندک رهی است
شاید یک لحظه همه قضایا در برابر امام حسین علیه السلام خطور کرد.
اینجا صدای العطش بر عرش اعلی می رود
اینجا سرم بالای نی از جور اعدا می رود
آنجا به دست خود کفن، بر گردن اکبر کنم
در موج دشمن گریه بر آن شبه پیمبر کنم
عقیله بنی هاشم وقتی می خواست پیاده شود، همه محارم دور او را گرفتند. برادران و فرزندانِ برادران آمدند. با چه عظمتی اهل بیت علیهم السلام پیاده شدند.
یا بقیة الله! این یک فرود بود؛ اما این فرود، صعودی هم داشت. صبح یازدهم وقتی زینب کبری خواست سوار شود، هر چه نگاه کرد، دیگر کسی نبود. مَحرمی وجود نداشت. زینب به قتلگاه آمد و گفت: برادر! همه را سوار کرده ام؛ ولی خودم تنها مانده ام.
«بأَبِی الْمهْمُومُ حَتَّی قَضَی بِأَبِی الْعَطْشَانُ حَتَّی مَضَی؛[5] پدرم فدای غصه داری که از دست رفت. پدرم فدای لب تشنه ای که شهید شد!»
در میان خیمه زیبای تو
ناله دارد خواهر شیدای تو
خیمه ها بوی عجیبی می دهد
بوی جانسوز غریبی می دهد
خیمه ها معناگر یک مطلبند
مظهر آوارگی زینب اند
خیمه ها بوی اسیری می دهد
خیمه ها بوی یتیمی می دهد
شب سوم: حضرت رقیه علیها السلام
همه می دانیم که دختر، عاطفی است و به شدت به پدر و محبت های او وابسته است. پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله هنوز در بستر بود. پیراهنی از پیامبر را به علی علیه السلام دادند. حضرت زهرا علیها السلام نگاه می کرد و گریه می کرد. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: چرا گریه می کنی؟ فاطمه علیها السلام گفت: پیراهن پدرم را بده تا استشمام کنم. پیراهن را گرفت و روی چشمانش گذاشت و «غشِی علیها»؛[6] از حال رفت و غش کرد. فاطمه، دختر بزرگی است؛ عاقل است؛ اما با دیدن و بوییدن پیراهن پدر، غش می کند.
دختر سه ساله مگر چقدر ظرفیت دارد. تصویر پدر را ندید؛ بلکه خود سر را در دامان او گذاشتند؛ مگر چقدر طاقت دارد.
عمادالدین طبری در کتاب کامل بهایی نقل کرده و دیگر مورّخان نیز داستان حضرت رقیه علیها السلام را از او گرفته اند. طبری می نویسد: همین که سر بابا را گرفت، گفت: بابا! چه کسی پیشانی ات را مجروح کرده است؟ چه کسی سرت را خون آلود کرد؟
یکی از مداحان اهل بیت علیهم السلام برایم گفت: برادرم از دنیا رفت. ده پانزده روز از فوت او که گذشت. شبی که ماه مبارک بود، به خانه برادرم رفتم. چند دختر کوچک و بزرگ داشت. یک ساعت از افطار گذشته بود؛ اما یکی از دختران بر سر سفره افطار نمی آمد. عکس پدرش را در دست گرفته بود و گریه می کرد. گفتم: چرا افطار نمی کنی. گفت: عموجان! چطور افطار کنم! من همیشه ماه رمضان در کنار پدرم افطار می کردم!
رقیه علیها السلام نزدیک به یک ماه است که پدر را ندیده است. هر زمان هم که سراغی از بابا گرفته است، او را زده اند. حالا پدر آمده است؛ اما با سر بریده. چندان طول نکشید، ساعتی گریه کرد و گفت: «لَیْتَنَی کُنْتُ اَعْمَی وَ لَمْ اَرَ رَأْسکَ هکذا.» کاش کور می بودم و سرت را بریده نمی دیدم. ناگهان دیدند صدای او خاموش شد. سر پدر یک طرف افتاد و رقیه در طرف دیگر.[7]
سه ساله دخترت افتاده از نَفَس، بابا
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا
به جز تو که آمده ای، امشبی به دیدارم
نَزَد سری به یتیم تو هیچ کس، بابا
به پیشواز تو گر نامدم، مکن عیبم
که زخم دیده دو پایم ز خار و خس، بابا
مرا ببر که فتادم از پا در این ویران
دگر مرا نمانده راه پیش و پس، بابا
شب چهارم: فرزندان حضرت زینب علیها السلام
شب چهارم محرم است. دل ها را به کربلا ببریم و برای گل های پَرپَر حضرت زینب علیها السلام اشک بریزیم. روز عاشورا وقتی امام حسین علیه السلام غریب و تنها ماند، حضرت زینب علیها السلام فرزندان خود را صدا کرد و گفت: ببینید حسین، غریب است. شمشیر به دست آنها داد. به بچه ها لباس رزم پوشاند. آنها را آماده کرد و به خدمت برادر آورد و گفت: حسین جان! اجازه بده «عون» و «محمد» فدای تو شوند. امام حسین علیه السلام اجازه نداد و فرمود: شاید همسرت راضی نباشد. زینب علیها السلام گفت: همسرم سفارش کرده است که اگر کار به جنگ کشید، پسران مرا جلوتر از پسران برادرت به میدان بفرست.
نکن نامهربانی ای برادر
مسوزان این چنین تو قلب خواهر
پسرهای مرا از خود مرنجان
غلام اکبرند و عبد اصغر
برادرجان غمی جانسوز دارم
تمام درد را امروز دارم
حلالم کن فقط در این بیابان
دو مرغ عشق دست آموز دارم
اباعبدالله علیه السلام وقتی اصرار خواهر را دید، اجازه داد. زینب علیها السلام دو گل سرخ را به سوی میدان فرستاد. به میدان آمدند و به شدت جنگ کردند و هر دو شهید شدند. امام حسین علیه السلام تن های پاک طفلان خواهر را به آغوش گرفت و به خیمه ها آورد.[8] بانوان به استقبال آمدند؛ اما زینب علیها السلام نیامد.
زینبی که همیشه جلوتر از دیگران به یاری برادرش می شتافت، در این واقعه، در خیمه روی نهان کرد؛ زیرا می ترسید حسین او را ببیند و خجالت بکشد و یا چشمش به نوجوانانش بیفتد و بی تابی کند.
اما ساعتی قبل که صدای علی اکبر از میدان بلند شد، فریاد سر داد و از خیمه ها بیرون دوید. زودتر از امام حسین علیه السلام خودش را به جنازه برخاک افتاده علی اکبر رساند. خودش را روی جنازه پسر برادر انداخت و از سوز دل صدا زد: علی جان! زینب با این کار خود، کوشش کرد تا مقداری از اندوه جانکاه برادرش را بکاهد.
شب پنجم: روضه حربن یزید ریاحی
صبح عاشورا، حُر احساس کرد که راه را اشتباه رفته است. احساس کرد این صحنه، صحنه حق و باطل است. فهمید صحنه بهشت و جهنم است. ناگهان با وجود آنکه مرد شجاعی بود، شروع به لرزیدن کرد. از اینکه در برابر امام حسین علیه السلام ایستاده است، لرزش پیدا کرد. کسی که از گناه می ترسد و می لرزد و صحنه گناه را ترک می کند، او انسان شجاعی است؛ نه فرد ترسویی. حّر، سرش را پایین انداخت و به خدمت امام حسین علیه السلام آمد و گفت: «هل لی مِنْ لدنک توبة؟» من اوّلین کسی بودم که راه را بر شما بستم؛ اما پشیمان شده ام. آیا توبه من پذیرفته است؟[9]
جوانان عزیز! داستان حُر، الگویی برای شماست. داستان حُر می گوید اسلام بن بست ندارد. هر کجا هستی، امکان بازگشت وجود دارد.
امام حسین علیه السلام توبه او را پذیرفت. از امام اجازه گرفت و به طرف میدان رفت و خودش را معرفی کرد. صدا زد: ای مردم کوفه! امیدوارم ابرهای رحمت خدا از شما باز داشته شود. من که حسین را دعوت نکردم؛ اما شما دعوت کردید. حال، چرا این گونه رفتار می کنید؟
خوش به حال حُر؛ چراکه لحظه ای بر او گذشت که روی خاک افتاده بود. چشمانش را که گشود و دید سرش در دامان اباعبدالله علیه السلام است. حضرت، خون از صورت او پاک کرد و به علی اکبر فرمود: برای حُر مرثیه بخوان.[10] این حُر، ساعتی قبل در سپاه عمر سعد بود؛ اما اکنون سرش در دامان امام حسین علیه السلام است. امام حسین علیه السلام روز عاشورا بالای سر بعضی از شهدا آمده است؛ یکی از آنها، حُر است.
یا اباعبدالله! تو خود بالای سر حُر آمدی و سر او را بر دامان گذاشتی؛ اما دل ها بسوزد برای خودت یا اباعبدالله! کسی در قتلگاه نبود تا سرت را به دامان بگیرد؛ «وَضَعَ خَدَّهُ عَلَی الرَّملِ وَ الترابِ »؛ صورت روی خاک گذاشت و مشغول مناجات با خدا شد.
اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
وگر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم
دل و جان ز تاب شرم همچون شمع می سوزد
بده پروانه تا پروانه سان، خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به زیرم سربلندم کن
مرا رخصت بده تا پیشمرگ اکبرت گردم
وضو گیرم از آب کوثر و نامش به لب آرم
که شاید رستگار از فیضِ نام مادرت گردم
شب ششم: روضه قاسم بن الحسن
امام حسین علیه السلام در شب عاشورا با یاران خودش سخن گفت و فرمود: فردا هرکس اینجا باشد، کشته خواهد شد. قاسم بن الحسن علیه السلام که نوجوانی سیزده ساله بود، به تردید افتاد که آیا من نیز فردا کشته خواهم شد؟ و یا فقط بزرگسالان می توانند به میدان جنگ بروند؟ به خدمت عمویش آمد و عرض کرد: آیا من هم می توانم به میدان بروم و کشته خواهم شد؟ امام علیه السلام ابتدا سؤالی از او کرد. شاید با این سؤال می خواست ببیند چه قدر قدرت جدا شدن از جان شیرین را دارد. پرسید: عزیزم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ قاسم گفت: عموجان! شیرین تر از عسل است؛ «اَحلَی مِن العَسَل.»[11] قاسم این حرف را نزد که عمویش خوشش بیاید؛ این منطق، تعارف نیست؛ بلکه رفتار او در روز عاشورا نشان داد که این سخن او، درست است. روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر علیه السلام به خدمت عمو آمد و گفت: اجازه بدهید به میدان بروم.
جان زهرا کربلایی کن مرا
در ره قرآن فدایی کن مرا
اجازه بدهید جانم را فدای شما کنم. سپس، خم شد و دست های امام حسین علیه السلام را بوسید و روی قدم های عمو افتاد و پای امام حسین علیه السلام را نیز بوسید و اصرار کرد که عمو به او اجازه بدهد.
تعبیر مقتل، این است: «فَلَمْ یزَلْ الغلام یقَبَّلُ یدیه و رِجلیه حتی اُذنَ لَهُ؛[12] مرتب دست و پای عمویش را می بوسید تا آنکه اجازه گرفت. » امام حسین علیه السلام به او اجازه داد و قاسم را بغل کرد و هر دو آن قدر گریستند که بیهوش بر زمین افتادند.[13]
اینجا یکبار امام حسین علیه السلام قاسم را در آغوش گرفت و سینه اش را بر روی سینه فرزند برادرش گذاشت؛ اما ساعتی بعد نیز دوباره امام علیه السلام همین عمل را تکرار کرد. آن ساعت، لحظه ای بود که امام حسین علیه السلام کنار جسد غرقه به خون فرزند برادرش آمد؛ اما جوانان و اهل حرم را به یاری نخواند؛ بلکه قاسم را بلند کرد و سینه اش را روی سینه او گذاشت. او را بلند کرد؛ درحالی که پاهای قاسم به زمین کشیده می شد، او را دور از چشم مادرش به خیمه شهدا آورد و در کنار جسد فرزندش علی اکبر خواباند.
کیست ماهی که چنین چهره برافروخته است
وز عظش بر لب دریا جگرش سوخته است
سیزده ساله جوانی است که در عرصه عشق
قامت افروخته و چهره برافروخته است
قاسم است این پسر حُسن که خیاط ازل
جامه سرخ شهادت به برش دوخته است
از شرار عطش و تابش خورشید، دریغ
هم رُخش، هم جگرش، هم دهنش سوخته است
این بود نیروی طوفنده که در کرب و بلا
بهر امداد برادر، حسن اندوخته است
بر عمو هدیه کند با تن پامال از اسب
آنچه ایثار و وفا از پدر آموخته است
شب هفتم: روضه حضرت علی اصغر علیه السلام
روز هفتم محرّم، در کربلا آب را به روی اباعبدالله علیه السلام بستند. در این شب و روز، مرسوم است که ذکر مصیبت طفل مظلوم امام حسین علیه السلام حضرت علی اصغر علیه السلام را می خوانند؛ نوزادی که شهادتش امام حسین علیه السلام را بسیار متأثر کرد.
بزرگان و علمای بزرگ ما هرگاه گره در کارشان می افتاد، مجلس روضه برای شش ماهه امام حسین علیه السلام برپا می کردند. این شهادت آن قدر بزرگ و سنگین بود که خدای متعال به امام حسین علیه السلام تسلیت گفت.
دیگر، لحظات آخر روز عاشورا بود. همه شهید شده بودند. این کودک، آخرین نفر بود. امام علیه السلام به خیمه آمد و گفت: «یَا اُخْتاهُ نَاوِلِیْنِی وَلَدِیَ الصَّغیْرَ حَتَی اُوَدِعُّهُ...؛[14] خواهرم! فرزندم را بیاور تا با او خداحافظی کنم.»
گفته اند: با اینکه رباب در آنجا بود، ولی امام حسین علیه السلام خواهرش را صدا کرد؛ زیرا نمی خواست نگاهش در نگاه رباب بیفتد؛ نمی خواست شرمنده او شود.
بعضی از اهل ذوق گفته اند: مادر دیگر نمی توانست کودک را نگاه دارد. بچه گاهی دست زینب بود و گاهی دست سکینه و دیگران؛ زیرا از بس بی تابی می کرد و مادرش نمی توانست او را نگاه دارد.
در بعضی از مقاتل نوشته اند: اباعبدالله! کودکش را در برابر دشمن آورد و از آنها درخواست آب کرد.[15] در این هنگام، حرمله با تیری به امام حسین علیه السلام جواب داد و گلوی کودک را پاره کرد. امام حسین علیه السلام کودکش را به خیمه ها نیاورد؛ زیرا می دانست دختران و همسرانش گِرد او حلقه می زنند و ممکن است مادرش از شدت غصه جان بدهد. قنداقه خونین را نیاورد و همان طور متحیر ایستاده بود. «ساعد الله قلبک یا اباعبدالله»؛ قربان دل داغدارت. امام حسین علیه السلام پشت خیمه آمد و «حفَرَ بِجَفْنِ سیفه...؛ با نوک شمشیر قبر کوچکی کند و قنداقه پُر از خون را در آن نهاد.» صلی الله علیک یا اباعبدالله.
چه بود؟ جان پدر! حرف تیر در گوشت
که زود از جَزَع و گریه کرد خاموشت
به خیمه چشم براه است مادر زارت
برای دیدن لبخند غنچۀ نُوشَت
به جای آنکه در آغوش مادر آسایی
گرفت پیک اجل ناگهان در آغوشت
نهال سبز تو را طاقت نوازش نیست
چگونه تیر زند بوسه بر بَناگوشت
شب هشتم: روضه حضرت علی اکبر علیه السلام
امشب دل ها را روانه کنیم کنار ضریح شش گوشه امام حسین علیه السلام، در پایین پای اباعبدالله، و صورتِ دل را بر قبر جوان رشید امام حسین علیه السلام بگذاریم و اشک بریزیم.
چون به میدان ز حرم اکبر رفت
روح از جان حرم یکسر رفت
همه گفتند که پیغمبر رفت
ماه لیلا علیِ اکبر رفت
علی اکبر بسیار به جدّش، رسول خدا صلی الله علیه و آله شبیه بود. به حضور پدر آمد و اجازه خواست. امام حسین علیه السلام فوراً به او اجازه رفتن به میدان جنگ را داد؛ اما وقتی به راه افتاد، مأیوسانه به قد و بالای علی نگاه کرد؛ «نَظَرَ اِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ.»[16]
[پدران شهید یادشان می آید که در زمان جنگ، وقتی پسرشان سوار ماشین می شد و حرکت می کرد، تا جایی که چشمشان سو داشت، به دنبال ماشین نگاه می کردند] تا چشمان امام حسین علیه السلام سو داشت، به قد و بالای علی نگاه کرد.
من نگویم که تو ای ماه، نرو
لیک قدری بَرِ من را برو
ساعتی بعد هم صدای فریاد علی به گوش رسید که گفت: پدر جان! مرا در یاب! امام حسین علیه السلام خودش را رساند؛ اما دید علی غرق در خون است؛ بدنش قطعه قطعه شده است؛ «فقَطَعُوهُ بسُیُوفِهِم اِرْباً اِرْباً.»[17]
امام حسین علیه السلام خودش را روی جسد جوانش انداخت و صورت به صورت پُر از خون او گذاشت. سپاه دشمن ایستاده و نگاه می کند. اباعبدالله فریاد کشید: فرزندم، علی! و با صدای بلند گریه کرد. گفت: علی جان! رفتی و پدرت را تنها گذاشتی. در این صحنه، نزدیک بود امام حسین علیه السلام از شدت غم و اندوه جان بدهد. در این هنگام، خواهرش، زینب کبری علیها السلام به کمک او آمد. دست روی شانه برادر گذاشت و امام حسین علیه السلام را تسلّی داد. گفت: برادرم! برخیز خدا به تو صبر بدهد!
«وَ لَقَد اِسْتَرَحْتَ مِنْ هَمِّ الدُّنیا وَ غَمِّها وَ بَقِیَ اَبُوکَ فَرَیْداَ وَحیداَ؛[18] تو از هَمّ و غم دنیا راحت شدی و پدرت را تنها و بی کس باقی گذاشتی.»
گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم، همرهت پیاده دویدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است، من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و بپرس تا که بگویم
ز خیمه تا سر جسم تو، من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویشم مکیدم
هنوز «العطشت» می زد آتشم که ز میدان
صدای یا «ابتا»ی تو را دوباره شنیدم
سِزَد به غربت من، هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب، موی سفیدم
شب نهم: روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام
«السَّلَامُ عَلَی الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحسَینِ علیهم السلام.»[19]
حضرت ابوالفضل علیه السلام همان طورکه بسیار شنیده اید، به شدت با ادب و حیا بود. یکی از جلوه های متانت و ادب او، آن بود که هیچ گاه امام حسین علیه السلام را «برادر » خطاب نمی کرد؛ بلکه همیشه با لفظ «مولای من» با امامش سخن می گفت.
روز عاشورا نیز در لحظات آخر به خدمت امام حسین علیه السلام آمد و اجازه خواست تا به میدان برود. ابا عبدالله به او فرمود: آبی برای کودکان تشنه بیاور! ابوالفضل امر مولایش را امتثال کرد. مشکی برداشت و به سوی شریعه رفت. محافظان فراوان و مسلّحِ شریعه را دور کرد و خود را به آب رساند. عباس، جنگ کرده است. هوا به شدت گرم است. از صبح و شاید از شب قبل، آب ننوشیده است.
لب های او خشک و تشنه است. وارد آب که شد، دید که آب موج می زند؛ دستی زیر آب برد.
کفی از آب آورد چون به نزدیک دهان
عکس شش ماهه در آن آب تماشا می کرد
ناگهان به خود گفت: تو می خواهی آب بنوشی و فرزند فاطمه اطهر علیها السلام تشنه باشد!
ای عباس! تو می خواهی آب بنوشی و کودکان امام حسین علیه السلام تشنه باشند! آب را ننوشید و با مشک پُر از آب از شریعه بیرون آمد.[20]
تلاش کرد تا آب را به خیمه های مطهر برادر برساند. دشمنان بی رحم او را محاصره کردند و دستان او را قطع کردند.
وَاللهِ إِن قَطَعتُمُ یَمینی
إِنِّی أُحَامِی أبَداً عَن دِینِی
وَ عَن إِمَامٍ صَادِقِ الیَقِنِی
نَجلِی النَّبِیِّ الطَّاهِرِ الأَمِینِ[21]
لحظاتی بعد دید تیرها به مشک خورده است. آبی در مشک نیست. دست هایش بریده است و نمی تواند بجنگد. یکی از تیرها به چشم مبارکش خورد. وقتی با گرزی آهنین به سر مقدسش کوبیدند، دیگر نتوانست روی اسب بماند. من نمی دانم چگونه روی زمین آمد؟ او که دست در بدن نداشت. شنیده شده که این روضه را امام زمان علیه السلام برای عمویش عباس خوانده است. فرمود: عموی من که دست در بدن نداشت تا محافظ قرار دهد؛ با صورت روی زمین کربلا افتاد....[22]
اینجا بود که امام حسین علیه السلام را «برادر» خطاب کرد؛ صدا زد: «یَا اَخَا اَدْرِکْ اَخَاً!» اباعبدالله زمانی به برادرش رسید که عباس روی خاک افتاده بود. بدنش پُر از تیر بود و دستانش را قطع کرده بودند و سر مبارکش را با عمود آهنین شکسته بودند.
دیده وا کن که طبیبت سر بالین آمد
دیده بگشا که حسین با دل خونین آمد
دیده بر هم منه ای سرو به خون غلتیده
تا نگویند حسین داغ برادر دیده
امام حسین علیه السلام صدا زد: «اَلآنَ اِنْکَسَرَ ظَهْرِیْ وَ قَلَّتْ حِیْلَتِی؛[23] الآن پشتم شکست و راه چاره ام کم شد.» تا دیشب کودکان من آرام می خوابیدند؛ ولی از امروز دیگر آرام ندارند.
جان عمو! برای حرم، فکر آب کن
رفع عطش، ز عترت «ختمی مآب» کن
سقای تشنگان حریم خدا تویی
از بهر تشنگان حرم، فکر آب کن
ای یادگار فاتح خیبر! عنایتی
راه شریعه بسته بُوَد، فتح باب کن
چشمم به دست توست که دست خدا بُوَد
دستم به دامنت، هله! پا در رکاب کن
اصغر فسرده حال، به دامان مادر است
رحمی به حال اصغر و حال رباب کن
گر لحظه ای دگر نرسد، آب در حرم
اصغر زدست می رود اینک شتاب کن
یا از فرات، جرعه آبی به او رسان
یا طفل شیرخواره ما را به خواب کن
شب دهم: روضه شب عاشورا
امشب، شب عاشورا و شب عزاست. شب مصیبتِ بزرگ شخصیتِ جهان اسلام است. شب عزای فرزند پیامبر و سید جوانان بهشت و ریحانه رسول خداست؛ شخصیتی که همه عالَم در عزای او گریه کردند. پیامبر خدا برای او گریست؛ وقتی در هنگام تولد امام حسین علیه السلام ، قنداقه نوزاد را به دست رسول خدا صلی الله علیه و آله دادند، لبانش را روی گلوی حسین گذاشت و بوسید و گفت: «مَا لی وَ لِیَزیدَ بنَ مُعاویه؛[24] مرا با یزید بن معاویه چکار؟»
دل ها را روانه کنیم کنار قبرش؛ امشب مستحب است که کنار قبر سیدالشهداء علیه السلام بیتوته کنند. خوشا به حال آنان که امشب در کنار قبر او هستند.
امشب، امام حسین علیه السلام به همه خیمه ها سر زد و دستور داد تا پشت خیمه ها گودالی حفر کنند و آتش در آن بیفروزند تا صبح عاشورا دشمنان نتوانند از پشت خیمه ها حمله کنند.[25] گاهی به اصحاب سر می زدند. گاهی نماز می خواندند و گاهی نیز قرآن تلاوت می کردند.
سیدالساجدین علیه السلام فرمود: شب عاشورا دیدم که پدرم با خودش این شعر را زمزمه کرد:
یَا دَهر أُفٍّ لَکَ مِن خَلِیلٍ
کَم لَکَ فِی الإِشرَاقِ وَالأَصِیلِ
من متوجه شدم، پیام شعر این است که فردا پدرم شهید می شود. بغض گلویم را گرفت؛ ولی خودداری کردم و با صدای بلند گریه نکردم؛ اما وقتی زینب کبری آن را شنید، گفت: پدر و مادرم فدایت! «لَیتَ الموتَ اَعدَمَنِی الحَیاةَ؛ کاش می مردم و غریبی و شهادت تو را نمی دیدم.» زینب به صورت خود کوبید و گریبان درید و بیهوش شد. امام حسین علیه السلام آب به سر و صورت خواهر خود زد تا او را به هوش آورد. آنگاه فرمود: خواهر عزیزم! جد و پدر و مادر و برادرم از دنیا رفتند؛ شیطان صبرت را نبرد.[26]
روضه ما همین یک جمله باشد که: روز عاشورا پیش آمد، حوادث در پی هم اتفاق افتاد تا به لحظه ای رسید که اباعبدالله علیه السلام در گودال قتلگاه افتاده بود. زینب کبری بالای تل زینبیه آمد و دید دور برادر را گرفته اند. از بالای تل پایین آمد و خود را به عمر سعد ملعون رساند و فرمود: «وَیحَکَ یا عُمر، اَیُقْتَلُ اَبوعبدالله وَ اَنْتَ تنْظُرُ اِلیه؛[27] وای بر تو! آیا امام حسین علیه السلام را می کشند و تو نگاه می کنی.»
امام حسین علیه السلام که غیرت الله است، همین که صدای خواهرش را شنید، چشم گشود و فرمود: خواهرم! به خیمه ها برگردد. تا من زنده ام، حاضر نیستم بین نامحرمان بیایی. زینب امر حجت خدا را اطاعت کرد و بازگشت. زینب درون خیمه ها بود؛ اما ناگهان شنید که صدای دشمن به هلهله بلند شد. گروهی تکبیر می گفتند. نشانه ها و آیات الهی نمودار شده بود. زینب بیرون آمد و دید سرِ مقدس برادرش بالای نیزه است.
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب
بگذار تا بمیرم و تنها نبینمت
تنها به روی سینه صحرا نبینمت
امشب بیا که بوسه زنم بر گلوی تو
شاید بمیرم از غم و فردا نبینمت
غم نیست گرچه بر بدنم، کعب نی خورد
من نذر کرده ام که به نی ها نبینمت
امشب برای من تو دعا کن که شام بعد
بی سر به روی دامن زهرا نبینمت
شب یازدهم: روضه شام غریبان
شامِ غریبان اباعبدالله الحسین علیه السلام است. اگر با چشم دل نگاهی به کربلا بیندازیم، صحنه های جان فزایی در پیش چشمان ما جان می گیرد. خدایا! امشب در کربلا چه خبر بود! امشب باید از زبان زینب کبری روضه خواند.
امشب بیش از همه زینب کبری سختی کشید. از یک سو، جسدهای صدچاک را می دید که روی زمین افتاده است. کودکان پدر ازدست داده، گرسنه و تشنه و مصیبت زده و وحشت زده را می دید. کودکانی که در بیابان پراکنده شده بودند و گردآوری و آرام کردن آنها برای زینب بسیار سخت و سنگین بود. از طرفی، خیمه ها سوخته بودند و سرپناهی وجود نداشت. سید الساجدین علیه السلام با تنی تب دار و بیمار در گوشه ای افتاده بود. زینب علیها السلام گاهی در دل بیابان تاریک به دنبال بچه ها می گشت که از ترس در این سو و آن سو پراکنده بودند و هرکدام در کنار بوته ای پناه گرفته بودند؛ باز برمی گشت و از امام سجاد علیه السلام پرستاری می کرد.
گاهی کنار پیکر شهدا و برادرانش می رفت. خود او هم داغ دیده و مصیبت زده بود؛ داغ جوان، داغ برادر، داغ فرزندان برادر. به هر حال، امشب تا صبح بر زینب و خواهرش، ام کلثوم، خیلی سخت گذشت؛[28] اما با وجود همه مصایب و سختی ها، نماز شب زینب ترک نشد؛ ولی زانوان او قدرت ایستادن نداشت؛ بر زمین نشست و نماز شب خواند.
امشب بشکسته دلی
نشسته می خواند نماز
زبان حال زینب این بود که خدایا! کاش فردا آفتاب طلوع نکند! خدایا! فردا این کودکان و دخترکان داغ دیده را چگونه از پیکر پاک شهدا جدا کنم!
صبح یازدهم امام سجاد علیه السلام به عمه اش فرمود: عمه جان! بچه ها را آماده حرکت کنید. همه اسیران را روی مرکب ها سوار کردند. دشمن می خواست برای آزار و اذیت بیشتر، قافله اسرا را از کنار قتلگاه عبور دهد. این کار را کردند و داغ اسرا را بیشتر و تازه تر نمودند.
امام سجاد علیه السلام فرمود: عمه ام به یکایک بچه ها و زن ها کمک کرد تا سوار شدند. به امام سجاد علیه السلام هم کمک کرد؛ اما سادات مجلس! عمه شما خودش تنها ماند. می خواست سوار شود؛ نمی توانست. آمد در قتلگاه صدا زد: برادرم حسین! برخیز و ببین کسی نیست تا خواهرت را سوار کند. بلند شو و ببین خواهرت بین نامحرمان، تنها و غریب مانده است. برادرم! وقتی در مدینه کنار قبر جدّم رسول خدا می رفتم، برادران و محارم دور مرا می گرفتند. برادرم! روز دوم محرم که در این سرزمین می خواستم پیاده شوم، همه شما بودید. سپس، روضه خواند: یا جداه! یا رسول الله! هذا حسینٌ مُرَّمَل بالدِّماء مُقَطع الاعضاء.... » چنان روضه خواند که: «فَاَبّکَت کل صدیقٍ وَ عدُو؛[29] پس، دوست و دشمن به گریه درآمد. » صدا زد: برادرم! نمی خواهم بروم؛ ولی با تازیانه مرا می برند.
ورد زبان من که برادر برادر است
صد بار اگر اعاده نکنم نا مکرر است
این جسم توست یا که بلای مجسم است
وین جان من و یا غم و درد مصور است
جسم تو بر زمین و سرت بر سر سنان
دیگر زمن مپرس، مرا خاک بر سر است
«وجه الله» است روی تو؛ هر سو که رو نَهَم
محراب طاعت است و مرا در برابر است
بی چاره خواهری است که چون تو برادری
بیند به چشم خویش که زیر خنجر است
من می روم به شام و تو ماندی به کربلا
دیگر وصال وعده ما، روز محشر است
دشمن امان نمی دهدم در وداع تو
چشمم به سوی قاسم و عباس و اکبر است
برگرفته از مقتل حجت الاسلام والمسلمین دکتر ناصر رفیعی، با تصرف و تلخیص
پی نوشت ها:
[1] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 44، ص 286.
[4] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 80.
[5] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص 95.
[7] محمدی اشتهاردی، سوگنامه آ ل محمد 9، ص 491.
[9] شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ص 484.
[10] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 102.
[11] محمدی اشتهاردی، سوگنامه آل محمد9، ص 283.
[12] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص 34.
[13] شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ص 521.
[14] ناصر رفیعی، مقتل رفیعی، ص 142.
[15] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص 46.
[16] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 112.
[17] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص 42.
[18] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 112.
[19] ابن قولویه، کامل الزیارات، ص 257.
[20] شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ص 527.
[21] علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 45، ص 40.
[22] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 112.
[23] علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص 42.
[25] شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ص 474.
[26] شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ص 474.
[27] شیخ مفید، الإرشاد، ج 2، ص 111.
[28] علی نظری منفرد، قصه کربلا، ص 386.
[29] سیدبن طاوس، اللهوف، ص 130.